http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png دلنوشته :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

دلنوشته

Wednesday, 2 November 2022، 12:01 PM

 

  #دلنوشته   #خاطره_نویسی    #نثرمسجع        بداهه 

به قدری ساکتم حالا ؛ که انگاری ؛ درونم حکم ؛ آتش‌ بس ، و حالِ چشم‌هایم خوب و آرام است .
به قدری ساکتم انگار ؛ میان شهر قلبم صد هزاران مُرده دارد شعر می‌گوید ! 
گویی  در  خلوت این   ذهن 
 یک  پسر   در پشت خاک خاطراتش  پژمرده 
ببین ! من ساکتم ، اما....
هر دقیقه  دو صد مرتبه   میمیرم 
آه می کشم از مرور خاطرت  هربار 
 
نفسم را از نو  ،  باز   از ابتدایش  دَم میگیرم 
 
چه بیدار باشم   یا خواب 
 فکر و  عشقت می‌برد   مرا باخود 

به آن لحظه و آن هنگام ...‌‌ 
آن  تجربه ی غمناک و به وقت   بروز   مشکل 


 به گمانم  اواخر ماه مهر بود در خزان 

کتابی بود یاکه شایدم جزوه   !...
چه فرقی می‌کند  این نکته .....
هرچه هست  همین میزان کفایت می‌کند که
نامه نبود
پیغام نوشته شده بر  تن  سپید کاغذ 
یاکه  شعر عاشقانه  
نبود . 
حتی  آن لحظه و آن دیدار  رهگذر وار 
از سر عشق و شور و شوق  نوجوانی مان هم نبود .

بلکه بخاطر  قرض دادن  یک کتاب درسی بود و بس

کتابی بود قطور 
از نمونه پرسش های سه کنکور در پشت سر 

خب شاید بد نباشد  بنویسم کمی شرح ماجرا 
آن هم پس از گذشت  سالهای  آزگار  

آن زمان  خودروی  گشت پلیس 
هنوز  پیکان  بود 

ابتدای  ریاست جمهوری  آقای  محمود 
در آن سالهای  دور بود 

آمدم و  باغ محتشم خلوت بود 
قسمت  دانشجوی  پارک ،  ساعتی  درس  خواندم 
از جزوات  درس  حساب  تا به کتب هندسه ....
و اما  انسوی  خیابان  ، انتهای  کوچه ی بن بست 

پشت پنجره ی کلاس  
دختر چهل گیس بهار  یعنی  شما  و تعبیری خودمانی تر (تو)

    تو     چشم انتظار  نشسته  بود 

به رسم  نظم و مثل  هر روز 
راس تابش سرد خورشید پاییزی   دم ظهر
در لحظه ی تکرار 
  ، زنگ پایان کلاس پیچید 
تعطیل  شد  پیش دانشگاهی  دخترانه  ی خدیجه ی کبری 

نزدیک  شد  وعده ی دیدار 

با نگاهت  اطراف را مث سابق   شخم زدی 
تا مبادا  پدرت  آن اطراف  باشد و شویم رسوا 
ولی  ظاهرا  امن و امان آمد  اوضاع 

تو آمدی  بیرون 
در گذر از کنار من ،  به لحظه ای کوتاه 

کتاب را دست به دست کردیم . و پابان
نه سلامی به هم کردیم  ،
و  حتی  نه اینکه  گفته  باشیم کلامی کوتاه 

( خب   آن زمان  ما را ، به نگاهی گذرا   بس بود  کفایت میکردیم  در نزد  عموم  در عوض  تلفن خانه  از  دستمان  خسته بود .)


کتاب را دادم و آمدم تا به قدمهای بسیار 
بلکه  به گمانم  به صد می‌رسید فاصله  به قیاس متراژ 

اما صدای جیغ ترمز یک خودروی گشت پلیس 
و آژیر چراغ های قرمز بر سقف 
  رقص نور قرمز رنگ  و  نالان  
  گردان بود و آژیر  پلیس کرده  بود  مرا   رسوا 

حین بازداشت  و توهین و دشنام ، 
من در تلاش بهر  یافتن  پاسخی بودم
  بی وقفه 
 در تلاش و تکرار  پرسشی بودم 

  پاسخش پنهان ،  در عوض اما 
بی ادبی و بی سوادی ماموران 
چه بسیار عیان بود و  عریان

من تکرار پشت تکرار  و طرح یک پرسش 
سرباز پشت فرمان  ،
  مافوقش نیز  کج و خمیده 
 شکل  درد بی درمان  عین سرطان 
  ستارگانش  بر دوش .
   بیسیم  و پیج  و گزارش  دستگیری  یک فرد 


   درجه و ستارگان چسبانده بر شانه هایش 
  گریان و نامشخص بودند  
شایدم که 
 کسر و کوتاه بودش
نمی‌دانم   ولی شاید 
 نهایتن  سرکار استوار  یا فوقش ستوان اولی بودش 

 از من اصرار و پرسش بی حاصل مانده بود هربار 

که چرا دستان مرا  دستبند زده ای  سرکار .

به گمانم یک چهار راه بالاتر ،  دوست مرا دیدند 

کتاب قطور کنکور ، در دستانش پیدا 
 نیش ترمزی  کوتاه ،  
او را هم همچون  من ، سوارش کردند ولی من و او  هر دو 
 نگاهی به لبخند و مهر بر لب نشاندیم  ناگاه 

(چون توقع نمی‌داشت  که  در آن شرایط عجیب و سخت سوار  خودروی  گشت  کنندش  و او ببیند  که پیش از او  شخص دیگری را دستبند  به دست  ، دستگیر  کرده اند و بازداشت .    و سر بچرخاند  و ببیند  انگاه ،   آن شخص  غریبه که نیست  هیچ   ، بلکه  عاشق ترین  مجنون  شهر   ، شخص بنده ،  در کنارش هستم  ، هرچند  بال و پر بسته )

 

اینک هر دو کنار هم 

سمت مقصد بعدی 
 درب های بزرگ کلانتری ، گشوده میشدند  راحت  

محض ورود عروس و آق داماد 
همگی خیرمقدم  می‌گفتند  و خوش استقبال بودند اما 
 بد بدرقه
سرباز دژبانی‌   ،  خوشحال و خندان 
درب را میبست   بعد ورود پر فروغ ما

در کلانتری محل اما 
چه پر بود از دخترهای دبیرستانی  
 پسرها اما  ، هر کدام یکجا ، آویزان از نرده های راه پله،  پنجره ی دفتر،  یا که  میل پرچم 
 چند تایی نیز درون 
بازداشتگاه

درون  کلانتری  انگار ، هرکسی درگیر با کاری بود 
غافل از من و یار 
از قلم افتاده بودیم ما  انگار 

خب آنقدر سرتق بودیم و پر شور و شر 
که در برزخ  دنیا 
دل از حرف و صحبت  نمیکندیم 

جرم ما  این بود که ،   با یکدیگر  رفیق  گشته بودیم
و از این نیز  بدتر 
به نزد چشمان جناب سرکار 
 ما به یکدیگر  یک کتاب کنکور  قرض  داده بودیم 

در صورت جلسه ذکر می‌نمود اما 
 رد و بدل کردن یک بسته ی محموله ی مجهول 

این دست به آن دست کردن یک جلد 
نمونه پرسش های کنکور  
و نگاه چشم در چشم از فاصله های بسیار  
و بازداشت  هریک با فواصل نه چندان دور 

دختر محبوب من ، 
تشنه بود  طفلکی اما 
پذیرایی ناقص بود 
و ارباب رجوع  بسیار


لیوان آب سردی برده بودم برایش من 
 لیوانی که گویی ، مخصوص شخص کلانتر  بود 

رئیس سر رسید  ناگاه 
ناظر  خنده های ما 
حاضر به صدور اشد مجازات  
خشمگین گشته بود و داد و هوار و بیداد 

لیوان از دست دوست دل نازکم افتاد 

به لحظه ای کوتاه 
زمان نیز به احترام ورود  رئیس کلانتر  ، ایستاده بود  کنار دیوار 

  لیوان که شکست 
زمان کش آمد  و انگاه 
صد لحظه گشت انگار 

کلانتری   را خیمه  می‌زد   بختک 

در لحظه ای کوتاه 
گویی روزگارمان  آنجا 
 ابر ناخشنودی ها ، بر سرش افتاد
 سکوتی  وحشتناک 
 قلب ها پر تپش و هجوم اضطراب بر ما 
، لحظه در صدم ثانیه ای ،  به التهاب  افتاد

رئیس  نفسش را عمیق  فرو می‌برد 
با تمام توان و قدرت 
عربده   و فریاد  برون می‌داد 

من و حس حمایت از یار 
 یار و لرزش دستان کوچک و ظریفش 
حلقه به دور من 

عین  پناه بردن به جای امن 
به دور کمرم ،  دو دستش حلقه ای بسته بود  محکم 
، از فرط وحشت و عمق ژرف  خلق آن بحران
 من فکر چاره 
سوی هر فکر و ایده 
شایدم که دست به دامان یک حیله 

درمانده  بودم  سخت . 

طفلکی جرعه ی آب پریده بود در گلویش انگار 

ولی نمی‌دانم  پس چرا جای  سرفه 
مرا در آغوش کشیده بود آنجا 

 هر دویمان  غریب با شرایط و ضوابط و دلیل و برهان ها
همین نیز  افزوده بود بر وخامت اوضاع 

کلانتر فریاد کنان تشر می‌زد و می‌داد دشنام 
   گوشزد می‌کرد و می‌داد  هشدار .  که ؛ 

 نامحرم هستید شما از یکدیگر . 
رها  کنید دستتان را از آغوش همدیگر 


   یار من ، در شرایط عادی و اوضاع نرمال  و احوالات روزمره 
یا که در مکالمات معمولی و شرایط رایج خانه 
هر حرفی را برای مرتبه ی سوم ، شک می‌نمود  تازه . 
ولی اما 
یقینن در مرتبه ی چهارم و گاه نیز پنجم 
  متوجه می‌گشت و آگاه.  مطلع می‌شد از مفهوم جملات . 

خب چه انتظار نابجایی دارد جناب سرهنگ 
محال ممکن است تا  فهمیده باشد  فهوای‌ کلامش  اینک 

هر چه داد می‌کشید و تکرار  می‌نمود  و اخطار 

یار معصوم و بیچاره 
محکم تر از قبل ، مرا دو دستی می‌کشید  در آغوش 

نگاهش خیره مانده بود از ترس 
 به چشمان غضب آلود  و پر خون کلانتر 

دعا میکرد کاش  بودش اکنون درون خانه . 

آنروز و آنجا،  آنها 
عاقبت ما را جدا کردند با زور و اجبار
  همه  گرداگرد مان ، حلقه ی ماموران 
و ما نیز  نقطه ی پرگار بهر توجه ها 

از سرباز صفر تا  با تحصیلات ، از آبدارچی و دژبان 
از  معاون تا رئیس و سرهنگ و ستوان و سروان و سرکار 
دایره وار  خیره به  کردار عجیب مان 

تعبیر دیگر  ما  نقطه ی صقل  آنجا 
در مرکز توجهات ،.
  تمام پرسنل و افراد با ستاره های چسبانده بر دوش
مانده بودند  غرق حیرت ، 
خیره و مات و مبهوت
چسبیده بود نگاه ها به من و دختر شاه پریان 
و شدت آغوَشی مملو از عشق و وفاداری .

البته  این میان  کمی تاخیر  
توجیه  نمودم یار 
زیرا بلعکس توقعات 
در فکر   تنبیه آنان بود  ،  ای وای ....
 طفل معصوم  با  چشمانی اشکین ، در پی جنگیدن با 
رسم نانوشته ی این دنیا 
دست به گریبان  مشکل ها . 

اما  به غیر از ما 
چه بسیار آورده بودند 

آنها ولی دور از هم 
هر کدام می انداخت گردن دیگری  تقصیر و دلیل بروز مشکل ها .
   اما اینک بعد از ورود ما 
    پس از تماشای  اکران عشق عجیب  ما 
  شهامت  به یکایک شان  برگشت 
      گرفته بودند   انگیزه  
        
  یکی  در نقش 
شمع سوزان و  آن دیگری  به دورش  همچون بک پروانه 
 

     هر یک  به طریقی  اعتراضی میکرند بر قوانین  یا که   دستورات  ،  یا که خورده میگرفت بر مجریان  قانون  ، اندک  اندک و عاقبت بسیار،   شلوغ افتاده بود   آنجا 

هرج و مرجی بود و  آشوب   شرح وصف آنجا 
  در انتهای جبر این اوضاع 
فرصتی  دست داد  به غنیمت   هرچند کمی  کوتاه .

   به  کنارش بازگردم  و کمی  دلداری  دهمش 
  ولی  اینبار  ،  چشم  جناب  ستوان ،  افتاد بر دستان گره خورده ی مان    و  ای وای ....   خشم در حد  بسیار  ،  و   صدور  دستوری  جدید .  
  مبنی  به  جدا  نگه  داشتن  هرکدام از ما ، در یک مکان دور از هم 

    به بازداشتگاه  روانه  کردند  و گرفتند  بند کفش و پوتین  و  کمربند را از کمر 
     چون که دیدند  ندارد تذکرات شان  ثمر . 
این تنها نسخه ی موجود  بود  در آن اوضاع  
  محض  حفظ  فاصله ی  شرعی  و پیشگیری  از ارتکاب  گناه در نگاه آنان . 

     اما..‌‌‌...
درون  عمق سیاهه   بازداشتگاه 
در غیبت  پنجره و روزنه ی امید و راه نجات آنجا 

متهمی آوردند به جرم قاچاق  و حمل سلاح سرد و ممنوعه
   متهم   بر خلاف ما ،  جوانی  سابقه دار و آب دیده 

چند پرونده ی قطور و سابقه ی  پر شرارت  از ریشه 

او دستانش دستبند به میله های گرد دیوار 
نگاهی  پر معنا و پرسش و پاسخ های رایج و شغل و جرم و پیشینه

من نیز خب نوجوانی  در قامت هجده سالگی ها بودم
فارغ از  درس و تحصیل ، ایستاده پشت درب کنکور 
و دچار عشق و فکر چاره و اندیشه 
    متهم دریافت ، قابل اعتماد هستم و تنها شخص با دستان باز
 در  بازداشتگاه  نمور   و تیره 

او فراخواند مرا  ،  دم گوشم گفت راز  و سر  درونی را 
  ولی یکمی عجیب آمد از نگاهم 
   
کمی بفکر فرو رفتم و ماندم در اندیشه 
   درخواست رایجی نیست 
  رفتار  دلچسب و اقدام پر ریسک و بی سابقه ای ست . 
 درخواست او    بیشتر  شبیه به یک درخواست غیر اخلاقی ست 

   دو راهی  آمد سراغم  
 نمی‌دانستم    جدی  گفته یا که ....
دل  به  دریا  زدم  ،   دستم را  درون شورت او  بردم 
  شی  عجیبی را بیرون کشیدم  
صقحه اش نورانی 
دگمه هایش کوچک  
آنتن کوچکی هم زیرش 

ناگاه  دریافتم که سر و ته  دارمش  در  دست 

سر و ته کردم و  آنتن آمدش بالا 
  شد شکل یه تلفن همراه 

چند خورده فرمایش داشت و تماس هایی محض دوستان و همسایه 

آن میان  من نیز  توانستم  تماس کوتاهی  بگیرم   
شرح کوتاه مشکل به  مادر آن دختر  بگویم 

مادرش  شاغل بود  و  بد اخلاق و سختگیر 
  آن لحظه نیز  زنگ تفریح بود و او نیز  درگیر 

ناسلامتی  ناظم بود  انهم  بالفطره  و یزید 

انسوی خط تلفن دست به دست می‌شد  از  معاون مدرسه  تا دفتردار و معلم ها  و مدیر  و آبدارخانه 
عاقبت رسید به دستانش    گوشی 
عجولانه سلامی گفتم 

ولی از دست برقضا  اینک 
دنیای ما گشته وارونه 

او چه آرام و مهربان گشته 
شاید نزد همکارانش  ، ناچار به حفظ آبرو گشته 

چه لحن خوشی ، چه صدایی ،   نه خبری از آن  تندخویی های معمول ،  و نه  تهدید و تشر و قر قر های  مادرانه 
 او هیچ از وخامت اوضاع آگاه نیست .   
چه با حوصله حال و احوال میپرسد و  شرح  آمادگی  ام را محض چالش کنکور    سال بعد در تابستان 
انهم  در این وقت از تقویم ، و پیشاپیش در آخر ماه مهر 

به گمانم فرصت کوتاه باشد و این نیز یک مشکل 
پس ناگزیر درون صحبتش  شدم صریح‌تر  از سابق 

گفتم  درون بازداشتگاه  هستم  و شعبه ی جفت یک (کلانتری ۱۱)

او  حتی جویا نشد دلیل این مشکل 
در عوض  سریع گفت که  نگران نباشم  و به کمکم می آید 
او در انتهای این پیغام  اس او اس 
خاطر نشان کرد و سفارش ؛ 
تا مبادا  بویی ببرد  دخترش از بروز این مشکل 

من نیز در کمال افسوس  و خجالت   گوشزد کرده  بودم  که  
جای نگرانی  نیست ،  دخترش نیز  همراه  من در همین  کلانتری  بازداشت  و دستگیر شده  و نیست جای دلواپسی و  غصه 

این تماس  تنها دلیل  نجات یار  بود  از درون این چالش
چون  تمامی  آنان که به جرم  رفاقت  با غیر همجنس   
 چون  باقی  آنان  عاقبت شدند دچار مشکل . 


     بگذریم....

  آنروز  به هر ترتیب و شرایطی  بود  عاقبت 

   مرا  دستبند  زده  به  پنجره ی  یک دفتر
ایستاده  درون  حیاط   تک و تنها 

    و   تو را  آزاد  نمودند  آنها 
   
    حین عبور از کنار من 
مادرت گفت   یواش  و پنهان  که  
     هرکسی  خربزه  میخورد  ،  مینشیند  پای لرزش 
 
      تو که  رسیدی  دم درب خروج 
    تازه  آگاه شدی و مطلع 
  اینکه  مرا  جا گذاشته ای  در وانفسای  این  آشوب  و همهمه‌....
رها کرده بودی دست مادرت را 

تا بیایی و  به مهر ، 
گره کنی دستان کوچک را 
به دستانم . 
دستانی که دستبند از جنس  بازداشت و توقیف داشت 


بند بود بر حفاظ   دزدگیر  پنجره ی  مسدود و  پولادی .
آنسوی  پنحره  که مفهومش عیان بود و روشن 
   تعبیری شکل   حکم و دادگاه و زندان یا که دست کم  شلاق   ختم می‌شدش‌  آخر 

ناکرده گنه  ، برده بودند ما را  اما 
تمام تلاشم در آن سن  که ایستاده بودیم هردو  ، پشت دروازه های کنکور . 
تا آنجا  قد می‌داد   توان و  عرضه ام  آنگاه
     که تو را  از آن  مهلکه ی پر آشوب و طوفانی
    به ساحل امن و آرامش  و دستان مادرت   برسانم . 

دیگر مهم نبود برایم  چون 
تو را دست  مادرت  سپرده  بودم من . 
      در برابرت   . درب پولادین برای آزادی  باز بود ولی تو  اما..‌

در هجوم  تحقیر و تشر و اتهام و توهین ها 
از میان  آن ماموران بیمار 
در مرکز شهر و نبش ورزشگاه ، درون حیاط 
آن کلانتری که نمره اش  جفت یک  داشت 
 رها کردی دستان  مادرت را 

آمدی گفتی ،  
من دخترم  اما...
شایدم 
لرزه توی صدام بیفتد   ولی عشق از سرم نمی افتد . 

      مامور گفته بود  که     عشق ؟ عاشق؟ تو عاشقی مثلا؟..   گرسنگی نکشیده ای  تا   عاشقی  یادت  برود 
   
    پاسخ داده  بودی  آنگاه 

      توفیقی ندارد   ، گیریم  عاشق نباشم حتی 

          _    باز رسم رفاقت  از یادم  نمی افتد .  

من بی شهروز ، هیچ کجا  نخواهم رفت .  
..

آه...‌    سالهای بسیار می‌گذرد  
آن روز  و آن هنگام  ، آنقدر  سرتق بازی  در آوردی تا 
مرا نیز  رها کردند  از ان  آشفته بازار  سردرگم 

ولی اما  به شرط  و شروط  حضور در دادگاه شرع  و شورای رشوه و جریمه خواری های نقد 
  
من عاقبت رفتم ، تک و تنها  به  قتلگاه 
  
هرگز نگفتم من ، آن غروب جای  چهل شلاق 
  
هشتاد  مرتبه  خوردم   با رنج و   درد بسیار 
    اما جالب این بود که با وجود هشتاد شلاق  بر  پیکره ی زمینی  ام    لحظه ای از هوش رفته و عاقبت که بازگشتم به هوشیاری ،   به خودم آمدم و فهمیدم که ؛ 
نرفت  عشق تو از یادم . 

از سر خوشحالی  خوابیده بر تخت شلاقی ،  بی اختیار  خندیدم .  
آه ،  که چه دنیایی....‌ 

جریمه ها بسیار 
نقدی و شلاق  
با تن خون آلود 
در پی تهیه ی پول  بابت  پرداخت  مبلغ ها 

اکنون  گذشته از آن اوضاع  
سالهای سال چه بسیار 

هرگز ندانسته  بودی  که  شلاق  سهمت را  
خودم  خورده  بودم   تنها  

سالهای سال رفتند 
ولی مانده  جای  شلاق ها

به گمانم  گذشته اینک  در حدود  ۱۵ تقویم 
ولی اما 
اکنون 
اینجا  
به آخر رسیده ماه مهر  دیگری اینبار 

من مینویسم  از آن لحظه و مرور میکنم خاطرت را اینجا 

قلم آشفته و پریشان حال 
این بغض و این آشوب ، از من نیست ... 
دلم تنگ است ؟ - اصلا نیست !
کسی را دوست می‌دارم ؟ - نمی‌دارم ! 
رها ، آرام و معمولی ؛ شبیه کلّ آدم‌ها میان موج‌ها چون قایقی ؛ بی سرنشینم ، تنها
  بی  سرانجامم ...
نه فکری در سرم دارم ، نه عشقی در دلم ، آرامِ آرامم ..

گویی که  بعد از  رفتن  یار 
.
  من  مرده ام ، بی جان و  افسرده حال رنجور .

همچون  آدمکی‌  متحرک  
زندگی میکنم  در ظاهر .
ولی  روح درونم   ،  مرده است انگار 
 نفس میکشم   هرگاه  بالاجبار 
  اگر نه   دلیلی  برای  بودنم نمی‌بینم   در این دنیای وانفسا 
.

   تقدیم به مخاطبین مهربون

  • 22/11/02
  • بازنشر از سایت شین براری

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی