رمان عاشقانه خشک قسمت 2
Wednesday, 27 May 2020، 06:25 PM
بهراد:
جلوی در که رسیدیم، یاسمین با عجله از ماشین پیاده شد و به سمت خونه دوید. کلید رو توی قفل انداخت اما قبل رفتن، رو به من کرد و گفت:
ـ بابت همه چیز ممنون!
لبخندی زدم و سری رو تکون دادم. یه احساس عجیبی نسبت بهش داشتم. معصومیت نگاهش حس عجیبی رو تو دلم انداخته بود. حس نفرت از خودم هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. یه وقتهایی آدمها تو زندگیشون به یه نقطهای میرسن که از خودشون متنفر میشن. چشم باز میکنن و میبینن یه جایی ایستادن که هیچوقت فکرشم نمیکردن. یه موقعهایی انجام دادن بعضی کارها تو رو تو یه مسیری میندازه که باورت نمیشه. دلت بهت هشدار میدهها، اما تو نمیشنوی. همین نشنیدن باعث میشه آدمی بشی که خودت هم نمیشناسیش. شاید بدترین احساس دنیا این باشه. این که بدونی کارت اشتباه و آخرش تباهیه، ولی بهش ادامه بدی.
ماشینی رو که از سامان قرض گرفته بودم، داخل پارکینگ آوردم و به خونه رفتم. یاسمین و یاسمینا به همراه مادرم نشسته بودن و حرف میزدن. چقدر خوشحال بود... با وارد شدن من، یاسمینا بلند شد و سلام کرد.
ـ سلام! رسیدن بخیر!
ـ خیلی ممنون.
مامان رو به من کرد و پرسید:
ـ بهراد جان! شام میخوری؟
ـ نه! ممنون.
سرم خیلی درد میکرد. ترجیح دادم که به اتاق برم و استراحت کنم.
ـ ببخشید آقا بهراد!
برگشتم.
ـ بله!
ـ من با شما کار داشتم.
ـ بفرمایید!
ـ اینجا نه! بریم توی باغ.
با تعجب نگاهی به مادرم که لبخند میزد، انداختم.
ـ چ... چشم! بریم.
در رو باز کردم و هر دو از ساختمون بیرون رفتیم.
ـ خب! بفرمایید!
ـ خواستم تنها باشیم، چون نمیخواستم یاسمین حرفهامون رو بشنوه.
ـ چرا؟
ـ چون قراره با اون جداگونه حرف بزنم.
سرم رو تکون دادم و منتظر ادامه حرفش شدم.
ـ گوهربانو راجع به شما باهام حرف زد. گفت که نیت خیر دارید.
تو دلم به خودم و نیت خیرم خنده زدم...
ـ خب!
ـ از اون جایی که گوهربانو زن خیلی خوبیه و الان دیگه میشه گفت یه مادر دلسوز و مهربون برای من و یاسمینه، من حرفش رو قبول دارم. بهش اعتماد دارم. گفت که شما یاسمین رو دوست داری و از من خواست تا با یاسمین حرف بزنم تا نظرش رو بپرسم. گرچه... ظاهراً اونم...
ـ اونم چی؟
لبخندی زد و گفت:
ـ اونم شما رو دوست داره... اما خب! باید مستقیماً از زبون خودش بشنوم. آوردمتون اینجا تا بهتون بگم یاسمین دختریه که من و گوهربانو با چنگ و دندون ازش مراقبت کردیم تا بزرگ شده. یاسمین یه دختر ده ساله بود که مادر و پدرم رو از دست داد. تو اوج سنی که به یه خانواده نیاز داشت، اونها رفتن... اینها رو گفتم تا بدونی یاسمین شکنندهست. دلش نازکه. گرچه همیشه غم و غصههاش تو تنهاییش بوده... همیشه تو خودش ریخته! اون امشب 19 سالش شده. یعنی اول جوونی و احساساتش. اگه قراره باهاش باشی، باید خیلی حواست بهش باشه. حالا... با تموم این حرفها، صادقانه بگو! میتونی خوشبختش کنی؟
سکوت تنها چیزی بود که به جای جواب از من شنید. چی باید میگفتم؟! باید میگفتم آره! من خواهرت رو خوشبخت میکنم، در صورتی که...
ـ من... من... یاسمین رو دوست دارم و همه تلاشم رو... برای خوشبختیش میکنم.
لبخندی زد و گفت:
ـ خیالم راحت شد! فقط یادت باشه آقا بهراد! آدمی که عاشق میشه، انگار که میره سر نماز. روش رو که به قبله کرد، دیگه نباید برگردونه! گرفتی که چی میگم؟
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم. همونطور که به سمت پلهها میرفت، گفت:
ـ امشب با یاسمین حرف میزنم و خبرش رو بهت میدم.
ـ خیلی ممنون میشم!
لبخندی زد و به سمت خونه رفت. روی نیمکتی که نزدیکم بود نشستم و به آسمون خیره شدم. هلال ماه کامل بود و نورش قشنگی خاصی به تاریکی شب داده بود. طولی نکشید که آسمون رعد و برق شدیدی زد و بعد هم بارون شروع به باریدن کرد. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم. چقدر بارون رو دوست داشتم. عطرش رو، صداش رو و از همه مهمتر، آرامشش رو...
یاسمین:
نیم ساعتی نگذشته بود که یاسمینا وارد خونه شد، اما بهراد رو باهاش ندیدم. گوهربانو پیشدستیها رو از رو میز جمع کرد و به آشپزخونه برد. یاسمینا هم ازم خواست باهاش به اتاقم برم و خودش جلوتر از پلهها بالا رفت. کنجکاوی داشت دیوونم میکرد. یه سیب از ظرف میوه برداشتم و از پلهها بالا رفتم. وارد اتاق که شدیم، ازم خواست در رو ببندم. من در رو بستم و کنارش روی تخت نشستم.
ـ یاسمین!
ـ جانم!
ـ یه سؤالی ازت بپرسم، قول میدی راستش رو بگی؟
ـ معلومه! مگه تا حالا از من دروغ شنیدی؟!
ـ نه! اما میخوام این دفعه هم صادقانه جوابم رو بدی.
یه گاز از سیبم زدم و گفتم:
ـ چشم!
ـ نظرت راجع به بهراد چیه؟
جا خوردم. با تعجب به چشمهای یاسمینا خیره شدم. یاسمینا سؤالش رو جور دیگری تکرار کرد و پرسید:
ـ دوستش داری؟
سرم رو پایین انداختم.
ـ امروز گوهربانو تو رو برای بهراد خواستگاری کرد.
ـ چی؟!
ـ میگفت که بهراد ازش خواسته با من حرف بزنه. اونم بعد از حرف زدن راجع به احساس بهراد، تو رو براش خواستگاری کرد.
نمیدونستم چی بگم. ترجیح دادم فقط به حرفهای یاسمینا گوش بدم.
ـ من هم با گوهربانو و هم با بهراد راجع به زندگیمون صحبت کردم، راجع به تو... از بهراد پرسیدم که واقعا میتونه تو رو خوشبخت کنه؟
ـ جواب اون چی بود؟
ـ گفت که همه تلاشش رو برای خوشبختیت میکنه... حالا هم قرار شد تا من با تو حرف بزنم و بعد به اون از احساس تو بگم. حالا تو بگو! دوستش داری؟
برای یه لحظه یه بغض بیموقع گلوم رو فشرد. به چشمهای سیاه یاسمینا نگاه کردم و آروم سرم رو به تأیید تکون دادم. لبخندی زد و از جا بلند شد.
ـ میرم با گوهربانو حرف بزنم.
با صدای گرفته صداش زدم.
ـ یاسمینا!
ـ جانم!
ـ میترسم!
به طرفم برگشت.
ـ چرا؟!
ـ نمیدونم! یه حس عجیبی دارم!
ـ شاید نتونم درکت کنم، چون تا حالا طعم عشق رو نچشیدم. اما میتونم حست رو بفهمم. وقتی برای اولین بار قلبت با دیدن یه نفر به تپش بیفته، وقتی اولین بار دلت بلرزه، وقتی اولین بار بفهمی چقدر دوستش داری، همه این اولینها حسی رو تشکیل میده به نام عشق...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ـ یه جورایی بهت حسودیم میشه... عشق، احساس لذتبخشیه. یه جور احساس فداکاری و خواستنه، اما یادت باشه! این عشق فقط وسیلهای برای رسیدن به خداست! مراقب باش هدفت رو گم نکنی!
قطره اشکی از گوشه چشمم بیرون چکید و روی دستم افتاد. یاسمینا هم لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت.
نمیدونم چرا دلم گرفته بود. از جا بلند شدم. به سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم. بارون شدیدی میاومد. دستم رو دراز کردم تا چند تا از قطرهها رو بگیرم. نگاهم به بهراد افتاد. سرش رو به پشتی نیمکت تکیه داده و چشمهاش رو بسته بود. یه شاخه گل از دسته گلی که برام خریده بود، کندم و به طرفش پرت کردم. خورد به سرش. چشمهاش رو باز کرد. برگشت سمت پنجره. با دیدن من، لبخندی زد و نگاهش رو چرخوند سمت گلی که به سرش خورده بود. گل رو از روی زمین برداشت. دوباره رو به من کرد و گل رو نشونم داد. خندیدم. لبخندی زد و با تمام وجود گل رو بویید.
دو ماه بعد:
با صدای یاسمینا از خواب پریدم.
ـ یاسمییییییین! پاشو ببینم تنبل خانوم! چقدر میخوابی؟!
ـ یاسمینا! تو رو خدا! برو بذار یه کم بخوابم!
یاسمینا بیتوجه به حرفهای من پردههای پنجره رو کنار زد. آفتاب زد تو چشمم. با کلافگی پتو رو روی سرم کشیدم و گفتم:
ـ حسرت به دلم موند بذاری یه روز درست و حسابی من بخوابم.
ـ بلند شو ببینم! کلی کار داری امروز!
با بهت پتو رو از روی صورتم کنار زدم و نشستم. رو به یاسمینا کردم و با اضطراب پرسیدم:
ـ امروز چندمه؟!
دست به سینه، جلوم ایستاد و گفت:
ـ بیست آبان.
جیغ خفیفی کشیدم و به سمت تقویم دویدم.
ـ ولی من مطمئنم امروز نوزدهمه!... خودم دیدم.
ـ نه خانوم! چشمهات آلبالو گیلاس میچینه!
با کف دست به پیشونیم کوبیدم و گفتم:
ـ امروز مراسم عقدمه و هنوز هیچ کاری نکردم!
ـ بعله! حالا مهم نیست، تو فعلاً برو پایین صبحانهت رو بخور. بعد هم به دوستات زنگ بزن.
با عجله به سمت روشویی رفتم و یه مشت آب به صورتم زدم. خودم رو توی آیینه برانداز کردم. باورم نمیشد که همه چیز اینقدر سریع پیش رفته و من و بهراد داریم به هم میرسیم. اتفاقات اونقدر تند تند میافتاد که حسابی گیجم کرده بود. دستهام رو خشک کردم و از پلهها پایین رفتم.
ـ گوهربانووووو!
ـ نیستش.
ـ وا! کجا رفته؟!
ـ مثلاً امروز عقدکنون شازده پسرشه ها! باید یه کم به خودش برسه یا نه؟!
لبخندی زدم و گفتم:
ـ آهااا! که اینطور!
ـ بعله! به خودت نگاه نکن تا لنگ ظهر خوابیدی! مادر شوهرت از تو هیجانزدهتره.
خندیدم و در یخچال رو باز کردم. نگاهی به داخلش و چیزهایی که میشد خورد انداختم، ولی حوصله صبحانه خوردن نداشتم. یه استکان شیر ریختم و نشستم پشت میز که یکمرتبه یاسمینا سراسیمه وارد آشپزخونه شد. نگاهی به اطراف کرد و پرسید:
- ظرفهای مهمون رو گوهربانو تو کدوم کابینت میچینه؟
با تردید نگاهی بهش کردم و گفتم:
- هیچوقت ندیدم!
خندهای کرد و همونطور که کابینتها رو یکی یکی میگشت، گفت:
ـ میگم خدا به این گوهربانو خیر بده! خیلی زحمت میکشه. یه امروز که کارها رو دوش خودمه، حس میکنم دارم کوه میکنم!
کمی از شیر خوردم و گفتم:
ـ بعله! پس چی! هرکسی را بهر کاری ساختند.
ـ آره واقعاً!
ـ از اون گذشته، من صد بار گفتم یکی رو بیاریم برا کمک، تا این طفلکی دست تنها نباشه. خونه به این بزرگی، خب معلومه خسته میشه دیگه!
ـ من که میخواستم بگیرم، خود گوهربانو نذاشت.
حالا دیگه ظرفهای مهمون رو پیدا کرده بود و داشت بین اونها دنبال چیزی میگشت. همونطور که سرش تو کابینت بود، گفت:
ـ اینا رو ول کن! بدو کارهات رو بکن! ساعت شش و نیم باید محضر باشی، قبلش آرایشگاه هم باید بری. یه کم به سر و وضعت برس که آقا داماد دیدت، نترسه!
با خنده گفتم:
ـ خیلی هم دلش بخواد!
چشمکی زد و با قندون مهمون از آشپزخونه بیرون رفت.
ظهر بود که من و یاسمینا با هم به آرایشگاه رفتیم. قرار شد که بعد از ظهر بهراد بیاد دنبالمون و بریم محضر. دو ساعتی تو آرایشگاه معطل شدیم. حالا خوبه عروسی نبود، وگرنه فکر کنم کل روز رو باید اونجا مینشستم.
ـ به به! چقدر خوشگل شدی ناقلا!
نگاهی به یاسمینا که کنارم ایستاده بود و وراندازم میکرد انداختم و با لبخندی ازش تشکر کردم. از جا بلند شدم و خودم هم توی آیینه خودم رو ورانداز کردم. چقدر تغییر کرده بودم! صورتم از این رو به اون رو شده بود. خوشحال بودم، اما یه حس متفاوتی داشتم؛ یه حس عجیب...
بهراد:
نگاهی به ساعت انداختم. شش بود. به ماشین تکیه دادم و زل زدم به روبروم. چی کار داشتم میکردم؟ امشب عقدکنون من و یاسمین بود، اما به چه قیمتی؟! اون دختر داشت قربانی نقشههای من و سامان میشد؛ قربانی رذل بودن من. صدای یاسمین از همه افکار بیرونم کشیدم.
ـ بهراد!
برگشتم سمتش. وای خدای من! مثل فرشتهها شده بود. با اینکه آرایش خاصی روی صورتش نداشت، حس میکردم زیباترین دختر دنیا شده. لبخندی زدم و گفتم:
ـ چقد عوض شدی!
ـ تو هم همینطور.
ـ بدتر شدم یا بهتر؟
ـ بهتر! کت شلوار بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم، بهت میاد.
خندیدم و در ماشین رو براش باز کردم.
ـ بشین که دیر شد.
همون موقع یاسمینا اومد. بعد از سلام و احوالپرسی، سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. بیست دقیقهای تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم. یاسمینا سریع پیاده شد و گفت:
ـ یه کم سریعتر لطفاً! داره دیر میشه...
مامان جلوی در محضر ایستاده، چشم به راه ما بود. با دیدنم فوراً به سمتمون اومد و یاسمین رو محکم در آغوش کشید.
ـ یاسمینم! چقدر قشنگ شدی!
یاسمین مامان رو به خودش فشرد و گفت:
ـ ممنونم گوهربا...
مامان حرفش رو برید و گفت:
ـ از این به بعد به من میگی مامان!
صورت یاسمین گل انداخت. نفس عمیقی کشید و با لبخند جواب داد:
ـ چشم!
ـ چشمت بیبلا! زودتر بریم که دیر نشه.
خواستیم وارد دفترخونه شیم که یه مرتبه یکی از پشت یاسمین رو صدا زد. همه برگشتیم سمت صدا. فرشته بود که به سمتمون میدوید. یاسمین با دیدن فرشته گل از گلش شکفت. هر دو پریدن بغل هم.
ـ وای فرشته! دلم خیلی برات تنگ شده بود!
ـ منم همینطور! فعلاً وقت زیاده برا دید و بازدید. بدو که اتاق عقد آمادهست. الان بقیه بچهها هم میرسن.
به همراه یاسمین وارد اتاق عقد شدیم. سفره عقد به بهترین شکل ممکن تزیین شده بود. نگاهی به یاسمین انداختم. با چادر سفیدی که سرش کرده بود، زیباتر به نظر میاومد. دوست داشتم لذت ببرم، اما یه حس لعنتی مانع شده بود. مدام استرس داشتم. سرم درد میکرد. اما مجبور بودم بخاطر یاسمین و بقیه خودم رو خوشحال نشون بدم. به همراه یاسمین، به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم. همه مهمونها بلند شده بودن و با تحسین نگاهمون میکردن. وقتی عاقد اومد و کنارمون نشست، همه سکوت کردن.
یاسمین:
زیر چشمی نگاهی به بهراد انداختم، انگار مضطرب بود. عاقد شروع کرد به خوندن خطبه:
ـ دوشیزه محترمه یاسمین یاوری! فرزند مرحوم محسن یاوری، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم بهراد شاکری، فرزند مرحوم بهزاد شاکری در بیاورم؟
مهتاب همونطور که به همراه هانیه قندی رو بالای سرمون میسابید، گفت:
ـ عروس رفته گل بچینه!
ـ برای بار دوم عرض میکنم. دوشیزه محترمه یاسمین یاوری، فرزند مرحوم محسن یاوری، آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائمی جناب آقای بهراد شاکری، فرزند مرحوم بهزاد شاکری در بیاورم؟
هانیه همونطور که از توی آیینه بهم لبخند میزد، گفت:
ـ عروس رفته گلاب بیاره!
عاقد برای بار سوم جملهاش رو تکرار. توی آیینه، خیره به چشمهای بهراد بودم. برای یه لحظه چشمهام رو بستم، قرآن رو بوسیدم و آروم گفتم:
ـ با اجازه خواهرم و بقیه بزرگترهای جمع... بله!
صدای دست و جیغ کل بلند شد. نفس عمیقی کشیدم، انگار که یک وزنه سنگین از روم بلند شد. عاقد شروع کرد به خوندن خطبه و بعد از لحظاتی، رو به هر دومون گفت:
- مبارک باشه!
یکمرتبه همه وجودم گُر گرفت، ولی با دستهای سرد بهراد که دستم رو تو دست گرفت، آروم گرفتم. حس عجیبی بود. این اولین بار بود که دستهام رو میگرفت. سرد بود؛ سرد سرد. نگاهی به صورتش انداختم. رنگ به رو نداشت. لبخندی زد، اما انگار سختش بود. بعد جعبهای رو از توی جیبش درآورد. بازش کرد. حلقه توش بود. حلقه رو گرفت جلوم. زل زد تو چشمهام. لبخند محوی زد و بعد حلقه رو داخل انگشتم کرد. دوباره صدای دست زدن و کل کشیدن بلند شد. یاسمینا جلو اومد و صورتم رو بوسید. بعد رو به بهراد کرد و با گفتن «مبارک باشه»، سکهای رو که هدیه خریده بود، بهش داد. بهراد تشکر کرد. حالا نوبت گوهربانو بود انگار. به سمتم اومد و بعد از بوسیدنم، جعبهای رو جلوی روم باز کرد. یه سرویس طلا بود. لبخندی زدم و تشکر کردم. حس قشنگی بود. چشمهام رو بستم و زیر لب خدا رو بخاطر همه چیز شکر کردم.
بهراد:
«من همون جزیره بودم، خاکى و صمیمى و گرم
واسه عشق بازى موجها، قامتم یه بستر نرم
یه عزیز دردونه بودم، پیش چشم خیس موجها
یه نگین سبز خالص، روى انگشتر دریا
تا که یک روز تو رسیدى، توى قلبم پا گذاشى
غصههاى عاشقى رو، تو وجودم جا گذاشتى
زیر رگبار نگاهت، دلم انگار زیر و رو شد
براى داشتن عشقت، همه جونم آرزو شد
تا نفس کشیدى انگار، نفسم برید تو سینه
ابر و باد و دریا گفتن، حس عاشقى همینه
اومدى تو سرنوشتم، بىبهونه پا گذاشتى
اما تا قایقى اومد، از من و دلم گذشتى
رفتى با قایق عشقت، سوى روشنى فردا
من و دل اما نشستیم، چشم به راهت لب دریا
دیگه رو خاک وجودم، نه گلى هست، نه درختى
لحظههاى بى تو بودن، میگذره اما به سختى
دل تنها و غریبم، داره این گوشه میمیره
اما حتى وقت مردن، باز سراغت رو میگیره
میرسه روزی که دیگه، غرق دریا میشه خونهم
اما توی دریای عشقت، باز یه گوشهای میمونم.»
کمی از سر فنجون چای خوردم و مشغول اصلاح ویرایش شعر شدم. بعد از تموم شدن کار، فوراً شعر رو برای مسئول چاپ ایمیل کردم. شعرش فوقالعاده بود، با این وصف، مطمئن بودم این شماره مجله نسبت به بقیه بهتر میشه.
ـ آقای شاکری!
ـ بله خانوم!
ـ یه نفر اومده شما رو ببینه.
- بگید بیاد تو.
لحظهای بعد سامان با یه جعبه شیرینی دم در اتاق ایستاده بود. با دیدنش دوباره کلافه شدم. نفسی بیرون دادم و پرسیدم:
ـ تو اینجا چی کار میکنی؟!
ـ ذکی! خیر سرم رفیقم متأهل شده، نباس بیام یه تبریک بهش بگم؟
ـ خیلی خب! بیا تو، درم پشت سرت ببند!
ـ ای به چشم!... بگو ببینم چطوری؟ چند وقتیه پیدات نیس.
ـ سامان! صد بار بهت گفتم میآی اینجا، لحن حرف زدنت رو درست کن! بابا من آبرو دارم.
نگاهی به اطراف اتاق انداخت و با خونسردی گفت :
ـ خیلی خب بابا! حالا نمیخواد ادای استادای ادبیات رو برا من دربیاری! راست میگن برق آدم رو بگیره، ولی جَوّ نه!... ولی خداییش من موندم تو با مدرک لیسانس... اونم ریاضی، چه جوری اومدی تو نشریه داری کار میکنی!
ـ اونش دیگه به شما ربطی نداره!
سامان جعبه شیرینیای رو که دستش بود، روی میز گذاشت و خودش رو روی نزدیکترین صندلی انداخت.
ـ چه خبرا؟ اوضاع خوبه؟
ـ خبر که داری! دو هفته پیش عقدمون بود.
ـ به سلامتی! حالا چرا اینقد پکر؟!
ـ هیچی!
ـ بابا خب یه دقیقه چشم از اون کامپیوتر کوفتیت بردار، بیا بشین دو کلام باهات حرف بزنم. با کلافگی، نگاهی بهش انداختم و بعد چرخیدم به سمتش.
ـ شک نکن با این قیافه بری خونه، شب رو باس تو خیابون بخوابی!
ـ باشه! تو راست میگی!
پارچ رو از روی میز برداشت و یه لیوان آب برای خودش ریخت. بعد از سر کشیدن آب، یه پاش رو رو پای دیگه انداخت و تکیه زد.
ـ دیگه از امروز باید حسابی حواست به اخلاق و رفتارت باشه، بیشتر از گذشته. توی این چند ماه باید اعتمادش رو جلب کنی.
ـ دلم براش میسوزه!
ـ برای چی؟!
ـ اون واقعاً بیگناهه! اگه حق و حقوقی هم باشه، دسته یاسمیناست؛ خواهر بزرگترش.
ـ احمق! مگه فرقی داره؟ تو فقط قراره سهم مادرت رو ازش بگیری، بعدش هم خداحافظ شما! دیگه این که اینقد سوسول بازی نداره.
ـ صدات رو بیار پایین! انگار زیادی از صدات خوشت اومده...
دستهاش رو به نشونه تسلیم بالا برد.
ـ خیلی خب! بهم حق بده! یه وقتهایی واقعاً با این سوسول بازیهات میری رو مخم! الان فقط باید رو نقشهمون تمرکز کنیم.
از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.
ـ میشنوم.
ـ ببین بهراد! تو فعلاً فقط باید رو جلب اعتماد یاسمین کار کنی. تا چند ماه. گرفتی؟
ـ بعدش؟
ـ بعدشم خودم بهت میگم.
ـ من نمیفهمم، این همه نقشه و حساب کتاب رو، فقط واسه گرفتن سهم مادر من چیدی؟!
ـ نه پس! هدف دیگهای هم مگه داریم؟!
ـ والا نمیدونم! از خودت باید پرسید.
نگاهی عمیق بهم انداخت و با دلخوری گفت:
- باشه آقا بهراد باشه! واقعاً ممنونم! من رو باش برا کی دلم سوخته!
و با حالت قهر از جا بلند شد و رفت سمت در. یه لحظه آرزو کردم بره و دیگه برنگرده، اما ایستاد. رو کرد به من و با لحن دلسوزانهای که الان که بهش فکر میکنم، میبینم بیشتر دلسوزی برای خودش بود تا وضعیت من و مادر، گفت:
ـ ببین بهراد! بذار راستش رو بهت بگم. آره آقا! من بخاطر خودم دارم این کار رو میکنم. آخه خیلی حرص میخورم، وقتی میبینم که مادر تو توی این سن که وقت استراحتشه، پا میشه کلفتی میکنه، تازه اونم بدون حقالزحمه. داغون میشم... شاید باور نکنی، ولی گاهی شبها اصلاً خوابم نمیبره وقتی یادم میفته که دو تا دختر، اینطور دارن از یه پیرزن بیگاری میکشن...
یه لحظه حس کینه تموم وجودم رو پر کرد. پیرزنی که تازه یه پسرم داره خیر سرش... صدای سامان من رو از فکر بیرون آورد.
ـ بهراد! رفیقمی! بفهم! من فقط دارم کمکت میکنم تا بتونیم حق بیست سال زحمت مادرت رو بگیریم، والسلام.
حس انتقام تو وجودم پر شد، اما نمیدونم چرا میخواستم جلوش مقاومت کنم. لبخندی کنایهآمیز به سامان زدم و گفتم:
ـ خیلی خب! سخنرانی بسه! اگه میشه برو که منم به کارهام برسم. میدونی که، این کار رو به سختی پیدا کردم و ازش راضیام. نمیخوام از دستش بدم.
ـ ای به چشم! فقط یادت نره چی گفتم.
ـ باشه! یادم نمیره.
ـ فعلاً خداحافظ!
ـ به سلامت!
دستی تکون داد و از اتاق بیرون رفت. و دوباره من موندم و همون فکر و خیالهای همیشگی.
یاسمین:
دو هفتهای از عقد من و بهراد میگذشت. همه چیز خوب پبش میرفت و قرار بود که تا چند روز دیگه من و بهراد به عنوان ماه عسل، بریم شمال. نگاهی به ساعت انداختم و رو به گوهربانو پرسیدم:
ـ مامان! بهراد دیر نکرده؟ ساعت شش و نیمه.
ـ چرا، دیر کرده! گوشیش هم در دسترس نیست.
یاسمینا همونطور که چشم به کتابش دوخته بود، بدون اینکه سرش رو بالا بیاره، گفت:
ـ بیخودی خودتون رو نگران نکنین! حتماً کاری براش پیش اومده!
اما من نگران بودم. از درون ریخته بودم به هم. پس بهتر بود تنها باشم تا حرف یا کار نامربوطی ازم سر نزنه. بلند شدم که به اتاقم برم، ولی یاسمینا گفت:
ـ کجا یاسی؟ بیا چاییت رو بخور!
ـ نه! ممنون! میل ندارم.
تو اتاق، رفتم سراغ کتابهای درسیم. در قفسه رو باز کردم. چندتاشون رو جدا کردم و ولو کردم روی میز. نگاهی بهشون انداختم، فقط همین. حوصلهشون رو نداشتم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای بهراد اومد که از پشت در پرسید:
ـ بیام تو؟
یه لحظه پر از هیجان شدم، اما یاد نگرانیم افتادم و جواب ندادنش به گوشیش، پس با بیحوصلگی گفتم:
- بیا!
سرش رو از لای در کمی تو آورد، طوری که فقط چشمهاش معلوم بود و پرسید:
ـ همه چی امن و امانه؟
ـ چطور؟
وارد اتاق شد و در رو بست.
ـ آخه مامان گفت یه کم عصبی بودی انگار؛ بخاطر دیر کردنم.
ـ نه! عصبی نبودم. نگران بودم.
لبخندی زد و کنارم نشست. نگاهی به کتابهایی که رو میز پخش بودن انداخت و پرسید:
ـ چی میخونی؟
ـ درس!
خندهای کرد و گفت:
ـ حالا یه امشبه رو بیخیال درس خوندن شو! امشب رو میخوام فقط با هم باشیم!
تو دلم کلی ذوق کردم، اما همچنان سر سنگین پرسیدم:
- چطوری؟
با هیجان گفت:
- میریم یه جای خوب.
با تعجب نگاهش کردم. لبخندش پررنگتر شد و پرسید:
ـ واس چی من رو نگاه میکنی؟ پاشو حاضر شو دیگه!
با کمی مکث از جا بلند شدم و رفتم سمت کمد. یه مانتوی سرمهای برداشتم که بپوشم. برگشتم سمتش. هنوز نشسته بود و نگاهم میکرد. نتونستم به سر سنگینی ادامه بدم. با خنده گفتم:
ـ خب حالا برو بیرون!
ـ چرا؟
ـ خب میخوام لباس عوض کنم، چرا داره؟!
خندهای کرد و بی حرف از اتاق بیرون رفت.
بعد از پوشیدن لباسهام، جلوی آیینه ایستادم تا دوباره سر و وضعم رو نگاه کنم. حقا که خوشتیپ شده بودم. کمی کرم پودر برداشتم و روی صورتم زدم. بعد از اون هم یه رژ کمرنگ برداشتم، اما تا میخواستم بزنم، دستی از پشت دستم رو گرفت.
ـ از امروز دیگه از اینا نداریم!
با تعجب برگشتم و به بهراد نگاه کردم. نگاهش جدی بود. انگشتش رو روی لبم گذاشت و اون یه ذره رو هم پاک کرد.
ـ تو به اندازه کافی خوشگل هستی، نیازی به این بَتونه کاریها نیست.
ـ تو... تو مگه نرفته بودی پایین؟
ـ ن! پشت در بودم.
رژ رو روی میزم گذاشت و گفت:
ـ کارت که تموم شد بیا پایین، میرم ماشین رو روشن کنم.
سرم رو به نشونه رضایت تکون دادم. دوباره توی آیینه به خودم نگاه کردم. حق با بهراد بود. من خوشگلی خودم رو داشتم و اصلاً نیازی به لوازم آرایش نبود. وقتش هم بود که دیگه به خودم بیام. باید خیلی مراقب رفتارهام میبودم و این یکی از همون رفتارهایی بود که فهمیدم بهراد به طور شدیدی روش حساسه.
ـ یاسمیییییین! بدو! بهراد منتظرته! چی کار میکنی این همه وقت؟!
ـ اومدم! اومدم!
این رو گفتم و بعد از خاموش کردن چراغ، فوراً از پلهها پایین رفتم و همونطور که با عجله به سمت در میدویدم، با بقیه هم خداحافظی کردم.
بهراد با ماشین روشن جلوی در پارکینگ منتظر بود. در رو بستم و به سمت ماشین رفتم.
ـ سلام!
ـ میذاشتی نیم ساعت دیگه میاومدی!
همونطور که نفس نفس میزدم گفتم:
ـ ببخشید! بریم!
نگاهی بهم انداخت و بعد از یه لبخند کوتاه، راه افتاد.
حدود نیم ساعتی تو راه بودیم تا بالاخره جلوی یه رستوران توقف کردیم.
ـ بفرمایید!
ـ اینجاست؟
ـ آره! پیاده شو!
هر دو پیاده شدیم و بعد از اینکه بهراد ماشین رو قفل کرد، به سمت رستوران راه افتادیم. با دیدن جمعیتی که اونجا نشسته بودن، گفتم:
ـ اوووووه! چه قدر شلوغه!
ـ بخاطر اینکه خیلی رستوران خوبیه و همینطور خیلی معروف.
بهراد این رو گفت و به یه میز که کنار پنجره بود اشاره کرد و پرسید:
ـ اونجا خوبه؟
ـ اوهوم! البته برا من فرقی نداره!
ـ پس بریم.
چند لحظه بعد از نشستن، گارسون هم اومد سر میزمون. منو رو روی میز گذاشت و گفت:
ـ خیلی خوش اومدید! چی میل دارین؟
بهراد نگاهی به من انداخت و با لبخند گفت:
- اجازه بدید مشورت کنیم.
ـ البته!
بهراد منو رو گذاشت جلوی من و گفت:
ـ چی میل داری بانو؟
خندهای کردم و بدون اینکه به منو نگاهی بندازم، گفتم:
ـ چلو جوجه لطفاً.
ـ دوغ یا نوشابه؟
ـ من نوشابه.
بهراد رو به گارسون گفت:
- یه چلو جوجه، یه چلو گوشت، یه نوشابه و یه دوغ. سالاد هم بیارید لطفاً!
گارسون سفارش رو نوشت، بعد سرش رو به نشونه تعظیم کمی پایین آورد و رفت. زیر لب گفتم:
ـ عجب احترامی میذارن!
ـ بله خب! پولش رو هم میگیرن. بیخود نیست که پولش دو برابر جاهای دیگهست.
ـ فکر نمیکنی این بخاطر اینه که منطقهاش بالاتره؟
ـ اینم میشه؟
لبخندی زدم و به اطراف نگاهی انداختم. اکثرشون پسر دخترهای جوونی بودن که اومده بودن خوشگذرونی. طولی نکشید که گارسون غذا رو آورد. از حق نگذریم، غذاش فوقالعاده بود و یه جورایی حق داشتن پول بیشتر بگیرن. نگاهی به بهراد انداختم که با غذاش بازی میکرد.
ـ بهراد!
سرش و بالا آورد.
ـ بله؟
ـ از چیزی ناراحتی؟
ـ نه! چطور؟
ـ پس چرا غذات رو نمیخوری؟
ـ چیزی نیست عزیزم!
اینطور که گفت، منم ترجیح دادم دیگه ادامه ندم.
اون شب خیلی خوش گذشت. گرچه بهراد کمی بیحوصله بود، اما سعی داشت خودش رو خوشحال نشون بده. منم سعی کردم که اصلاً به روی خودم نیارم و در کل همه چیز خوب پیش رفت.
ـ ممنون بهراد! خیلی خوش گذشت.
جوابی نداد. فقط به روبروش نگاه میکرد.
ـ بهراد!
ـ ها؟! بله؟!
ـ شنیدی؟ میگم ممنون! خیلی خوش گذشت.
ـ خواهش میکنم!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. پرسیدم:
ـ چرا اینقد تو فکری؟ چیزی شده؟
ـ نه! تو فکر نیستم!
ـ من بچه که نیستم! میبینم تو فکری دیگه! ظاهراً هنوز برات غریبهام... البته حق داری، تو که اصلاً من رو نمیبینی که بخوای...
ـ بس کن یاسمین! این حرفها چیه؟ من فقط یه کم حالم خوب نیست. همین.
سکوت کردم و از پشت شیشه به بیرون خیره شدم؛ به مردمی که هر کدوم با زندگی و مشکلات مختلف توی پیادهروها قدم میزدن. بعضیها خوشحال، بعضیها ناراحت، یه عده بیحوصله، یه عده پر انرژی. ترجیح دادم چند دقیقهای به هیچ چیز فکر نکنم. توی همون سکوت، سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشمهام رو بستم.
تا دو روز بعد، برای سفر آماده شدیم. قرار بود یه هفته شمال باشیم، بعد برگردیم و بریم سر خونه زندگیمون. بهراد چمدونها رو پشت ماشین گذاشت. آماده بودیم برای رفتن. یاسمینا و گوهربانو توی باغ ایستاده بودن تا ما رو بدرقه کنن. گوهربانو همونطور که کاسهای آب توی دستش بود، محکم بغلم کرد و گفت:
ـ خیلی مراقب خودتون باشید! امیدوارم به سلامتی برگردید.
ـ دلم براتون تنگ میشه! شمام مراقب خودتون باشید!
ـ حتماً مادر!
خودم رو از آغوش گوهربانو جدا کردم و یاسمینا رو تو آغوش گرفتم.
ـ خوش بگذره خواهری! سوغاتی یادت نرههاااا!
ـ عمراً! مگه میشه یادم بره؟!
ـ خب مامان، یاسمینا خانوم! ما دیگه رفتیم...
ـ قبل رفتن، من میخواستم یه چیزی رو به یاسمین بدم.
با تعجب رو به یاسمینا کردم و پرسیدم:
ـ چی؟!
یاسمینا کلیدی رو از تو جیبش درآورد و کف دستم گذاشت.
ـ این کلید یکی از آپارتمانهاست. همون که توی نیاورانه. همیشه میگفتی اون آپاراتمان رو دوست داری، حالا هم قسمت تو و آقا بهراد شد.
بهراد لبخندی زد و گفت:
ـ خیلی ممنون!
ـ خواهش میکنم!
ـ ممنون یاسمینا! عاشقتم!
ـ من بیشتر خواهری!
بعد از خداحافظی، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. به پشت سر نگاه کردم. تصویر گوهربانو که کاسه آب رو پشت سر ما میریخت، هر لحظه دورتر میشد، تا جایی که کاملاً محو شد. بغضم گرفته بود. حس میکردم دلتنگیم از همین حالا شروع شده. سرم رو به شیشه تکیه دادم.
ـ چرا ساکتی؟
ـ چی بگم؟
ـ یه حرفی بزن! سکوتت رو دوست ندارم!
ـ پس ترجیح میدم یه آهنگ بذارم تا این سکوت شکسته شه.
بعد از گفتن این حرف، از تو گوشیم آهنگی رو روشن کردم و صدای میثم ابراهیمی فضای ماشین رو پر کرد. گوشی رو گذاشتم رو داشبورد و زل زدم به جاده.
«میگیره دلم از چشمای تو که اشکیه
وقتی گریه میکنی دلم میخواد بمیرم
بارونی میشم از هوای ابری چشمات
چه جوری غم رو از نگاه تو بگیرم
تقصیر من بوده حالت اگه اینه
دنیای ما دو تا همیشه غمگینه...»
تو حال خودم بودم که یهو صدای آهنگ قطع شد و به جاش یه آهنگ بندری شروع شد. با دلخوری گفتم:
ـ عههه! چرا قطعش کردی؟!
ـ دلم میخواد این چند روزه فقط شاد باشیم.
بهراد این رو گفت و بعد هم صدای آهنگ رو زیاد کرد.
ـ دیوونه! الان فکر میکنن چه خبره! کمش کن!
بهراد دستم رو از روی ضبط ماشین عقب زد و با خنده گفت:
ـ نه! همینجوری خوبه!
از خندیدنش منم خندهام گرفت.
بخاطر ترافیک شدیدی که بود، یه ساعتی توی راه بودیم. بعد از رسیدن هم فهمیدیم که هواپیمامون بخاطر نقص فنی یه ساعت تأخیر داره. خلاصه دو سه ساعتی علاف شدیم. ساعت ده شب بود که پرواز رو اعلام کردن و مسافرها به سمت هواپیما حرکت کردن. همونطور که با هیجان از پنجره به پایین هواپیما نگاه میکردم، گفتم:
ـ بهراد! باورت میشه میترسم؟!
ـ میترسی؟! چرا؟!
ـ ده سالی هست که هواپیما سوار نشدم!
ـ اووه! پس حق داری! اما نگران نباش! یه لحظه که چشمهات رو ببندی و باز کنی، تو آسمونیم.
لبخندی زدم و پام رو روی پام انداختم. کمکم سرعت هواپیما بیشتر شد و بعد از چند ثانیه از روی زمین بلند شد. قلبم اومد توی دهنم. بهراد گفت:
- از پنجره بیرون رو نگاه کن تا حالت بد نشه!
چشم دوختم به بیرون. زمین هر لحظه کوچیکتر و کوچیکتر میشد. حقا که هیجانش فوقالعاده بود؛ و من عاشق این هیجان.
ـ بهراد! بذار کمکت کنم، اون سنگینه.
ـ نه! تو فقط اون چمدون کوچیکه رو بیار. اگرم نتونستی، بزار همونجا، میام، میارمش.
ـ نه بابا! دیگه از پس این که برمیام!
دسته چمدون رو گرفتم و وارد ویلا شدم. چقدر سرسبزتر شده بود! هشت سالی میشد که نیومده بودیم اینجا. اما یاسمینا میگفت آقای اکبری، باغبونمون، روزی یه بار میاد به باغ سر میزنه. از در که وارد میشدی، یه راه پر از سنگهای ریز و درشت بود تا میرسیدی به چند تا پله که همون پلههای خونه بود. سمت چپ، راه سنگی پر از درخت و بوتههای بلند بود و سمت راستش یه سبزهزار پر از گلهای کوچیک زرد که میرسید به استخر. یادمه که وقتی من هشت سالم بود، بابا این ویلا رو خرید و خانوادگی اومدیم و یه ماهی موندیم.
ـ بیا دیگه یاسمین! به چی زل زدی؟!
با حسرت نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
ـ میدونی ما چقدر تو این ویلا خاطره داشتیم؟ باورم نمیشه که همه اون روزها تموم شدن.
به سمتم اومد، چمدون رو از دستم گرفت و گفت:
ـ برات بهتره که زیاد تو بحر خاطرات نری یاسمین! مادر و پدرت الان تو یه جایی بهتر از اینجان. من رو نگاه کن!
کمی سرم رو بالا آوردم و به چشمهای مشکیش زل زدم.
ـ بهت قول میدم که با هم تو این چند روز یه خاطره فراموشنشدنی میسازیم. باشه؟
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم.
دکور خونه به هیچ عنوان عوض نشده بود. وارد که میشدی، یه پذیرایی بزرگ روبروت بود، با چند تا مبل کرمی رنگ. سمت چپ پذیرایی، شش هفت تا پله میخورد و وارد طبقه اتاق خوابها میشدیم. دو تا از اتاق خوابها توی طبقه دوم بودن و یکیشون هم سمت راست پذیرایی قرار داشت. بهراد چمدون رو کنار در گذاشت و بعد از روشن کردن برق خودش و روی مبل انداخت.
ـ آآآآآخ! دارم میمیرم از خستگی!
به سمت یخچال رفتم. خانم آقای اکبری حسابی یخچال رو برامون پر کرده بود. شیشهای آب معدنی برداشتم و با دو تا لیوان پیش بهراد برگشتم. لیوان رو پر از آب کردم و به طرفش گرفتم.
ـ ای خدا خیرت بده!
این رو گفت و آب رو تا آخر سر کشید.
با خنده گفتم:
ـ اووووه! آروم بابا!
ـ اگه بدونی چقد تشنه بودم!
ـ نوش جونت!
روی مبل کناریش نشستم. گوشیم رو از تو کیفم درآوردم تا پیامهام رو نگاهی بندازم.
ـ اوه! چند تا تماس بیپاسخ از خونه دارم، لابد تا الان کلی نگران شدن!
ـ نه بابا! چه نگرانی؟! میدونن تازه رسیدیم و خستهایم.
نگاهی به ساعت انداختم. دو بود.
ـ آره! فردا بهشون زنگ میزنم. الان دیر وقته.
ـ پاشو بریم بخوابیم که دارم میمیرم از خستگی.
ـ تو برو، من بعداً میام. میخوام اینجاها رو ببینم، خیلی وقته نیومدم.
ـ باشه! پس من رفتم.
ـ شب بخیر!
ـ شب بخیر!
پلیور کامواییم رو از روی مبل برداشتم و از خونه بیرون رفتم. هوا خیلی سرد بود. بوی سوز برف هم میاومد. از پلهها پایین رفتم و روی یکی از نیمکتها نشستم. سرم رو به پشت نیمکت تکیه دادم و خیره شدم به آسمون ابری. چشمهام رو بستم و دوباره توی دنیایی از خاطرههای قدیمی فرورفتم؛ دنیایی پر از خاطرات خوش، خاطرات تلخ، خاطرات شیرین. زیر لب زمزمه کردم:
«غریب آمده بودم، غریب خواهم رفت
نچیده سیب، به رؤیای سیب خواهم رفت
میان بوسه طنابی به دار میبافند
به گونه با گل سرخ فریب خواهم رفت
صدای خواب بر احساس شهر میپیچید
و گفت با دل من بینصیب خواهم رفت...»
نفس عمیقی کشیدم و با صدای گرفته ادامه دادم:
«و مرگ سهم تمام حیات حـّوا بود
اسیر دست رسوم عجیب خواهم رفت
به شوق باغ پراز یاسهای شهر قدیم
از این بهار دروغین، نجیب خواهم رفت
اگر چه گریه بر این شهر، جرم زندان داشت
میان همهمههای غریب خواهم رفت
زمان کوچ شد افسوس، دست من خالیست
غریب آمده بودم، غریب خواهم رفت...»
اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
ـ میبینی مامان! هنوز شعرهات رو یادمه! شعرهایی که شبها دور از چشم من و یاسمینا مینوشتیشون. شعرهایی که توی اتاق با گریه میخوندیشون. اونقدر قشنگ که منم به گریه میافتادم. هنوز صدات تو گوشمه...
هوا سرد بود، اما نمیخواستم به خونه برگردم. دلم هوای آزاد میخواست. زانوهام رو بغل کردم. تو خودم جمع شدم و چشمهام رو بستم. چقدر احساس خوبی داشتم...
بهراد:
با صدای رعد و برق، وحشتزده چشمهام رو باز کردم. قطرههای بارون با شدت به شیشه برخورد میکردن و هر چند دقیقه یکبار، آسمون از نور رعد و برق روشن میشد. سرم رو برگردوندم. با دیدن جای خالی یاسمین تعجب کردم.
ـ یاسمین!
بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم. توی اتاق نبود! نگاهی به ساعت انداختم. چهار و نیم سحر بود. از اتاق بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم.
ـ یاسمین! کجایی؟!
به سمت دو تا اتاق خواب طبقه بالا رفتم و هر دو رو گشتم.
ـ کجایی این موقع شب؟!
نکنه! نکنه رفته باغ و هنوز برنگشته! با این فکر سراسیمه در رو باز کردم و از خونه بیرون زدم. سوز شدیدی میاومد.
ـ یاسمین! اینجایی؟!
بیتوجه به شرشر بارون، از پلهها پایین رفتم. با دیدنش خشکم زد. روی نیمکت تو خودش جمع شده بود. با عجله به سمتش رفتم و سرش رو بالا آوردم. توی این سرما، یخ نزده باشه شانس آورده! دستهاش رو گرفتم. نبضش زیر دستم میزد. موهاش رو از کنار صورتش کنار زدم.
ـ یاسمین! بیداری؟! باز کن چشمهات رو!
کنارش نشستم. لبهاش به کبودی میزد و بدنش یخ یخ بود. بازوش رو گرفتم و چند بار صداش زدم. پلکهاش تکون نمیخوردن. داشتم دیوونه میشدم. اگر براش اتفاقی افتاده باشه چی؟ شوخی نیست که! دو ساعت، زیر بارون مونده! دستهاش رو دور گردنم انداختم و گذاشتمش رو کولم. سریع از پلهها بالا رفتم و خودم رو به خونه رسوندم. آروم روی کاناپه گذاشتمش.
ـ یاسمین! میشنوی صدام رو؟
دستهای سِر شدهام رو جلوی دهنم گرفتم تا کمی گرم شن. خدایا! حالا چی کار کنم؟ این طرفها بیمارستان و درمانگاه هم نمیشناسم که ببرمش. نگاهم به لباسهای خیسش افتاد که به تنش چسبیده بود. یه آن به سرم زد که برم از چمدون براش لباس بیارم و لباسهای خیسش رو از تنش دربیارم. اما نه! با خودم عهد بسته بودم که تا حد ممکن به یاسمین نزدیک نشم، چه برسه که بخوام... نمیخواستم بعد از رفتنم، زندگیش خراب بشه و دیگه نتونه ازدواج کنه.
با اضطراب و نگرانی تو اتاق قدم زدم. دو به شک بودم، اگه تا صبح با این لباسها میموند، حالش بدتر میشد. به سمتش رفتم و آروم بازوش رو تکون دادم:
ـ یاسمین! بلند شو لباسهات رو عوض کن، بعد بخواب! میشنوی چی میگم؟
هیچ واکنشی نشون نداد. بالاخره دل رو به دریا زدم. از توی چمدون چند دست لباس برداشتم و آوردم. نیم نگاهی بهش انداختم. اول پلیورش رو از تنش درآوردم. با تردید دستهاش رو از توی آستینش بیرون کشیدم. قلبم تند تند میزد. نمیدونستم این قلب لامصب دیگه چه مرگشه! لعنتی! پیرهنش رو به سمت شوفاژ بردم و انداختم روش تا خشک بشه. به هر سختی بود، لباسهاش رو عوض کردم و یه پتوی کلفت انداختم روش. دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. برعکس بدنش، داغ داغ بود. رو مبل کنارش نشستم و بهش خیره شدم. دوباره همون فکرهای همیشگی... هروقت یاسمین رو میدیدم تو فکر میرفتم. به عاقبتش... به عاقبتم... به اینکه آیا میتونم بدون دردسر حق مادرم رو بگیرم و از اون خونه برم؟ و به اینکه آیا یاسمین هم میتونه... آه بلندی کشیدم. همیشه به این قسمت که فکر میکردم، یه عذاب وجدان وحشتناک توی وجودم شعلهور میشد؛ یه عذاب وجدان لعنتی.
یاسمین:
با صدای زنگ تلفن، چشمهام رو باز کردم. اولش تار میدیدم، اما بعد از چند بار باز و بسته کردن پلکهام تونستم به حالت عادی برگردم. خواستم بلند شم که کوفتگی شدید بدنم مانع شد. گلوم به شدت خشک بود و میسوخت. تازه یادم افتاد! دیشب، زیر بارون... نگاهم به سمت بهراد رفت که لای پتو روی زمین خوابیده بود. او هم با صدای تلفن تکانی خورد و چرخید سمت من. وقتی دید تو اون حال دارم سعی میکنم بلند شم، لبخندی زد. با اشاره ازم خواست که بشینم و خودش رفت سمت تلفن.
ـ بله!... سلام مامان! خوبی؟... بله! ممنون، ما هم خوبیم...
همونطور که به من نگاه میکرد، با مِن مِن گفت:
ـ یاسمین؟! چیزه... آره خوبه... سلام میرسونه... نه بابا! چه اتفاقی؟! هر دو خوبیم... باشه! حتماً! شمام به یاسمینا خانوم سلام برسون... چشم!... خداحافظ!
گوشی رو گذاشت و همونطور که نفسش رو با کلافگی بیرون میداد، به سمت من اومد. پرسیدم:
ـ مامان بود؟
صدام از ته چاه درمیاومد. انگار گلوم رو میخراشید. بهراد دست به سینه جلوم ایستاد.
ـ دختر! تو هیچ معلومه حواست کجاست؟ دیوونه شدی؟!
سوزش گلوم باعث شد سرفهم بگیره.
ـ آخه تو این هوای سرد، پا شدی رفتی تو باغ خوابیدی؟!
ـ خودم نفهمیدم چه جوری خوابم برد!
ـ بلند شو بریم دکتر! رنگت بدجوری پریده.
با همون صدای نخراشیده گفتم:
ـ نه! چیزی نیست!
هر دو خندمون گرفت. بهرا دست رو پیشونیم گذاشت و گفت:
ـ با این صدا، معلومه که چیزیت نیست... تب هم که داری...
دستش رو از رو پیشونیم کنار زدم. خواستم بلند شم که با متوجه لباسهام شدم. من که دیشب اینا تنم نبود! بهراد که متوجه تعجب بیش از حدم شده بود، دستی به سرش کشید و گفت:
ـ خیلی خیس بودن! اگه تا صبح تو تنت میموند، حالت بدتر میشد!
چهرهاش خیلی خندهدار شده بود؛ چهرهای آمیخته با شرم و کلافگی. نتونستم خندهام رو کنترل کنم.
ـ چیه؟! چرا میخندی؟!
ـ هیچی!
ـ من میرم یه چیزی برات بیارم، بخوری. امروز رو فقط باید استراحت کنی.
ـ نه! میل به چیزی ندارم!
ـ میل ندارم نداریم! باید یه چیزی بخوری که بدنت گرم شه! بعدش هم حسابی استراحت کنی!
لب ورچیدم و گفتم:
ـ نمیریم دریا؟!
داشت میرفت سمت آشپزخونه که برگشت سمتم. خندهاش گرفت.
ـ ببینم یاسمین! تو واقعاً خل شدی یا خودتو به خلی زدی؟
ـ گزینه اول!
- خیلی هم عالی! حالا دو سه روز استراحت کن، حالت که بهتر شد دریا هم میریم. با این حالی که الان داری، باید خیلی از خودت مراقبت کنی تا زودتر خوب شی. میدونی که، نمیخوام ماه عسلمون خراب شه.
با ناراحتی سری تکون دادم و پتو رو دور خودم پیچیدم. بدنم اونقدر خسته و بیحال بود که ترجیح دادم کمی بخوابم. شاید اگه میخوابیدم این سردرد لعنتی تموم میشد.
بهراد:
سه روزی بود که از سفر من و یاسمین به شمال میگذشت. طبق قرارمون بعد از اینکه حال یاسمین بهتر شد، یه اژانس گرفتیم و حرکت کردیم به سمت دریا. از ویلا تا دریا تقریباً ده دقیقه راه بود. نگاهی به یاسمین انداختم. سرش رو تکیه داده بود به شیشه و بیرون رو نگاه میکرد. همیشه توی نگاهش غم عجیبی موج میزد. غمی که حتی پشت خنده هم نمیتونست پنهانش کنه. گرچه یه وقتهایی اونقدر میخندید و شیطون میشد که همه اینا یادم میرفت. شاید همه عذاب وجدان منم به خاطر همین غم بود؛ غمی که یاسمینا ازش میگفت، غمی که سعی داشت با نقاب خنده از من بپوشوندش.
ـ یاسمین!
ـ هوم؟
ـ چرا اینقد گرفتهای؟
ـ نه! گرفته نیستم! فقط یه کم خستم!
ـ الان میرسیم. مطمئنم دریا رو که ببینی، همه خستگیت یادت میره.
لبخند محوی زد:
ـ آره.
به خاطر سرعت ماشین، زودتر از اون چیزی که فکر میکردم رسیدیم. کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدیم. سوز شدیدی میاومد. دستمهام رو جلوی دهنم گرفتم و همونطور که بهشون ها میکردم، گفتم:
ـ عجب سوزی داره! دستام داره یخ میزنه!
یاسمین نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت:
ـ الان گرمش میکنم.
این رو گفت و محکم دستهام رو تو دستش گرفت. راست میگفت. دستهاش گرم گرم بود. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
ـ چیه؟! چرا ماتت برده؟
ـ ه... هیچی!...
قدمهامون رو تندتر کردیم تا بالاخره رسیدیم... روی سکویی که به ساحل میرسید، ایستادیم. خوشبختانه به خاطر سرما خیلی خلوت بود.
ـ وووو! راست میگن جذابیت دریا تو شب صد برابر میشهها...
ـ آره واقعاً! خیلی قشنگه!
ـ بهراد!
ـ بله؟
ـ دلم شنا میخواد!
ـ چی؟!... حرفشم نزن!
ـ آخه چرا؟!
ـ دختر! تو تازه حالت بهتر شده. تا همینجا که اومدیم هم کلی ریسک کردیم...
آهی کشید و گفت:
ـ باشه،! پس بریم رو اون نیمکت بشینیم.
و به نیمکت خالی که دقیقاً روبروی دریا قرار داشت، اشاره کرد.
ـ باشه! بریم!
پاهام رو روی ماسههای نرم ساحل فشار دادم. آخ که چه لذتی داشت! نگاهم به سمت برج شنی کوچیکی رفت که یه بچه سه چهار ساله به همراه پدرش مشغول درست کردنش بود. ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. چقدر اینجا آرامش داشت!
ـ وای بهراد! عاشقشم!
همونطور که تقلا میکردم پام رو از توی شنهای خیس در بیارم، گفتم:
ـ عاشق چی؟
ـ عاشق ساحل...عاشق دریا...
ـ کاملاً باهات موافقم...
یاسمین زودتر از من خودش رو به نیمکت رسوند.
ـ خدای من!...
کنارش نشستم و به منظره فوقالعاده دریا خیره شدم. حقا که بینظیر بود. همون موقع گوشیم زنگ خورد. تو دلم کلی به طرف پشت خطی فحش دادم و با دیدن اسم سامان روی صفحه گوشی، بیشتر عصبانی شدم. همونطور که داشتم از جا بلند میشدم، گفتم:
ـ من الان میام!
ـ باشه.
چند متری از نیمکت فاصله گرفتم و جواب دادم:
ـ الو! سامان!... سلام!... خوبم، تو چطوری؟... خبر؟! چی بگم؟!... آره، همه چی خوبه. تا چهار پنج روز دیگه برمیگردیم... سامان! خواهشاً الان سخنرانیهاتو شروع نکن! من باید برم... گفتم نمیخواد چیزی رو به من یادآوری کنی... خیلی خب! همه حرفهاتو تو نشریه زدی دیگه!... باشه بابا! باشه! کاری نداری؟... خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم و پیش یاسمین برگشتم. همونطور که به دریا خیره شده بود، پرسید:
ـ کی بود؟
ـ یکی از دوستام!
ـ آهان.
ـ چیزی میخوری برم بگیرم؟
ـ نه! ممنون.
چند دقیقهای سکوت بینمون حاکم شد. چشمهام رو بستم و فقط روی صدای موج تمرکز کردم. با صدای یاسمین به خودم اومدم.
ـ بهراد!
ـ بله؟
ـ میگم... شعری راجع به دریا بلدی؟
ـ راجع به دریا؟
ـ اوهوم!
بلافاصله یاد شعری افتادم که اون روز توی نشریه برای مسئول چاپ ایمیل کردم.
سرم رو تکون دادم.
ـ میشه برام بخونیش؟
ـ باشه!
یاسمین:
گفت که شعری در مورد دریا داره. ازش خواستم که بخونه. گوشیش رو درآورد و صفحه ایمیلش رو باز کرد و بعد شروع به خوندن کرد:
«من همون جزیره بودم، خاکى و صمیمى و گرم
واسه عشق بازى موجا، قامتم یه بستر نرم
یه عزیز دردونه بودم، پیش چشم خیس موجا
یه نگین سبز خالص، روى انگشتر دریا...»
چشمهام رو بستم و آروم سرم رو به شونش تکیه دادم. سکوت کرد. همونطور که سرم رو شونهش بود، گفتم:
ـ بخون دیگه!
- «...تا که یک روز تو رسیدى، توى قلبم پا گذاشى
غصههاى عاشقى رو، تو وجودم جا گذاشتى
زیر رگبار نگاهت، دلم انگار زیرو رو شد
براى داشتن عشقت، همه جونم آرزو شد
تا نفس کشیدى انگار، نفسم برید تو سینه
ابر و باد و دریا گفتن، حس عاشقى همینه
اومدى تو سرنوشتم، بىبهونه پا گذاشتى
اما تا قایقى اومد، از من و دلم گذشتى...»
صدای مردونهاش موقع خوندن بیشتر به دلم مینشست. اونم با اون سوزی که داشت.
- «...رفتى با قایق عشقت، سوى روشنى فردا
من و دل اما نشستیم، چشم به راهت لب دریا
دیگه رو خاک وجودم، نه گلى هست نه درختى
لحظههای بى تو بودن، میگذره اما به سختى
دل تنها و غریبم، داره این گوشه میمیره
اما حتى وقت مردن، باز سراغت رو میگیره
میرسه روزی که دیگه، غرق دریا میشه خونم
اما توی دریای عشقت، باز یه گوشهای... میمونم!»
سکوتش که طولانی شد، فهمیدم شعر هم تموم شده. سرم رو از رو شونش برداشتم و توی چشمهای منتظرش خیره شدم.
ـ عالی بود!
حس نگاهش مبهم بود. یه وقتهایی واقعاً نمیتونستم تشخیص بدم الان چه حالی داره و این حس دقیقاً همون حس بود. نگاهم رو ازش گرفتم و به دریا خیره شدم.
ـ میدونی... مامان منم شاعر بود. بعضی شبها سر یه ساعت معین، وقتی که من و یاسمینا رو میخوابوند، میرفت توی اتاقش و شعر میگفت. با خنده ادامه دادم:
ـ البته من اکثر اوقات بیدار بودم و شعرایی که میخوند رو گوش میکردم. اونقدر که بعضیهاشون رو حفظ شدم...
نفس عمیقی کشیدم:
ـ... خلاصه اون شعرا الان تنها خاطرات من از مامانمه...
ـ واقعاً به خاطر فوت مادر و پدرت متأسفم...
ـ بابای تو چی؟
ـ بابای من؟
ـ آره!... چه جوری مُرد!
بهراد آهی کشید و جواب داد:
ـ سرطان داشت... اون موقع وضعمون اصلاً خوب نبود. برای همینم مامان توی خونهها کار میکرد... تا جایی که دیگه...
ـ واقعاً متأسفم!
ـ بیخیال!
چند دقیقهای نگذشته بود که حس کردم نم بارون روی دستم نشست. هوا لحظه به لحظه سردتر و بارون هم همراهش شدیدتر میشد. سرد بود، اما حقا که حسش فوقالعاده بود. اما بهراد اصرار داشت که بریم! ازش خواهش کردم بمونیم، اما گفت:
ـ تو هنوز سرماخوردگیت کامل خوب نشده.
منم گفتم:
ـ مهم نیست!
دویدم سمت دریا. موجها هر چند دقیقه یک بار میاومدن و زیر پام رو خیس میکردن. اطرافم پر از صدفهای ریز و درشت بود. ناگهان حس کردم که بدنم گرم شد. سرم رو برگردوندم. بهراد پالتوش رو درآورد و روی شونهام انداخت. لبخندی زد و گفت:
ـ بیا اینو داشته باش! میرم یه چیزی بگیرم، بخوریم گرم شیم.
ـ عه! خب خودت یخ میزنی دیوونه!
تا خواستم پالتوش رو بهش بدم خندید و ازم دور شد. لبخندی زدم و زیر لب گفتم:
- عاشقتم...
روبروی دریا ایستاده بودم و حرکت موجهای بزرگ و کوچیک رو تماشا میکردم. قربون عظمتت برم خدا! واقعاً منظره بینظیری داشت. باد سردی شروع به وزیدن کرد و بوی طراوت بارون بیشتر و بیشتر شد. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم. آخ که چقدر لذت داره! دیگه هیچکس تو ساحل نمونده بود. همه رفته بودن. نگاهی به ساعت انداختم، نه و نیم شب بود. همون موقع توجهم به صدف سفید و درخشانی جلب شد که موج به زیر پام انداخت. خم شدم و برداشتمش. چقدر قشنگ بود!
ـ خوش میگذره؟
با شنیدن صدای بهراد، سرم رو برگردوندم.
ـ اوهوم!
کیسه بزرگی که به نظر توش غذا بود رو روی نیمکت گذاشت. اومد و کنارم ایستاد. دستهاش رو داخل جیبهاش برد و همونطور که به روبرو نگاه میکرد گفت:
ـ اینجا چقدر خوبه! یه آرامش عجیبی داره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ آره! صدای دریا، ساحل، وسعتش، بیانتهایی و بیکرانیش خیلی حس خوبی بهم میده.
سرش رو به نشانه رضایت تکون داد. بعد برگشت سمت نیمکت و گفت:
ـ خب دیگه! بهتره بریم شام بخوریم، بریم خونه. بارون داره شدید میشه!
نگاهی به صدف توی دستم انداختم. بهراد رو صدا کردم و گفتم:
ـ دستت رو بیار!
با تعجب پرسید:
ـ چی؟!
ـ دستت رو بیار جلو!
با کمی مکث دستش رو به سمتم آورد. بوسهای روی صدف زدم و توی دست بهراد گذاشتمش.
ـ این چیه؟
به سمت نیمکت رفتم.
ـ یه یادگاری!
ـ یادگاری؟
ـ اوهوم!
لبخندی زد و نگاهی به صدف انداخت.
ـ ممنون! خیلی قشنگه!
ـ خواهش میکنم.
اون شب، یه شب فوقالعاده بود. اینکه بعد از مدتها اومدیم دریا و همه خاطراتم دوباره برام تداعی شد خیلی به یادماندنی بود؛ خاطراتی که حالا تنها یادگار من از گذشتهام شده. از طرف دیگه هم، بهراد کنارم بود؛ کسی که هیچوقت فکرش رو نمیکردم بخواد شریک زندگیم بشه. یه عشق عجیب که نسبت بهش داشتم؛ عشقی که یکدفعه توی وجودم شعلهور شد
09308762028Shahrooz
. یکدفعه خودش رو بهم نشون داد، یکدفعه مِهر بهراد رو توی دلم انداخت و در آخر، یکدفعه اون رو وارد زندگیم کرد.
- ایرانی سلاااااام! صبح دلنشین و بارونی تکتک هموطنان ایرانی بخیر! امیدوارم که امروز، یه روز شاد و پرانرژی برای همه باشه!...
صدای رادیو رو کم کردم. همیشه صبحها، بعد از گوش دادن به رادیو یه انرژی خاصی میگرفتم. همونطور که به موسیقی شاد رادیو گوش میدادم، مشغول چیدن میز شدم. همه چیز دقیقاً سرجاش بود. حتی یه ذره هم دکور تغییر نکرده بود، اما اثری از گرد و خاک روشون نبود. همه ظرفها از تمیزی برق میزدن. معلوم بود که آقای اکبری و خانومش خیلی به اینجا میرسن. بعد از چیدن میز، روی کاناپه دراز کشیدم و مشغول گوش دادن به صدای گوینده رادیو شدم!
ـ خب! امیدوارم که از موسیقی خوشتون اومده باشه! در حال حاضر، جناب آقای فرهادی، کارشناس هواشناسیمون پشت خط هستن... آقای فرهادی سلام! از هوای امروز برامون بگید!
- سلام میکنم خدمت تمام هموطنان عزیزم! همونطور که شما اشاره کردید، خوشبختانه امروز در اکثر نقاط کشورمون، به خصوص در ساری، هوای بارونی رو داریم.
با شنیدن این خبر فوراً به سمت پنجره دویدم. اوه! عجب بارونی! لبخندی زدم و همونطور که از پشت پنجره به باغ نگاه میکردم، به ادامه خبر گوش دادم.
- در استانهای یزد، بوشهر، بندرعباس و شیراز، هوای نیمه ابری رو داریم. در پایتختمون هم بارش خفیفی دیده میشه. طبق پیشبینی ما، این بارشها تا روز دوشنبه ادامهدار هستن و در این دو روز، آب و هوای بسیار خوبی رو در اکثر استانها خواهیم داشت.
- خیلی ممنون آقای فرهادی! روز خوبی رو براتون آرزو میکنم!
- خیلی ممنونم!
- خب، دوستان و شنوندگان رادیو جوان! هم اکنون یه موسیقی بسیار زیبا براتون آماده کردیم. امیدواریم که از شنیدنش لذت ببرید.
پنجره رو باز کردم تا بهتر بتونم بارون رو حس کنم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهام رو بستم.
ـ سلام! صبح بخیر!
با صدای بهراد، به عقب برگشتم.
ـ علیک سلام! دیگه باید بگیم ظهر بخیر!
همونطور که با حوله صورت خیسش رو خشک میکرد، خندید و از پلهها پایین اومد.
ـ ببین چه بارونی داره میاد!
ـ اوه! ماشالا!
لبخنذی زدم و پشت میز نشستم.
ـ بیا صبحانه بخوریم که بدجور گرسنهام.
حوله رو به میلهای که کنار روشویی بود، آویزون کرد و بعد روبروی من نشست.
ـ بهبه! چقدر مفصل!
ـ نوش جون!
صبحانه رو که خوردیم هر دو لباس گرم پوشیدیم و از خونه زدیم بیرون. واقعاً حیف بود که توی این هوا، آدم بشینه توی خونه و فقط بیرون رو تماشا کنه. باد خنک، بوتهها و درختها رو تکون میداد و بوی نم بارون همه جا رو برداشته بود. دستهام رو دور بازوهام حلقه کردم.
ـ عجب هواییه!
بهراد همونطور که روی تاپ نشسته بود و آروم عقب جلو میرفت، گفت:
ـ به گمونم امسال پاییز و زمستون با هم جا به جا شدن!
ـ بعید نیست!
یهو چشمم به استخر افتاد. از فکری که به سرم زد، خندهام گرفت. لبخند زیرکانهای زدم و رو به بهراد گفتم:
ـ بهراد!
ـ بله؟
ـ یه دقیقه میای اینجا؟
ـ کجا؟
ـ اینجا دیگه، کنار استخر.
با کمی مکث از جاش بلند شد و به سمت من اومد. با خنده گفتم:
ـ دلت میخواد شنا کنی؟
به چشمهاش که از تعجب گرد شده بود زل زدم و زدم زیر خنده.
ـ توی این سرما؟! عمراً!
شونههام رو بالا انداختم و برگشتم. جوری که طبیعی به نظر بیاد، پام رو رو لبه استخر سر دادم و محکم خودم و توی آب انداختم.
ـ عــــــــــه! دختره خل! چی کار کردی؟! بیا بیرون!
داشتم از سرما یخ میزدم، ولی خب دیگه، جلوی این شیطنتها رو هیچ جوره نمیتونم بگیرم. همونطور که دست و پا میزدم، فریاد کشیدم:
ـ بهراااااااد! من نمیتونم بیام بالا! کمکککککک!
بهراد همونطور که با چهرهای پر از اضطراب و عصبانیت نگاهم میکرد، سراسیمه اطرافش رو نگاه کرد. بعد با صدای بلند فریاد زد:
ـ یاسمین! سعی کن خودت رو بالای آب نگه داری! باشه!
ـ نههههه! نمیتونمممم! وای بهراد! دارم غرق میشم!
طفلک نمیدونست چه کار کنه. با عجله دستش رو به سمتم دراز کرد و داد زد:
ـ زود باش دستم رو بگیر و آروم بیا طرفم!
همه سعیم بر این بود که خندهام رو مهار کنم. محکم دستش رو گرفتم و بعد از چند ثانیه با همه زورم کشیدمش توی آب. بیچاره بهراد! با سر شیرجه زد تو آب. دیگه نمیتونستم جلوی خندهام رو بگیرم. خودم رو کشیدم روی آب و بلند زدم زیر خنده. همون موقع بهراد سرش رو از زیر آب بالا آورد و همونطور که نفسنفس میزد، گفت:
ـ یاسمین! به خدا! به خدا اگه بگیرمت، در جا کشتمت!
ـ اگـــــــه بتونی بگیریم!
موهاش به صورتش چسبیده بودن و همین چهرهاش رو جذابتر میکرد. به طرفم شیرجه زد. تا خواستم فرار کنم، با یه جست، محکم بازوم رو گرفت. جیغ بلندی کشیدم که باعث شد گوشش رو بگیره و من رو رها کنه.
ـ چه خبره دختره دیوانه! کر شدم!
ـ حقته!
دیگه داشتم منجمد میشدم. نمیتونستم درست دست و پا بزنم تا ازش دور شم. بهراد هم سریع با یه جست، اون یکی بازوم رو محکم گرفت. با خنده گفتم:
ـ بهراد! ول کن! دستم شکست!... به خدا شوخی کردم.
ـ به همین خیال باش!
من رو به دیوار چسبوند و با خندهای عصبی گفت:
ـ که شوخی کردی؟! آره؟! میخوای منم یه شوخی آبدار باهات بکنم؟
این رو گفت و دندونهاش رو روی گونهام گذاشت. سوزشی عمیق توی صورتم پیچید و محکم جیغ کشیدم:
ـ ااااااااااییییی! صورتم!
دستم رو روی گونهام گذاشتم. جدی نزدیک بود اشکم در بیاد. با خنده گفت:
ـ یک یک مساوی!
به هر زوری شده بود از استخر بیرون اومدم و همونطور که با یه دست گونهام رو گرفته بودم، گفتم:
ـ خیلی نامردی! گوشتم کنده شد!
خودش رو ول کرده بود روی آب و تماشام میکرد. خندهای کرد و گفت:
ـ خب! منم شوخی کردم دیگه! درست مثل خودت!
با دلخوری نگاهش کردم و به سمت خونه دویدم. بدنم کرخت شده بود. بهراد هم که ظاهراً فهمید ناراحت شدم، از استخر بیرون اومد و به دنبالم اومد. سریع به طرف شوفاژ رفتم و خودم رو چسبوندم بهش. همون موقع بهرادم اومد، کنارم ایستاد:
ـ یاسی! ناراحت شدی؟
ـ نه اتفاقاً! خیلی هم خوشحال شدم! ممنون که صورتم رو کبود کردی!
دستم رو که از روی گونهام برداشتم، بهراد ماتش برد.
ـ یاسی! ببخش! نمیخواستم اینقدر محکم...
به طرف آیینه رفتم. جای دندونهاش روی صورتم مونده بود. راستش از ته دلم اونقدرام ناراحت نشدم، فقط دلم میخواست یه کم پیاز داغش رو زیاد کنم؛ از همین لوسبازیهای دخترونه. با نگرانی به سمتم اومد و روبروم ایستاد. صورتم رو برگردوند سمت خودش و بعد از اینکه کاملاً تونست جاش رو ببینه، لبش رو گاز گرفت. دستش رو گذاشت روش تا ماساژش بده. باز دوباره آهم رفت هوا. فوراً دستش رو برداشت و سر به زیر انداخت و با تأسف گفت:
ـ شرمندهام!
طاقت نداشتم بیشتر ازین ناراحتیش رو ببینم. اصلاً انگار نه انگار که همه چیز تقصیر شیطنتهای خودم بود. با خنده شیطنتآمیزی گفتم:
ـ حالا این دفعه رو میبخشم! ولی خواهشاً من بعد، از این کارها نکن! پس بوس رو خدا برای چی آفریده؟!
با این حرفم سرش رو بالا آورد و مات نگاهم کرد. لبم رو گزیدم. ای تو روحت یاسمین! میمردی زبونت رو نگه میداشتی؟ این چه حرف مزخرفی بود؟! الان غیرمستقیم من به اون گفتم بیا من رو ببوس دیگه! اَه! اصلاً به درک! شوهرمه خب! تازهشم، مطمئنم خودش خوب منظورم رو فهمید. فعلاً فقط ترجیح دادم به یه بهونه اونجا رو ترک کنم. همونطور که عقب عقب و دستپاچه به سمت حموم میرفتم، گفتم:
ـ من... من میرم یه دوش بگیرم، تو هم اگه خواستی بری، توی اتاق طبقه بالا حموم هست.
این رو گفتم و با خنده، به سمت حموم دویدم.
یک هفتهای از مسافرت من و بهراد به شمال میگذشت و قرار بود که بخاطر آب و هوای سرد ساری تا سه روز دیگه به تهران برگردیم. قوری رو از روی گاز برداشتم و توی دو تا از لیوانها چایی ریختم. نگاهی به بهراد انداختم. به پشتی مبل تکیه داده بود و خیره به صفحه تلویزیون نگاه میکرد. سینی چایی رو روی میز گذاشتم و کنارش نشستم.
ـ بهراد! از کی تا حالا تو مستند نگاه میکنی؟!
جواب نداد. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم.
ـ بهراد!
ـ هان؟!... بله؟!
ـ میشنوی چی میگم؟!
ـ نه!
ـ بله! کاملاً مشخصه... میگم از کی تا حالا مستند نگاه میکنی؟!
ـ گاهی اوقات میبینم.
ـ میگم! میای بریم تو باغ چایی بخوریم؟ پوکیدم تو خونه!
دوباره سکوت کرد. این دفعه با عصبانیت فریاد زدم:
ـ اَه! بهراد! با توام!
دوباره از جا پرید.
ـ چی میگی؟
ـ هیچی بابا! هبچی!... تو مستندت رو نگاه کن!
با دلخوری از جا بلند شدم و به طرف اتاق رفتم.
بهراد:
اصلاً نفهمیدم چی شد که با دلخوری به سمت اتاق رفت و در رو بست. یه لحظه به اونچه گفته بود و گفته بودم فکر کردم. تازه فهمیدم چی شده. آهی کشیدم. حق داشت، ولی حوصله منتکشی نداشتم. فکرم خیلی مشغول بود. با کلافگی تلویزیون رو خاموش کردم و کنترل رو روی میز انداختم. خواستم از جام بلند شم که صدای گوشیم مانع شد. خم شدم و از روی میز عسلی گوشی رو برداشتم. سامان بود. حوصله این یکی رو دیگه نداشتم. خواستم ردش کنم، ترسیدم بخواد هی زنگ بزنه، بدتر شه، پس با بیمیلی جواب دادم.
ـ الو!
- سلام بر رفیق خودم!
ـ علیک!
ـ چطوری؟
ـ چطور باید باشم؟
با صدای آرومی جواب داد:
ـ اوووه! من که اگه جای تو بودم و همچین دختری به پستم میخورد، تا وقت داشتم باهاش حال میکردم.
سرم سوت کشید. دستم رو مشت کردم و با عصبانیت گفتم:
ـ خفه شو سامان! الان اصلاً حوصله شوخی ندارم.
برگشتم و پشت سرم رو نگا کردم. ممکن بود یاسمین بیرون اومده باشه و صدام رو بشنوه. فوراً بلند شدم. ژاکتم رو از لبه مبل برداشتم و از خونه بیرون زدم. صدای خنده سامان توی گوشم پیچید.
ـ باشه بابا! ببخشید!
ژاکت رو روی دوشم انداختم و به ستون کنار پلهها تکیه دادم.
ـ این چند روزه بدجوری اعصابم خرده... الانم که ظاهراً قهر کرده باهام، دیگه واویلا!
ـ چی؟! قهر کرده؟! بهراد! یه هفته هم نتونستی حفظ ظاهر کنی؟!
ـ چرت و پرت نگو بابا! من چیزی نگفتم بهش! سر یه چیز الکی قهر کرد!
ـ برو معذرتخواهی کن!
ـ چی؟! کاری نکردم که بخوام منتکشی کنم!
ـ میگم برو!
ـ عمراً!
اینبار با صدای بلندتر گفت:
ـ بهراد! میگم برو معذرتخواهی کن! جون مادرت خراب نکن نقشههامون رو! فقط پنج شیش ماه دندون رو جیگر بذار تا همه چی درست شه، بعد خودم میکشونمت کنار.
میون حرفهای سامان صدای دختری هم شنیده میشد. معلوم بود که داشت غر میزد.
ـ پیش دوست دخترتی؟
ـ آره!
ـ کدومش؟
ـ سیسسس! خفه شو!
و بعد با صدایی که به زور میشد، گفت:
ـ با مریم!
ـ من نمیدونم تو آخرش با این دختر بازیها به کجا میرسی!
ـ توهم دست کمی از من نداریا!
ـ احمق! یاسمین محرم منه! با این حال خیلی مراعات میکنم که طرفش نرم، تو چی؟!
ـ اووو! جدی؟! بابا نمیخوری به این حرفها!
ـ بسه سامان! حوصلهت رو ندارم.
ـ دل به دل راه داره اساسی!
صدای دختره مدام میاومد. با بیحوصلگی گفتم:
ـ برو پیشش تا نکشتدت!
ـ باشه!... ببین بهراد! حواست باشهها! ببینم میتونی شیش ماه خودت رو با این شرایط وفق بدی یا بازم میخوای ازین ادا اصولای مغرورانهت درآری.
ـ فیض بردیم! فعلاً!
ـ زت زیاد!
تماس رو قطع کردم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم. ظاهراً باید میرفتم منتکشی. نفس عمیقی کشیدم و به خونه برگشتم. سکوت مطلق تو خونه حاکم بود. با تردید از پلهها بالا رفتم و جلوی در اتاق ایستادم. دستم رو بالا بردم تا در بزنم. بعد از کمی مکث آروم در زدم. جواب نداد.
ـ یاسمین!
باز هم جواب نداد. این دفعه در اتاق رو باز کردم و وارد شدم. پشت پنجره ایستاده بود و هندزفری تو گوشش بود. نگاهش به حیاط خیره بود. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم. نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به حالت اول برگشت.
ـ بردار هندزفری رو، کارت دارم.
جوابی نداد. دستم رو جلوی چشمش حرکت دادم:
ـ هی! با تو اَم!
چشمهاش رو بست. نخیر! ظاهراً قصد دیدن هم نداشت. این دفعه با عصبانیت هندزفری رو از گوشش بیرون کشیدم. عصبانی شد و داد زد:
ـ چی کار میکنی؟
ـ مگه نمیشنوی چی میگم؟
ـ میبینی که هندزفری توی گوشمه!
ـ منم گفتم درش بیار!
ـ هوووف!
چند دقیقهای به منظرههای باغ خیره شدم تا حال طبیعیم رو به دست بیارم. با این اعصاب داغون، بخوام هم، نمیتونم عادی رفتار کنم.
ـ میگم... پایهای برای شام بریم رستوران؟
ـ نه! خیلی ممنون! مستندت تموم میشه یه وقت.
ـ ای بابا! نمیخوای بیخیال شی، نه؟
ـ بهراد! تو جای من بودی چی کار میکردی؟ خیر سرمون اومدیم ماه عسل. از اول سفر بیحوصلگیت رو دیدم، اما تا الان به روت نیاوردم. من نمیفهمم! چرا تو باید اینقدر تو فکر باشی؟! یه هفتهست اومدیم اینجا، تقریباً هر روز کارمون شده نشستن رو کاناپه و زل زدن به دیوارها.
ـ دست شما درد نکنه! پس دو بار ساحل رفتنمونم کشک بود دیگه!
ـ اون رو منظورم نبود!
ـ خب حالا اگه بگم ببخشید، حله؟
نیم نگاهی بهم انداخت.
ـ هوم؟ یه شرط داره!!
دست به سینه ایستادم و پرسیدم:
ـ چی؟
همونطور که هندزفریش رو توی کیفش میذاشت، گفت:
ـ شرطش اینه که اینقدر تو فکر نباشی! اگرم به هر دلیلی مشکلی پیش اومد، صادقانه با منم در میون بذاری. اگر نتونم کمکت کنم، حداقل یه همدرد که میتونم باشم!
نفس عمیقی کشیدم. هه! حتی تصور کردنش هم برام غیرممکن بود. مطمئنم بعد تموم شدن این ماجرا، دیگه نمیتونستم توی چشمهاش نگاه کنم. انگشت کوچیکش رو به طرفم گرفت.
ـ قول؟
ناخودآگاه به چشمهاش خیره شدم. محبت رو به راحتی میشد توی چشمهاش دید. واضح بود؛ اونقدر واضح که گاهی تصور میکردم محبتش داره گریبانگیر خودم هم میشه. اما آیا واقعاَ قابل تصور بود؟ صدای مزاحمی توی ذهنم پیچید: «بسه بهراد! تو فقط برای یه هدف وارد زندگی این دختر شدی. به زودی هم از زندگیش بیرون میری. پس به خودت مسلط باش و با تصورات غلط، خودت رو گول نزن!» با صدای یاسمین به خودم اومدم.
ـ چی شد؟
انگشتش رو جلو آورده بود و با نگاهی منتظر بهم خیره شده بود. انگشتم رو به طرف دستش بردم و چفت انگشتش کردم. با لبخند محوی گفتم:
ـ قول!
یک روز بعد ...
یاسمین:
«تو رسیدی درست اون لحظه که باید میرسیدی
بین مردم تو فقط بودی که این بار من رو دیدی
تو رسیدی که نذاری منو ویرون کنه این درد
حس و حالی که باهاته، حال دنیام رو عوض کرد
واسه هرکی یه نفر هست که همیشه چشم براشی
به خطر افتاده بودم که نجات من تو باشی
دو تا دستام رو گرفتی درست اونجا که بریدم
تو منو ادامه دادی من تو رو ادامه میدم...»
صدای آهنگ رو زیاد کردم. آخ که چقدر عاشق این آهنگ بودم!
«حق بده وقت دیدنت از زور گریه سست شم
کی فکر اینجاشو میکرد با دست تو درست شم
واسه تموم حسرتهام رو تو حساب میکنم
صد بار دیگه من تو رو باز انتخاب میکنم...»
چشمم به عکسی افتاد که من و بهراد تازه گرفته بودیم. چند روز پیش، تو ساحل. خم شدم و از کنار تخت برداشتمش. واقعاً عکس قشنگی بود. من روی نیمکت نشسته بودم و از ته دل میخندیدم. ردیف دندونهام کاملاً تو چشم بود، اما بهراد که بالا سرم ایستاده بود و دستهاش رو کنار شونههام گذاشته بود، لبخند محوی به لب داشت. از همون لبخندهای همیشگی که میزد و من دوستش داشتم. هرچند به نظر سرد و مصنوعی میاومد، اما دوستش داشتم.
«تو رسیدی که نذاری منو ویرون کنه این درد
حس و حالی که باهاته حال دنیام رو عوض کرد...»
ـ نخوابیدی هنوز؟
سرم رو به سمت بهراد که تازه وارد اتاق شده بود، برگردوندم.
ـ نه!
عکس رو سر جاش گذاشتم و آهنگ رو قطع کردم. بهراد هم چراغ اتاق رو خاموش کرد و کنارم دراز کشید. دستش رو زیر سرش گذاشت و همونطور که به سقف زل زده بود، گفت:
ـ یاسمین!
ـ هوم؟
ـ میشه یه سؤالی بپرسم؟
ـ بپرس!
ـ تو احساست نسبت به من چیه؟ چه تصوری از من داری؟
با تعجب گفتم:
ـ بهراد! وقت گیر آوردیا! مگه خدا روز رو ازت گرفته که نصف شب ازین سؤالها میپرسی؟!
ـ جواب من رو بده!
چند ثانیه مکث کردم.
ـ خب... به نظر من تو یه آدم با جُربذه و کاری هستی. احترام به بزرگتر از خودت به خصوص مادرت، سرت میشه. با محبتی... و البتـــــه...
ـ و البته چی؟
ـ و البته خیلی مغرور و بیاحساسی!
چرخید سمتم و زل زد تو صورتم.
ـ بیاحساسم؟
ـ آره! خیـــلی!
ـ چرا اونوقت؟!
ـ اووو! بهراد! اصول دین نپرس نصف شبی!
خندید و محکم لپم رو کشید.
ـ آیییی!
ـ چشمهات بدجوری خواب آلوده! بگیر بخواب!
ـ بله! اگر شما اجازه بدین، داشتم همین کار رو میکردم!
با تعجب گفت:
ـ با اون صدای آهنگ؟
بلند زدم زیر خنده.
ـ خب دیگه! ما هم اینجوری میخوابیم!
یه لنگه از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
ـ آره؟!
ـ نههههه!
دوباره خندیدم و پتو رو پیچیدم دورم. لبخندی زد و گفت:
ـ بگیر بخواب دختر! شب بخیر!
ـ شب بخیر! خوب بخوابی!
چشمهام رو بستم و خیلی زود خوابم برد.
بهراد:
بیخوابی بدی اومده بود سراغم. اصلاً نمیتونستم بخوابم. مدام رفتارهام با یاسمین جلوی چشمم بود. رفتارهایی که به نظر خودم گاهی اوقات واقعاً از حالت تصنعی درمیاومد و خودش رو واقعیت جلوه میداد. گاهی اوقات واقعاً در مقابلش، خودم میشدم؛ خود خوبم؛ خود باوجدانم. در مقابل بعضی حرکاتش، بعضی رفتارهاش، بعضی حرفهاش، بیاختیار میخندیدم. دستم رو زیر سرم گذاشتم و بهش خیره شدم. موهاش ریخته بود جلوی صورتش و همین با نمکترش میکرد. بیاختیار دستم رو به طرف موهاش بردم و از جلوی صورتش کنار زدم. از فکر حرف چند ساعت پیشش خندهام گرفت. «بله! اگر شما اجازه بدین، داشتم همین کار رو میکردم!» ای نمیری دختر با این حرفهات!
یاسمین:
بالاخره این چند روز سفر هم مثل برق و باد گذشت و من و بهراد با یه پرواز به سمت تهران برگشتیم.
ساعت هفت و نیم شب بود که رسیدیم. اونقدر خسته بودم که نزدیک بود تو ماشین خوابم ببره. البته شوق دیدن خونه نیاوران، تو بیدار نگه داشتنم خیلی مؤثر بود
. خیلی دلم میخواست ببینم که بعد از این همه سال، خونه چه شکلی شده.
با هیجان کلید رو توی قفل انداختم و در رو باز کردم.
درست حدس زده بودم، خونه از این رو به این رو شده بود. در که باز میشد، وارد یه راهروی کوچیک میشدیم که با سه تا پله به سمت پایین، به پذیرایی راه پیدا میکرد.
سمت راست یه آشپزخونه بزرگ بود و سمت چپ یه راه پله به صورت مارپیچ که به راهروی اتاق خوابها میرسید.
وسایل اونقدر خوب و باسلیقه چیده شده بود که خونه رو صد برابر قشنگتر نشون میداد.
ـ عجب چیدمانی! معلومه خواهرت خیلی خوشسلیقهست!
لبخندی زدم و گفتم:
ـ آره! خیلی قشنگ و شیک شده.
هنوز چند دقیقهای از رسیدنمون نگذشته بود که صدای زنگ تلفن توی خونه پیچید. به سمت تلفن رفتم و جواب دادم.
ـ بله؟
ـ سلام بر خواهر بیمعرفت خودم!
ـ وای یاسمینا! تویی؟!
ـ مگه غیر من کس دیگهای هم شماره اونجا رو داره؟!
ـ وای یاسمینا! عالیه! عالی! واقعاً ممنونتم!
- پس خوشت اومد؟
- یه چیزی هم بیشتر! واقعاً عالی شده!
- خب خدا رو شکر! حالا کی رسیدید؟
- پنج دقیقه هم نمیشه.
- تو پنج دقیقه فهمیدی همه چی چقد عالیه؟!
- اونقدر عالیه که با یه نگاه میشه فهمید که یه آدم خوشسلیقه اینجا رو چیده!
ـ خوشحالم که خوشت اومد! البته گوهربانو هم خیلی خیلی کمک کردا!
ـ خیلی ازش تشکر کن!
ـ چشم حتماً. حالا چه خبر؟ خوش گذشت؟
ـ آره! خیلی! حالا دیدمت، مفصل برات تعریف میکنم.
ـ باشه عزیزم! دیگه مزاحمتون نمیشم، تازه هم رسیدید، حتماً خستهاید. به بهراد سلام برسون.
ـ باشه! حتماً. ممنونم خواهری!
ـ خواهش میکنم خواهری! فعلاً خداحافظ!
ـ خداحافظ.
بهراد همونطور که به نردههای راهرو تکیه داده بود و خونه رو دید میزد، پرسید:
ـ یاسمینا بود؟
- آره!
- اینطور که معلومه خیلی زحمت کشیدن!
ـ اوهوم! خیلی!
ـ دستشون درد نکنه!
از پلهها پایین اومد و گفت:
ـ من میرم یه چیزی برای شام بگیرم. زود برمیگردم.
ـ باشه! ممنون.
به طرف اتاق خوابمون رفتم. دکورش معرکه شده بود.
اتاقش تقریباً 30 متری میشد. وارد اتاق که میشدی، اولین چیزی که بیشتر از همه خودنمایی میکرد، تصویر من و بهراد بود که بالای تخت نصب شده بود؛
همون عکسی که بعد از عقد تو آتلیه گرفتیم.
بعد از اون، رنگ کرمی تخت که حسابی به پارکت فندقی رنگ میاومد. کنار تخت، یه میز عسلی کوچیک بود که یاسمینا مجسمه مورد علاقه من رو روش گذاشته بود.
یه پسر و دختر که به هم تکیه داده بودن و لبخند میزدن.
با دیدن چهره بامزهشون منم خندهام گرفت. سمت راست اتاق یه میز و صندلی شیری رنگ به همراه یه آیینه بزرگ گذاشته شده بود که زیبایی اتاق رو چندین برابر میکرد.
با کنجکاوی کشوی کوچیک میز رو باز کردم.
پر از لوازم آرایشهای مختلف بود. کنارش هم یه کمد دقیقاً به رنگ میز آرایش قرار داشت که به لطف یاسمینا همه لباسهامم توش بود.
ترکیب رنگ کرم قهوهای اتاق رو خیلی دوست داشتم. واقعاً فوقالعاده بود. با خوشحالی خودم رو روی تخت انداختم و به سقف خیره شدم.
«مامان! کاش بودی و این روزها رو میدیدی! کاش هیچوقت تنهام نمیذاشتی.» چند دقیقهای توی همین فکرها بودم، تو تصور اینکه اگه مامان و بابا اینجا بودن و این روزها رو میدیدن، چه واکنشی نشون میدادن.
یهو به خودم نهیب زدم که «بسه یاسمین! امشب وقت فکر کردن به این مسائل نیست! خیر سرت امشب اولین شب زندگی مشترکته! بلند شو یه کم به خودت برس!»
با تلنگری که افکارم بهم زد، خودم رو از شرّ تصوراتم خلاص کردم و از جا بلند شدم. لباسهای بیرونم رو در آوردم و توی کمد آویزونشون کردم.
جلوی آیینه ایستادم و به چشمهای خودم زل زدم. به این فکر کردم که چی بپوشم. بعد از چند ثانیه، بشکنی زدم و با خنده گفتم:
ـ خودشه!
یه تیشرت قهوهای به همراه یه شلوار همرنگش از کمد در آوردم و پوشیدم. موهام رو باز کردم و بعد از شونه کردن، دورم رهاشون کردم. چتریهام رو پشت گوشم زدم.
همیشه این مدل مو، چهرهام رو زیباتر نشون میداد.
دوباره خودم رو توی آیینه ورانداز کردم. خیلی خوب شده بودم. کشوی میز رو باز کردم و چند تا از رژها رو روی میز گذاشتم. همهشون رو امتحان کردم. هر کدومش یه ترکیب خاصی رو روی چهرهام به وجود میآورد، اما مسی بیشتر به تیپم میاومد.
بالاخره همون رنگ رو برداشتم و روی لبم کشیدم. بعد از اون هم یه کم کرم پودر روی صورتم زدم. خندیدم و با صدای بلند گفتم:
- اوه! اوه! درسته قورتم نده، شانس آوردم!
از حرف خودم خندهام گرفت. یه کم هم عطر زدم و از اتاق بیرون رفتم. نگاهی به ساعت کردم. از ده گذشته بود. با تعجب زیر لب گفتم:
- این رفته غذا بگیره یا درست کنه؟
در جواب خودم، سرشونههام رو بالا انداختم. یه موسیقی ملایم روشن کردم و بعد به طرف آشپزخونه رفتم تا میز رو برای شام آماده کنم. هنوز وارد آشپزخونه نشده بودم که صدای زنگ در بلند شد. سریع خودم رو رسوندم پشت در. از چشمی نگاه کردم و لبخند زیرکانهای زدم و پرسیدم:
ـ کیه؟
ـ منم! باز کن!
ـ شما؟!
ـ بهرادم دیگه! کلید رو یادم رفت.
ـ از کجا بدونم تو بهرادی؟ شاید میخوای خودت رو جای اون جا بزنی و بیای دزدی!
از پشت چشمی به چهره متعجبش نگاه کردم. دستم رو جلوی دهنم گذاشته بودم تا صدای خندهام بیرون نره.
ـ یاسی! هوا سرده! باز کن در رو!
ـ مدرک!
ـ ها؟!
ـ مدرک بده که بهرادی!
ـ ذکی! مدرک از کجا گیر بیارم این موقع شب؟!
ـ اون دیگه مشکل خودته!
نفسش رو بیرون داد و به دیوار تکیه زد. نخیر! از قیافهاش مشخص بود که اصلاً حال و حوصله شوخی نداره. در رو باز کردم و پشت در ایستادم.
ـ بیجنبه!
با گفتن این کلمه، برگشت به سمتم.
نگاهش مات مونده بود روم. بهش حق میدادم. حالا خوبه بهراد فقط نگاه میکرد. هر کسی جای اون بود، کنترلش رو از دست میداد! اوه! پقی زدم زیر خنده و چندبار دستم رو جلوی صورتش بالا و پایین کردم.
ـ الو!
ـ چیه؟
دستم رو دور سینهام قلاب کردم و با خونسردی گفتم:
ـ چیزی شده؟! نگانگا میکنی!
یه لنگه از ابروهاش رو بالا انداخت.
ـ جرمه؟!
ـ نه! کی گفته؟
خنده نصفه نیمهای کرد و و نگاهش رو ازم گرفت. به سمت آشپزخونه رفت و کیسه ساندویچها رو روی میز گذاشت.
بهراد:
ـ بهراد!
ـ بله؟!
ـ این گوشیت خودش رو کشت!
ـ ولش کن! یکی از دوستامه، امشب حوصلهش رو ندارم.
یاسمین یه کاسه تخمه آورد، روی میز گذاشت و کنارم روی مبل نشست. همونطور که به تلویزیون زل زده بود، گفت:
ـ خب شاید کار واجب داشته باشه!
ـ نه! نداره.
میدونستم سامانه. اما حال و حوصله حرف زدن باهاش رو نداشتم. حالم گرفته بود. چراش رو خودمم نمیدونستم، ولی گرفته بود. پام رو رو پام انداختم. یه مشت تخمه از ظرف برداشتم و همونطور که سریال رو تماشا میکردم، مشغول خوردن شدم. اینبار صدای گوشی یاسمین تو خونه پیچید. فوراً به سمتش رفت و بعد از نگاه کردن به صفحه گوشی جواب داد.
ـ الو! سلااااام!... ممنون هانیه جون! خوبی؟ خوشی؟...
یاسمین همینطور که با تلفن حرف میزد، به سمتم اومد. کنارم نشست و به حرف زدن ادامه داد.
ـ ... هی! خدا رو شکر! نفس میکشیم هنوز. چه خبر از بچهها؟... باشه! حتماً! خوشحال میشم... نه! سلام برسون به مامانت اینا... بابای!
گوشی رو قطع کرد و روی میز انداخت. متوجه نگاه سنگینش شدم، اما به روی خودم نیاوردم و همچنان به تماشای تلویزیون ادامه دادم. چند دقیقهای با سکوت بینمون گذشت. اما یاسمین انگار طاقت نیاورد. دستم رو تو دستش گرفت. انگار میخواست اینطوری توجهم رو جلب کنه. برگشتم سمتش. نگاهش روی دستهامون بود که تو هم گره زده بود. آهسته گفت:
ـ بهراد!
ـ بله!
بدون اینکه نگاهم کنه، دستم رو فشرد و با همون صدای آهسته پرسید:
ـ کسی تو فکرته؟
انگار آب سردی روی سرم ریختن. مثل برق گرفتهها، دستم رو از دستش بیرون کشیدم. کمی ازش فاصله گرفتم و با تعجب پرسیدم:
ـ منظورت چیه؟!
اینبار سر بلند کرد و با جدیت چشم به چشمهام دوخت. هیچ اثری از شیطنت چند دقیقه پیشش، وقتی که داشت با تلفن حرف میزد، نبود. سؤالش رو دوباره تکرار کرد.
ـ پرسیدم کسی تو فکرته؟
همین جمله برام کافی بود که بفهمم خیلی دارم تو کنارهگیری زیادهروی میکنم. نباید اینجوری میشد. به هیچ عنوان نباید همچین تصوری از من تو ذهنش درست میشد. یاد حرفهای سامان افتادم. وقتش بود که ترس و نگرانی رو کنار بذارم و امشب خودم باشم.
ـ دیوونه شدی؟!
با جدیتی که تا اون روز ازش ندیده بودم، گفت:
ـ جواب سؤال من رو بده!
اینبار من دستهاش رو تو دستم گرفتم و فشردم. سعی کردم تمام محبتم رو به دستهاش منتقل کنم. کمی خودش رو جمع کرد. سر خم کردم. زل زدم تو صورتش و پرسیدم:
ـ چرا این حرف رو میزنی؟!
ـ از رفتارت مشخصه!
سری تکون دادم و گفتم:
ـ دیگه هیچوقت این حرف رو نزن! حتی فکرش رو هم نکن! هیچوقت! باشه!
سر بلند کرد. نگاهش اونقدر خواستنی شده بود که دلم میخواست زیر همه نقشههامون بزنم و برای همیشه فقط و فقط به خودش فکر کنم و بس. نگاه ازش گرفتم و گفتم:
ـ اینجوری نگاهم نکن یاسمین!
ـ چرا؟!
ـ نمیدونم... فقط اینجوری نگاهم نکن!
یاسمین:
تو نگاهم پر از سؤال بود. سؤال از عشقی که انگار بود، اما اثری نداشت.
انگار در حرف خلاصه میشد و بس. اما به احترام درخواستش که گفت اونطوری نگاهش نکنم، نگاهم رو ازش گرفتم.
دستم رو هم از دستش بیرون کشیدم و عقب رفتم. تو خودم جمع شده بودم، جمعتر شدم. دلم میخواست حرف دلم رو بر زبون بیارم، اما شنیده نشه. شاید چون از جوابش میترسیدم. هرچند آهسته بر زبان آوردم و انگار که شنیده هم شد.
ـ بگو بهراد! همین امشب باید از این قضیه مطمئن شم. در برابر چی مقاومت میکنی؟! چرا دوری میکنی؟!
خودش رو بهم نزدیک کرد. صدای نفسهاش رو میشنیدم، اما سرم پایین بود. آهسته در گوشم زمزمه کرد:
- اونقدر ظریفی که از دست زدن بهت میترسم... میترسم ظرافتت رو خدشهدار کنم... و این حق رو به خودم نمیدم...
سر بلند کردم. صورتش تو صورتم بود ، آهستهتر زمزمه کرد:
- باور کن! قسم میخورم، به هر اون چیزی که باور دارم! ازت میخوام این حرفم رو همیشه تو خاطرت نگه داری... همیشه...
چند ثانیه تو اون چشم های مشکی که با همه وجود دوسشون داشتم خیره شدم.تصویر خودم رو توی چشماش دیدم.
بهراد اولین پسری بود که برخلاف تصورم عاشقش شدم ، و حالا این عشق و این گرما رو با همه وجود دوست داشتم.....
دو سه روزی از بازگشت من و بهراد به تهران میگذشت و قرار بود که اون شب گوهربانو و یاسمینا برای شام بیان پیشمون.
صدای موسیقی رو بلند کردم و مشغول خرد کردن پیازها شدم. همیشه عادت داشتم موقع انجام دادن کارهام موسیقی گوش کنم. آرامش و تمرکز خاصی بهم میداد. پیازهای خرد شده رو توی قابلمه ریختم و و تفتشون دادم.
نگاهی به ساعت انداختم. هفت بود و این یعنی هنوز وقت دارم.
تا ساعتی بعد غذا تقریباً آماده بود. حالا میتونستم برم و کمی به خودم برسم.
به اتاق خواب رفتم و خودم رو جلوی آیینه ورانداز کردم.
یه لباس کاموایی گلبهی با آستین سه ربع، به همراه شلوار جذب مشکی رو تنم خودنمایی میکرد. یه رژ سرخابی روی لبم کشیدم و کمی ریمل به مژههام زدم.
یه نگاه سرتاسری دیگه به خودم انداختم. خندیدم و زیر لب گفتم:
- راضیام!
بدنم خیلی خسته بود. خودم رو روی تخت رها کردم. چشم که گردوندم، یهو چشمم به یکی از کتابهای درسیم افتاد که مثلاً گذاشته بودم دم دست که بخونم.
برداشتمش و نگاهی بهش انداختم. توی این چند روز حتی یه کلمه هم نخونده بودم.
اگه میخواستم تو رشته مورد علاقهام قبول شم، باید خیلی بیشتر از اینها درس میخوندم.
چند دقیقهای سرم تو کتاب بود تا اینکه صدای آیفون از جا بلندم کرد.
بهراد بود. در حیاط رو باز کردم و برای استقبالش رفتم سمت در ورودی.
ـ سلام!
ـ سلام! خسته نباشی!
چند لحظه با لبخند نگاه کرد و بعد گفت:
ـ چطوری خوشتیپ؟!
ـ خوبم! ممنون!
چشمهاش رو بست و یه نفس عمیق کشید.
ـ هممم! چه بوی غذایی!
لبخندی زدم و گفتم:
ـ کمکم دیگه آماده میشه.
ژاکتش رو درآورد و خودش و ژاکت رو با هم رها کرد روی مبل. خندهام گرفت. خودم هم رفتم و کنارش نشستم. سرش رو روی پشتی مبل گذاشت چشمهاش رو رو هم گذاشت و بعد از مکثی پرسید:
ـ چه خبرا؟! مامان اینا نیومدن هنوز، نه؟!
ـ سلامتی! نه هنوز! ولی فکر کنم دیگه کمکم برسن! چیزی میخوری بیارم؟
چشم باز کرد. نگاهی بهم انداخت و طبق عادت هر روز، محکم لپم رو کشید. با خنده، جیغ خفیفی کشیدم.
ـ ایییییی! خیلی بدی!
خندید و گفت:
ـ نه چیزی نمیخورم. منتظر میمونم تا بیان.
بعد نگاهش رو دقیق کرد تو صورتم و پرسید:
ـ دردت که نیومد؟!
همونطور که لپم رو ماساژ میدادم، گفتم:
ـ راستش رو بگم؟
ـ آره!
با مظلومیت گفتم:
ـ خیلی!
بوسهای از لپم گرفت و با خنده گفت:
ـ حق بده بهم! اونقدر لپهات گوشتیه، دلم میخواد حداقل روزی یه بار بکشمش.
خندیدم و گفتم:
ـ چون تویی، عیب نداره!
بالاخره مهمونها هم رسیدن. خیلی زود شام خوردیم و دور هم نشستیم تا یادی از روزهای گذشته کنیم. یاسمینا همونطور که پرتقال پوست میکند، گفت:
ـ خب چه خبر؟ خوش گذشت؟
ـ آره خدا رو شکر. خیلی خوب بود.
رو به گوهربانو کردم و دستش رو تو دستهام گرفتم:
ـ راستی! وقت نشد بابت چیدمان خونه درست و حسابی ازتون تشکر کنم. واقعاً ازتون ممنونم.
ـ این چه حرفیه عزیزم؟! من برای دخترم هر کاری که بتونم میکنم.
بوسهای روی گونهاش زدم و تشکر کردم. بهراد هم همونطور که سیبش رو قاچ میکرد، گفت:
ـ آره! حق با یاسمینه. هر دو خیلی زحمت کشیدین، هم شما مامان و هم شما یاسمینا خانوم.
بعد از خوردن میوه و گفتگوهای شبانه، یاسمینا جعبه کوچیکی رو از کیفش درآورد و جلوی من و بهراد گذاشت.
ـ این هدیه از طرف من و گوهربانوئه. ایشالا که به سلامتی ازش استفاده کنید.
من و بهراد با تعجب به هم نگاهی انداختیم. بعد از چند لحظه من پیش قدم شدم تا جعبه رو باز کنم. یه سوئیچ توش بود. تعجبمون بیشتر شد.
ـ خدای من! یاسمینا!
ـ نشستیم با گوهربانو مشورت کردیم تا در آخر به این نتیجه رسیدیم تنها چیزی که الان بیشتر بهش نیاز دارید، همین ماشینه! ماشین سفیده رو هم من و گوهربانو ازش استفاده میکنیم.
گوهربانو خندید و گفت:
ـ من که گواهینامه ندارم مادر!
ـ اونم میگیری ایشالا! ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه ست!
بهراد آروم خندید و گفت:
ـ واقعاً لطف کردین یاسمینا خانوم! نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم.
ـ تشکر لازم نیست! مبارکتون باشه.
به سمت یاسمینا رفتم. پریدم تو بغلش و محکم فشارش دادن.
ـ ممنونم خواهری! عاشقتـــــــم!
ـ آروم دیوونه! نخوری به میز!
همه زدیم زیر خنده. خدایا! بابت همه چیز ازت ممنونم. این خوشبختی، این خندهها، این زندگی خوب. هرچی که دارم، همهاش از توئه. عاشقتم...
«پر میکشم از پنجرهی خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار، در این پنجره با تو
از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافیست مرا، ای همهی خواستهها، تو...»
با صدای بهراد چشمهام رو باز کردم. هنوز پلکهام سنگین بود، بخاطر همین دوباره چشمهام بسته شد. یه بار دیگه سعی کردم و به سنگینی پلکها غلبه کردم. زیر سنگینی پلکها، بهراد رو دیدم که جلوی آیینه ایستاده بود. موهاش رو مرتب میکرد و با خودش میخوند:
«... دیشب من و تو بستهی این خاک نبودیم
من یکسره آتش، همه ذرات هوا، تو
پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا، تو
آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
حتی شدهای از خودت آزاد و رها، تو
یا مرگ و یا شعبدهبازان سیاست؟
دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو...»
دستم رو زیر سرم گذاشتم و همونطور که با لبخند بهش نگاه میکردم، به صداش گوش دادم.
«... وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا، تو، همه جا، تو، همه جا، تو
پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟
تا شرح دهم، از همهی خلق چرا تو؟»
ـ عالی بووووووود....
با صدای من، چشمهای بهراد تو آیینه متوجهم شد و بعد خودش به سمتم برگشت.
ـ عه! تو بیداری؟!
ـ بعله!
ـ ببخشید بیدارت کردم!
ـ یه پیشنهاد!
همونطور که یه کم ژل به موهاش میزد، از توی آیینه به چشمهام زل زد.
ـ جانم!
ـ به جای کار تو نشریه، یه استودیو جور میکنیم، دو نفری توش کار میکنیم. آهنگش از من، خوندنش از تو!
با خنده گفت:
ـ فکر خوبیه! ولی مگه بلدی آهنگ بزنی؟
ـ آره! پیانو کار کردم.
ـ جدی؟!
ـ اوهوم.
پتو رو کنار زدم و سر جام نشستم. بهراد رو ورانداز کردم که یه شلوار کتون مشکی نسبتاً جذب، با یه پیرهن سورمهای که حسابی چسب تنش بود، پوشیده بود. ترکیب قشنگی شده بود. با خنده گفتم:
ـ عروسی تشریف میبرین؟
خندید و گفت:
ـ خب من برم دیگه! کاری نداری؟
ـ نه... فقط یه چیزی!
ـ جانم!
ـ امروز قراره دوستانم رو برای شام دعوت کنم، مشکلی که نداری؟
- نه! اتفاقاً خیلی هم خوبه. فقط ممکنه من امشب یه کم دیر بیام!
ـ چرا؟
ـ کارهام زیاده!
ـ آهان!
ـ کاری نداری؟
ـ نه. به سلامت!
داشت میرفت که یهو یاد چیزی افتادم. صداش زدم. ایستاد و برگشت سمتم. سریع از تخت پایین پریدم و به طرفش رفتم. روبروش ایستادم. پرسشگرانه نگاهم کرد. گردنبند اللهام رو از گردنم در آوردم و توی دستش گذاشتم.
ـ این رو آویزون کن تو ماشین!
سرش رو به نشانه رضایت تکون داد. لبخندی زد و دستم رو محکم فشرد.
ـ فعلاً خداحافظ!
ـ خداحافظ.
بهراد:
نگاهی به ساعت انداختم. پنج و نیم بعد از ظهر بود. با کلافگی به ماشین تکیه دادم و شماره سامان رو گرفتم!
ـ الو! کجایی تو؟ نیم ساعته من رو کاشتی اینجا!
ـ آرووووووم بابا! ایناها! پشت سرتم.
به پشت سر نگاه کردم، سامان با دختری تو پارک اون طرف خیابون، روی نیمکت نشسته بودن. دستی برام تکون داد. منم با عصبانیت اشاره کردم زودتر بیاد. اونم بلند شد و اومد سمتم.
ـ بهبه! سلام آقا بهراد! رسیدن بخیر!
ـ ممنون!
ـ خوبی؟ چطوری؟
ـ خوبم.
دستی روی ماشین کشید و گفت:
ـ این عروسک مال کیه؟
ـ اگه ریا نشه مال بنده!
ـ تو یا یاسمین؟
ـ فعلاً که زیر پای منه.
ـ سندش چی؟
ـ ببینم! اصول دین میپرسی؟
با صدای بلند خندید و گفت:
ـ بیخیال! همه چی خوبه؟ اوضاع چطوره؟
ـ فعلاً که خوبه. خدا رو شکر.
ـ آفرین! خوب داری پیش میری.
ـ فقط دوست دارم که زودتر این بازی لامصب رو تمومش کنم و ازین عذاب وجدان راحت شم. همین.
ـ اونم تموم میشه. تو فقط یه کم صبر کن!
صدای دختری که به سمت ما میاومد، حواسمون رو به خودش جلب کرد.
ـ سامان! دو ساعته من رو علاف کردی! چرا نمیای پس؟!
ـ ببخشید عزیزم! بریم! راستی! یادم رفت معرفی کنم. این آقای خوشتیپ که میبینی، رفیق بنده هستن، آقا بهراد. و این دختر خانوم خوشگل هم که قراره به زودی خانومم بشه، مریم جان هستن.
با تأسف خندهای زدم و در گوشش گفتم:
ـ حساب زن گرفتنهات داره از ده بیست تا هم بالا میزنهها. ورشکست نشی یه وقت!
با عصبانیت نگاهم کرد.
ـ خوشبختم آقا بهراد!
رو به دختر کردم و گفتم:
ـ ممنون! همچنین!
بعد رو به سامان گفتم:
- من دیگه باید برم، کاری نداری؟
ـ نه! برو به سلامت! کار داشتی خبرم کن!
ـ باشه. فعلاً!
ریموت ماشین رو زدم و سوار شدم. دستی براشون تکون دادم و راه افتادم.
با صدای در، از جا بلند شدم و به سمت در رفتم.
ـ بله؟
ـ منم! باز کن!
ـ بهراد تویی؟ مگه کلید نداری؟!
ـ چرا، ولی دستم پره، میبینی که!
کیسهها رو داخل آشپزخونه گذاشت و با بیحالی خودش رو روی مبل انداخت.
ـ وای خدا! مُردم از گرما!
با تعجب گفتم:
ـ گرما؟ اونم تو زمستون!
ـ اگه بدونی چقدر امروز اینور اونور دویدم!
یه فکر شیطنتآمیز به ذهنم اومد.
ـ میخوای خنکت کنم؟!
بنده خدا با بیحالی اما اشتیاق گفت:
ـ واقعاً ممنون میشم!
به طرف یخچال رفتم. یه لیوان آب سرد ریختم تو لیوان و پیشش برگشتم. لیوان آب رو که دستم دید، با شوق گفت:
ـ آخ! قربون دستت.
دستش رو دراز کرد تا لیوان رو از دستم بگیره، ولی من تمامش رو روی سرش خالی کردم. برای چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد. انگار برق گرفته بودش. منم زدم زیر خنده. اونقدر قیافهاش باحال شده بود که دلم میخواست فقط بخندم. موهاش چسبیده بود به سرش و همینجوری نگام میکرد. ولی کمکم عصبانیت جای بُهت رو گرفت. یکمرتبه، بدون هیچ حرفی به سمتم خیز برداشت.
ـ منو خیس میکنی؟! نشونت میدم!
سریع خودم رو از جلوش کنار کشیدم و دویدم سمت اتاق. اما تا خواستم در رو ببندم، با یه خیز خودش رو بهم رسوند و من رو محکم به دیوار چسبوند. مچ دو تا دستم رو گرفت و رو دیوار گذاشت. تو چشمهام زل زد و بعد چند ثانیه پرسید:
ـ خدا وکیلی! خودت بگو چه کارت کنم؟
همونطور که نفسنفس میزدم، خندیدم:
ـ ببخشــیـد... خب میخواستم خنکت کنم!
خودش هم بدتر از من خندهاش گرفته بود.
ـ دختر! نگفتم که منجمدم کنی!
با مظلومیت تو چشمهاش زل زدم:
ـ ببخشید دیگه!
پیشانیش رو روی پیشانیم گذاشت و گفت:
ـ با این دیوونهبازیهات داری دیوونهم میکنی! دیوونه! میفهمی؟
لبخندی زدم و گفتم:
ـ منم فقط میخوام با دیوونهبازیهام دیوونت کنم، دیوونه. میفهمی؟
صدای تلفن توجه هر دومون رو به خودش جلب کرد. فشار دست بهراد هم کم شد. خواستم از فرصت استفاده کنم و دربرم که باز مشتش رو دور مچم محکم کرد و با خنده گفت:
ـ این دفعه برو، ولی دفعه بعدی در کار نیست!
چشمکی بهش زدم و به طرف تلفن رفتم.
ـ بله؟
ـ سلام یاسمین، چطوری؟
ـ سلااام، قربونت خواهری. تو خوبی؟
ـ ممنون! خوبم. چه خبرا؟
ـ سلامتیت. تو چه خبر؟ گوهربانو خوبه؟
ـ سلامت باشی. آره، خوبه. سلام میرسونه.
ـ سلام برسون!
ـ حتماً! یاسمین؟
ـ جانم!
ـ امشب میتونین با بهراد بیاین اینجا؟
ـ خیره ایشالا! خبریه؟
ـ آره خیره. قراره یه نفر بیاد برای خواستگاری!
با خوشحالی فریاد کشیدم:
ـ جــــدی؟!
ـ هیسسس! آرومتر دختر! آره! جدی!
به چهره متعجب بهراد که چهار چشمی بهم زل زده بود نگاه کردم و با خنده گفتم:
ـ پس بالاخره این خواهر سختپسندمون یه نفر رو انتخاب کرد. حالا کی هست این مرد خوشبخت؟
ـ اگه بیای میبینیش. دوست نداشتم فقط من و گوهربانو باشیم. فکر کردم شما هم باشین بهتره!
ـ صد البته! کار خیلی خوبی کردی، چون اگه به من نمیگفتی تیکه بزرگت، گوشت بود!
ـ خیلی خب کوچولو! مزه ریختن بسه! ساعت هشت منتظرتونم.
ـ چشـــم!
ـ چشمت بیبلا! فعلاً خداحافظ!
ـ خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم. به طرف بهراد رفتم و پریدم تو بغلش.
ـ وااای بهراد! نمیدونی چی شد!
با همون چهره متعجب چند دقیقه پیش، من رو کمی عقبتر از خودش گرفت و پرسید:
ـ چی شد؟
ـ بالاخره یاسمینا یه نفر رو پسندید... و این یعنی یاسمینا، پــــَــر!
ـ جدی میگی؟! چقدر خوب.
ـ آره! خیلی خوبه! همیشه فکر میکردم یاسمینا با این سختپسندی و دقت بیش از حدش، تا آخر عمر مجرد میمونه... چون هرکی میاومد، یه جوری ردش میکرد. ولی این دفعه فرق داره. وقتی به ما گفته بریم، یعنی جدیه...
ـ به سلامتی! حالا کی باید بریم؟
ـ گفت تا ساعت هشت اونجا باشیم.
نگاهی به ساعت انداختم و ادامه دادم:
ـ یعنی نیم ساعت دیگه!
ـ خب پس زودتر حاضر شو بریم!
ـ باشه! تو هم عجله کن!
ـ خب نگفتی... کجا باهاش آشنا شدی؟ چند سالشه؟ چه کارهست؟ چه شکلیه؟
یاسمینا همونطور که جلوی آینه شالش رو مرتب میکرد، گفت:
ـ اوووه! یکی یکی! سه سال از خودم بزرگتره. تو شرکت باهاش آشنا شدم. دکتر روانشناس هم هست.
روی تخت نشستم و همونطور که نسکافهام رو هم میزدم، گفتم:
ـ ایول! حالا جواب سؤال آخرم چی شد؟
ـ سؤال آخرت چی بود؟
ـ پرسیدم خوشگله؟ بر و رو داره؟
دست به سینه به طرفم برگشت.
ـ چه فرقی به حال تو داره؟
ـ وااا! خب باید بدونم شوهر خواهرم چه جوریه یا نه؟
ـ تو فکر کن آره، خوشگله!
ـ ایولا!
یاسمینا خندید و دوباره به سمت آیینه برگشت.
چهره یاسمینا هم یه جورایی شبیه به من بود. ابروهای صاف، که در انتها کمی به سمت پایین میاومد. چشمهای نسبتاَ درشت مشکی، بینی متوسط و لبهای کوچیک و خوش فرم. یه کم کرم پودر به صورتش زد و به طرفم برگشت.
ـ چطوره؟
نگاهی به سر تا پاش انداختم. یه لباس نسبتاً بلند یاسی رنگ که تا بالای زانوش میاومد به همراه یه دامن زرشکی رنگ و شالی با مخلوط این دورنگ، پوشیده بود. سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم:
ـ فوقالعاده شدی!
ـ ممنون! راستی یاسمین! بهراد نیومد؟ ندیدمش؟
لیوان رو سر کشیدم و جواب دادم:
ـ چرا بابا! مگه میشه نیاد؟! یه کم دیرتر از من اومد. الانم حتماً پیش گوهربانوئه و دارن گپ میزنن، خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودن.
ـ آهان!
صدای زنگ که توی خونه پیچید، چهره یاسمینا مضطرب شد.
ـ اومدن! وای!
به طرفش رفتم و دستهاش رو گرفتم:
ـ دیوونه! چرا اینقد قرمز شدی؟! نگرانی نداره که!
ـ نمیدونم چی شده! حالم یه جوریه!
چشمکی زدم و با خنده گفتم:
ـ خاصیت عشقه دیگه!
ـ الان وقت شوخیه؟!
ـ باشه! ببخشید! بیا زودتر برو تو آشپزخونه و چایی رو آماده کن!
ـ باشه بریم!
از پلهها پایین رفتیم و یاسمینا فوراً به آشپزخونه رفت. منم کنار بهراد، جلوی در ایستادم. مرد شیکپوشی به همراه یه خانم از انتهای حیاط به سمت ساختمون میاومدن. نزدیکتر که شدن، چهرهشون واضحتر شد.
ـ سلام! شبتون بخیر!
ـ سلام! شب شما هم بخیر! خیلی خوش اومدید!
داماد دستش رو به طرف بهراد دراز کرد و با هم دست دادن. مادرش هم با من گوهربانو روبوسی کرد. از حق نگذریم سلیقه یاسمینا هم خوب بود.
ـ شما باید یاسمین خانوم باشید، درسته؟
ـ بله! خودم هستم. خیلی خوش اومدید.
و همونطور که به سمت پذیرایی اشاره میکردم، ادامه دادم:
ـ بفرمایید خواهش میکنم.
ـ خیلی ممنون!
همگی نشستیم. چند دقیقه اول بینمون سکوت بود تا اینکه مادر داماد، سکوت رو شکست.
ـ خب! خیلی خوشبختم از دیدنتون.
گوهربانو لبخندی زد و گفت:
ـ ما هم همینطور.
ـ راستش این پسر من، دختر شما رو توی شرکت دیده و ظاهراً همدیگه رو پسندیدن. طبق قرار، امروز مزاحمتون شدیم، برای اینکه خانوادهها هم با همدیگه آشنا بشیم و در آخر اگه خدا بخواد و همه چیز جور باشه، این دو تا جوون رو به هم برسونیم.
گوهربانو سرش رو به نشانه تأیید تکون داد و گفت:
ـ ببینید! یاسمینا و خواهرش یاسمین پانزده سال پیش پدرشون رو و ده سال قبل مادرشون رو از دست دادن!
ـ خدا بیامرزدشون.
لبخند محوی زدم و گفتم:
ـ خیلی ممنون.
گوهربانو ادامه داد:
ـ من هردوشون رو از بچگی بزرگ کردم و با خلق و خوهاشون کاملاً آشنام. یاسمینا جان دختر فوقالعاده مهربون و آیندهنگریه. یعنی خیلی به آینده فکر میکنه.
داماد سری تکون داد و گفت:
ـ بله! درسته!
مادرش رو به من و گوهربانو کرد و گفت:
ـ شرایط ما تقریباً شبیه به هم هست، با این تفاوت که پدر سعید، شش سال پیش عمرشون رو به شما دادن و سعید بیشتر اوقات زندگیش رو با من گذرونده و از اون جایی که من فوقالعاده رو کاری بودن پسر حساس بودم، سعید هم خوشبختانه بچه کاری و زحمتکشی از آب دراومد.
همون موقع یاسمینا سینی چایی رو آورد.
مادر سعید با لبخندی از سر رضایت به یاسمینا نگاه کرد. از چهرهاش کاملاً مشخص بود که از یاسمینا خوشش اومده.
خلاصه اون شب با گفتن حرفها و شرایط دو طرف و صحبت کردن یاسمینا و سعید، مشخص شد که جواب هر دو طرف مثبته و قرار شد بعداً در جلسه دیگهای برای تعیین مهریه و تاریخ عقد صحبت بشه.
بالاخره قرار عقد یاسمینا و سعید هم برای نیمه بهمن گذاشته شد. از اونجا هم که هر دو فامیل زیادی نداشتیم که بخواهیم جشنی بگیریم، قرار شد به یه سفر دو نفره قناعت کنن و برن خونه خودشون. قرار سفر برای تعطیلات نوروز بسته شد.
گوشی تلفن رو برداشتم و شماره همراه یاسمینا رو گرفتم. بعد از چند تا بوق، بالاخره جواب داد.
ـ الو! یاسمینا!
ـ جانم یاسمین!
ـ کجایین شما؟ دو سه بار به تلفن خونه زنگ زدم، برنداشتید.
ـ آره! خونه نیستیم. اومدیم حلقه بگیریم!
ـ عزیزم! جدی؟
ـ بعله! جدی!
ـ برای فردا آمادهای دیگه، نه؟ کاری نداری بیام کمک کنم؟
ـ به امید خدا آمادهام. نه. ممنون. کاری نیست.
ـ پس من فردا صبح قبل ساعت 11 خودم رو میرسونم. تنهایی نرین!
ـ باشه! حتماً! فقط دیر نکنی!
ـ چشم! چشم! فردا میبینمت خواهری! فعلاً خداحافظت.
ـ خداحافظت عزیزم!
گوشی رو گذاشتم و برای لحظاتی تو فکر رفتم. دلم میخواست زودتر فردا از راه برسه.
بانک رمان در گوگل پلی
بانک رمان در گوگل پلی