شعر سپید
درون من
دو نفر روبروی هم نشسته اند:
یک "پیر" و یک "جوان"
"من جوان" افسرده نشسته و می گرید
و "من پیر" نصیحتش می کند:عاقل باش
"من جوان "عاشق می شود،می گرید،
دلش می خواهد زیر باران خیس شود،
زود می رنجد،زود بغض میکند
هنوز تاب بازی دوست دارد
"من جوان "شعر می گوید،قصه می خواند،
"من جوان"می دود،می لغزد،زمین می خورد
"من پیر" شعر نمی گوید،قصه نمی خواند
خاطره تعریف می کند،
"من پیر" شکسته است و خسته و درمانده
و از تجربه هایش حرف می زند
"من پیر" با عصا راه می رود
"من پیر" صبور است و عاقل و گوشه گیر
و مدام "من جوان "را سرزنش می کند
و از بی وفایی های دنیا می گوید
"من جوان "بی قرار است و سردرگم...
اما" من پیر" امان نمی دهد...
"من جوان "می نالد،گریه می کند،آه می کشد..
" من پیر" فقط سرزنش می کند
"من جوان "دوست دارد بگردد،کشف کند،بکاود
"من پیر" از گذشته می گوید...
"من جوان" دیوانه می شود،افسرده می شود،
خودش را دار می زند...
بعد فقط "من پیر" می ماند
که یک گوشه - پشت به دنیا- می نشیند
و به مرگ فکر می کند....
- 20/06/07