داستان کوتاه
روز چهل و سوم
هر روز با نگرانی سوارماشین مرد می شد . از طرفی دلش می خواست به این وضع خاتمه دهد وازطرفی دیگراحساس می کرد به دیدن هرروزه ی او عادت کرده . امروز هم همان مکالمه ی همیشگی اتفاق افتاده بود و او به این فکر می کرد که این ماجرا تا کی ادامه خواهد یافت .
- مزاحم نمی شم .
- مزاحم نیستید ، مسیر من هم با شما یکی ست .
- ممنونم
مرد خوش قیافه بود . موهای پرپشت جو گندمی داشت . پوستی سفید و چشمانی قهوه ای . آرام رانندگی می کرد . چهل و پنج ساله می زد . در طول مسیر ، گاهی از آینه نیم نگاهی به او می انداخت . این چهل و دومین روزی بود که مرد سر ساعت هفت صبح او را سر میدان سوار کرده و تا محل کارش رسانده بود و هر چهل و دو بارهیچ حرفی بین آن ها رد و بدل نشده بود .
بارها خودش را سرزنش کرده بود که چرا اولین بار سوار ماشین مرد شده . حدود دو ماه پیش که مثل همیشه سر میدان منتظر تاکسی بود ، مرد با پراید سفید رنگش کمی جلوترازاو ترمزکرده وبا تک بوق کوتاهی به او فهمانده بود که برای او ایستاده و او هم به خیال این که مرد یک مسافرکش معمولی است ، مسیرش را گفته بود ومرد بدون این که نگاهی به او بیاندازد سرش را تکان داده و او صندلی عقب نشسته و مثل همیشه به محض سوار شدن رمان " بار هستی " میلان کوندرا را باز کرده و شروع کرده بود به خواندن ، تنها فرصت آزاد او برای خواندن کتاب های مورد علاقه اش و تا زمانی که مرد به او گفته بود : " بفرمایید خانوم " سرش را از توی کتاب بیرون نیاورده و وقتی با عجله از ماشین پیاده شده بود تا کرایه را پرداخت کند ، مرد گفته بود " عجله نکنید . مسافر کش نیستم . مسیرم با شما یکی است . " و وقتی همان اولین روز متوجه شد که مرد خیابان فرعی را گذرانده و او را درست جلوی درب ورودی محل کارش پیاده کرده است ، کمی متعجب شده و سعی کرده بود به یاد بیاورد که آیا نام دقیق محل کارش را به مرد گفته و یا فقط نام خیابان را، که بی فایده بود ومثل همیشه از حواس پرتی خودش کلافه .
**********
پنجره ی اتاق کارش مشرف به خیابان بود آن روزهم به عادت همیشه وقتی به اتاق کارش رسید ، پرده ها را عقب زد و خیره شد به خیابان وتماشای رفت و آمد آدم ها و ماشین ها ، که با کمال تعجب ماشین مرد را دید که زیر درخت چنار روبروی اتاقش پارک شده و مرد در حالی که به ماشین تکیه داده ، چشم دوخته به پنجره ی اتاق او . دست پاچه شد و با سرعت پرده ها را کشید و روی صندلی کارش پشت به پنجره نشست . فاصله ی بین پنجره تا خیابان یک حیاط بزرگ بود و نرده های زرد رنگی که مانع دیدن کامل چهره ی مرد می شد . کلافه بود ونگران . برای اولین بار بود که مرد را تمام قد می دید ، نتوانست بی تفاوت باشد ، دوباره پرده ها راعقب زد ، اما مرد رفته بود.
با حالتی عصبی روی صندلی نشست و به طرف پنجره چرخید . تصمیم خودش را گرفت . باید فردا از مرد می پرسید ، کیست او؟ چرا هرروزاو را می رساند ؟ چرا هیچوقت حرفی نمی زند؟ اصلا او را می شناسد یا نه ؟ بین آن همه اتاق چه طورفهمیده بود که اتاق کار او کدام است ؟ تمام این ماجرا برایش یک معما شده بود . از خودش متعجب بود که مثل یک روبات عمل کرده و هر روز بدون یک ذره تردید سوار ماشین مرد شده وبدون توجه به همه چیز کتاب رمانش را خوانده واین موضوع یکی از برنامه های عادی زندگی اش شده .
آن روز کتاب را با خودش نیاورده بود . می خواست تمرکز کافی داشته باشد . ناخواسته کمی آرایش کرده بود و دلش می خواست مرتب باشد . درست مثل این که برای اولین باربا مردی قرار ملاقات دارد .
همان مکالمه همیشگی و بعد سوار ماشین شد و تا درماشین را بست و مرد حرکت کرد بدون مقدمه و با صدایی آهسته پرسید : "شما کی هستید ؟ " لرزش صدایش را به وضوح حس کرده و از این بابت عصبانی بود که نتوانسته کاملا عادی رفتار کند .
مرد کمی مکث کرده و با آرامش گفت : " خسرو دانش " . چند بار اسم خسرو دانش بین سلول های مغزش رفت و آمد . چیزی به خاطرش نمی آمد . یک اسم و فامیل معمولی بود که برای اولین بار می شنید . آب دهانش را قورت داد و پرسید : " چرا هر روز مرا سوار می کنید ؟ " مرد با همان آرامش جواب داد :
- چون مسیر من با شما یکی است .
احساس می کرد کمی راحت تر شده است و دیگر صدایش نمی لرزد و بدون وقفه گفت :
- خیلی ها مسیرشان با شما یکی است!
- نه اشتباه می کنید ، این طور نیست . فقط مسیر شما با من یکی است . من می خواستم فقط کمکی کرده باشم . اگر باعث ناراحتی شما شده ام عذر می خواهم و از فردا دیگر مزاحم نمی شوم و مطمئن باشید جلوی پای شما نخواهم ایستاد .
بدون اراده گفت :
- نه نه . شما مزاحم نیستید .
یک آن از رفتار خودش متعجب شد . انگار ترسیده بود مرد را از دست بدهد .رفتار مرد بسیار سنجیده و مودبانه بود . صدای خش داراما مهربان مرد حس خاصی در او بوجود آورده بود . می خواست از او بپرسد از کجا محل کار او را می دانسته و این که چه طورفهمیده اتاق کار او از میان آن همه اتاق کدام یکی است ، اما نپرسید .
مرد ماشین را جلوی در ورودی محل کار او پارک کرد . از ماشین که پیاده شد قبل از آن که خداحافظی کند و در ماشین را ببندد نگاهی به مرد انداخت و پرسید :
- فردا می آیید ؟
- من هر روز می آیم .
***
همیشه عاشق صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ بود . تمام حرکات مرد را زیر نظر داشت . آرام و موقر و بیش از آنچه باید صبور . وقتی سرمشق آخرین هنرجو را نوشت ، قلم ها را با وسواس در جا قلمی جا داد و سرشیشه های دوات را محکم بست و میز را مرتب کرد و با آرامشی خاص از کشوی میزش کتابی را که با روزنامه جلد شده بود درآورد و شروع به خواندن کرد . مرد حتی متوجه او نشده بود که بیش از یک ربع گوشه ی سالن کتاب فروشی ایستاده و به او نگاه می کند . جلو رفت و سلام کرد . مرد به طرف او برگشت و لبخندی زد و چشمهایش را آرام بست و باز کرد و کتاب را روی میز گذاشت و تمام قد ایستاد و با اشاره به صندلی روبرویش گفت :
- بفرمایید.
او بدون توجه به اشاره ی مرد، پشت میز رفت و کنار مرد ، روی صندلی هنر جویان نشست . مرد با لبخند پرسید :
- مرا تعقیب کردید ؟
- نه .فقط کمی دیرتر به اتاق کارم رفتم .
- و مرا دیدید که ماشین را در پارکینگ خیابان پارک کردم و به کتابفروشی روبروی محل کار شما آمدم .درسته ؟
- فکر می کردم این جا فقط کتاب فروشی است و نه آموزشگاه خط .
- مدتی بود که مسئول کتاب فروشی که از دوستان قدیم من است سفارشات خطاطی برایم می گرفت و کمک خرج بود و حالا شش ماهی است که با پیشنهاد خود او یک گوشه ی کتاب فروشی را آموزشگاه کرده ام و تدریس هم می کنم .
نگاهی به دیوار پشت مرد انداخت . دیوار پر از قاب های شعر با دست خط زیبای او بود . با خودش فکر کرد بارها به این کتاب فروشی آمده ولی چرا مرد را ندیده .
- هر کدام را می پسندید ، مال شما .
- ممنونم . من عاشق خط شکسته هستم .
مرد از سر جایش بلند شد و قاب کوچکی را که گوشه ی دیوار بود ، برداشت و به زن داد .
- این را همین هفته پیش نوشته ام . خط نقاشی است . می پسندید ؟
- عالی است . همین را بر می دارم . با شما حساب کنم یا صاحب کتاب فروشی ؟
مرد خنده ای کرد و گفت :
- با من حساب کنید .
- چه قدر ؟
- به قدر .....
مرد آه بلندی کشید و بدون آن که جمله اش را تمام کند با دست پاچگی پرسید :
- راستی ! چایی می خورید ؟
- بله . البته .
مرد که برای آوردن چای رفت ، کتاب با جلد روزنامه را از روی میز برداشت ، آن را باز کرد . " بار هستی " میلان کوندرا
- 20/11/03