ستون های دنیا از لیلا غلامی
Sunday, 13 September 2020، 06:12 PM
داستان از مریم غلامی و لینک دانلود کتاب بصورت pdf
این مطلب ویژه ی وبلاگ bayan.ir تهیه شده. *
نام داستان: "ستونهای دنیا"
نویسنده: لیلا غلامی
فرمت: PDF
حجم: 70 کیلوبایت
برای دانلود نسخه PDF داستان روی تصویر زیر کلیک کنید.
همچنین متن این داستان را میتوانید در ادامه مطلب بخوانید.
ستونهای دنیا
در اتاق را بست، پردهی پنجره بسته را کشید. با دستمال سفید، غبار نشسته بر روی ضبط صوت را پاک کرد و پیچ ضبط صوت را پیچاند. همراه با صدای ضبط صوت پنجرهها هم صدایشان درآمد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. دستهایش را از هم باز کرد و روی انگشتهای پایش ایستاد. مربی درون هالهای آبی رنگ روی صندلیاش نشسته بود. اخم کرد و جلو آمد و با عصبانیت گفت: «چند بار باید بگویم اول پاهایت را باز کن.» پاهایش را باز کرد. مربی با صدای کلفت و مردانهاش فریاد زد: «بیشتر باز کن». پاهایش را بیشتر بازکرد. 65، 90، 120 درجه. فریاد زد: «نمیتونم، بیشتر از این باز نمیشه.»
مربی دستهایش را بالا و پایین انداخت و رفت روی صندلیاش نشست و گفت: «فایده نداره، اینطوری نمیشه». دختر دستهایش را بالای سرش برد و دور هم پیجاند و آرام آرام از هم بازشان کرد و مانند امواج آنها را بالا و پایین آورد. روی پای راستش به طرف پنجره چرخید. دستگیرهاش را چرخاند، بوی آسفالت داغ میآمد، مادرش را دید که یک سمت چادرش روی آسفالت کوچه کشیده میشود و سمت دیگرش را با دندان نیشش کنترل میکند و کیسه گندم توی دستش را مرتب جابجا میکند و گاهی آستین گشاد بدون دست برادر کوچکش را میکشد و فحشش میدهد که «پدر فلان شده میمردی و پیش خواهرت میموندی و رو سر من خراب نمیشدی» و بعد میایستد تا دستهای گمشده پسرش را توی آن آستین کاموایی گشاد پیدا کند و پسر را که حالا بغضش ترکیده بغل میکند و میگوید: «گریه نکن قند دلم، طاقتم داره سر میره به هر که نگاه میکنم فکر میکنم داره تو دلش به من میخنده، از همه چیز بدم میاد. از پدرت که زندگیمو خزون کرد تا بهار یکی دیگه بشه اون هم از...»
اخم میکند و با بیحوصلگی روی آسفالت کوچه مینشیند و میگوید: «اون هم از خواهرت. چی بگم؟ مگه گفتن این حرفها فایدهای داره؟»
لبخند تلخی روی گوشهی لبهای خشک و ترکیدهاش مینشیند و ابروهایش را بالا میبرد. آهی میکشد و میگوید: «اون هم برای تو، مگه میفهمی.»
باد تندی میوزد و روسریاش میافتد. موهایش موج برمیدارند در مسیر باد و چادرش پهن میشود روی آسفالت. دختر شروع میکند به چرخیدن. نگاهش میدود به طرف مربی که روبرویش ایستاده، مربی اخم میکند. نگاهش را از او میدزدد و به طرف مادرش سر میچرخاند. پیرمرد گوژپشتی بالای سرش ایستاده و به او میگوید: «بلند شو زن، وسط کوچه مگه جای نشستنه، بلند شو و قد علم کن توی این فرش سیاه».
چند قدم بر میدارد و دوباره رو برمیگرداند و میگوید: «دستهای این بچه تو دستهای تو محکمه، سست که باشی خم میشن همه ستونهای دنیا»
زن بلند میشود و چادرش را میپیچاند روی کیسه گندم که دهن باز کرده و خیلیهایشان افتادهاند در مسیر باد و همراه برگهای زرد و قرمز درختهای کوچه روی آسفالت رژه میروند. مرد عابری میآید و پا میگذارد روی خیلیهایشان و مستقیم میآید به طرف زن و میگوید: «گندم بیشتر میخواهی؟» زن سر بلند میکند و با تردید نگاهش میکند. مرد چشم میدوزد داخل چشمهای سیاهش، لبخند میزند و گوشه یک ابرویش بالامیرود. زن با دستپاچگی موهایش را زیر روسری میچپاند، مرد آستین کتش را بالا میبرد و به ساعتش نگاهی میاندازد و میگوید: «میخواهی؟»
زن اخم میکند. تندتند نفس میکشد و با عجله میگوید: «نمیخواهم، نمیخواهم.»
مرد دست دراز میکند به طرف گوشه روسریاش. زن جیغ میکشد و مرد پاک میشود داخل مه کوچه. زن دست کودکش را میگیرد و راهی خانه میشود.
صدای دف به یکباره بلند میشود و صدای نامفهوم دفزن توجهش را جلب میکند. سر میچرخاند پیدایش نمیکند. چشمانش را میبندد. اشک در آنها حلقه میزند و با قدمهای کوچک دایرهوار دور خودش میچرخد و دوباره دستانش را در هوا آزاد میکند و مانند بالهای کرکس بازوانش را به جلو و عقب میکشد. صدای مربی بلند میشود: «تندتر، تندتر، موجش را زیادتر کن. بگذار کتفهایت باورشان شود پر برای پرواز دارند.» خودش شروع میکند به بال زدن. تند تند. شیشهها صدایشان بلند میشود. یکیشان فریاد میکشد و ریز میشود روی موزاییکهای پیادهرو. حالا هر دو بال میزنند. گم میشود صدای ضبط صوت میان صدای فور فور بالهایشان. لحظهای بعد مربی آرام میایستد روی پای راستش و پای چپش میرود عقبتر. انگشتان دستش را میچرخاند در هوا و خم میشود رو به جلو. نگاهش میکند و سر میجنباند یعنی که تو هم همین کار را بکن. او هم تکرار میکند، خم میشود رو به جلو. پایین را نگاه میکند و هر لحظه فاصلهاش از زمین زیادتر میشود. شهر ماکتی میشود رنگارنگ. چشمش میخورد به پدرش توی تعویض روغنی با همان لباس روغنی وکثیف، بغل دستش پسر پانزده ساله زن پدرش نشسته، مادرش گفته بود: «پدرت انقدر احمق بود که فقط با یک لبخند مادرش هستیام را به باد داد. مرتیکه چشم هیز، عاشق قوارهاش شد وگرنه خودش قبلاً همه چیزش را به باد داده بود و حرامزادهاش را هر دفعه طوق گردن یکی میکرد تا اینکه پدر بیمعرفتت، معرفت به خرج داد و پدرش شد.»
پدرش سر بلند کرد. ریش سیاه کم پشتش را خاراند، ته سیگارش را روی زمین انداخت و با فشار پا خاموشش کرد. از روی صندلی بلند شد و بطری روغن را از روی طاقچه برداشت. به طرف ماشین سیاه رنگ رفت و زیرش گم شد. پسر بطریهای خالی اطرافش را جمع میکند و روی هم میگذارد یکی، دو تا، سه تا، هشت تا میشود. از آنها بالامیرود. روبروی دختر میایستد. لبخند میزند و دستش را بلند میکند تا گوشهی موهایش را که از اسارت گیر مو آزاد شده بود بگیرد. پدرش با عصبانیت فریاد میزند: «حواست به کار خودت باشه پسر، سطلو بیار». پسر هول میشود و روی زمین میافتد.
مربی با عصبانیت فریاد میزند: «تو هیچ وقت یاد نمیگیری دخترهی سر به هوا، شیشماه پیش بهتر از الانت بودی. از وقتی رفتی اونجا کارت خراب شده». دختر بیاعتنا به حرفهای مربی دستهایش را جلو میآورد و در هم میپیچیدشان و آنها را در امتداد سرش بالا میبرد و آرام از هم بازشان میکند. پای چپش را بالا میآورد و یک گام بلند برمیدارد. صدای دف زن میآید. سر میچرخاند اما پیدایش نمیکند. صدا بلندتر میشود:
در کارگه کوزهگری بودم دوش دیدم دوهزار کوزه افتاده خموش
ناگه یکی کوزه براورد خروش کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش
دیوار بلند و سیاه خوابگاه روبرویش قد علم میکند و هر ثانیه نزدیکتر میشود. زن همسایه با عصبانیت فریاد میزند: «دیوانه شدم از دست این همه سر و صدا. خدا و پیغمبر سرتان نمیشود.» صدای دفزن دور میشود. دستهایش را رها میکند و میچرخد میان جمعیتی که دورش را گرفتهاند. صدای آژیر آمبولانس میآید. نفسهایش تند میشود. یک قدم را بلند و سریع بر میدارد. مردی سفیدپوش آرام زیر گوشش میگوید: «جای بدی نمیبریمت، اونجا بهتر میتونی برقصی. کسی مزاحمت نمیشه»
اخم میکند و رو به مرد سفیدپوش فریاد میزند: «من اونجا نمیام، نمیام»
هولش میدهد به طرف دیوار، دیوار خرد میشود و سنگریزههایش میافتند کف اتاق. پایش سر میخورد روی سنگریزهها. مربی دستش را میگیرد. نگاهش ثابت میشود روی صورت مربی، مربی لبخند میزند: «آفرین بهتر شدی.» دختر چرخ میخورد روی یک پایش، مربی بالهایش را باز میکند و میرود به طرف صندلیش. باد تندی میآید و مربی گم میشود داخل هاله آبی رنگ. باد با هاله یکی میشود. چشم باز میکند. مادرش با چشمهای خیس در اتاق ایستاده. نگاهش گم میشود داخل چشمهای سیاه مادرش. ■
لیلا غلامی
در اتاق را بست، پردهی پنجره بسته را کشید. با دستمال سفید، غبار نشسته بر روی ضبط صوت را پاک کرد و پیچ ضبط صوت را پیچاند. همراه با صدای ضبط صوت پنجرهها هم صدایشان درآمد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. دستهایش را از هم باز کرد و روی انگشتهای پایش ایستاد. مربی درون هالهای آبی رنگ روی صندلیاش نشسته بود. اخم کرد و جلو آمد و با عصبانیت گفت: «چند بار باید بگویم اول پاهایت را باز کن.» پاهایش را باز کرد. مربی با صدای کلفت و مردانهاش فریاد زد: «بیشتر باز کن». پاهایش را بیشتر بازکرد. 65، 90، 120 درجه. فریاد زد: «نمیتونم، بیشتر از این باز نمیشه.»
مربی دستهایش را بالا و پایین انداخت و رفت روی صندلیاش نشست و گفت: «فایده نداره، اینطوری نمیشه». دختر دستهایش را بالای سرش برد و دور هم پیجاند و آرام آرام از هم بازشان کرد و مانند امواج آنها را بالا و پایین آورد. روی پای راستش به طرف پنجره چرخید. دستگیرهاش را چرخاند، بوی آسفالت داغ میآمد، مادرش را دید که یک سمت چادرش روی آسفالت کوچه کشیده میشود و سمت دیگرش را با دندان نیشش کنترل میکند و کیسه گندم توی دستش را مرتب جابجا میکند و گاهی آستین گشاد بدون دست برادر کوچکش را میکشد و فحشش میدهد که «پدر فلان شده میمردی و پیش خواهرت میموندی و رو سر من خراب نمیشدی» و بعد میایستد تا دستهای گمشده پسرش را توی آن آستین کاموایی گشاد پیدا کند و پسر را که حالا بغضش ترکیده بغل میکند و میگوید: «گریه نکن قند دلم، طاقتم داره سر میره به هر که نگاه میکنم فکر میکنم داره تو دلش به من میخنده، از همه چیز بدم میاد. از پدرت که زندگیمو خزون کرد تا بهار یکی دیگه بشه اون هم از...»
اخم میکند و با بیحوصلگی روی آسفالت کوچه مینشیند و میگوید: «اون هم از خواهرت. چی بگم؟ مگه گفتن این حرفها فایدهای داره؟»
لبخند تلخی روی گوشهی لبهای خشک و ترکیدهاش مینشیند و ابروهایش را بالا میبرد. آهی میکشد و میگوید: «اون هم برای تو، مگه میفهمی.»
باد تندی میوزد و روسریاش میافتد. موهایش موج برمیدارند در مسیر باد و چادرش پهن میشود روی آسفالت. دختر شروع میکند به چرخیدن. نگاهش میدود به طرف مربی که روبرویش ایستاده، مربی اخم میکند. نگاهش را از او میدزدد و به طرف مادرش سر میچرخاند. پیرمرد گوژپشتی بالای سرش ایستاده و به او میگوید: «بلند شو زن، وسط کوچه مگه جای نشستنه، بلند شو و قد علم کن توی این فرش سیاه».
چند قدم بر میدارد و دوباره رو برمیگرداند و میگوید: «دستهای این بچه تو دستهای تو محکمه، سست که باشی خم میشن همه ستونهای دنیا»
زن بلند میشود و چادرش را میپیچاند روی کیسه گندم که دهن باز کرده و خیلیهایشان افتادهاند در مسیر باد و همراه برگهای زرد و قرمز درختهای کوچه روی آسفالت رژه میروند. مرد عابری میآید و پا میگذارد روی خیلیهایشان و مستقیم میآید به طرف زن و میگوید: «گندم بیشتر میخواهی؟» زن سر بلند میکند و با تردید نگاهش میکند. مرد چشم میدوزد داخل چشمهای سیاهش، لبخند میزند و گوشه یک ابرویش بالامیرود. زن با دستپاچگی موهایش را زیر روسری میچپاند، مرد آستین کتش را بالا میبرد و به ساعتش نگاهی میاندازد و میگوید: «میخواهی؟»
زن اخم میکند. تندتند نفس میکشد و با عجله میگوید: «نمیخواهم، نمیخواهم.»
مرد دست دراز میکند به طرف گوشه روسریاش. زن جیغ میکشد و مرد پاک میشود داخل مه کوچه. زن دست کودکش را میگیرد و راهی خانه میشود.
صدای دف به یکباره بلند میشود و صدای نامفهوم دفزن توجهش را جلب میکند. سر میچرخاند پیدایش نمیکند. چشمانش را میبندد. اشک در آنها حلقه میزند و با قدمهای کوچک دایرهوار دور خودش میچرخد و دوباره دستانش را در هوا آزاد میکند و مانند بالهای کرکس بازوانش را به جلو و عقب میکشد. صدای مربی بلند میشود: «تندتر، تندتر، موجش را زیادتر کن. بگذار کتفهایت باورشان شود پر برای پرواز دارند.» خودش شروع میکند به بال زدن. تند تند. شیشهها صدایشان بلند میشود. یکیشان فریاد میکشد و ریز میشود روی موزاییکهای پیادهرو. حالا هر دو بال میزنند. گم میشود صدای ضبط صوت میان صدای فور فور بالهایشان. لحظهای بعد مربی آرام میایستد روی پای راستش و پای چپش میرود عقبتر. انگشتان دستش را میچرخاند در هوا و خم میشود رو به جلو. نگاهش میکند و سر میجنباند یعنی که تو هم همین کار را بکن. او هم تکرار میکند، خم میشود رو به جلو. پایین را نگاه میکند و هر لحظه فاصلهاش از زمین زیادتر میشود. شهر ماکتی میشود رنگارنگ. چشمش میخورد به پدرش توی تعویض روغنی با همان لباس روغنی وکثیف، بغل دستش پسر پانزده ساله زن پدرش نشسته، مادرش گفته بود: «پدرت انقدر احمق بود که فقط با یک لبخند مادرش هستیام را به باد داد. مرتیکه چشم هیز، عاشق قوارهاش شد وگرنه خودش قبلاً همه چیزش را به باد داده بود و حرامزادهاش را هر دفعه طوق گردن یکی میکرد تا اینکه پدر بیمعرفتت، معرفت به خرج داد و پدرش شد.»
پدرش سر بلند کرد. ریش سیاه کم پشتش را خاراند، ته سیگارش را روی زمین انداخت و با فشار پا خاموشش کرد. از روی صندلی بلند شد و بطری روغن را از روی طاقچه برداشت. به طرف ماشین سیاه رنگ رفت و زیرش گم شد. پسر بطریهای خالی اطرافش را جمع میکند و روی هم میگذارد یکی، دو تا، سه تا، هشت تا میشود. از آنها بالامیرود. روبروی دختر میایستد. لبخند میزند و دستش را بلند میکند تا گوشهی موهایش را که از اسارت گیر مو آزاد شده بود بگیرد. پدرش با عصبانیت فریاد میزند: «حواست به کار خودت باشه پسر، سطلو بیار». پسر هول میشود و روی زمین میافتد.
مربی با عصبانیت فریاد میزند: «تو هیچ وقت یاد نمیگیری دخترهی سر به هوا، شیشماه پیش بهتر از الانت بودی. از وقتی رفتی اونجا کارت خراب شده». دختر بیاعتنا به حرفهای مربی دستهایش را جلو میآورد و در هم میپیچیدشان و آنها را در امتداد سرش بالا میبرد و آرام از هم بازشان میکند. پای چپش را بالا میآورد و یک گام بلند برمیدارد. صدای دف زن میآید. سر میچرخاند اما پیدایش نمیکند. صدا بلندتر میشود:
در کارگه کوزهگری بودم دوش دیدم دوهزار کوزه افتاده خموش
ناگه یکی کوزه براورد خروش کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش
دیوار بلند و سیاه خوابگاه روبرویش قد علم میکند و هر ثانیه نزدیکتر میشود. زن همسایه با عصبانیت فریاد میزند: «دیوانه شدم از دست این همه سر و صدا. خدا و پیغمبر سرتان نمیشود.» صدای دفزن دور میشود. دستهایش را رها میکند و میچرخد میان جمعیتی که دورش را گرفتهاند. صدای آژیر آمبولانس میآید. نفسهایش تند میشود. یک قدم را بلند و سریع بر میدارد. مردی سفیدپوش آرام زیر گوشش میگوید: «جای بدی نمیبریمت، اونجا بهتر میتونی برقصی. کسی مزاحمت نمیشه»
اخم میکند و رو به مرد سفیدپوش فریاد میزند: «من اونجا نمیام، نمیام»
هولش میدهد به طرف دیوار، دیوار خرد میشود و سنگریزههایش میافتند کف اتاق. پایش سر میخورد روی سنگریزهها. مربی دستش را میگیرد. نگاهش ثابت میشود روی صورت مربی، مربی لبخند میزند: «آفرین بهتر شدی.» دختر چرخ میخورد روی یک پایش، مربی بالهایش را باز میکند و میرود به طرف صندلیش. باد تندی میآید و مربی گم میشود داخل هاله آبی رنگ. باد با هاله یکی میشود. چشم باز میکند. مادرش با چشمهای خیس در اتاق ایستاده. نگاهش گم میشود داخل چشمهای سیاه مادرش. ■
لیلا غلامی