شهروز براری صیقلانی دلنویس خیس
Monday, 9 September 2019، 07:18 PM
عمقِ خواب به بیداری پل میزند!... روشناییِ روز بیاجازه و خودسرانه از شیشهی پنجره وارد اتاق شده ، و راه گریزی برای فرار از دستش نیست. پسرک چندی پیش بکارت پنجره را لکهدار کرده، و از جَبر قطرههای أنار ، پَردهی نانَجیب را به چرخش پُــرتکرارِ لباسشویی سپرده ، پسرک نگاهی به سکوتِ سرد و خاموشِ صفحهی ماتِ تلویزیون میکند ، روشن نمیشود ، ناگزیر بروی دو میگذارد و هول میدهد !...
ضلع سوم خانه را اشغال کرده ، تلویزیون را میگویم.
بتازگی لجباز و شرور شده به حرف هیچ کنترلی گوش نمیدهد ، هر صبح از خواب بیدارش میکند و خودش را به خواب میزند ، هر وقت که دلش خواست کار میکند ، گاه فقط صدا دارد ، گاه با یک پس گردنی تصویرش میاید ، و پسرک نیز از این امر که هربار از جایش برخیزد و تا ضلع سوم برود یک مشت برسر تلویزیون بزند خسته شده ، احساسش این است که از قصد خودش را به خرابی زده ، تلویزیون را میگویم. بگمانم خراب بودن ، صفتش میشود خراب، پس میتوان گفت اکثر غریب به اتفاق موارد و مباحث ان اطراف خراب دارند. از ذهن پسرک گرفته تا چکه کردن شیرآب و دوده زدن ابگرمکن قدیمی گرفته تا به زن بیوه ی همسایه همگی به نحوی اشتراک در واژه ی خراب دارند. پسرک یک لنگه جوراب بپا دارد ، لنگه ی دیگر پس کجاست؟
در روزگار قدیم:
_پسرک بیخبر از تقدیر و بازیهای زمانه ، سرخوش و بیغم بود ، اما تقدیری جدید آنروز مسیرش به ان شهر بارانی و خیس رسیده بود ، از روی رودخانهی زَر عبور و سوی پیچ و خَمِ محلهی ضرب آمده بود .... __و در قالب ِاحساساتی منفی، پریشانگونه و پُراضطرب در یک بستهبندیِ شیک و مجلسی به صورت یک پَکیج رایگان در آن حوالی عرضه میشد، تقدیر لنگ لنگان وارد کوچهی باریک خَمیده و خاکی ِ محلهی ضرب شد __کوچه ساکت و مرموز بود ، گهگاه نغمهی پرتکرار مرغ حق بگوش میرسید ، درخت پیرانجیل انتهای کوچه تکیه به بنبست زده ، و بازوهایش را بروی شانههای دیوار گذارده بود، _وسط کوچه اما ،تیرچراغِ برقی چوبی و کج ایستاده ، طوری بسمت حیاط خانهی پسرک متمایل گشته که گویی درحال سَرَک کشیدن و فوضولی ست ، تیرچراغ درآنجا تنها نیست _آنسوی دیوار درختِ جوان انار کنجِ خلوت باغچهای کوچک ، برقرار و پابرجاست و تنها به اندازهی قطر یک دیوار بینشان فاصله است، __درون باغچه رودرروی انار اما درخت کهنسال و بزرگ یاس با شاخههای پیچیده درهم ، سربرافراشته و شاخسارش بروی سردری پیشروی کرده و همچون چتری بروی درب خانه آویز شده!... . تقدیری عجیب ، گِــرهی کوری میخورد به روزگار پسرکی نوجوان ، به آرامی پشت درب خانهی پسرک میرسد از شکافِ درب ِ خانه، به داخل نفوذ میکند ، بیخبر به افکار ِ خلوتِ پسرک تجاوز میکند. پسرک بیهوده دلشوره و اضطراب میگیرد ، گویی درون دلش ، کسی و یا چیزی نجوا میکند و وقوع پیشآمدی شوم را خبر میدهد !... __ پسرک پنجره را باز میکند ، هوای ســَردِ پاییزی به ریههایش هجوم میآورد، چند کلاغِ سیاهپوش نوک بلندترین کاجهای پارک ، نشستهاند و غار غار به بازیِ کودکان داخل پارک میخندند. کودکان شوخی شوخی به قورباغههای درون برکهی پارک ، سنگ میزنند، قورباغههای این برکه اما پیشتر مرده اند و دو بار نمیمیرند. . پسرک از خانه سمت پارک پناهنده میشود ، بین راه افکارش بین شاخسار انار گیر میکند و نَـــخکـِــش میشود ،
ابرهای سیاه ،سرکش و لجباز میشوند، پسرک به زمین خیس نگاهی میدوزد ، سپس سکوتی کشدار~~~
درخشش تیری رهاشده از سایش دو ابر بر هم
صاعقه
صدای مهیب رعد
دل آسمان را کَند
بعدشم بارش باران و بوی خاک و نم
...
همه رهگذران پناهنده ی سایبان ها میشوند
پسرک اما...
به مسیرش ادامه میدهد
و طعم تلخ حقیقت بر روحش غبار غم مینشاند
و طرح پرسشی تکراری و بی جواب، او چرا زیر بارش شدید باران دیگر خیس نمیشود؟؟
شاید جسمش را جایی در گذشته جا گذارده
شاید او به دنبال خودش میگردد..
شاید.شاید.....
(ادامه دارد).... .
ادامه نوشته
+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی | نظر بدهید
پسرک شهر خیس