سایر بستگان داستان کوتاه
داستان کوتاهی که نمیدونم اسمش چی بوده ولی من اسمش رو گذاشتم : سایر بستگان فکر کنم از شین براری باشه.
سایر بستگان
مرد برای بار چندم بود که رو در روی تلویزیون مات و مبهوت تصویر مانده بود و دهانش نیمه باز ، گویی دنبال چیزی میگشت در تصاویر ، زیرا پیوسته با کنترل دگمه ی مکث را میزد و مجدد پلی و حرکت رو میفشرد ..
تلفن که زنگ خورد، زن بلند شد و رفت نشست روی مبل سمت آشپزخانه و گوشی سیار را از روی عسلی برداشت. مرد با کنترل، فیلم را نگه داشت. دوربین داشت از لابلای مهمانهای توی حیاط به سرعت رد میشد که قیافهها تار شدند. مرد نگاهش به مهمانهای تار بود و گوشاش به صدای زن که متوجه شود چه کسی آن طرف خط است. زن زود برگشت و نشست سر جای اولاش. مرد نپرسید چه کسی پشت خط بود.
زن خودش گفت:
- بیبی… گفت شام منتظره… قورمهسبزی…
مرد چیزی نگفت. خیره شد به مردهای تار مهمان که زیر شاخههای سبز و آویزان نارنج، ایستاده بودند سمت چپ حوض و به افتخار داماد کف میزدند. زن پای چپاش را انداخت روی پای راستاش و تکیه داد به پشتی مبل. مرد با دکمههای کنترل، کمی فیلم را عقب و جلو کرد تا جای مورد نظر نگهش دارد. کنترل ویدیو را چسباند به چانهاش و با دندانهای بالایی لب پایینیاش را گاز گرفت.
زن گفت: «دوشت رو بگیر، حالا که زحمت کشیده، منتظر نمونه»
مرد چیزی نگفت. حالتاش هم عوض نشد فقط از روی مبل خودش را بیشتر به طرف تلویزیون خم کرد. زن گوشی تلفن را گذاشت روی دستهی مبل و گفت:
- دنبال چیزی میگردی؟
مرد سرش را برگرداند سمت زن، اما نگاهش هنوز به تلویزیون بود؛
- اون مرد! میشناسیش؟
زن بدناش را به سمت تلویزیون کشید و خیره شد به مهمانها که قیافههایشان حالت مسخرهای گرفته بود. زن گفت:
- کدوم یکی؟
مرد چهاردست و پا خودش را کشاند جلوی تلویزیون. انگشت اشارهاش را گذاشت روی یک صورت محو، پشت سر ردیف مردهایی که ایستاده بودند سر پا و منتظر بودند با داماد دست بدهند و خوش و بش کنند. چسبیده به درخت نارنج توی حیاط، فقط حدود چهرهاش دیده میشد. مردها، سر پا همانطور نگاهشان ماسیده بود به جایی سمت چپ دوربین. زن از مبل جدا شد و رفت نزدیکتر. عینکاش را از روی سینه باز کرد، به چشمهایش زد و گفت:
- از مهمونهاست؛ لابد آشناست!
مرد که سعی میکرد وضوح تصویر را یک جوری بیشتر کند، گفت:
- آشنا؟! این چه جور آشناییه که ما نمیشناسیمش؟!
زن چیزی نگفت. فقط گفت:
- حالا…
اما بقیهاش را خورد. مرد حالتهای مختلف زوم کادر را امتحان کرد و گذاشت روی درشتترین وضعیت بماند. صورت مرد غریبه و مهمانها درشتتر و محوتر شد. زن گفت:
- لابد آشناست؛ از آشناهای دور!
مرد گفت:
- قیافهش که به نظر آشنا نیست؛ عجیبه!
دوباره گفت:
- فیلم؛ فیلم اصلی کجاست؟
و برگشت زن را نگاه کرد. زن عینکاش را از روی صورت برداشت و ول کرد تا بیفتد روی گل سفیدرنگی، که توی گودی سینههایش، وسط آبی پلوور جا خوش کرده بود:
- برگشتنی سر فرصت نگاش میکنیم.
مرد راضی نشد. ساعتاش را آورد بالا تا جلوی صورت و بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- حالا کو تا شام!
زن چیزی نگفت. مرد ادامه داد:
- حوصلهی دوش گرفتن هم ندارم!
زن سرش را به علامت سرزنش خم کرد یک طرف. مرد به پنجره اشاره کرد که پشت مه گم شده بود:
- ممکنه سرما بخورم ها!
مرد که قول داد بیشتر از چند دقیقه طول نکشد، زن راضی شد برود سمت اتاق خواب. مرد تا برگشتن زن آخرین عقب و جلوهایش را کرد، اما تصویر بهتر که نشد هیچ؛ بدتر هم شد. بقیه را نگاه کرد. تکتکشان را میشناخت، حتا اگر فیلم از این هم که بود تارتر بود. زن فیلم را گرفت سمت مرد. مرد گفت:
- زیاد طول نمیکشه، فقط همون قسمت رو نگاه میکنیم.
فیلم را که هل داد توی دستگاه، تا چند بار چق و چق کند و آمادهی نمایش شود، گفت:
- قبل از شام با تکتک مهمونا دست دادم اما چشمم به این نخورده!
با حرفی که زن زد، مرد ساکت شد:
- گیر دادیها! لابد یه بدبخت بیچارهای هست دیگه. اصلن شاید اومده یه لقمه شام بخوره و بعد هم…
تصویر که آمد دنبالهی حرف زن در لابلای صدای تند موسیقی روی فیلم گم شد. زنهای نیمهبرهنه با موسیقیای که تندتر از حرکات بدنشان بود میرقصیدند و لول میخوردند توی هم. مرد که دکمهی "دور تند" کنترل را زد، زنها اینبار مثل فیلمهای قدیمی روی دور تند ورجه وورجه میکردند. زن نشست جای قبلیاش. زیاد طول نکشید تا داماد بیاید توی حیاط و تند تند به مهمانها دست بدهد و خم و راست شود و یک دستاش را مدام نگه دارد روی سینهاش و بعضیها را هم ببوسد. فیلم را نگه داشت. مهمانها خم شده بودند روی صندلیهایشان تا دوباره بنشینند سر جایشان. مرد غریبه رد شده بود. فیلم را دوباره برگرداند و زیرچشمی زن را نگاه کرد. درخت نارنج که آمد توی کادر نگهش داشت. غریبه پیدایش نبود. تا چند متر این طرف و آن طرف نارنج هم خبری نبود. اینبار روی دور کند دوباره همان تکه را نگاه کرد. مرد گفت:
- میبینی؟ پیداش نیست!
بعد که فیلم را نگه داشت و زوم کرد گفت:
- فکر میکنم اون سایهی پشت سر خانم ماری خالدار" باشه!
زن گفت:
وااای باز گفتی که خالدار! نگو، اگه بشنوه ناراحت میشه، ما بچه که بودیم توی کوچه بازی میکردیم و چون صورت ماریا خال داشت بهش میگفتیم ماری خالدار، الان سر پیری تو هنوز داری میگی بهش ماری خالدار!؟ عیبه ...
مرد گفت؛ اگه اون سایه خودش باشه پس چرا داخل کادر نمیاد؟
زن گفت؛
- لابد نخواسته بیاد جلو که ببینیش!
مرد بدون اینکه نگاهش را از فیلم بگیرد گفت:
- ولی آخه چرا؟
زن این بار با رغبت کمتری گفت:
- لابد روش نشده، خجالت کشیده، چه می دونم!
مرد فیلم را دوباره گذاشت روی دور تند برود جلو؛
- نه! قانعکننده نیست. من که با کسی مشکل نداشتم.
و بعد از کمی مکث ادامه داد:
- تازه قرار نبوده کسی که نمیشناسیم بیاد. خودم لیست مهمونا رو هزار دفعه قبل از دعوت چِک کردم. چرا باید همچین کسی رو دعوت کرده باشیم؟ قرارمون فقط آشناهای درجه یک بود.
فیلم رسیده بود به قسمت عکسها. عروس و داماد توی حالتهای مختلف چسبیده بودند به هم و رو به دوربین لبخند میزدند. زن گفت:
- هنوز هم میگم، این لباسی نبود که باید میپوشیدم. تو رو خدا ببین چی شده!
مرد منتظر ماند تا حرف زن که تمام شد، گفت:
- عزیزم لطف میکنی لیست مهمونا رو بیاوری؟
زن اخم کرد و توی مبل فرو رفت.
به شام مهمانها که رسید، مرد گذاشت فیلم روی دور طبیعی خودش رد شود. صدا را تا آخر بست. دوربین به آرامی بین میزها میچرخید و تکتکشان را نشان میداد. هر سه چهار نفر پشت یک میز مشغول صرف شام بودند. مرد پسزمینهها را به دقت نگاه میکرد. هر جا هم زیادی شلوغ پلوغ میشد، فیلم را نگه میداشت تا چیزی را از دست ندهد. کمی این طرفتر از درخت نارنج باز هم آن مرد را دید که از گوشهی سمت راست تصویر داشت میرفت سمت مهمانهایی که نشسته بودند نزدیک حوض. مرد هر چقدر که با کنترل ور رفت نتوانست تصویر ثابتی از او به دست آورد. با سرعت زیادی حرکت میکرد. توی کندترین حالت هم خطوط مورب اطرافش ثابت نشدند. کشیدگی تصویر باعث شده بود مرد نتواند تشخیص دهد که چه جور لباسی به تن دارد. رنگها توی هم فرو رفته بودند و نمیشد از هم جدایشان کرد. حتا نتوانست بفهمد چه سن و سالی دارد. فقط میشد فهمید که مرد جا افتادهای است. هر چند سرعت راه رفتناش این را تأیید نمیکرد. مرد نتوانست عقب جلو شدن قدمهای مرد غریبه را روی دور کند از هم تشخیص دهد.
زن که انگار تازه کنجکاو شده بود، خودش را از توی مبل کشاند بیرون و عینکاش را گذاشت روی صورتاش. مرد که متوجه دقت زن شد گفت:
- نمیتونه یه آدم معمولی باشه.
زن که نمیخواست نگاهش را از تصویر بگیرد، از جایش بلند شد و خودش را رساند کنار مرد:
- پس دیگه نباید به لیست مهمونا کار داشته باشیم.
مرد گفت:
- تو فکر بهتری داری؟
زن عینکاش را روی بینی جلو و عقب کرد و گفت:
- انگار یه چیزی دستشه! ببین!
مردمک چشمهای مرد گشاد شد؛
- سینییه انگار، یه چیزایی هم روشه!
زن گفت:
- مگه آشپزها و مستخدمها لباس مخصوص خودشون تنشون نبود؟
مرد قطرهآبی که از گوشهی چشم چپاش غلتید پائین را با پشت دست پاک کرد و گفت:
- نه، از اونها نیست.
زن خودش را چسباند به مرد:
- نکنه روح باشه!
مرد انگار نشنید زن چی گفت، چون حرفی نزد. زن ادامه داد:
- تو یه کتابی خوندم که ارواح مردهها همیشه بینمون هستن، فقط…
مرد گفت:
- فقط چی؟
زن به مرد نگاه کرد:
- فقط دیده نمیشن، یعنی ما نمیتونیم ببینیمشون.
مرد گفت:
- ولی اینو که ما داریم میبینیم!
زن گفت:
- خُب لابد این یکی رو میشه دید.
مرد گفت:
- چه چیز جالبی میتونه تو عروسی ما باشه که خوشایند یه روحه؟!
زن گفت:
- حتمن به چیزی دلبستگی داشته!
مرد به زن نگاه کرد. زن گفت:
- فیلم خاطرات تلخ یادته؟
مرد چیزی نگفت. زن ادامه داد:
- همون که قهرمان فیلم گلوله خورد و افتاد تو رودخونه!
مرد انگار چیزی یادش نیامد. زن دوباره گفت:
- اسم نامزدش هلن بود، شاید هم مِری؛ درست یادم نیست!
مرد گفت:
- خب این چه ربطی داره؟
زن گفت:
- روح مرد برگشت پیش نامزدش. اولش دختره نمیتونست ببیندش، فقط حضورش رو حس میکرد.
مرد گفت:
- اما فقط یه فیلم بود.
زن گفت:
- ولی بر اساس واقعیت ساخته بودندش.
مرد چیزی نگفت. زن گفت:
- حتم دارم آخرش یادت نمونده.
بعد هم ادامه داد:
- آخرش مرد یه کاری کرد که نامزدش تونست باهاش ارتباط برقرار کنه.
مرد گفت:
- یادم نرفته. دراز میکشید رو تختخوابش.
زن گفت:
- البته بعد از اینکه حسابی الکل میخورد.
مرد گفت:
- از الکل نبود.
زن گفت:
- باید از خود بیخود میشد.
مرد گفت:
- تو خواب و بیداری روح سبکه و از جسم جدا میشه. روح مرد هم اینجا که میرسید میتونست حلول کنه تو جسم زن.
زن چیزی نگفت. مرد خیره شد به غریبه که هنوز محو بود و بحث را عوض کرد:
- یعنی چه دلبستگیای میتونه داشته باشه؟!
زن چیزی نگفت. مرد گفت:
- شاید این هم اومده پی معشوقهش!
زن که نگاه مرد را متوجه خودش دید، با ناراحتی گفت:
- منظورت چیه؟
مرد چیزی نگفت. زن اول اخم کرد، بعد گفت:
- بزار آروم بره جلو، شاید معلوم بشه!
مرد دکمهی آهسته را زد. مرد غریبه خرامید جلو تا رسید به درخت نارنج و از کادر خارج شد.
دوربین رفت سمت ریسهی رنگارنگی که بسته بودند به شاخههای بالایی نارنج و زوم شد روی لامپ قرمز رنگی که خاموش و روشن میشد. ■
بنظرم از آثار شهروز براری صیقلانی باید باشه.
چون درونش از کُد های مرسوم در آثار شین بهره برده