http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png رمان عاشقانه ، عشق در جنگ قسمت ٤ :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

شهروز براری صیقلانی

 

خیلی نگران حامد بودم نمی دونستم چه بلایی سرش اوردن رفتم یک گوشه ای دراز کشیدم کل بدنم درد می کرد اصلا نمی تونستم بخوابم تا چشمام روی هم رفت خواب وحشتناکی را دیدم خواب می دیدیدم که حامد را دارن تیر باران می کنند من هم هرچی التماس می کردم کسی به حرفم گوش نمی داد با صدای باز شدن دربیدار شدم دو تا سرباز بودن که یکیشون به من گفت:

‏_بلند شو همراه ما بیا

امدند به طرف من و از جام بلندم کردند و بردن منو بیرون می ترسیدم که شاید یک بلایی سرم در بیاورند

‏_منو کجا دارین می برین؟

هرچی صبر کردم کسی جوابمو ندادتازه دستمو محکم تر کشیدند نزدیک یک در اتاقی وایستادند یکی از سربازا وارد اتاق شد بعد از چند لحظه بیرون امد منو فرستاد داخل اتاق و خودش بیرون رفتدور و بر اتاق را نگاه کردم اتاق تقریبا بزرگی بود یک نفر روی صندلی و پشت به من نشسته بود . از روی صندلی بلند شد و برگشت طرف من وای قلبم از ترس داشت کنده میشد با وحشت به فرمانده نگاه کردم اومد نزدیک به من

‏_خب قولمون که یادت نرفته؟

‏_چه قولی؟

‏_که هر چی من بگم تو باید همون رو انجام بدی و گرنه...

یک قدم اومد جلوترمنم از ترس سریع گفتم:

‏_اره اره یادم اومد حالا بگو چی کار کنم؟

‏_اول باید امروز تمام دستشویی ها و راهروهای اینجا رو بشوری بعد حالا اگه یادم اومد خبرت می کنم فقط اگه ببینم اونا رو تمییز نشستی دیگه خودم به حسابت می رسم

بعد از این حرف یکی از سربازا رو صدا زد که بیاد و منو ببره قبل از اینکه بیرون بریم برگشتم به طرف فرمانده

‏_فقط یک سوال دارم بپرسم؟

‏_بگو؟

‏_حال حامد چهطوره خوبه؟

سرشو تکون داد و گفت:

‏_اره خوبه

‏_الان کجاست خواهش می کنم بهم بگین؟

‏_قرار شد یک سوال بپرسین زود باش برو کارتو انجام بده و گرنه به حسابت می رسم

بعد از این حرف به سربازی که کنارم وایستاده بود اشاره کرد که منو بیرون ببره خوشحال شدم که حداقل حالش خوبه حالا جاش خیلی مهم نیستم.وای که چه کار سنگینی بود چقدر هم همه جا کثیف بود انگار یک ساله تمام اصلا به اینجا نرسیدن وای که تا تموم شدن کارم کمرم در اومد ایندفعه منو بردند انفرادی از بس که خسته بودم تا رسیدم به اونجا مستقیم سرمو گذاشتم زمین و به خواب رفتم یک هفته به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز که داشتم راهرو را طی می کشیدم یکی از سربازا اومد به طرف من و گفت:

‏_فرمانده دستور داده که تا دو ساعت دیگه که ایشون بر میگردن اتاقشونو تمیز کنید

_اه اینم از شانس من امروز که کارام زودتر داشت تموم می شد این فرمانده مثل عجل معلق سر میرسه

‏_زود باش به جای حرف زدن کارتو انجام بده که الان فرمانده می رسه

وارد همون اتاقی شدم که اون روز رفتم وای اینجا که خیلی بهم ریختس فکر کنم خودش به عمد این کارو انجام داده تا منو اذیت کنه ولی کور خودندی من کارمو خوب بلدم بعد از یک ساعت و نیم کارم داشت تقریبا تموم میشد فقط یکم روی میز مونده بود که اونم داشت تموم میشد وای که چقدز تشنم بود از صبح هیچی اب نخورده بودم دوروبر اتاقو نگاه کردم تا پارچی چیزی ببینم یک لحظه چشمم خورد به گوشه دیوار یک یخچال بود رفتم و درشو باز کردم اینکه فقط یکم میوه بود یکم دیگه که توشو نگاه کردم یک لیوان بود که توش پر از اب بود لیوانو برداشتم از بس که تشنه بودم ابشو تا ته خوردم اصلا به مزش هم توجه نکردم

‏_اه این دیگه چی بود که من خوردم چقدر مزش تلخه

بعد از تقریبا ده دقیقه همینجور بدنم داشت گرم میشد و نمیتونستم تعادلی روی حرکاتم داشته باشم همینجور گیچ بودم که.....

 

گیچ بودم نمیدونستم چه کاری دارم انجام میدم...تلوتلو خوران رفتم روی صندلی فرمانده نشستم بی اختیار ریز ریز برای خودم خندیدم چشمام دیگه داشت گرم می شد که با صدای فریادی از جام پریدم

_تو چرا اینجا نشستی؟

با لحن شل و وا رفته ای جواب فرمانده را دادم:

_معذرت...می خوام

خواستم از جام بلندشم اما سرم گیچ رفت و به بازوی فرمانده چنگ زدم.خودمو بهش چسبوندم و گفتم:

_ببخشید

گیچ شده بود انگار باور نداشت این من خودم باشم به سمت یخچال رفت و داخل آن را نگاه کرد سریع به سمت من برگشت و گفت:

_برو بیرون

خندیدم و تلو تلو خوران به سمت در رفتم که کمرمو گرفت و گفت:

_این در خروجی نیست

برگشتم به سمتش و خودمو در چند سانتیمتری صورتش پیدا کردم

_ببخشید

بدون اینکه جوابو به من بده با یه دستش آروم گردنمو گرفت و صورتشو جلو اورد و

لبش رو روی لبهای گرمم قرار داد عجیب بود من هم با او همراهی می کردم اصلا اون موقع نمی فهمیدم دارم چی کار دارم میکنم چشمام که دیگه به حالت خمار در اومده بود یک لحظه فرمانده به چشمام نگاه و بعد منو به شدت به عقب هول داد با لحن شل و ولی گفتم:

_تو چرا مثل حیوون می کنی مگه من گازت گرفتم

با پریشونی نگاهی به من کرد و گفت:

_همین الان برو بیرون

_با...شه الان

همینجور که به سمت در خروجی میرفتم یک دفعه فرمانده گفت:

_نه همینجا رو مبل بخواب میترسم بری بیرون کار دست خودت بدی

امد به طرف من و منو روی مبل نشوند و خودش از اتاق بیرون رفت از بس که حال

نداشتم همون لحظه چشمام گرم شد و به

خواب عمیقی فرو رفتم...

 

وقتی که از خواب بلند شدم اول متوجه موقعیتم نشدم سرم به شدت درد میکرد پیش خودم گفتم:

_خدایا اینجا دیگه کجاست من اینجا چی کار دارم می کنم

هیچی یادم نمیامد همینجور که اطرافمو نگاه میکردم فرمانده را دیدم که روی صندلی نشسته بود و سرشو روی میز گذاشته بود از جام بلند شدم فکر و خیال داشت دیوونم می کرد با شدت به طرف فرمانده رفتم و با صدای بلندی گفتم :

_من اینجا چی کار می کنم؟

فرمانده با صدای من از خواب پرید وقتی دیدم با بهت داره منو نگاه میکنه دوباره با صدای بلندی گفتم:

_هی مگه با تو نیستم گفتم من اینجا چی کار دارم می کنم

یک لحظه با خشم تو چشمام نگاه کرد و بعد با فریاد گفت:

_مواظب حرف زدت باش

وقتی دید ساکت دارم نگاش می کنم حرفشو ادامه داد:

_اصلا تو میفهمی دیشب کجا بودی یا چی خورده بودی؟

_خب معلومه من مثل همیشه تو سلولم بودم

_تو دیروز وقتی اینجا رو تمیز می کردی چیزی هم خوردی از اینجا؟

_نه فقط یه لیوان اب خوردم

_اون وقت بدون اجازه کی؟

_خب از بس تشنم بود اب خوردم این که دیگه اجازه نمیخواد؟

_اصلا تو مطمانی اون اب بوده نه چیز دیگه

_منظورت چیه؟

سرشو تکون داد و گفت:

_اون شراب بوده

با صدای بلندی گفتم:

_چی ...شراب

سرم گیچ رفت اگه به دسته صندلی خودمو نگرفته بودم مطما میفتادم یک لحظه یک تیکه از صحنه دیشت تو ذهنم اومد با خودم گفتم نکنه ...سرمو تکون دادم و اجازه این افکارو به ذهنم ندادم یک لحظه با عصبانیت به طرف فرمانده رفتم و یقشو محکم گرفتم و تکونش دادم و با فریاد گفتم:

_راستشو بگو چه اتفاقی افتاد یالا زود باش بهم بگو

با عصبانیت محکم دستامو گرفت

_اصلا تو چی میدونی دیشب چه اتفاقی افتاد تازشم اون دیگه تقصیر تو بود خودت بهم می چسبیدی اگه اتفاقی میفتاد تقصیر کار خودت بودی

یه جرقه ای تو ذهنم زد اگه میفتاد یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده با خوشحالی نگاش کردم متوجه نگاهم شد و سرشو تکون داد این یعنی بله

_خب دیگه بسه امروز زیادی استراحت کردی یالا زود باش برو سر کارت

با خوشحالی به طرف در رفتم

_راستی اسم واقعیت چیه؟

_برای چی؟

_لازمش دارم

_فائزه

_خب میتونی بری؟

_من میتونم برم پیش حامد

با عصبانیت نگام کرد

_لازم نکرده تو برو به کارات برس وگرنه این بار دیگه مثل هر دفعه بهت رحم نمی کنم فهمیدی حالا برو

وقتی بیرون امد به این فکر میکردم این چرا این جوری کرد.

یک ماه از اون جریان گذشته بود از انفرادی منو بیرون اورده بودن و منو برده بودن پیش بچه. بعد از اون جرایان هنوز فرمانده رو ندیدم.از بچه ها شنیده بودم که حامدو بردن توی سلول دیگه خب خدا رو شکر که حداقل حالش خوبه.

امروز یکی از بچه چیزی از رادیو شنیده بود که نور امیدو تو قلب بچه ها روشن کرد.خبر از این قرار بود که توی یک عملیاتی بین ایران و عراق بوده که عراق شکست خورده و خیلی از سربازا و یکی از افراد مهمشون اسیر ایرانیا شده.وبین عراقیا و ایرانیا قرار شده که اسیرا رو جابجا کنند امروز اومدند و اسم همه رو نوشتند یکی از سربازا به طرف من اومد و گفت که فرمانده باهات کار داره؟

یعنی چی کادم داشت....

 

سربازه همراه من اومد و بعد از اینکه منو برد به اتاق فرمانده خودش بیرون رفت.فرمانده روی صندلی نشسته بود وبدون توجه به من سرش روی برگه بود منم از فرصت استفاده کردم وبه چهرش دقیق شدم چیزی که بیشتر از همه توی صورتش جلب توجه می کرد چشماش بود چشمای مشکی و بزرگی داشتند.با شنیدن صداش به خودم اومدم

_به چی اینقدر خیره شدی؟

_هان هی...هیچی

_معلومه...خب می خواستم بگم که دوست داری بری پیش حامد ؟

با خوشحالی گفتم:

_خب معلومه که می خوام بگو کجاست تا برم؟

_صبر کن عجله نداشته باش اول باید یکم صبر کنی تا من کارامو انجام بدم بعد می برمت الانم برو روی مبل بشین؟

بعد از یک ساعت که برای من قرنی گذشت از جاش بلند شد و رفت به طرف در به من هم اشاره کرد که دنبالش برم.از چند تا راه رو رد کردیم نزدیک یک دری اهنی وایستادیم رو به من وایستاد و گفت:

_پنج دقیقه بیش تر وقت نداری حرف اضافی هم نمیزنی فهمیدی؟

_بله

در رو باز کرد و با سر به من اشاره کرد که برم داخل و خودش کنار رفت وقتی داخل رفتم در رو از پشت بست اول همه جا تاریک بود ولی کم کم چشمام عادی شد و همه جا رو تقریبا میدیدم یک نفر روی تخت خوابیده بود کمی که جلو تر رفتم حامد رو شناختم روی صندلی کنار تخت نشستم چقدر ضعیف شده بود و جای چندتا خراش روی صورتش مشخص بود

نامردا خیلی زدنش که اینجوری شده بود یکم چشماش تکون خورد انگار متوجه شده بود که کسی کنارش نشسته چون بلافاصله چشماشو باز کرد انگار باور نداشت که من باشم چون دستشو دراز کرد و روی صورتم گذاشت

_امید خودتی باورم نمیشه

_اره خودمم نامردا چی کارت کردن که اینقدر ضعیف شدی؟

_یادته می گفتی ما باید قوی باشیم و نباید با این ضربه ها از پا بیفتیم الانم همینجوره اینا که چیزی نیست ما باید قوی تر از این حرفا باشیم ...

_حالا اینارو ولش کن بگو ببینم چه جوری راضی شدن اینا بیای اینجا؟

تا خواستم جوابشو بدم در باز شد و فرمانده داخل اومد

_پنج دقیقت تموم شد زود باش بیا بیرون

حالا اینم واسه ما وقت شناس شده چی میشد یک دقیقه دیرتر میومدی

_چیزی گفتی؟

_من ...نه

_پس زود باش بیا بیرون

چون فرمانده بالای سرمون وایستاده بود هیچ چیزی نمیشد به حامد گفت قبل از فرمانده از در بیرون رفتم.

امروز یکی از بچه ها بهمون خبر داد که قراره فردا لیست کسایی رو که می خوان جا به جا کنند رو بخونند البته به ترتیب سن از کوچک تا بزرگ میبرن فکر کنم منم جزو اونا باشم چون سنم تقریبا از همه کوچکتره وای که شب از خوشحالی نمیتونستم بخوابم همش فکر می کردم که دارم از اینجا میرم.

نزدیکای ظهر بود که همه ما رو به صف بردند چندتا از سربازا به همراه فرمانده وایستاده بودند فرمانده بعد از کمی سخنرانی از پوشه ای که دستش بود چند تا برگه در اورد .لحظه سرنوشت سازی بود همگی هیجان داشتند.....

 

ک راست میرم سر اصل مطلب همینطور که همه میدونید ما می خوایم اثیرا رو جا به جا کنیم از بین شما ۲۷تاشو انتخاب کردیم بعد از اینکه اسماشونو خوندم برن خودشونو اماده کنند که فردا اونا رو میفرستیم

دل تو دلمون نبود همه هیجان داشتیم وای مطما اسم من بود چون از نظر سنی از همشون کوچکتر بودم

_رضا اشتیانی،سهیل محمدی...،حامد کریمی،

وای پس حامدم هست.دوتای دیگه باقی موندن چه لحظات هیجان انگیزی

_امیر کیانی و اخریش هم

فرمانده اول یک نگاهی به من کرد و بعد:

_امید رضایی

وای قلبم داشت از جا کنده میشد این خیلی نامردی مطمانم اون عمدا اسم منو نخوند خیلی نامرد بود سیل اشک از چشمام جاری شد همه رفته بودند توی سلولشون انگار فرمانده حال خرابمو فهمیده بود که به سربازا گفته به حال خودم بزارنم فرمانده لب پنجره وایستاده بود با نفرت رومو ازش گرفتم من احمق بهش اعتماد داشتم بارون داشت میبارید قطرات بارون داشت همینجور روم میبارید یک نفر از پشت چتر روم گرفت نگاه کردم دیدم فرماندست با نفرت رومو ازش گرفتم و رفتم پیش بچه ها خوب بود که بارون میومد تا اشکامو نبینه اصلا حوصله هیچ کس و نداشتم یک راست رفتم طبقه بالای تخت خواب دراز کشیدم حالا یک چیزش خوب بود که حامد میرفت نزدیک دو ساعت بود که گریه میکردم از بس که گریه کرده بودم سرم به دوران افتاده بود و چشمام هیچ جا رو نمیدید و سیاهی میدید میخواستم از تخت بیام پایین که نمیدونم چی شد که افتادم پایین و دیگر هیچی نفهمیدم

......

چشمامو که باز کردم اول همه جا سفید بود بعد متوجه همه چیز شدم اینجا دیگه کجاست؟چرا هیچی یادم نمییاد؟اخ سرم

سرم برای چی درد میکنه؟یه نفر سرشو روی تختم گذاشته بود با دست بهش فشار دادم و گفتم:

_بلند شو هی اقا اینجا کجاست؟

مرده اول با تعجب نگام کرد بعد با خوشحالی رفت دکترو صدا کرد.

.بعد از کمی معاینم اول اسممو پرسید ولی من هیچی یادم نبود حتی اسممو...

 

عنی چی حافظشو از دست داده مگه میشه؟

دکترکه منو معاینه می کرد جوابشو داد:

‏_ببین فؤاد درسته که حافظش به خاطر ضربه ای که بر سرش خورده اینجور شده ولی بیشترش به خاطر ضربه روحی که بهش وارد شده بوده حالا چه ضربه ای من نمیدونم فکر کنم تو بهتر بدونی؟

بعد از این حرف به طرف در رفت فؤاد روی صندلی کنار تخت من نشست

‏_چرا گریه میکنی؟

‏_تو منو میشناسی؟تو میدونی من کیم؟

‏_اره

‏_ اسمم چیه؟

‏_فائزه

اسم فائزه به نظرم اشنا میومد ولی اصلا یادم نمیاد کجا شنیدم

‏_مامان و بابام کجان؟

‏_اونا چند ساله مردن

‏_چیییی....مردن ؟چه جوری؟

‏_اونا توی یه تصادف مردن

‏_خواهر یا برادری دارم یا نه؟

‏_نه تو تک فرزند بودی

‏_خب الان تو چی کارم هستی؟

‏_من نامزدتم

چه کلمه غریبی اصلا هیچ حسی نسبت به این کلمه نداشتم

‏_پس چرا من هیچ حسی بهت ندارم؟

یک لحظه احساس کردم فکش منقبض شد چشمامشو باریک کرد و با لحن سردی گفت:

‏_بهتره تا موقعی که من دارم کارامو انجام بدم تو هم یه استراحتی بکنی دو روز دیگه مرخص میشی

بدون هیچ حرف دیگری بیرون رفت.دستمو روی بانداژ سرم گذاشتم چقدر سرم درد می کرد یعنی چه اتفاقی واسه من افتاده باید از خودش بپرسم ولی با اون اخلاق گندش مگه ادم جرات میکنه بپرسه.

یه پرستاری داخل اتاق اومد

‏_سلام خانوم خشگله بلاخره بعد دو روز بو هوش اومدی امروز حالت چه طوره بهتری؟

‏_بله ممنون

‏_اگه به چیزی احتیاج داشتی زنگ بغل دستیتو بزن که من خودمو میرسونم

بعد از اینکه سرمم را عوض کرد بیرون رفت منم کم کم چشمام گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم.

در طی این دو روز من اصلا فواد ندیدم بلاخره بعد از دو روز فواد اومد و کارای ترخیص انجام داد با هم از بیمارستان خارج شدیم اصلا اعتنایی به من نمیکرد احساس سربار شدن می کردم کنار یه ماشینی وایستاد در جلو را برام باز کرد بعد از نشستن در ماشینو بست و خودش ماشینو دور زد و سوار شد قبل از این که حرکت کنه به طرفش برگشتم و با بغض توی گلوم گفتم:

‏_کجا داریم میریم؟

‏_خونه

‏_من الان پیش کی دارم زندگی می کنم؟

‏_پیش من

‏_چرا پیش تو مگه من خونه ندارم؟

هیچ جوابی نداد و به جاده خیره شدمجبور شدم ساکت بشینم بعد از چند دقیقه یه سوالی اومد تو ذهنم

‏_چه جوری شد که من سرم ضربه دید و من حافظهمو از دست دادم

‏_تو از پله ها افتادی پایین

سرمو تکون دادم و تا خونه دیگه هیچ حرفی نزدم بعد از اینکه کلی از شهر دور شدیم نزدیک یه خونه ویلایی وایستادیم وای چقدر بزرگ بود این خونه.بعد از اینکه فواد بوق زد در حیاط توسط کسی باز شد وای داخلش چقدر قشنگ بود چند نفر از تو ویلا به استقبالمون اومدند یک نفر از اونا اومد به طرف فرمانده و در را برای او باز گذاشت و یه تعظیم کوچکی کرد فرمانده اومد به طرف من و در ماشینو برام باز کرد....

‏ ‏_بیا بیرون

همون لحظه یه نفر از تو ساختمون سریع اومد به طرف ما

‏_سلام آقا خوش اومدین

‏_سلام همه چیز آماده ست؟

‏_اره همونجور که شما گفتین...

نزاشت حرفشو کامل بزنه دستشو بالا زدو گفت:

‏_فهمیدم

رو به من گفت:

‏_بیا بریم

پشت سرش راه افتادم.

وای چه خونه قشنگی داشت از پله هایی که ساختمان را از ان جدا می کردند بالا رفتیم.

به سالن نشیمن روبرویم خیره شدم دکوراسیون ان به نحو خیره کننده ای زیبا و دلشین بود ساختمون دو طبقه بود از پله ها بالا رفتیم در طبقه بالا هم یه سالن کوچک بود که در ان چهار در قهوه ای انجا بود که فؤاد مستقیم به طرف یکی از در اتاقا رفت و ان را باز کرد وارد اتاق شد پشت سرش وارد شدم اتاق سرویسی ابی داشت همه چیز معلوم بود که نو بود .

فؤاد به طرف من برگشت و گفت:

‏_اینجا اتاقت یکم استراحت کن من میرم بیرون یکم کار دارم واسه شام برمی گردم خداحافظ

بعد از این حرف بیرو ن رفت.اگه اینجا اتاق منه پس چرا من هیچی یادم نیست روی تخت دراز کشیدم از بس که خسته بودم خیلی سریع به خواب رفتم اونم چه خوابی همش کابوس میدیدم با صدای در خواب بیدار شدم

‏_بفرمایید

‏_سلام خانم! اقا گفتند بیاین سر میز تا شام بخورین

‏_ مرسی میل ندارم

‏_ولی اقا گفتند که کار مهم باهاتون دارند

‏_باشه شما بفرمایین من الان میام

میخواست بره بیرون که یه چیزی یادم اومد

‏_ببخشید شما میدونیند لباسام کجاست اخه لباسام...

بدون اینکه حرفمو بزنم بهش خیره شدم به طرف کمد رفت و درش رو باز کرد

‏_بفرمایید اینجاست

بعد از این حرف بیرون رفت به طرف کمد رفتم .وای که چقدر لباس بود اینجا حالا من کدومشو بپوشم سرسری یکی رو انتخاب کردم.از پله ها پایین اومد یکی از خدمتکارا پایین پله ها وایستاده بود پشت سرش رفتم وارد اشپزخانه شدیم صندلی روبروی فؤاد رو برای من بیرون کشید فؤاد وقتی متوجه من شد سرشو بلند کرد و با تعجب به من خیره شد انگار اولین بار بود که منو میدید

‏ _سلام

‏ با صدای من به خودش اومد

‏_سلام

بعد از کمی مکث گفت:

‏_حالت بهتره سرت که درد نمیکنه

‏_نه ممنون بهترم الان

‏_چرا نمیخوری؟

‏_ممنونم میل ندارم گفتین کارم دارین؟

‏_بله

انگار اضطراب داشت چون بعد از کمی مکث گفت:

_چیزی یادت نیومده؟

‏_نه هنوز

بعد از این حرفم یک نفس راحتی کشید

‏_اگه احیانا چیزی یادت اومد بیا بهم بگو باشه

‏_باشه

‏_واسه فردا شب میخوایم یه جشن بگیریم میخوام فردا نامزدیمونو واسه همه اعلام کنم پس واسه فردا آماده شو

با تعجب گفتم:

‏_ فردا شب مگه قبلا جشن چیزی نگرفتیم؟

‏_نه اون بین خودمون بوده ولی فردا شب میخوام به همه اعلام کنم....

‏ ‏شب موقع خواب اصلا خوابم نمیبرد و به شدت گرسنم بود به خاطر همین اهسته از اتاق خارج شدم و به سوی آشپز خونه رفتم نزدیک آشپزخونه که شدم توجهم به اون سمت سالن جلب شد فؤاد روی مبل خوابیده بود اهسته رفتم به طرف سالن نزدیک مبل نشستم و به صورتش خیره شدم چه صورت جذابی داشت یادم رفته ازش سوال کنم چه جوری باهم اشنا شدیم تازه من خودم باید یه خونه داشته باشم فردا باید ازش سوال کنم دستمو نزدیک صورتش بردم میخواستم صورتشو لمس کنم تا دستم به صورتش خورد یهو چشماشو باز کرد به سرعت دستمو عقب بردم خوشکم زده بود همونجا اول با تعجب نگاهم کرد بعد از چند ثانیه متوجه همه چیز شد و یه لبخندی زد به سرعت بلند شدم میخواستم فرار کنم که به سرعت بلند شد و اومد روبروم وایستاد و به چشمام زل زد

-میدونستی چشمات خیلی قشنگه و ادم مجذوب خودش می کنه

فقط داشتم نگاش میکردم صورتشو نزدیک تر اورد چشماش خمار شده بود به خودم اومدم قبل از اینکه کاری کنه به طرف پله ها دویدم و به اتاقم رفتم جلو اینه وایستادم از هیجان داغ کرده بودم به چشمام نگاه کردم یاد اون لحظه افتادم یه حسی رو توی دلم احساس کردم سرمو به شدت تکون دادم نمیخواستم اون افکار به ذهنم بیاد چشامو از اینه گرفتمو خودم رو روی تخت انداختم شکمم به صدا در اومد خندم گرفت مثلا رفته بودم یه چیزی بخورم ولی خیلی زود

خندم محو شد یاد فردا افتادم نمیدونستم چرا ولی حس خوبی نداشتم نزدیکای صبح خوابم برد با صدا در اومدن در اتاق از خواب پریدم

-بفرمایید در بازه

-خانوم شما هنوز خوابین بلند شین بیایین صبحانه بخورین که خیلی دیر شده آرایشگر تو سالن منتظره زود باشین

-باشه صورتمو بشورم الان میام

بعد از خوردن صبحانه به همراه آرایشگر به سوی اتاقم رفتیم هنوز لباسمو ندیده بودم آرایشگره نزاشت خودمو توی اینه نگاه کنم وقتی لباسمو اوردند از تعجب چشمام در اومد خیلی قشنگ بود ازجنس حریر بود رنگ ابی بود چقدرم لطیف بود وقتی بهش دست میزدی ارایشگره کمکم کرد تا لباسمو بپوشم وقتی جلوی اینه ایستادم یکه خوردم چقدر تغییر کردم صدای ارایشگره اومد

-زود باش بریم بیرون که کلی دیر شده الان همه مهمونا اومدند بیا بریم

با هم به سمت پله ها رفتیم از همونجا به مهمونا نگاه کردم وای که چقدر مهمون اومده وقتی از پله ها پایین رفتم چشمامو چرخوندم تا فؤادو پیدا کنم اونور سالن با چندتا از مردا وایستاده بودند و میخندیدند یک لحظه فؤاد چشماشو چرخوند به طرف پله ها به شدت تکان خورد معلوم بود که خیلی جا خورده از دوستاش جدا شد و اومد به طرف من نزدیکم وایستاد و به من خیره شد منم همونجور وایستاده بودم و به چشماش نگاه میکردم

-باورم نمیشه خیلی خوشگل شدی

با دست راستش یه تیکه از موهام گرفت وبا لبخند منو نگاه کرد از جو پیش اومده خجالت میکشیدم به خاطر همین بحثو عوض کردمو گفتم:

-نمیخوای دوستاتو بهم معرفی کنی چون من هیچ کدوم از دوستات یادم نیست

-باشه بیا بریم اول از اونجا شروع کنیم

تقریبا همشونو بهم معرفی خیلی خسته شده بودم به خطر همین به فؤاد گفتم:

-بیا بریم بشینیم من خسته شدم

-باشه بریم

قبل از اینکه بریم صدای یک نفر ما رو متوقف کرد

-فؤاد نمیخوای معرفی کنی

به طرف صدا برگشتم

-چرا که نه ایشون پسرعموم رائد و ایشونم نامزدم فائزه

اصلا از طرز نگاهش خوشم نمیومد انگار که میخواست ادمو خفه کنه نمیدونم چرا ولی با شنیدن اینکه نامزدشم یکه خورد

 

نصبعد دستم رو گرفت که بریم که دوباره رائد گفت: پدر و مادرتم از وجود این نامزد خبر دارن؟!!

فواد کمی دستپاچه شد ولی زود خودش رو جمع و جور کرد و گفت : به زودی می برمش پیششون تو نگران این چیزا نباش!

بعد مصمم به وسط سالن رفت . وبه گروه ارکست اشاره ای کرد و آنها شروع به نواختن آهنگی برای رقص دو نفره کردند.

با شروع آهنگ مهمانها که در گروههای چند نفری ایستاده و صحبت می کردند به ناگاه متوجه من و فواد شدند که مثلا می رقصیدیم! البته من که اصلا نمی دونستم چیکار باید بکنم پس فواد بود که منو به همراه خودش می چرخوند!یه دستش رو دور کمرم حلقه زده بود و با احتیاط منو به همراهی خودش وا می داشت !بعد از لحظات اولیه متوجه شدم که منم یه چیزایی بلدم چون دیگه مثل اول رقص نبود که نمی دونستم چیکار باید بکنم .فوادم متوجه شد و برقی از رضایت تو چشماش درخشید!

آهنگ که تموم شد .حضار با کف زدن تشویقمون کردند. فواد تعظیم کوتاهی کرد و آهسته کنار گوشم زمزمه کرد:این قدر مثل آدمای گیج نگاهشون نکن اقلا یه لبخند بهشون بزن !

با همان گیجی به زور لبخندی زدم .و این بار همراه هم نزدیک مهمونا می رفتیم و توسط فواد به هم معرفی می شدیم. خانمها بیشتر لباسهای بلند و ماکسی پوشیده بودند که پولک و منجوق زیادی توی پارچه اش به کار رفته بود برای همین خیلی برق می زدند! مردها هم بیشتر سبیلهای پر پشت و چخماقی داشتند.

معرفی که تموم شد. سئوالی که برام پیش اومده بود پرسیدم: مهمونا که یا همکارات بودن یادوستات ! پس بقیه فامیلت کجان؟ آخه به غیر از پسرعموت کسی از خانواده و فامیلت رو بین مهمونا ندیدم!

فواد چشماش رو تنگ کرد و مو شکافانه نگاهم کرد و گفت:

یعنی یادت نیست؟ بهت گفته بودم خانواده ام توی یه شهر دیگه به نام ناصریه زندگی میکنند حالا وقتی حالت بهتر شد می برمت اونجا چون عروسی رو باید اونجا بگیریم!

دوباره ارکستر نواختن آهنگ رو شروع کرد و این بار بیشتر مهمونا برای رقص با همراهاشون به وسط سالن رفتند. فواد دستم رو گرفت تا بازم برای رقص ببره که با التماس بهش گفتم : نه تو رو خدا ! من همین جوری هم سرگیجه دارم دیگه اون وسط هی بچرخم حالم بدتر میشه.

با نگرانی نگاهی بهم کردو دلسوزانه گفت : راست میگی فراموش کرده بودم تو هنوز ضعیف و بیماری ! پس همینجا روی مبل بشین تا من برم بین مهمونا؛ زشته همین جوری به امون خدا ولشون کنم!

لبخند اطمینان بخشی بهم زد و دور شد .نگاهم به مهمونا افتاد با خودم فکر کردم چرا همه چیز برام این قدر عجیب و نا آشنا میاد؟ حتی آدمای این خونه هم به نظرم بیگانه میان !یعنی همه اینا عوارض افتادن از پله ها و فراموشیه؟

صدایی از مبل کناری باعث شد از این افکار وحشت آور بیرون بیام. -: یه دختر خوشگل مثل تو چه افکاری میتونه داشته باشه که این قدر وحشت توی چشماش موج بزنه؟

بهش نگاه کردم ، بازم رائد !این پسره با نگاههای شیطانیش اعصابم رو خورد میکرد.

چون جوابی نشنید با یه لبخند مسخره و ناباور ، باز ازم پرسید: خوب بگو ببینم از نامزدت راضی هستی ؟

ناچار از پاسخ گفتم :خوبه !

لبخند شیطانیش بزرگتر شد و یه تای ابرویش را بالا بردگفت _خوبه؟! فقط همین!! پس معلومه خوب بهت نمیرسه! اگه بخوای من خوشحال میشم به جای اون به نامزد دوست داشتنی ایش رسیدگی کنم!

متحیر به صورتش نگاه کردم منظورش از این حرفا چیه؟ که دستی بر شانه ام گذاشته شد و هرم نفسهای فواد که کنار گوشم زمزمه می کرد رو حس کردم که با خشم می گفت : برای چی این قدر به صورت این مردکه هیز میخ شدی؟

وبعد نگاه خشمناکش روبه رائد دوخت و با همان صدای خفه به طوری که مهمونای دیگه متوجه نشن گفت: رائد احترام خودت رو نگهدار کاری نکن که حرمت مهمون رو بشکنم و از خونه مثل سگ پرتت کنم بیرون !_رنگ از رخ رائد بطور آشکاری پرید!

و بدون این که فرصتی برای پاسخ بده دستم رو با عصبانیت گرفت و بلند کرد و گفت :استراحت بسه پاشو باید از لحظات این مهمونی استفاده کنیم!

فشار زیاد دستهاش روی بازوهام باعث شد احساس درد بکنم ولی می ترسیدم که اعتراض کنم و بیشتر باعث عصبانیتش بشم.

تاآخر شب که مهمونا رفتن از نگرانی عکس العمل فواد تو خلوت دل تو دلم نبود و گویا این نگرانی توی چهره ام مشخص بود چرا که یکی از خانمها موقع خداحافظی به شوخی گفت : جناب فواد نامزدتون خیلی مضطربه قصه چیه؟نکنه بعد رفتن ما قراره شکنجه اش کنی؟_و البته همه این حرف را به حساب دیگه ای گذاشتن و بلند خندیدند ولی چهره فواد با این که الکی می خندید بازم سرختر از حد معمول بود.

آخرین مهمون که از خونه بیرون رفت فواد با همون عصبانتی که فکرش رو می کردم دستم رو کشید و به طرف اتاقم برد در اتاق رو که بست منو به شدت به طرف تخت هول داد و فریاد کشید : اون مرتیکه بی همه چیز چی در گوشت پچ پچ می کرد که این طور مبهوتش شده بودی؟

گیج ناله کردم: نمی دونم به خدا نمی دونم داشت درباره این که از تو راضی هستم و تو بهم خوب میرسی می پرسید !

صدای بلند سیلی محکمی که روی صورتم فرود اومد اونقدر توی سرم پیچید و باعث شد نفهمم که بعداز اون فواد با اونهمه فریاد چی داره میگه! دستم رو روی صورتم که به شدت می سوخت گذاشته بودم واشک مثل سیل از چشمام سرازیر بود . خدا رو شکر که فواد هم بعد از دقایقی بالاخره از فریادزدن خسته شدو بیرون رفت .

سرم رو روی تخت گذاشتم و از ته دل زار زدم .گریه ام همه اش به خاطر اون یه دونه سیلی نبود بیشتر برای این دلم می سوخت که نمی فهمیدم چی شده و چه گناهی مرتکب شدم ! بلاخره سردردی که از اواسط مهمونی شروع شده بود و حالا با این همه گریه لحظه به لحظه شدیدتر می شد باعث شد از گریه کردن دست بردارم؛ هر چند عجیب بود چون حس میکردم خیلی وقته که این قدر راحت گریه نکردم ! لباس بلند و پر ازسنگ دوزی مهمونی خیلی به پوستم فشار می اورد کلافه بلند شدم و درش آوردم و پرتش کردم روی زمین و همنوجور با زیرپوش زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم!نصف شب بود که با صدای در اتاقم از خواب بلند شدم حدس زدم باید فؤاد باشه به خطر همین از زیر پتو بیرون نیومدم چون لباسم مناسب نبود اومد و روی تخت نشست نمیتونستم از خودم حرکتی نشون بدم چون متوجه میشد بیدارم پتو رو صفت گرفته بودم صورتم اون ور بود نمیدونستم چیکار داره میکنه صورتشو نزدیک گردنم اورد چون هرم نفسهای گرمش رو روی گردنم حس میکردم دستشو روی گونم گذاشت همون طرفی که بهش سیلی زده یک لحظه چشمام لرزید متوجه شد چون گفت:

-میدونم بیداری پس بلند شو بشین کارت دارماصلا از جام تکون نخوردم پتو رو هم صفت دور خودم پیچونده بودم-اگه بلند نشی خودم به زور بلندت میکنموقتی دید هیچ حرکتی نمیکنم با یک حرکت پتو رو از دورم برداشت نمیتونستم هیچ حرکتی انجام بدم خودش هم فکر کنم گیچ شده بود چون تا یک دقیقه هیچ حرکتی نکرد با احساس دستی روی بدنم.....

 

 

 

 

 

 

 

  • 19/11/24
  • بازنشر از سایت شین براری

رمان عاشقانه عشق در جنگ قسمت ٤

نظرات (۱)

  • رمان جدید سارا
  •  مرسی  از  نویسنده ی اثر  عاعاشقانه های حلق آویز و عاشعاشقانه های برفی.  

    دوستان در ترجمه  اثر موفق  به قلم شهروز براری صیقلانی به زبان ژاپنی ،    ، گویا  مترجم  اسم اثر  رو. با  کسب اجازه از. نویسنده  از. عاشقانه های حلق اویز به. عاشقانه های برفی. تغییر داده. ، و دلیل این امر رو از ناشر اثر در ایران تهران. میدان انقلاب. جویا شدم . و ایشان فرمودند؛   

    ظاهرا.  لغت   حلق آویز  در فرهنگ و ادبیات داستانی ژاپنی. معنای  منفی داره. و  اگر با عاشقانه. همراه باشه. تعبیری از   عشقی  کثیف   رو  بیان میکنه.  و منظور کلی شین براری از عاشقانه های حلق اویز ،  هجران. یک  عاشق  حقیقی بوده و.  بهترین و نزدیکترین مترادفش در ادبیات داستانی ژاپنی ،  عاشقانه های برفی میشه

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی