رمان عاشقانه های خشک 3
نه ماه بعد...
بهراد:
ـ الو بهراد!... پسر ده دقیقهست من رو کاشتی دم نشریه! کجایی تو؟
ـ شرمنده! یه کم کار پیش اومد! الان اومدم!
گوشی رو قطع کردم و از نشریه بیرون اومدم. با صدای بوق ماشین، تونستم سامان رو پیدا کنم. تو یه ماشین شاسی بلند نشسته بود و تو آیینه به من زل زده بود. سامان و شاسی بلند؟! عجیبه! در ماشین رو باز کردم و نشستم.
ـ بَه! سلام! آقا بهراد گل! چطوری؟!
ـ خوبم! ممنون.
نگاهی به اطراف ماشین انداختم و گفتم:
ـ ماشین جدید مبارک!
ـ مال مریمه.
ـ جدی؟
ـ آره... خب، چه خبرا؟
ـ سلامتی... تو چه خبرا؟
ـ خبر که.... خیلی زیاده!
ـ عه؟! خیر باشه!
سامان از تو داشبورد چند تا پاکت درآورد و گفت:
ـ خیره! چه جورم!
نگاهم به پاکتهایی بود که سامان با خوشحالی بازشون میکرد. چند تا کاغذ از توشون درآورد و روی پای من گذاشت.
ـ اینا چیه؟!
ـ خودت ببین!
تکتک کاغذها رو برداشتم و نگاهی بهشون انداختم. چند ثانیهای با تردید بهشون زل زده بودم و نوشتهها رو میخوندم. شکی که اومده بود به سرم، کمکم داشت به واقعیت تبدیل میشد.
ـ اینا... اینا مدارک املاکه... دستکاریشون کردی؟!
کاغذ رو از دستم گرفت. لبخندی زد و گفت:
ـ بله! مدارک املاک یاسمین خانوم و خواهرشه... همونایی که دوماه پیش برام آوردی. که البته باید بگیم ازین به بعد مال تو و مادرته.
ـ یعنی...
ـ یعنی اینکه مستوفی رو پبداش کردم... همون که میگفتم تو دستکاری این ورقها خیلی حرفهایه... البته میدونم از شیش ماه بیشتر شد.
سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد.
ـ لامصب مرتیکه آب شده بود رفته بود تو زمین... ولی خب، یه جوری پیداش کردم. قرار شد که 20 تومن بگیره و بقیهاش رو هم ردیف کنه!
ـ 20 میلیون تومن؟!
ـ پس چی؟! بیست هزار تومن؟! نه داداش! باید سر کیسه رو شل کنی! در عوض صد برابر این پول گیر تو و مادرت میاد.
پکی به سیگارش زد و همونطور که مدارک رو توی داشبورد میذاشت، گفت:
ـ امشب برات یه سورپرایز دبش دارم.
ـ نه! خیلی ممنون... امشب اصلاً حال و حوصله ندارم. باید برم خونه... دیره.
ـ بهتر... بذار یاسمین کمکم عادت کنه به نبودنت.
حالم اصلاً خوب نبود. چراش رو نمیدونستم، ولی خوب نبود. با اینکه همه چیز دقیقاً داشت طبق نقشهمون پیش میرفت، اما انگار یه چیزی این وسط میلنگید.
ـ هعی! الو؟!
ـ چیه؟
ـ عاشقیا! صد بار صدات کردم.
ـ بگو!
ـ بریم؟
ـ تا کی برمیگردیم؟
ـ دلت شور نزنه داداش! قول میدم اونقدر بهت خوش بگذره که نفهمی چقدر گذشت.
بدون اینکه منتظر جوابم بشه، ته سیگارش رو از پنجره بیرون انداخت. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
اونقدر غرق در فکرهای مختلف بودم که نفهمیدم چقدر گذشت تا رسیدیم. فقط دیدم که جلوی یه ساختمون بلند ماشین رو نگه داشت.
ـ اینجا کجاست؟
ـ پیاده شو، میفهمی.
هردو از ماشین پیاده شدیم و به سمت ساختمون رفتیم. سامان تو شیشه در نگاهی به خودش انداخت و دستی به موهاش کشید. بعد زنگ رو فشار داد. با چند ثانیه مکث، صدای نازک دخترونهای گفت:
ـ جانم؟
ـ سامیام.
ـ بیا تو!
در باز شد و حین عبور و ورود دخترک دربان یه روزنامه داد بهش. سامان داخل رفت. با بهت بهش خیره شدم.
ـ اینجا کجاست؟
ـ گفتم که، بیا تو، میفهمی.
بعد شروع کرد به خوندن روزنامه، انگار با ماژیک دور یک تیتر درشت خط کشیده بودن.
من مجدد
فریاد زدم:
ـ میگم اینجا کجاست؟!
ـ هیسس! آرومتر روانی! یه مهمونی ساده!
ـ خیلی خری سامان! خیلی.
تا خواستم برم، محکم مچ دستم رو چسبید. روزنامه رو مچاله کرد و انداخت دور
ـ رفیق نیمه راه نشو دیگه! من امشب تنهام. نگفتم که بیای دختربازی کنی، تو فقط بشین تو سالن... نمیخوام تنها برم.
ـ سامان! من...
ـ میدونم بهراد... میدونم تو اهل این مهمونیها نیستی. اما ازت خواهش میکنم یه امشب رو با من راه بیا.
با همون عصبانیت نگاهش کردم. از خودم پرسیدم که چرا روزنامه رو موچاله کرده؟ اون که روزنامه خون نبود هرگز....
ـ بیا دیگه! قول میدم زود بریم.
محکم دستم رو از دستش بیرون کشیدم. رو ازش برگردوندم و نگاهی به دخترک دربان انداختم. انگار تو یه عمل انجام شده قرار گرفته بودم. میدونستم نباید باهاش برم، اما... بدون اینکه نگاهش کنم، وارد سالن شدم.
ـ وای! سلام سامی جون! دلم برات یه ذره شده بود.
با شنیدن صدای دخترونهای از پشت سر، سامان سریعاً برگشت. بعد از چند ثانیه همونطور که به چهره دختره خیره شده بود گفت:
ـ سلام عزیز دلم! چقدر خوشگل شدی!
ـ مرسی!
حالم از مدل حرف زدنشون بد شد. رو از هر دو برگردوندم. اما حواس اونها به من بود.
ـ معرفی نمیکنی سامی جون؟
ـ چرا که نه؟ ایشون دوست صمیمی من آقا بهراد هستن.
دختر خندهای کرد و با گفتن «خوشبختم آقا بهراد!» دستش رو جلو آورد.
با همون تنفر نگاهش کردم. چقدر راحت خودش رو در اختیار این و اون میذاشت. بدون توجه به دستی که جلو آورده بود، از کنارش گذشتم و به طرف مبلهای سالن ورودی رفتم.
ـ سامان من اینجا منتظرتم. زود برگرد.
ـ خیلی خب!
این رو گفت و بازوش رو به سمت دختر که با بهت به من خیره شده بود برد.
ـ افتخار میدی عزیزم؟
دختره هم که تازه به خودش اومده بود، بازوی سامان رو گرفت و وارد سالن اصلی شد. من داشتم با ویترین عجیب سالن که شیک بود ژست الکی میگرفتم و همش کیفم رو از این دوش به اون دوش میزاشتم،
فکر میکنم یک ساعتی شد که اونجا بودم.
گوشیم مدام زنگ میخورد. یاسمین بود. دلم میخواست جواب بدم و از نگرانی دربیارمش، اما صدای آهنگ و صدای جیغ دختر پسرا اونقدر زیاد بود که نمیشد حرف زد.
نگاهم به سمت تصویر یاسمین رفت که روی صفحه موبایل افتاده بود. دستی روی صفحه گوشی کشیدم. چند دقیقه بعد عکس یه پاکت رو صفحه افتاد. بازش کردم. «بهراد کجایی؟ چرا جواب نمیدی؟!» و بلافاصله پیامک بعدی:
«دیوونه! دارم میمیرم از نگرانی. ساعت 11 شبه!» با بهت به ساعتم خیره شدم. راست میگفت، ساعت 11 شب بود. چطور نفهمیدم؟! همون موقع دستی از پشت، چشمهام رو گرفت. اولش تا چند ثانیه تو شُک بودم. کی این موقع شب اینجاست؟!
همه باید تو سالن باشن! دستش رو از رو چشمهام برداشتم و به عقب برگشتم. دختری با یه آرایش غلیظ و لباسی کوتاه ایستاده بود و میخندید.
ـ شما؟!
ـ اگه افتخار بدی همراهت.
ـ چی؟!
ـ مطمئناً توی این مهمونی به این شلوغی به یه همراه احتیاج داری دیگه، البته از خداشونم باشه بیان همراه تو بشن، حالا که کسی نیست اگه افتخار بدی، با هم بریم تو.
مات و مبهوت بهش خیره شده بودم. این واقعاً دختر بود؟! رفتارش درست شبیه پسرایی بود که دنبال یه دوست دختر میگردن و میخوان بهشون پیشنهاد بدن، منتها ظاهراً جامون عوض شده بود!
ـ آناهیتا، 21 ساله، خیلی خوشبختم.
این رو گفت و دستش رو برای دست دادن جلو آورد. چند ثانیهای به دست بلاتکلیفش نگاه کردم. از جا بلند شدم و سرم رو به نشونه تأسف تکون دادم.
ـ این رو یاد بگیر که دختر باشی! پس فردا همین پسرایی که اینقدر خودت رو براشون لوس میکنی، یه بلایی سرت میارن و مث یه تیکه آشغال میندازنت گوشه خیابون! گرفتی یا دوباره بگم؟
در مقابل نگاه درهم رفته دختر، به سمت در سالن رفتم. چند بار به در کوبیدم، اما انگار هیچکس نمیشنید. با صدای بلند، چند بار سامان رو صدا زدم، اما صدای آهنگ اونقدر بلند بود که مطمئن بودم نمیشنوه. دختره که از نگاه کردن خسته شده بود، چشم غرهای بهم رفت و از اونجا دور شد.
به سرعت از آپارتمان بیرون رفتم و زنگ در رو فشار دادم. بعد از چند دقیقه، صدای پسری که کاملاً مشخص بود مست کرده، تو کوچه پیچید.
ـ بله؟
ـ سامان رو صدا کن بیاد پایین... بگو بهراد عجله داره، میخواد بره!
ـ چی؟
صدام رو بلندتر کردم:
ـ میگم سامان رو صدا کن بیاد پایین!
ـ وایسا دو دقیقه!
صداش کمتر شد. بعد از چند ثانیه خنده بلندی کرد و گفت:
ـ رفیقت فعلاً مشغوله داداش. میگه خودت برو.
حتی ارزش فحش دادن هم نداشت. بیمعطلی به سمت خیابون رفتم. ولی این موقع شب ماشین از کجا گیر میآوردم؟! خودم رو تا سر خیابون اصلی رسوندم و اولین ماشین رو دربست گرفتم. تا خونه راه زیادی نبود، اما یه حس بدی داشتم. حالم اصلاً خوب نبود. شاید اگر راه طولانیتر بود، فرصتی میشد تا به خودم مسلط شم. اما خیلی زود رسیدم. با دودلی در رو باز کردم و وارد شدم. چراغها روشن بود.
ـ یاسمین!
جوابی نشنیدم. کمی جلوتر که رفتم، دیدم پشت میز غذاخوری نشسته و سرش رو گذاشته رو دستش. انگار خوابش برده بود. به سمتش رفتم و کنارش نشستم. دوباره، آروم صداش کردم.
ـ یاسی!... یاسمین!... بیداری عزیزم؟
بعد از چند لحظه، آروم سرش رو بالا آورد. چشمهاش قرمز شده بود. با دیدنم انگار دوباره نگرانی چند دقیقه قبل، تو چهرهاش نشست.
ـ بهراد!
ـ جانم؟
ـ تو... تو هیچ معلوم هست کجایی؟!
ـ ببخش... یه مشکلی برای رفیقم پیش اومد، مجبور شدم برم پیشش.
ـ یه درصدم فکر نکردی تو خونه به من چی میگذره؟
ـ گفتم که... ببخشید!
ـ تلفنت رو چرا جواب نمیدادی؟
ـ آنتن نداشتم!
چیزی نگفت. فقط همینجوری تو چشمهام زل زده بود.
ـ اینجا نخواب! خیلی سرده.
ـ باشه!
ـ تو برو، من یه دوش میگیرم و بعد میخوابم.
از جاش بلند شد.
ـ باشه... شب بخیر!
ـ شب بخیر!
تنها چیزی که به فکرم رسید تا بتونه فکر آشفتهام رو آروم کنه، دوش گرفتن بود. شیر آب سرد رو باز کردم و زیرش ایستادم. همیشه این کار بهم کمک میکرد تا به هیچ چیز فکر نکنم و دست کم چند دقیقه از مشکلاتم و فکرشون خلاص شم. یعنی آخرش چی میشد؟ زندگی یاسمین، زندگی خودم، زندگی مامان... اصلاً مگه همه اینها بخاطر مامان نبود؟ بخاطر اینکه میخواستم حق این چند سال زحمتش رو از این خانواده بگیرم، تا ما هم بتونیم یه زندگی راحتتر داشته باشیم؟ پس چی شد؟ این دلشوره چیه؟ این اضطراب، چی از جونم میخواد؟! چشمهام رو بستم و آب سرد رو بیشتر باز کردم. نمیخواستم به هیچ چیز فکر کنم؛ به هیچ چیز...
یاسمین:
با صدای زنگ تلفن چشمهام رو باز کردم. هول شده بودم. همیشه هر وقت موقع خواب تلفن زنگ میزد، این حالت بهم دست میداد. با همون چشمهای خوابآلود، سریع به سمت تلفن رفتم.
ـ بله؟
ـ سلااااام! چطوری؟
ـ شما؟
ـ یاسمین! خواب بودی، نه؟
ـ آره، متأسفانه!
با خنده گفت:
ـ فرشتهام تنبل خانوم!
ـ عه! فرشته جان تویی؟! شرمنده نشناختم!
ـ خواهش میکنم. خوبی؟ چه خبرا؟
ـ خوبم ممنون.
همونطور که مشغول حرف زدن بودم و اطراف خونه راه میرفتم، یک آن دل درد شدیدی گرفتم؛ اونقدر شدید که سر جا خشک شدم.
ـ از بچهها خبر نداری؟
ـ نه! خبر ندارم.
حالت تهوع شدیدی گرفتم. داشتم به زور سعی میکردم که خودم رو کنترل کنم، اما نشد. یک آن تلفن رو پرت کردم روی مبل و دویدم سمت دستشویی.
حس میکردم تمام محتویات شکمم داره بالا میاد.
دل دردم شدیدتر شد و دوباره حالم بهم خورد. همونطور که سرم رو توی کاسه دستشویی خم کرده بودم، دستم رو به دیوار گرفتم که نیفتم.
وقتی حس کردم هر چه بوده، تموم شده، سر بلند کردم. خودم رو تو آینه دیدم. مثل مردهای که کف از گوشه لبش بیرون زده. یهو وحشت کردم.
میخواستم بزنم زیر گریه. شیر آب رو باز کردم و صورتم رو گرفتم زیرش. آب سرد کمی آشفتگیم رو تسکین داد.
از دستشویی بیرون اومدم و خودم رو روی مبل انداختم. چرا یهو اینطور شدم؟! شام دیشب هم که مشکلی نداشت!
چند دقیقهای چشم روی هم گذاشتم تا حالم بهتر شه. اما اینبار صدای گوشی وادارم کرد که از جا بلند شم.
هنوز حالم سر جا نیومده بود. بخاطر همین لرزان به سمت گوشی رفتم. نگاهی به صفحه انداختم. فرشته بود. یادم افتاد که بیهیچ حرفی رها کرده بودمش پشت خط تلفن. تماس رو پاسخ دادم.
ـ سلام فرشته جون!
ـ چی شد یاسی؟ چرا قطع کردی؟!
ـ ببخشید! حالم یهو بد شد!
ـ ای وای! چرا؟!
ـ نمیدونم! الان هم اصلاً خوب نیستم.
ـ بهراد نیست؟
ـ نه. رفته!
ـ صبر کن تا چند دقیقه دیگه میام پیشت، بریم دکتر...
ـ نه بابا! دکتر چیه؟ احتمالاً سردیم کرده!
ـ نه بابا! سردی چیه؟! برو حاضر شو، منم الان میام.
به بهونه اینکه فرشته میخواد بیاد، یه کم به سر و وضعم رسیدم. اما ترسیدم صبحانه بخورم و دوباره حالم بد شه. ده دقیقهای طول کشید تا فرشته برسه. در رو که باز کردم، به یه دقیقه نکشید، رسید بالا.
ـ یاسی جونم! چی شدی؟!
ـ سلام دیوونه! چرا اینقدر نفسنفس میزنی؟!
ـ آخه تو یه جوری گفتی حالم بده، فکر کردم سکته رو زدی!! منم گازش رو گرفتم تا زودتر برسم!
در رو بستم و اشاره کردم روی مبل بشینه.
ـ الانم به این خندههام نگاه نکن، دارم میمیرم.
ـ چرا؟ مگه دیشب شام چی خوردی؟
ـ سبزی پلو داشتیم. اصلاً هم مشکلی نداشت. نمیدونم چرا اینجوری شدم.
لحظهای بهم خیره شد و بعد با لبخندی کنایهدار پرسید:
ـ نکنه خبریه!
یه لحظه مات نگاهش کردم. متوجه منظورش نشدم. نگاه مبهوتم رو که دید، خندهاش پررنگتر شد و گفت:
ـ میگم خبریه؟
تازه متوجه منظورش شدم. محکم به شونهاش زدم و گفتم:
ـ نه بابا! مگه هرکس حالش بد شه یعنی خبریه؟
او هم شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
ـ آره خب! ممکنه.
از تصور خیال فرشته، زدم زیر خنده.
ـ فکرش رو بکن!
ـ حالا پاشو زودتر حاضر شو! بد نیست یه سر به آزمایشگاه هم بزنیم.
ـ مثل اینکه جدی گرفتیا!
ـ نه عزیزم! تو جدی نگرفتی! پاشو! پاشو!
دستم رو گرفت و با هم بلند شدیم. به طرفم اتاق هُلم داد و گفت:
ـ زووووود! بدو، من بیکار نیستم!
ـ باشه خل و چل! صبر کن الان میام!
ـ الو! یاسمینا! سلام.
ـ سلاااام عزیزم! چطوری یاسمین؟
ـ قربونت! تو چطوری؟
ـ خوبم ممنون. چند روزی میشه خبری ازت ندارم.
ـ گوهربانو خوبه؟
ـ آره، سلام میرسونه.
ـ آقا سعید چی؟
ـ اونم خوبه. ممنون. چه خبرا؟
ـ خبر که.... اممم.....
ـ خبر که؟! چی شده؟!
ـ خبرم اینه که...
ـ د بگو دیگه!
ـ داری خاله میشی!
برای لحظاتی هیچ صدایی نیومد. با خنده گفتم:
ـ الــــو! کجا رفتی؟!
ـ شوخی میکنی؟!
ـ نه بابا! شوخی چیه؟
ـ یاسمین! یعنی جدی میگی؟
ـ نه پس! دارم شوخی میکنم! شوخی برای چی آخه؟!
ـ واااای! الهی قربونت برم! چند وقته؟
ـ دکتر میگفت پنج هفته ست.
ـ وای! یاسی! باورم نمیشه...
ـ باورت بشه!
ـ بهراد میدونه؟
ـ نه هنوز. شب تولدش بهش میگم!
ـ چه سورپرایزی بشه!
ـ ههه! آره. به گوهربانو هم بگو.
ـ اون که فکر کنم از خوشحالی مستقیم بیاد پیشتون!
خندیدم و همونطور که تو آیینه برای خودم شکلک درمیآوردم، گفتم:
ـ بعید نیست.
ـ امشب که نه... احتمال 99 درصد فردا میایم پیشت.
ـ خیلی هم خوب!
ـ پس فعلاً کاری نداری؟
ـ نه خواهری. فعلاً.
ـ خداحافظت.
تلفن رو قطع کردم و روی میز گذاشتم. کلی کار داشتم. باید میرفتم برای بهراد کادو میخریدم و وسایل کیک رو میگرفتم. چشمکی به خودم زدم و رفتم تا حاضر شم.
بهراد:
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم سمت خونه. نگاهی به ساعت انداختم. هفت شب بود. نسبت به روزهای دیگه خیلی دیر کرده بودم. هنوز خیلی از نشریه دور نشده بودم که سامان رو کنار خیابون دیدم که داشت برام دست تکون میداد. نگه داشتم. اشاره کرد شیشه رو بدم پایین.
ـ بله؟
با خنده گفت:
ـ ببخشید آقای راننده، میشه این پسر تنها رو تا خونهشون برسونید؟ آخه نه که شبه، منم که هلو، یهو دیدی تو راه دزدیدنم!
ـ چرت و پرت نگو! اگه تو هلویی من چیام پس؟ بیا بالا!
ـ چی شده داداش؟ توپت پره؟!
ـ آره، توپم پره، خیلی هم پره... اون شب که من رو بردی تو اون مهمونی به ظاهر ساده و تا 11 شب علافم کردی، بعد هم که شنیدم مشغول شده بودی و اصلاً انگار نه انگار یه نفر اون بیرون منتظرته.
ـ بابت اون شب واقعاً شرمندهام.
ـ شرمندگیت به درد خودت میخوره.
دو دستی صورتم رو گرفت و ماچم کرد. یه لحظه کنترل ماشین از دستم در رفت.
- چه خبرته سامان؟!
ـ حله دیگه؟
ـ اَه!... بدم میاد از این مسخره بازیها!
ـ دِ! بیخیال دیگه! یه آهنگ روشن کن فضا عوض شه.
ـ نه! میخوام باهات حرف بزنم!
ـ خب! بفرما!
ـ طبق اون قراری که با هم گذاشتیم، اون اسناد کی آماده میشه و من کی باید از خونهمون برم؟
ـ احتمالاً تا دو سه روز دیگه آماده میشه.
ناخوداگاه زدم رو ترمز! سامان به سمت جلو پرتاب شد.
ـ هوووووی چته؟! نزدیک بود سرم بخوره به شیشه!
ـ دو سه روز دیگه؟!
ـ آره! حالا مگه چیه؟!
چند ثانیه به روبرو خیره شدم.
ـ هی! بهراد! با تواَم! چی شده؟!
ـ سامان!
ـ بله؟
ـ من با یاسمین میمونم.
ـ چی؟! یه بار دیگه تکرار کن!
برگشتم، تو چشمهاش زل زدم و با صدای بلندتر گفتم:
ـ من با یاسمین میمونم.
ـ تو دیوونه شدی؟!
ـ آره دیوونه شدم!
ـ ببینم... تو فکر میکنی اگه یاسمین بفهمه حدود 1 میلیارد از اموالشون رو بالا کشیدی، بازم باهات میمونه؟
کنار بزرگراه نگه داشتم و زل زدم تو صورت سامان.
ـ تو چرا اینقدر اصرار داری که من از یاسمین جدا شم؟!
ـ چون اگه جدا نشی و فلنگو نبندی، میفرستنت گوشه هلفدونی، تا آخر عمرت باید پشت میلههای زندان بمونی. میفهمی یا نه؟
ـ اصلاً تو چرا من رو از اول وارد این زندگی کردی لعنتی؟! چرا؟! مگه نمیشه همه این دستکاریها رو همین جوری انجام بدیم، پس چرا گفتی وارد زندگیش شم؟!
ـ چون اگه نمیشدی، بعد از کش رفتن اون اسناد از خونهشون اولین نفری که بهش شک میکردن تو بودی... میفهمی؟ تو بودی... اونوقت یه پاپاسی هم گیرت نمیاومد که هیچ، باید میرفتی زندان. اما الان تو شوهر اون دختری! اون به تو اعتماد داره. محاله یه درصد هم به تو شک ببره. چرا اینا به عقلت نمیرسه آخه؟!
دیگه نای حرف زدن نداشتم. خسته شده بودم، از همه چیز. ماشین رو روشن کردم و بدون هیچ حرفی راه افتادیم. چند دقیقه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد تا اینکه سامان این سکوت رو شکست.
ـ راستی! باید یه کاری کنی!
ـ دیگه چی؟
ـ میتونی یه عکس از بچگی یاسمینا برام پیدا کنی؟
ـ عکس از یاسمینا؟ برای چی؟
ـ مستوفی میگه که احتمالاً صاحب این اسناد رو میشناسه. البته این جریان مربوط میشه به وقتی که بابای یاسمین زنده بود. جرئیات رو برام نگفت، فقط بهم سپرد که اگه عکسش رو براش ببرم یه تخفیف درست حسابی بهمون میده. احتمالاً اینا جریاناتی داشتن که ما ازش بیخبریم.
ـ عجیبه!
ـ خیلی.
ـ کی میخواد؟
ـ اگه بتونی تا فردا به دستم برسونی، عالی میشه.
ـ خیلی خب، فردا از نشریه میام دم خونهتون بهت میدم!
ـ دمت گرم!
ماشین رو جلوی در خونهشون نگه داشتم.
ـ ممنون، زت زیاد!
ـ به سلامت!
بعد از اینکه سامان رو دم در خونهشون پیاده کردم به سمت خونه راه افتادم. اما حالم اصلاً عادی نبود. فقط به مسیر روبروم خیره شده بودم. ضبط رو روشن کردم. صدای میثم ابراهیمی توی ماشین پیچید.
«یه ثانیه، نگاه تو چشم تو بسه برام
یه ثانیه، دیگه میمونی تو خاطرههام
تو مثل زندگی خوبی برام، از تو نفس میخوام
یه ثانیه، نباشی تو، جلو چشمهام غمه
یه ثانیه، که همه زندگی آدمه
همه عمر اگه باشی کمه، کی اینو میفهمه؟
هوای عشقت اومده، هوای قلب من بده
یه حالت عجیببه، دلم دوباره در زده
یه ثانیه یه همنفس، نفس همین یه ثانیهس
دلم میخواد داد بزنم، دیوونه تم همینو بس...»
صدای آهنگ رو تا آخر زیاد کردم. چقدر این آهنگ به حال نزار من میاومد.
«... بدون تو، همه دیگه منو پس میزنن
به غیر تو، همه آدما بدن با من
تو به من حرفای تازه بزن، قلب منو نشکن
یه ثانیه اگه عوض بشی من میمیرم
یه ثانیه یه دفعه دست تو رو میگیرم
از پیش تو که جایی نمیرم، از همه دلگیرم
هوای عشقت اومده، هوای قلب من بده
یه حالت عجیبیه، دلم دوباره در زده
یه ثانیه، یه همنفس، نفس همین یه ثانیهس
دلم میخواد داد بزنم، دیوونهتم همینو بس...»
بدون اینکه بفهمم چقدر گذشت، رسیدم. انگار که فقط پام روی گاز بود و مسیری که تو ناخودآگاهم بود رو میرفتم. ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم.
وارد خونه که شدم، همه جا تاریک بود. فکر کردم احتمالاً یاسمین رفته پیش یاسمینا و هنوز برنگشته.
چراغها رو روشن کردم و به طرف آشپزخونه رفتم. یه لیوان آب سرد برای خودم ریختم و تا آخر سر کشیدم.
چشمم به یادداشت کوچیکی افتاد که رو در یخچال چسبیده بود.
«سلام بهرادی! خسته نباشی! من یه کار کوچیک داشتم، زود برمیگردم. یاسی.»
ناگهان حرفهای سامان به ذهنم اومد. عکس یاسمینا.
جلو چشم یاسمین که نمیتونستم این کار رو بکنم، پس باید تا یاسمین نبود، زودتر از تو آلبوم برش میداشتم.
به سمت اتاق خواب رفتم و آلبوم رو از بالای کمد درآوردم. انگار که با باز شدنش دنیایی از خاطرهها جلوی چشم آدم باز میشد.
تو بعضی از صفحهها عکسهایی بود که من و یاسمین تو شمال انداخته بودیم و تو صفحههای دیگه، عکسهای خانوادگیشون.
تمام آلبوم رو دیدم، اما اثری از عکس بچگی یاسمینا نبود. یک آن یادم اومد که تو کیف پول یاسمین دیدمش. خوشبختانه کوله پشتیش رو نبرده بود. کوله رو از روی تخت برداشتم و زیر لب گفتم:
ـ شرمنده یاسمین!
خوب میدونستم که یاسمین دوست نداره کسی بدون اجازهاش به وسایل شخصیش دست بزنه و من هم دقیقاً همین اخلاق رو داشتم.
اما برخلاف میل باطنیم، زیپ کیف رو باز کردم و دنبال کیف پول گشتم.
چند تا کاغذ توش بود. از کوله بیرونشون آوردم تا بالاخره تونستم کیف پول رو پیدا کنم.
همونطور که حدس زده بودم، عکس بچگی خودش و یاسمینا رو اونجا گذاشته بود.
فوراً عکس رو برداشتم و همه چیزها رو به کیف برگردوندم. خواستم زیپ کیف رو ببندم که یه برگه بزرگ از میون کاغذها توجهم رو جلب کرد.
برگه آزمایشگاه بود. یه لحظه نگران شدم. چی شده بود که رفته آزمایشگاه؟!
چرا به من نگفته؟! بازش کردم. اما کاش بازش نمیکردم. همون یک برگه کافی بود تا استرسی که داشتم هزار برابر بیشتر شه.
با تردید دوباره پشت و روی کاغذ رو خوندم. برای بار سوم و چهارم و... یاسمین باردار بود... برگه از دستم به زمین افتاد. همینطور مات و مبهوت به روبرو زل زده بودم.
نه! نه! چرا حالا که من میخوام ازش جدا بشم؟ چرا حالا که همه چیز جور شده و من تونستم کمی با این وضعیت کنار بیام؟!
چرا الان که قراره دیگه پیشش نباشم؟! به جرأت میتونم بگم که تا نیم ساعت به یه نقطه خیره شده بودم و اونقدر افکار مختلف سراغم اومده بود که قدرت حرکت نداشتم.
صدای زنگ گوشی، درست مثل یه آژیر خطر، من رو از افکارم بیرون کشید. بدون اینکه به صفحهاش نگاه کنم، تماس رو جواب دادم.
ـ الو! بهراد!
ـ سامان!
ـ عکس رو پیدا کردی؟
هنوزم باورم نمیشد که این اتفاق افتاده و هنوزم درگیر افکار لعنتیم بودم.
ـ هی بهراد! با تواَم! رو به راهی؟!
ـ سامان! باید ببینمت.
ـ ها؟! الان؟! ما که همین بیست دقیقه پیش همدیگه رو دیدم.
ناخوداگاه صدام رفت بالا.
ـ گفتم باید ببینمت. همین الان!
ـ خیلی خب! خیلی خب! بیا توی بوستان نزدیک خونهتون، تا ده دقیقه دیگه اونجام.
بدون هیچ حرفی تلفن رو قطع کردم. برگه رو برداشتم و از خونه بیرون زدم.
خیلی زود خودم رو به بوستانی که نزدیکی خونهمون بود رسوندم. نگاهی به اطراف انداختم، خبری از سامان نبود.
برای چندمین بار برگه رو از جیبم درآوردم و نگاهی بهش انداختم. هر بار که میخوندمش، انگار آتش عذاب وجدانی که تو این چند ماه داشتم و سعی میکردم باهاش کنار بیام، چندین برابر میشد.
به درختی که کنارم بود تکیه دادم و به آسمون زل زدم. دم دمای غروب بود و همین باعث شده بود که قسمتهایی از آسمون نارنجی و زرد بشه.
خورشید در حال غروب بود و هوا هر لحظه رو تاریکی میرفت. با دستی که روی شونهام خورد از جا پریدم و فوراً به عقب برگشتم. سامان با همون خنده همیشگی دستش رو از رو شونهام برداشت و گفت:
ـ شرمنده داداش! ترسیدی؟
با دیدن چهره عصبانی من، لبخندش محو شد و پرسید:
ـ چیه دوباره که توپت پره؟! با یاسمین دعوات شده؟
بدون هیچ حرفی برگه رو به دستش دادم. چند دقیقهای با تعجب به برگه خیره شد و بعد خوندش.
ـ این... این چیه بهراد؟!
خنده تلخی زدم و گفتم:
ـ میبینی که، به سلامتی دارم بابا میشم.
برخلاف انتظارم زد زیر خنده.
ـ دروغ نگو!
ـ اگه یه کم دقت کنی، کاملاً مشخصه که الان به هیچ عنوان حال و حوصله دروغ گفتن ندارم!
ـ به سلامتی داداش! حالا دختره یا پسر؟
محکم برگه رو از دستش بیرون کشیدم و زدم تخت سینهاش. کمرش خورد به درختی که پشت سرش بود. اجازه آخ گفتن پیدا نکرد، چون با عصبانیت فریاد زدم:
ـ به چی میخندی؟! هان؟! به بدبختی من؟! یعنی از نظر تو اینقدر زندگیم خندهدار شده؟
همونطور که دست به کمر گرفته بود و سعی داشت خندهاش رو جمع کنه، دستم رو از یقهاش کنار کشید و گفت:
ـ اینجوری نگو بابا! بدبختی چیه؟! این ته خوشبختیه!
ـ آره... آره! شاید اگه منم مثل بقیه یه زندگی عادی داشتم و این همه عذاب وجدان توی وجودم نبود، الان از خوشحالی بال درمیآوردم.
کدوم احمقیه که از بچه بدش بیاد؟ کدوم خریه که نخواد از عشقش بچه داشته باشه؟
سامان با شنیدن این کلمه برای چند لحظه با بهت بهم خیره شد و بعد آهسته گفت:
ـ آهااان... پس بگو رفیق من چشه!
رو ازش برگردوندم و خیره شدم به تونل بازی بچهها، وسط پارک. سامان اما ادامه داد:
ـ مشکلت اینه که عاشق شدی!
روکردم بهش و گفتم:
ـ ببین سامان! الان اصلاً قصد ندارم که راجع به این مسائل باهات حرف بزنم، چون فعلاً خودمم مثل خر توش موندم... حرف من اینه تو به من گفتی تا چند روز دیگه باید از تهران برم. درسته؟
ـ خب؟
بیتفاوت به جمعیت اطراف، فریاد زدم:
ـ خب لامصب! الان من چه جوری باید یاسمین رو با این وضعیتش رها کنم و برم؟ دِ آخه بیشعور! چرا نمیفهمی که من نمیتونم مثل تو باشم؟ نمیتونم بیتفاوت باشم! نمیتونم!
دستش رو روی سینهام گذاشت و با جدیت گفت:
ـ هی رفیق! مراقب حرف زدنت باش لطفاً! اصلاً دوست ندارم توی این موقعیت شاخهامون بره تو هم... اینقدر هم این کاه رو برای خودت کوه نکن! این مسأله اونقدر هم که تو میگی جای نگرانی نداره!
ـ نداره؟! جای نگرانی نداره؟!
ـ نه که نداره!
دست به سینه جلوش ایستادم.
ـ خیلی خب! تو که حس میکنی اینقدر آی کیویی، بفرما! چه کار کنم که اینقدر از کاه، کوه نسازم؟!
ـ سقطش کنید!
پایه مغزم انگار تکون خورد. یه لحظه گیج و منگ نگاهش کردم. مو به تنم راست شد. بیاراده، جملهاش رو تکرار کردم:
ـ سقطش کنیم؟
با خونسردی سیگاری از جیبش درآورد و روشن کرد.
ـ آره! یه کاری کن تا قبل از اینکه اسناد آماده شه و بخوای بری، از بین بره. اونوقت دیگه نه یاسمین با یه بچه تنها میمونه و نه تو...
با فریاد پریدم وسط حرفش:
ـ امکان نداره یاسمین همچین کاری کنه!
ـ خب معلومه! اگه عاقل باشه، معلومه که نباید همچین کاری کنه. اینجا دیگه زحمتش میفته گردن تو.
ـ من؟!
ـ آره!
ناباورانه گفتم:
ـ داری شوخی میکنی دیگه، هان؟!
پک محکمی به سیگارش زد و گفت:
ـ نه! کاملاً جدی میگم!
برای لحظاتی هیچکدوم هیچ حرفی نزدیم. نگاهم روی دودهایی بود که هر چند ثانیه یک بار از سیگار بلند و در هوا محو میشد.
یکی از درون بهم نهیب میزد که: «بهراد! تا کجا میخوای ادامه بدی؟ یعنی تو اینقدر پست شدی که بچه خودت رو بخاطر پول بکشی؟! یعنی تو به این درجه از رذالت رسیدی که همه رو بخاطر گرفتن حقی که هیچ معلوم نیست حَقه یا نه، قربانی کنی؟ واقعاً فکر میکنی مادرت با این کارها، باز هم تو رو پسر خودش میدونه؟! اصلاً میفهمی داری چه کار میکنی بهراد؟! بیدار شو! تا کی میخوای خودت رو به خواب بزنی و با یه دلیل مسخره تمام گناهانت رو توجیه کنی؟!»
نهیبی که هر لحظه از درون تکونم میداد، باعث شد تصمیمم رو اینبار قاطعانه بگیرم. تصمیمی که تو چشم سامان که انگار فقط منتظر بود تا من به سقط رضایت بدم، کاملاً غیرمنتظره میاومد.
ـ برو همه چیز رو لغو کن!
ـ چی؟!
ـ گفتم برو تمام قرار مدارها رو با مستوفی لغو کن!
ـ هیچ میفهمی چی داری میگی احمق؟!
ـ آره! میفهمم. الان دیگه میفهمم. من دیگه هیچ پولی نمیخوام. دیگه بسه این همه بد بودن. کافیه!
در یک آن، سامان به سمتم اومد و دو دستی یقهام رو گرفت:
ـ مگه دست خودته که بخوای یا نخوای؟ ما کلی برای اینکه به این نقطه برسیم، زحمت کشیدیم.
دستش رو پایین کشیدم. به عقب هلش دادم و گفتم:
ـ اینا زحمت نبود! اشتباه محض بود.
سامان فریاد زد:
ـ ادای این فیلسوفها رو برای من درنیار! ما کلی سختی کشیدیم! حالا من هیچی، خود تو، بخاطر این موقعیت، زیر بار یه ازدواج اجباری رفتی.
من اما آروم بودم. تازه آروم گرفته بودم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
ـ آره! ازدواج اجباری با دختری که حالا بدون اون نمیتونم زندگی کنم!
سامان با ناباوری به چهرهام زل زده بود. لبخندی زدم و پرسیدم:
ـ ببینم! اصلاً تو نگران چی هستی؟ اصلاً مگه ما بخاطر گرفتن حق مادر من، خودمون رو تو این همه هچل ننداختیم؟! آقا من دیگه حق مادرم رو نمیخوام. بابت این چند ماه هم یه پولی به تو میدم و خلاص.
چشمهای سامان سرخ شده بود و رگ پیشونیش بیرون زده بود. نفس عمیقی کشید، اما انگار آروم نشد چون با فریاد گفت:
ـ تو حق نداری این کار رو بکنی! حق نداری لعنتی!
رو از او برگردوندم و گفتم:
ـ دیگه برام مهم نیست... من نمیتونم بچهام رو بکشم. والسلام.
منتظر حرفی از طرف او نشدم و به سمت خونه به راه افتادم.
یاسمین:
نگاهی به ساعت انداختم. هفت شب بود و دیگه بهراد باید پیداش میشد.
کاش قبل از مهمونها میرسید. فوراً کیک رو از تو یخچال برداشتم و روی میز گذاشتم. یه شمع به شکل عدد 25 هم توی کیک فرو کردم.
فوقالعاده شده بود. پیشدستیها رو هم آماده کردم و روی میز گذاشتم. به طرف اتاق خواب رفتم و نگاهی به خودم انداختم.
یه شلوار مشکی به همراه یه مانتوی سفید. حسابی به هم میاومدن. همیشه ترکیب رنگهای مخالف رو دوست داشتم. یه شال سفید هم از توی کمد برداشتم و روی سرم انداختم.
با صدای باز و بسته شدن در کوچه، فوراً به سمت کلیدهای برق رفتم و تمام چراغها رو خاموش کردم. ضبط رو هم روشن کردم و صدای یه آهنگ ملایم تو فضای خونه پیچید.
برف شادی رو برداشتم و پشت در منتظر شدم.
با صدای چرخیدن کلید در قفل، خودم رو کاملاً پشت در پنهان کردم.
بهراد که وارد شد، از پشت در دیدم که چند لحظهای مکث کرد. بهش حق دادم. خونه کاملاً ظلمات شده بود. صدای موسیقی هم که دیگه نگو...
همینطور جلوی در ایستاده بود، بدون هیچ حرکتی. حیف که نمیشد چهرهاش رو ببینم. حتماً خیلی دیدنی شده بود.
به محض اینکه چراغها رو روشن کرد، از پشت در بیرون پریدم. جیغ بلندی کشیدم و تمام برف شادی رو رو سرش خالی کردم. اولش ترسید و چهرهاش کاملاً در هم رفت، اما خیلی زود خندهاش رو میون برف شادی که تو صورتش بود، دیدم.
برف شادیها رو از سر و صورتش پاک کرد و با همون خنده گفت:
ـ دختره دیوونه! زهرهام ترکید! این چه کاریه؟؟
محکم بغلش کردم و گفتم:
ـ تولدت مبارک بابا بهراااد!
یه لحظه حس کردم که همه چیز رو میدونه، چون اصلاً تعجب نکرد. ولی انگار که جا خورده بود، چون با تعجب صورتم رو کمی عقبتر گرفت و گفت:
ـ بابا بهراد؟!
ـ بـــلـــــه!
یه لنگه از ابروهاش رو بالا انداخت و پرسید:
ـ حالا چرا بابا بهراد؟!
هیجانم بیشتر شد. چشمانم برقی زد و گفتم:
ـ یه کم فکر کن!
لحظاتی تو صورتم خیره موند و بعد گفت:
ـ میشه راهنمایی کنی؟!
دیگه خورد تو ذوقم. یعنی اصلاً به ذهنش هم نرسید که برای چی این لفظ رو براش به کار بردم؟! با دلخوری گفتم:
ـ عه! بهراد! یعنی تو نمیدونی چرا به یکی میگن بابا؟
همچنان خیره موند تو صورتم. باز شکم برد که انگار همه چیز رو میدونه. اما یکمرتبه برقی تو چشمهاش دوید و با خنده گفت:
ـ شوخی میکنی!
از اینکه اینقدر دیر گرفته بود، دلخور بودم. لب ورچیدم و گفتم:
ـ نخیر! هیچم شوخی نمیکنم!
خندهای از ته دل کرد و گفت:
ـ یعنی واقعاً...
ـ بعله آقا! واقعاً!
ـ باورم نمیشه...
ـ باورت بشه!
با یک جست دوباره بغلم کرد و در گوشم گفت:
ـ وای یاسمین نمیدونی چه حالی دارم! اصلاً نمیدونم چی باید بگم! چند وقته؟
دیگه هیجان منم برگشته بود. با ذوق گفتم:
ـ پنج هفته.
ـ وای یاسی! خیلی خوشحالم!
ـ منم همینطور... راستی!...
ـ جانم؟
ـ اینم کیک خودته. قشنگه؟
این رو گفتم و به کیک شکلاتی که روی میز بود اشاره کردم. با تعجب نگاهی به کیک انداخت.
ـ کیک؟
ـ آره دیگه! تولد، بدون کیک مگه داریم اصلاً؟!
لبخندی زد و گفت:
ـ باورت میشه اصلاً یادم نبود تولدمه؟!
ـ همین که حالا یادت اومد، جای شکرش باقیه!
ـ آره واقعاً!
صدای زنگ آیفون از هم جدامون کرد. بهراد با تعجب به من نگاهی کرد و پرسید:
ـ کسی قراره بیاد؟!
دستهام رو دور سینهام قلاب کردم و همونطور که به تصویر گوهربانو اینا اشاره میکردم، گفتم:
ـ خودت ببین!
ـ عه! مهمون هم دعوت کردی!
ـ آره دیگه! خیلی وقته میخواستم بگن بیان، ولی نمیشد. امروز دیگه با یه تیر، دو نشون زدیم.
ـ آهان! که اینطور.
این رو گفت و به طرف آیفون رفت.
بهراد:
مشغول تایپ کردن بودم که ضربهای به در زده شد.
ـ آقای شاکری! میشه بیام تو؟!
ـ بله! بفرمایید!
آقا کریم بود، آبدارچی شرکت. به طرفم اومد و سینی چایی رو روی میز گذاشت. با لهجه قشنگ شمالیش گفت:
ـ خسته نباشید آقا!
از اون جایی که من عاشق گویشهای شمالی بودم، با شنیدن لهجهاش لبخندی زدم و گفتم:
ـ سلامت باشی آقا کریم! ممنون!
ـ نوش جانتون آقا!
جرعهای از لیوان چایی نوشیدم و به تایپ کردن ادامه دادم. باید هر چه زودتر کار رو برای آقای امیری، مسئول چاپ مطالب، ایمیل میکردم تا بفرسته برای چاپ. همونطور که داشتم مینوشتم، متوجه شدم آقا کریم هنوز ایستاده. سر بلند کردم و پرسیدم:
ـ جانم آقا کریم؟ کاری پیش اومده؟!
ـ خانومتون جلوی در ایستاده بودن، گفتن که بهتون خبر بدم اگه کاری ندارین، بیان تو!
ـ این چه حرفیه؟! بهش بگو بیاد!
توی دلم خندیدم. الان همه فکر میکنن من به یاسمین گفتم وقتی میخواد بیاد تو اتاق، اول بهم خبر بده. دختره دیوونه! آقا کریم سری به نشونه تأیید تکون داد و از اتاق بیرون رفت. هنوز چند دقیقهای از رفتن کریم آقا نگذشته بود که یاسمین وارد اتاق شد.
ـ سلام!
ـ سلام عزیزم!
ـ چطوری؟
همونطور که به تایپ کردنم ادامه میدادم، گفتم:
ـ خوبم، ممنون. تو خوبی؟
در اتاق رو بست. کیسه نسبتاً بزرگی روی میز گذاشت و به طرفم اومد.
ـ خوبم ممنون.
ـ پسرم چطوره؟
پشت سرم ایستاد و دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد.
ـ حالا کی گفته پسره؟!
چون غرق کار بودم، یه لحظه ماتم برد. اما خیلی زود خودم رو پیدا کردم و دستهاش رو تو دستم گرفتم، فشردم و گفتم:
ـ حدس میزنم!
ـ عه! که اینطور.
از تو آیینه کوچیک روی میز به چشمهام نگاه کرد و گفت:
ـ اونوقت اگه دختر بود چی؟
ـ قدمش روی چشم، سالم باشه، پسر دخترش فرقی نداره!
ـ اوهوم!
برگشتم سمتش و گفتم:
ـ جانم؟ کاری داشتی اومدی؟
ـ کار اونچنانی که نه... دوست داشتم اگه بشه امروز رو با هم باشیم!
ـ چرا که نه! البته اول باید بذاری این کارم رو جمع کنم، چون باید تحویل بدم. راستی! چه خبر از یاسمینا و سعید؟ خبری ازشون نیست.
ـ آره خیلی کم پیدا شدن. اتفاقاً امروز صبح به خونه زنگ زدم، مامان میگفت که صبحها که با هم سرکار میرن، شب هم برمیگردن. دیگه خبر بیشتری ازشون نداره.
ـ چقدر خوب!
ـ چی چه خوب؟
ـ اینکه با هم میرن و میان.
ـ آهان، آره، منم خیلی خوشحالم!
یاسمین با تأیید حرفم، رفت و روی مبل روبروم نشست. لحظاتی به سکوت گذشت و من هم کارم رو تموم کردم.
ـ خیلی خب. تموم شد!
ـ میشه بخونم؟
ـ آره! بخون!
ـ «کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی؟
مرا حیرانتر از حیرانتر از حیران پذیرفتی
تو را گریانتر از گریانتر از گریان صدا کردم
دلم تنهاتر از تنهاتر از تنهاییت را دید
تو را یکتا لقب دادم، تو را عرفان صدا کردم
کجایی ساحل آرامش دریای طوفانی؟
پریشان بودم ای دریا! تو را طوفان صدا کردم
تو را در تابش بیخواهش خورشید فهمیدم
تو را در بارش آرامش باران صدا کردم
صدا کردم، صدا کردم، صدایم را غمت لرزاند
تو را نالان، تو را لرزان، تو را از جان صدا کردم
تو میدیدی مرا، احساس میکردم چه میخواهی
سلام ای پاسخ آوازهای بیصدای دل
سلامت میکنم هر روز و هر شب ای خدای دل
سلامم را تو پاسخ گفتهای با تابش عشقت
دلم آرام شد در ساحل آرامش عشقت.»
شعر که تموم شد برای لحظهای سکوت کرد و با لحنی پر از احساس گفت:
- وااای! چقدر زیبا بود!
- بله! واقعاً قشنگ نوشته...
همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد. با دیدن اسم سامان، از جا بلند شدم و به سمت پنجره رفتم.
ـ بله!
ـ سلام.
ـ سلام.
ـ خوبی؟
پرده رو کمی کنار زدم و همینطور که به خیابون شلوغ و پر رفت و آمد روبرو خیره شده بودم، گفتم:
ـ فکر کردم بخاطر حرفهای اون روز، دیگه بهم زنگ نمیزنی!
ـ نه بابا! من که میدونم اونا همهاش از رو ناراحتیت بود. وگرنه هنوز به این درجه از دیوانگی نرسیدی!
ـ اتفاقاً کاملاً برعکس! من نه تنها به اون درجه از دیوانگی رسیدم، بلکه فراتر هم رفتم. حرفهای اون روز هم تکتکش جدی بود.
ـ شوخی بسه بهراد! مستوفی میخواد ببیندت، گفت که یه زنگ بهت بزنم. الان گفتم که اگه بشه با هم بریم پیشش.
ـ گوش کن سامان! من عادت ندارم حرفی رو دوبار به کسی بزنم! مِن بعد هم دیگه شمارت رو، رو صفحه گوشیم نبینم.
ـ بهراد! بفهم داری چه تصمیمی میگیری! من و تو برای این که الان به این جای ماجرا برسیم، همه کار کردیم. تو شاید برات مهم نباشه، اما برای من خیلی مهمه. پس خواهشاً با من وارد بازی نشو!
بیاختیار صدام بلند شد.
ـ مثلاً اگه وارد بازی شم، چه غلطی میخوای بکنی؟ گفتم که من حقت رو بهت میدم، دیگه این هارت و پورتها برای چیه؟!
نگاهم متوجه یاسمین شد که هر از گاهی با تعجب نیم نگاهی بهم مینداخت و بعد دوباره مشغول کار کردن با گوشیش میشد.
ـ بهراد! برای بار آخر بهت میگم، بیا و دست ازین حرفها بردار! بابا! تو چت شد یهو؟!
ـ کاری نداری؟
ـ بهراد! دارم با تو حرف میزنم!
بلندتر گفتم:
ـ کاری نداری؟
ـ به جهنم! خودت خواستی. از این به بعد هر بلایی سرت بیاد، همه رو از چشم خودت ببین! منتظرم باش!
بدون هیچ حرفی، تماس رو قطع کردم و گوشی رو محکم پرتاب کردم سمت دیوار. گوشی پخش شد روی زمین. یاسمین با وحشت سر بلند کرد.
ـ بهراد! چی شد؟! اینجا مگه محل کارت نیست؟! این چه طرز حرف زدن بود؟!
همون موقع منشی تقهای به در زد و سرش رو داخل آورد.
ـ آقای شاکری! صداتون تا طبقه پایین میاد! خواهش میکنم یه کم آرومتر!
بدون اینکه بهش نگاهی بندازم، رو کردم سمت پنجره. یاسمین که دید من چیزی نمیگم، رو به منشی کرد.
ـ چشم خانوم! شرمنده!
متوجه حال خرابم بود. بعد از رفتن منشی، به سمت پارچ آب رفت و کمی آب توی لیوان ریخت. روبروم ایستاد و لیوان رو به طرفم گرفت. بدون هیچ حرفی لیوان رو ازش گرفتم و کمی خوردم.
ـ بهراد! چی شد یه دفعهای؟! کی بود؟!
جوابی ندادم. دستی روی صورتم کشیدم و روی مبل نشستم.
ـ بهراد! با تواَم!
ـ یاسمین! خواهشاً الان چیزی ازم نپرس! اصلاً حالم خوب نیست.
ـ باشه! هرجور که راحتی.
به طرف گوشیم که با قاب خرد شده رو زمین افتاده بود، رفت. از زمین برداشتش و نگاهی به پشت و روش کرد.
ـ شانس آوردی قابت محکم بوده، وگرنه الان به جای قاب، گوشیت خرد خاکشیر شده بود!
این رو گفت و گوشی رو روی میز گذاشت.
بدون اینکه نگاهش کنم، پام رو روی پام انداختم و سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم و خودم رو آروم کنم.
یاسمین:
ـ بهراد!
ـ جانم!
ـ این قشنگه؟
ـ چی؟
به عروسک بامزهای که پشت ویترین مغازه بود، اشاره کردم.
ـ این رو میگم.
لبخندی زد و گفت:
ـ بامزهس!
سرم رو برگردوندم و گفتم:
ـ بگیریمش؟
لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:
ـ تو وایسا، من میگیرم میام. میترسم اگه بیای تو، کل مغازه رو بخری!
لب ورچیدم و با دلخوری گفتم:
ـ بهراد!
خندید و بی هیچ حرفی وارد مغازه شد. نگاهی به اطرف انداختم. خیلی شلوغ بود و هر کس هم مشغول کاری. یه طرف یکی خرید میکرد، اون طرفتر یه بچه آویزون مادرش بود و با گریه چیزی ازش میخواست، بغل دستش یه زوج جوون که دست تو دست هم راه میرفتن و میخندیدن. اون طرف خیابون هم یه مرد ژندهپوش با سر و وضع ژولیده، ساز میزد و آهنگ میخوند. مثل همیشه زندگی جریان داشت.
ـ بیا یاسی! گرفتمش.
نگاهم رو از اطراف گرفتم و به عروسک انداختم.
ـ واییی بهراد! چقدر بامزهس!
ـ آره! خیلی!
بعد از اینکه کمی باهاش بازی کردم، توی کیسه گذاشتمش و به مسیرمون ادامه دادیم.
پیادهرو شلوغ بود، اما با شروع شدن بارون اکثر مردم پراکنده شدن. هوا رو به تاریکی بود و ابرهای سیاه تموم آسمون رو پرکرده بود.
ـ میگم یاسی! بارون گرفت. بریم خونه!
ـ نه بهراد! حیف این هوا نیست؟! بعدشم، هنوز لباس نگرفتیم!
سرش رو کنار گوشم آورد و با صدای آرومتری گفت:
ـ من میگم بذار اول مطمئن شیم پسره یا دختر، بعد براش لباس بگیریم!
ـ نگران اونش نباش! یه رنگی میگیرم که مشترک باشه.
ظاهراً فهمید که مرغم یه پا داره، برای همین دیگه چیزی نگفت. به چند تا مغازه دیگه هم سر زدیم و تقریباً دست پر به خونه برگشتیم.
به خونه که رسیدیم، قبل از اینکه لباسهام رو عوض کنم، فوراً کیسههای خرید رو روی میز گذاشتم و نشستم تا دونه دونه ببینمشون. کیسه اول، همون عروسک بامزه بود که خیلی دوستش داشتم. کیسه دوم هم یه دست لباس نوزادی سبزآبی بود. با کلی شوق لباس رو بیرون آوردم.
ـ واییی بهراد! بیا اینا رو ببین!
ژاکتش رو به چوب لباسی آویزون کرد و روبروم نشست.
ـ چقدر کوچول موچولوئن!
ـ واییی خدا! شلوارش رو نگاه کن! چقد فسقلیه!
ـ خیــلی بامزهس!
همونطور که آروم، تکتکش رو توی دستم میگرفتم و با خوشحالی نگاه میکردم، گفتم:
ـ وقتی فکرش رو میکنم که این لباسها رو تن یه نوزاد کوچولو کنیم، قند تو دلم آب میشه. فکرش رو بکن. دقیقاً مثل یه جوجه!
لبخندی زد و گفت:
ـ بیصبرانه منتظرم تا اون روز برسه!
ـ منم همینطور!
برای مدتی هر دو با لذت مشغول نگاه کردن به وسایل و لباسها بودیم. اونقدر کوچولو و ناز بودن که آدم از دیدنشون سیر نمیشد!
ـ بهراد! به نظرت اتاقی که کنار اتاقمونه رو براش درست کنیم؟ به نظرم اونجا خیلی خوب میشه!
نگاهی به اتاق کرد و سرش رو به نشونه تأیید تکون داد.
ـ آره! به نظر که خوب میاد!
ـ اوهوم.
خدایا بیصبرانه منتظرم تا هدیه کوچولوت به دنیا بیاد. نمیدونی چقدر چشم به راهش هستیم! کمکم کن که بتونم بدون هیچ مشکلی هدیهات رو به دنیا بیارم! و در آخر... عاشقتم! از ته دل...
ـ هموطن ایرانی سلاااااام! یه صبح بینظیر دیگه با کلی انرژی مثبت شروع شد. امیدوارم امروز یکی از بهترین روزهای عمرتون باشه! هم اکنون به یه موسیقی شاد و پرانرژی گوش میدیم.
همونطور که داخل لیوانها چایی میریختم، صدای رادیو رو بیشتر کردم تا بلکه بهراد بیدار شه. نون تستها رو از دستگاه بیرون آوردم و روی میز گذاشتم. عسل و کره هم داخل یه پیش دستی وسط میز بود.
کمی عسل از گوشه بشقاب برداشتم و چشیدم. از شدت شیرینی که داشت دلم ضعف رفت. پشت میز نشستم. همون موقع بهراد با چهرهای خوابآلود و موهای پریشون جلوم ظاهر شد. با دیدن چهره بامزهاش زدم زیر خنده.
ـ علیک سلام!
ـ سلام! صبح بخیر!
ـ همچنین!
جلوی ظرشویی ایستاد و یه مشت آب روی صورتش خالی کرد و بعد اینکه مطمئن شد خواب از سرش پریده، حوله رو برداشت و صورتش رو خشک کرد.
با دیدن میز، لبخندی زد و گفت:
ـ مثل همیشه مفصل!
ـ نوش جونت!
صدای موسیقی رو کمی کمتر کردم و یه لقمه کره عسل برای خودم گرفتم. بعد از خوردن صبحانه، بهراد با عجله حاضر شد تا زودتر به نشریه برسه.
طبق گفته خودش امروز یه عالم کار ریخته بود سرشون. جلوی آیینه ایستاد و همونطور که ساعتش رو میبست، نگاهی بهم انداخت و گفت:
ـ این روزها خیلی بیشتر مراقب خودت باش یاسی! سعی کن بیشتر استراحت کنی!
لبخندی زدم و سر تکون دادم. کیفش رو برداشت و به طرف در رفت.
نگاهی بهم انداخت و با لبخندی دوست داشتنی پرسید:
ـ کاری نداری؟
ـ نه! مراقب خودت باش!
ـ تو هم همینطور! فعلاً!
ـ خداحافظ!
بعد از جمع کردن میز، به اتاق رفتم تا تخت رو مرتب کنم. قاب عکس کنار تختمون رو دستمال کشیدم و دوباره سر جاش گذاشتم. مجسمه رو هم همینطور.
مشغول زمزمه آهنگی زیر لب بودم و داشتم بالشتها رو صاف میکردم که یهو صدای عجیبی شنیدم. سرم رو برگردوندم و با نگرانی به اطراف نگاه انداختم. فکر کردم که خیالاتی شدم، پس به کارم ادامه دادم
. اتاق رو مرتب کردم و بعد به سمت تلفن رفتم. میخواستم اگر بشه، امروز رو برم پیش یاسمینا. البته تا قبل اینکه بره سر کار.
یک هفتهای بود که به دلیل مشغله زیادش، خبری ازش نبود و واقعاً دلم براش خیلی تنگ شده بود. بعد از ازدواجش اونقدر سرش شلوغ شده بود که خیلی کمتر همدیگه رو میدیدیم. گاهی واقعاً دلم میخواست به روزایی برگردیم که هنوز ازدواج نکرده بودیم. درسته که گاهی خیلی جر و بحث میکردیم، اما تکتک لحظات توی خونه خودمون، برام یه خاطره موندگار شده بود و من از ته دل دوستش داشتم.
بانک رمان در گوگل پلی