http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png خودکشی جوان دزفول در استخر لاهیجان :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

سلام

من در دیوار آگهی برای آموزش نویسندگی درج کرده بودم که برای  قسمت توضیحات  قید نموده بودم که میتوان با فراگیری فن نویسندگی خلاق  و تمرین و پشتکار  اثری ادبیات داستانی بلند و زیبا خلق کرد و داستان سرگذشت و تقدیر و تجارب زیستی خود را با مخاطب به اشتراک گذاشت . 

کمی بعد از اینکه آگهی را حذف نمودم  تماسی بظاهر ساده داشتم که...

شرح ماجرا

هنرجویان نیز به اندازه کافی مراجعه کردند و چندین  هنرجو در سطوح مختلف جذب نمودم تا به رایگان و بشکل دوره ای در سطوح مقدماتی _ پیرنگ و سبک _ پیشرفته ٫ اقدام به انتقال محتوای آموزشی به متقاضیان کردم   ولی پس از گذشت مدتها بعد از حذف آگهی ام  مرحوم با من اولین تماس را برقرار نمود .  آشکار بود که مدتهاست شماره ام را در جایی ذخیره داشته زیرا آن هنگام آگهی ام در دسترس نبود و حذف شده بود .  . من مرحوم را در چندی پیش  یعنی اوایل زمستان ۹۹ ملااقات کردم ، ایشان در تماسی تلفنی از بنده تقاضای نوشتن داستان زندگیش را کرده بود و با پافشاری ایشان و با توجه به لحن بی ریاح و صداقت کلام و از طرفی نیز هم سن بودن مان ، بنده قبول کردم تا در زمان مشخصی ایشان را ملاقات کنم ، ایشان آدرس بنده را جویا شدند تا در هفته  بعد در روز خاص و ساعت معین   تشریف بیاورند و حضورن درخواست خودشان را با دلایل خاص و مباحث نامعلومی که قرار بود حضوری مطرح کنند را به  بنده بگویند تا بلکه مجاب شوم و داستان ایشان را به واژه  در آورم و واژگان را یک ب یک به خط بکشم و صف کنم  تا پیچش و فراز و فرود و هزار و یک قصه ی سرگذشتش را به خط بکشم

مرحوم هیچ علاقه ای به یادگیری فن نویسندگی نداشت و فقط بخاطر جستجوی اسم محله ی سکونت من در آگهی های دیوار به شماره من و آگهی من رسیده بود ، زیرا شخصی مونث ساکن همین محله  در آگهی دیوار اقدام به ه فروش موتور برقی خود به ایشان کرده بود و ظاهراً مشکلی رخ داده بود  و از طرفی هم مجتبی (مرحوم) علاقه داشت تا قصه ی عشق و زندگیش را به رشته تحریر در آورد .  اما بنده از دیدگاه خودم صلاحیت لازم را نداشتم زیرا به هیچ وجه ایشان را درک نمی‌کردم . و هم کارهای مهمتری نیز داشتم

 ابتدا شروع به شرح دشواری این کار نمودم و از مباحثی مانند  بحران کاغذ در کشور  ،  مصایب قرارداد بستن با ناشرین و گذر از سد ممیزی و.... گفتم بلکه پشیمانش کنم ‌ از چیزهایی گفتم که هیچ با آنان آشنایی نداشت و حتی تمرکز حواسش نیز جای دیگری بود و مشغول چت با شخصی بود که موتورش را برای فروش گذارده بود  من از این گفتم که برای ؛  ثبت رده بندی کتابخانه عمومی کشور و کسب مجوز فیپا و کد شابک و چاپ و نشر و.... لزوما میبایست با خرج هزینه  انجام شود 

او یک خط در میان می‌گفت پشت گوشی : گوشم با شماست ، خب؟... 

چند باری هم همزمان با شخص دیگری در آنسوی خط راجع به موتور سیکلت و دختر فروشنده اش سخن می‌گفت.

خلاصه قرار را برای هفته بعد موکول کردم و آدرس دادم و قطع کردم

اما پس از اتمام مکالمه و آگاهی از آدرس محل سکونت بنده ، ایشان سریعا و بطور سرزده بافاصله دو ساعت بعد اتمام مکالمه تشریف آوردند. اسمشان مجتبی بود اصلیت دزفول و ساکن کافه رستورانی در لاهیجان ، ایشان لباس سط اسپورت و ظاهری جنوبی داشتند و اثری از طراوت و پویایی در لحن و چهره شأن پیدا نبود، دیدار نخست در ماشین ایشان و بطور سرزده در ساعتی غیر اداری و سیاهی شب انجام شد و بنده تمایلی به این همکاری نداشتم اما از سر رسم مهمان نوازی و یا شاید غریب نوازی ما گیلانیان بود که رسم ادب را جا آورده و گوش به قصه زندگی شأن سپردم . قابل احترام بودند و ۳۳ ساله ، از برادر بزرگشان حساب می‌بردند و از برخی لغزش های اخیر خود نادم و شرمسار . چندین بار سابقه ی درمان در مراکز سلامت را داشتند و خودروشان پراید هاچ بک سفیدی بود با پلاک دزفول  . ایشان قد شأن کمی از بنده کوتاه تر بود و شاید ۱۷۰ س .  وسواس و چارچوب خاص خودشان را داشتند و در چند دیدار بعدی ایشان ، از وجود مشکلی شدید و چالشی احساسی در روزگارشان آگاه شدم، برخلاف پنهانکاری شأن در قبال وابستگی های چندگانه ی مصرفی در روزمره شأن  برای من کاشف بعمل آمده بود که ایشان غیر از لغزش و خروج از مسیر درست  ، بطور وخیمی دچار بحران روحی و وابستگی شدید قلبی به شخصی شده  اند . شخصی که برای فروش موتور برقی خود در دیوار آگهی زده بود و به قیمت ۱۷ میلیون تومان . 
مرحوم در اقدامی عجولانه و اشتباه تمام مبلغ را به حساب دخترخانم مالک موتور شارژی واریز کرده بودند و دریغ از صداقت متقابل  . ایشان بعد از چند ملاقات  در تغییر رفتاری ۱۸۰ درجه ای بجای موتور ، شیفته ی مالک موتور شده بودند و شبانه روز درون خودرو و نبش کوچه شأن کشیک آن فروشنده را می‌کشیدند بلکه شاید یک نظر آن دوشیزه ی محترم را ملاقات کنند و سرجم مرحوم وارد رابطه ای هزار توی و پیچ در پیچ شده بودند که هیچ رنگی و یا عطری  از عقلانیت در رفتار ها و عکس العمل های وی دیده نمیشد. دنیا برایشان سیاه سفید و ادامه زندگی برایشان در یک چیز خلاصه میشد . رسیدن به صاحب موتور  .
در مقابل نیز فرد فروشنده از احساسات پاک و عمل های احساسی ایشان سواستفاده و موتور را به شخص دیگری فروخته و هفده میلیون مرحوم را پس نمی‌دادند .  آخرین دیدار بنده با ایشان بطور تصادفی رخ داد و ایشان شدیداً دچار بجران روحی ، مالی ، سلامتی و احساسی شده بودند و ...
بنده برای خانواده در شأن آرزوی صبر و شکیبایی دارم و برای عرض تسلیت و روشن شدن هرچه بیشتر ماجرا  حاضر به دیدار و یا همکاری با مامورین ویژه این پرونده می‌باشم.  هرچند که متاسفانه بارها برایم اثبات شده که انجام کار وجدان محورانه حماقت محض است اگر طرف مقابل نیروی محترم ناجا و یا تشخیص هویت و یا آگاهی باشد ‌ . زیرا آنان ...
بگذریم.... 
ما امنیت خودمان را مدیون آنان هستیم 

 

 

______

دخبر: 1144457 ارسال به دیگران پرینت

خودکشی جوان 33 ساله در حاشیه استخر لاهیجان

خودکشی جوان 33 ساله در حاشیه استخر لاهیجان

فرمانده انتظامی لاهیجان گفت: شب گذشته جوانی 33 ساله در حاشیه استخر لاهیجان با سلاح گرم اقدام به خودکشی کرد.

به گزارش خبرگزاری برنا از گیلان ؛ سرهنگ "قاسم جانعلی‌پور" در تشریح این خبر اظهار داشت: در ساعت 2000 شب گذشته در پی تماس تلفنی با مرکز فوریت‌های پلیسی 110 مبنی بر تیراندازی و خودکشی فردی در حاشیه استخر شهرستان لاهیجان، بلافاصله ماموران انتظامی به محل اعلامی اعزام شدند.

فرمانده انتظامی شهرستان لاهیجان افزود: با حضور پلیس و تحقیقات اولیه مشخص شد،  مردی 33 ساله اهل دزفول و ساکن لاهیجان به دلایل نامعلوم با یک قبضه سلاح گرم با شلیک به سر خود، اقدام به خودکشی کرده است.

این مقام انتظامی ادامه داد: با هماهنگی مقام قضائی، جسد متوفی برای سیر مراحل قانونی به پزشکی قانونی منتقل شد.

 

 

نظرات (۱۳)

  • نقل قول از سایت خبری درنانیوز
  • عاشق پیشه ای غریب با من تماس گرفت و اصرار بر دیدار حضوری داشت تا مطلب مهمی را برایم بازگو کند . شماره ام را از درون اگهی اموزش فن نویسندگی خلاق رایگان در سایت دیوار یافته بود ، او اهل دزفول و ۳۳ ساله بود و در شهر لاهیجان حضور داشت و من نیز ساکن رشت هستم . او با اگاهی از محل سکونتم بطور سرزده و خارج از برنامه تشریف اورد و دیر وقت بود یک شب از شبهای اوایل بهمن ماه . او امد و من کمی گیج شدم وقتی فهمیدم وی تمایلی به یادگیری فن نویسندگی ندارد و در عوض عاشق پیشه ای غریب با دلی شکسته و ازرده حال و پریشان خاطر است که شاید تنها بواسطه ی غرور مردانه اش است که گریه نمیکرد وگرنه حال و احوال روحی مناسبی نداشت . گویی درون دره ی ناباوری ها سقوط کرده بود و تبدیل به انسانی بی روح و کالبدی تهی از پویایی و انرژی بود که خودش مانده بود که چرا و به چه انگیزه ای میبایست به زندگانیش ادامه دهد ، او نقل کرد و گفت، و گفت و گفت ، و من تمام تلاشم را کردم تا شنونده ی خوبی باشم ، این میان او روایتی عاشقانه‍ را نقل کرد که گاه با فراز و فرود هایش به سر شوق و شور می امد و گاه چون گلی پژمرده میگشت ولی من که خسته از فعالیت های روزانه بودم تمام مدت مثل تکه یخی بی احساس مقابلش در نقش مجسمه ی ابولهل نشسته و گاهو بیگاه نیز چرتم پاره میشد و به زور چشمانم را باز نگاه میداشتم ، او چیزهایی گفت و من چیزهایی متمایز از ظاهر ماجرا میشنیدم و تا حدود زیادی نگران ان جوان شدم. زیرا سخت در منجلابی از فریب ها ، دغلبازی های یک دختر، و وابستگی های احساسی اش گیر افتاده بود، اخرش که حرفهایش تمام شد تازه روی به من کرد و گفت: ببخشید برادر ،اسم شما چی بود؟
    _گفتم شهروز .
    خب اقا شهروز چی شد؟ مینویسی یا نه؟
    من به وی که اسمش مجتبی و دقیقا همسن خودم بود گفتم که تمایلی به نوشتن داستانی با پیرنگ ناقص ندارم . چون شما معلوم نکردی سرانجام و فرجام ماجرا چی قراره بشه؟ نمیشه که داستان رو روی هوا و نیمه کاره رها کرد . بلاتکلیفی خودت رو اول حل کن و تک تک گره های کوری که زندگیت خورده رو از راه قانونی و عقلانی باز کن بعد یه کاریش میکنیم .
    مجتبی با لحن جنوبی اش گفت: نه ، کا ، مو که الان نظاره میکنی سراپای صفر تا صدم از دله. دل . دل ک میفهمی چیه؟ ، مو دلی پیش اومدم تا اینجای قصه ، باقیش هم دلی میرم جلو ک سی خودت هز کنی و بگی این پسرو دزفولیه چه بود و ما قدرش ندونستیم ، ها . . کا. بشین سیاحت کن ، کافیه یکمی این شهامت و جثارت خومو ببرم بالا تا که از بلاتکلیفی در بیاد این قصه ی عاشقونه ، شنوفتی ؟ هیچ میفهمی چی میگوم ؟
    _بله_ متوجه میشم. خب به‍تره اول به مشکلت از دیدگاه قانونی نگاه کنی و بری کلانتری و دست به دامن قانون بشی . چون وگرنه ضرر میکنی اقای مجتبی .
    این اسمت چی بود؟
    شهروز
    ها ، اق بهروز مو که الان جولوت نشستم خودم کم شر نیستوما، خداسر شاهده کافیه بدنم رو ببینی که پر رد دشنه و خنجره ، اونم چی! هرچی خوردم از پشت سری بوده ، اونم خو لابد خودی و دوست و اشنا بوده , وگرنه خو من که خول نبودم پشتمو کنم بهش ، اگه گذاشتم بزنه ، در بره ، سی این بوده حتم داشته باش پس مو دوستش داشتم که برنگشتم براش ، بعدشم در ثانی ، این حرفا چیه میزنی که قانون ، کلانتری ، دادگستری ، و سایر بستگان.... ادم بایستی مرد باشه ، ادمی ک شکایتی باشه ادم نیس. خو واس مو عفت لاتی داره ک برم دست به دامن قانون بشم، خودم حرف اول و اخر رو میزنم، اگه من که میبینی منم ، اون عاشق توی قصه ها هم منم . نهایتش یه دادگاه خیابانی و حکم اخر صادر میشه ، و خلاص
    اقا مجتبی من داستان شما رو عاشقانه نمیبینم، شما وارد یک معامله شدید و پولی به مبلغ هفده میلیون تومان به شماره حساب اون خانم واریز کردی ولی اون شخص خلف وعده کرده و مال فروخته شده رو به شما تحویل نداده ، اون وقت پا شدی اومدی سوار پراید هاچ بک سفیدت شدی این همه مسافت رو طی کردی و یکماه توی رشت درون ماشینت خوابیدی و ادرس طرف رو پیدا کردی و فهمیدی باز داره همون موتور شارژی سفید رو به همون قیمت از سایت مشابه دیگه ای میفروشه، و خودت رو مشتری جدید و غریبه جا زدی و بعد با خانمی که یکبار سرت رو کلاه گذاشته بود وارد معاشرت عاشقانه شدی و اون وقت به این مسایل میگی قصه ی عاشقانه؟
    ها؟ تند میری اق فیروز
    شهروز هستم
    همون ، جفتش دو تاست ، جفتش قشنگه سیروس جان،
    شهروز ، نه سیروس
    باشه، اصلا هرچی تو بگی ، میدونی کجا رو اشتباهی پیچیدی توی فرعی ک لپ قصه از دستت لیز خورد؟
    نه ، نمیدونم
    مو تا قبلی ک ببینمش قصد خرید موتور رو داشتم، ولی از لحظه ای ک اون روی ماهش رو نظاره کردم ماجرا عوض شد، موتور چیه ، تو جون بخواه ، هزار تا هفده میلیون تومن فدای یه تار موی سرش . مو دیگه موتور رو نمیخوام ، مو صاحب موتور رو بیشتر تر پسندیدوم تا موتور رو خ خ خ خ خب حالا چی شد ؟ مینویسی یا نه؟ ببین تا ده اسفند صبر کن ، خودم تکلیفم رو روشن میکنم ، اگه گفتی کجا,؟ همون جایی که قرار اول رو گذاشتم باهاش ، یعنی کنار این استخر بزرگی ک هس وسط شهر لاهیجان . همون جا تیر خلاص رو میزنم و اخر قصه‍ رو به خوبی و خوشی تموم میکنم اق افروز
    شهروز هستم. متوجه منظورت نمیشم، میخوای خواستگاری کنی ازش؟
    خو مو ک نمیتونم اخر فیلم رو برات نقل کنم ، چو اونوقت دیگه بی مزه میشه ، تو خودت توی روزنامه بخونی بهتر تره

    ده اسفند ساعت هشت غروب _ گیلان ، شهر لاهیجان ، استخر خلیج فارس و سکوت مبهمی که با شلیک یک گلوله شکسته شد و خونی که شتک زد روی سنگفرش
    سایت خوب دیارمیرزا تیتر زد:
    خودکشی جوان ۳۳ ساله دزفولی با سلاح گرم در حاشیه استخر لاهیجان
    من غمگینم، من متاسفم . من سراپای وجودم بغض و حسرت شده و میدونم کافیه تا پلک برنه چشمام تا اشک سرازیر بشه . من به قولی که دادم عمل کردم اقا مجتبی . روحت شاد
  • روزنامه خرم سرو
  • رشت_ دیار میرزا
    گذر ایام و چرخش فصل به فصل ، از مهر ابان و اذر که گذشت و تقویم چهار برگ دیواری به چله نشست . یلدای سال ۹۹ و عابرین ماسک برچهره و غم به دل ، غصه بدوش ، چتر بدست بشکل گروهی ، دو به دو و ضربدری از باغ محتشم گذر میکنند و هرکس به سمت سویی شتابان در حرکته . من شهروز هستم و روزگارم با کوچه پس کوچه های این شهر خیس ، گره ای کور خورده ، ساعت به وقت اذان غروب و بانگ الله اکبری که در کوچه باغ های این شهر رویایی پیچیده میشه . من کمی به صدای بازی کودکان کار در پارک گوش میدهم و بی اختیار چشمم به نوشته ی روی تابلوی وسط چمنزار می افتد که باغبان پارکشهر برویش نوشته : لطفا گل نکشید.
    کاملا پر واضح است که منظورش چیست اللخصوص که کمی جلوتر سه نوجوان زیر سایبان درخت کاج گرد امده اند و در تجربه ای ماورایی و غیر سالم قصد همراهی با یکدیگر را دارند انهم در سفری غیر زمینی و توهم زا . کسی اطراف را تحت نظر دارد دیگری چیزی را درون دستانش دارد و مشغول انجام مراحل مقدماتی ست دیگری دنبال پوکه ی خالی از توتون میگردد سپس نفر سوم را گم میکنند ، کمی انسوتر پشتش به سنگ فزش پارک است و رودر روی درختی قطور ایستاده و سپس بازمیگردد و همزمان زیپ شلوارش را بالا میکشد و به دوستانش میپیوندد ، پوکه ی سیگار پشت گوش اوست و لحظاتی بعد دود از قامت درخت کاج بالا میرود و من نگران میشوم ، اول برای ان سه پسر و سپس برای جوجه کلاغ صد ساله ی شهر که درست بالای سر ان پسران و درون لانه اش بالای تاج کاج بلند از دنیا بیخبر است و تمام دودهای توهم زا همچون هاله ای لانه را دربر گرفته و دودخور اصلی ماجرا کلاغ نگون بخت است ، پیرزنی همراه چرخ دستی اش وارد پارک شده و دو میل کاموا و مقداری کاموا نیز برای بافتن ماباقی شال گردن نیمه کاره اش اورده ، پیرزن با عینکی بزرگ بر چشم روزنامه ای از کیوسک مطبوعات میخرد و اصرار بر ان دارد که فقط روزنامه ی کیهان را میخواهد ، اما کیوسک مطبوعاتی مدتهاست که تبدیل به سبزی فروشی شده اما سهمیه ی روزنامه اش را قطع نکرده و در عوض سبزی های کهنه ی پلاسیده را در روزنامه های روز و تازه چاپ شده میپیچد و اکثر روشنفکران نیز از او سبزی اشی با روزنامه ی کیهان را میخرند ، ظاهرا از بس اب بسته شده درون محتوایش که سبب طراوت و شادابی سبزی ها میشود ، پیرزن با قدمهای ضربدری و پسوپیش سوی صندلی چوبی و شکسته میرود و جوجه کلاغ صد ساله ی شهر از پشت هاله ای مه الود و توهمزا به بازوی سنگفرش مسیر خیره مانده و محو پیرزن شده ، پیرزن ابتدا روزنامه را باز میکند و بروی نیمکت خیس و نمناک میگذارد و سپس برویش مینشیند و مشغول بافتن کاموا میشود و در سوی دیگر کلاغ بی اختیار و بی وقفه هار هار میخندد هارهار قارقار میخندد و میخندد ، و ساعتی بعد درون لانه اش تکیه بر تنهایی اش میزند و زار زار قار قار میگرید ، اما پیرزن همچنان یکی از رو یکی از زیر و یکی هم رد میدهد از زیر و میبافد و میبافد و میبافد و میبافد..... روزنوشت شین_براری _
  • ملیکا موحد
  • 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
    تقدیم به شین براری بخاطر صداقت و شجاعت و صراحت و شهامتش
    🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
    هیچ خودت را مقصر و سرزنش و غصه و عذاب وجدان و غیره نزار
    🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
  • ناشناس
  • 😎 خدا رحمت کنه
  • ناشناس
  • موافقم با ملیکا موحد
  • ملیکا موحد
  • فقط بیرون گود نشستید و میگی لنگش کن
  • ملیکا موحد
  • خب شما ها که با اسم ناشناس نظر میدید. آیا خودتان هم حاضرید به یک فرد غریبه و ناشناس بیشتر رهنمود و کمک کنید؟
  • ناشناس
  • خدا رحمتش کنه . خب آقای نویسنده شما میبایست رهنمود و کمک بیشتری بهش می‌کردید شاید .
    از طرفی هم هم سن بودنتان سبب می‌شود تا درک متقابل بهتری داشته باشید
  • شهروز براری صیقلانی
  • درود احترام و بی نهایت غم . یک مشت گلایه و یک دوجین شکایت
    بنده شین براری هستم
    لطفاً با اسم بنده پیام ندید . اون عزیزی که با نام شین براری ،. بخشی از متن من در سایت ناجا رو کپی پیست کرده آیا از تبعات و عواقب نشر اون متن بر علیه من خبر داره ؟
    نمیخواهم که از مدیریت وبلاگ تا اون متن رو حذف کنه . چون حقیقت مطلق هست . ولی چرا با نام من نظر داده . ؟روح اون مرحوم قرین رحمت .
    دوستان با نشر اون متن در فضای مجازی سبب شدید یک پرونده ی خودکشی تبدیل به ماجرای جنایی بشه و به جریان بیفته . اون دختر خانم فروشنده موتور نیز اینک گرفتار قانون شده تا به اتهامات رسیدگی بشه و بنده نیز برای خانواده مرحوم صبر آرزو دارم و از اینکه نتونستم کمک شایانی به مرحوم مجتبی بکنم از ته قلب اندؤهگینم .
    زندگی به آدمای قوی نیاز داره و زندگی ضعیف ها رو به طریقی حذف می‌کنه . خ.دکشی برای آدمهای ضعیف و ترسو هست که جرات مبارزه با جبر روزگار رو ندارن و ترجیح میدهند وسط بازی در صحنه روزگار. انصراف بدهند و از بازی حذف بشن .
    اینها آخرین جملات من در اوایل اسفند بود به مجتبی . اون پسر شیکپوش ، تمیز و. بسیار با انضباطی بود که از تمیزی داخل خودرو سواری اش انسان لذت میبرد . اون بچه ی باهوشی بود و هرگز از وضع موجود گلایه و ناله نمی‌کرد اما عمیقأ غمگین و بیش از حد معمول آرام بود . یک نوع آهستگی از جنس مصرف موارد تباه کننده .
    من نتونستم بهش کمک کنم چون قبول نکرد شرط اول تغییر وضعیت پاکیزگی روح روان و جسم و دوری از مصرف هستش . من نتونستم کمکش کنم چون قبول نمی‌کرد اعتیاد داره اما داشت . و از همین جهت هم احساس شرمندگی داشت .
    من نتونستم کمکش کنم چون قبول. نکرد به کلانتری و قانون رجوع کنه . من نتونستم کمکش کنم چون اون عاشق شده بود . من نتونستم کمکش کنم چون باهاش تفاوت های عمده ای داشتم که بخاطر هم سن بودنمان برای اون قابل پذیرش نبود که به حرفهای من گوش کنه . روحش شاد. فقط عمیقأ غمگینم. متاسفم متاسفم متاسفم متاسفم متاسفم متاسفم. متاسفم متاسفم متاسفم متاسفم متاسفم و غمگین
  • ملیکا موحد
  • الهی بمیرم
    میان هزار و صد و بیست پیغمبر مرحوم رفت جرجیس رو انتخاب کرد
    آخه آدم سالم که نیزه شین براری بعد یکساعت با افسردگی میاد بیرون و انگیزه های خودکشی درونش زنده میشه ، اون وقت اون مرحوم بخت برگشته از دست برقضا رفته پیش شین براری قبل خودکشی
    خب معلومه که آخرش تراژدی ختم میشه
  • شین براری
  • عاشق پیشه ای نزد نویسنده ای رفت و قصه ی عشقش را نقل کرد و شین براری با بی میلی گفت؛ تمایلی به نوشتن عاشقانه های بلاتکلیف ندارم. چون پیرنگ داستان شما بدون فرجام ناقص است.
    عاشق پیشه گفت؛ فرجام چی هستش اصلا؟ از کجا میشه تهیه کردش؟ من هزینه اش رو بدم، شما خودت لطفا تهیه اش کن.
    نویسنده از سادگی و بی ریاحی وی بفکر فرو رفت و برایش شرح داد که معنا و مفهوم فرجام در پیرنگ چیست. عاشق پیشه پرسید ؛ خب بنظر شما بهترین فرجام واسه عشق ما چیه؟
    نویسنده گفت ؛ فرجام عشق درجه بندی و خوب یا بد، و بدترین یا بهترین نداره. از عزل تا ابد فرجام عشق تلخ بوده، چون بقول دهخدا عشق یعنی خواستن و نرسیدن.
    عاشق پیشه گفت؛ خب ولی من به معشوقم میرسم تا قبل عید
    نویسنده گفت؛ چطوری؟ اون فوت شده و تو زنده ای.
    عاشق پیشه گفت؛ خب منم شاید یهویی بمیرم
    نویسنده گفت ؛ حالا که زنده ای پس به یاد و خاطر اون مرحوم احترام بزار و وظیفه ات رو روی زمین خاکی انجام بده، تو بازیگر نقش اول توی صحنه ی یکتای هنرمندی خودت هستی. پس با رفتارهات و اعمالت بر بوم سفید سرگذشتت نقش و نگار میزنی، یعنی زندگی بوم و تو هستی نقاش.
    عاشق پیشه؛ آخه عشقم دیگه پیشم نیست و من نباید تنهاش بزارم
    نویسنده؛ هرکی هرجایی هست بزار باشه، تو سرجای خودت باش و نقش خودت رو بکش نقاش.
    عاشقپیشه؛ این چیزایی ک میگی خیلی قشنگ هستن ولی من معنیش رو نمیفهمم. من آخه اهل دزفول هستم ، سمت ما با شما فرق میکنه. شما همه آرام و باوقار و اهل اندیشه و معانی و تفسیر و مفهوم و فلسفه هستین و شهر و دیارتون سبز و شیک و سنگفرش خیابون هاتون همیشه خیسه خیس و سقف اسمونتون هم پر ابر هست. ولی من از جایی میام که قومیت گرا و قبیله محور هستن همه جا خشک و خشن. اگر بین دو تا قوم و طایفه دعوا بشه واسه هم تفنگ و مسلسل میکشن و زیر رگبار میگیرن همدیگه رو. ولی شما توی لاهیجان و رشت خیلی قانونمند و مثبت هستید به پلیس به چشم ناظم مدرسه نگاه میکنید و اگر اون بیاد وسط دعوا مرافه تون همه ساکت و با ادب میشید شایدم میترسید ازشون
    نویسنده؛ ما به قانون احترام میزاریم. چون از اصلی ترین شروط حفظ آرامش و امنیت جمعی و فردی احترام به قانون و قانونگذار و مجری قانون هست. قانونشکنی از جهل سرچشمه میگیره و قانونمداری از روشنفکری و آگاهی
    عاشقپیشه؛ خب حالا چی مینویسی قصه ی عشقم رو یا که نه؟ حاضرم حق الزحمه رو دوبرابر کنم
    نویسنده با لبخند گفت؛ حق الزحمه چیه؟ حق تالیف؟ من قلم به مزد نیستم و فرمایشی نمی نویسم. اصلا من نویسنده خوبی نیستم. به رسم مهمان نوازی قبول کردم تا به اینجا بیای و عنوان کنی مطلب مهمی که مدعی شده بودی میبایست حتما شنیده و خونده بشه. حالا به حرفهات گوش کردم و از آشنایی با شما خوشحالم و از اینکه چنین عاشق و دلداده ای خیلی نگران و متاسف هستم. از طرفی هم از دست معشوقه ی شما که بقول شما فوت شده خیلی شاکی و شرمنده ام از اینکه چنین متقلب و توزرد و ناتو بوده و از طرفی هم متاسفانه چنین دختر دغل بازی هممحلی و همشهری منه خیلی غمگینم.
    عاشقپیشه؛ چی؟ یعنی زنده ست؟ شما مگه میشناسیش؟ هرچی میخوای بهت میدم فقط راستش رو بهم بگو
    نویسنده؛ آخه واسه هر آدم عاقل و بالغی اشکاره که ماجرا چیه
    عاشقپیشه؛ ماجرا چیه؟ اگه معلومه پس چرا من نمیدونم و بیخبرم
    نویسنده؛ چون شما عاشق تشریف داری. خب شما از دزفول رفتی توی سایت دیوار و آگهی فروش یک موتور برقی شارژی رو دیدی و تماس گرفتی و در قسمت چت سایت با فروشنده آشنا شدی و اون شما رو فریب داده و شما باهاش بیشتر آشنا شدی و قرار شده هفده میلیون تومن رو براش واریز کنی واون هم موتور رو از طریق باربری بفرسته دزفول اما پس از دریافت پول خلف وعده کرده و نه موتور رو فرستاده و نه پول رو پس داده و نه شماره هاش رو جواب داده و بعد سوار پراید سفید هاچ بک خودت شدی و تلپ تلپ کوبیدی و تشریف آوردی گیلان و کلانشهر رشت و پس از یکماه تلاش عاقبت موفق شدی در پوشش و قالب شخصی مجازی با ایدی دروغین و جدیدی با همون فروشنده برای خرید موتور شارژی قرار بزاری و آدرسش رو یاد گرفتی و رفتی سرقرار و با دختره رفتی هواخوری و کنار استخر شهر لاهیجان بستنی فالوده خوردید و بعد پرده از هویت حقیقی خودتون برداشتید و اون شوکه شده که چطور توی تله افتاده و یه داستان دروغین سر هم کرده و مدعی شده که یکماه پیش پس از دریافت هفده میلیون وجه از طریق حواله به شماره حسابش قصد دادن موتور به باربری رو داشته که یکهو یه سارق موتوری اقدام به سرقت گوشی موبایلش کرده و اون آدرس و شماره تلفن شما رو از دست داده و لابد یکماه آزگار از غم و فراق شما خون گریه کرده و در اقدامی عجیب مجدد آگهی گذاشته و با همون مشخصه ایدی در سایت مشابهی به سایت قبلی یعنی بجای دیوار اینبار در شیپور آگهی گذاشته و اقدام به فروش مجدد موتور رو داشته و باز با خریدار ناشناس وارد چت و پیام های عاشقانه شده و قرار گذاشته و اومده لاهیجان کنار استخر و فالوده بستنی خورده و یهو فهمیده که ای دل غافل آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم ، یار دزفولی در کنار و ما گرد جهان میگردیم...... و اومده دروغی سرهم کرده و اشک تمساح ریخته و شما هم بی آنکه پول خودت رو طلب کنی و یا موتور رو بگیری مشغول چت شدی و الان یکماهه که اومدی و توی ماشین میخوابی و یا میری لاهیجان پلاژ کرایه میکنی و چندین بار هم به سر قرار های عاشقانه رفتید و سینما تعطیل بود بجاش فیلم سینمایی رو دو تایی رفتید توی پلاژ کرایه ای تماشا کردید و لابد اون برات ذرت بو داده درست کرده و یا با آرد و شکر و زرد تخم مرغ کاکا پخته و لابد هزار و یک ماجرای ناگفته ی عاشقانه ای که منجر شده تا اون ازت بپرسه ؛ چرا تمام بدنت جای چاقو و بخیه و قمه هستش و....... عاقبت هم که رفتی تحقیق کردی و بغال محله شون بهت گفته که پدر این دختر برخلاف ادعاش مامور اطلاعات که نیست هیچ.... حتی اون خونه ای که تو خیال میکنی محل سکونت اون دختر هست در اصل یک تکه زمین بایر هستش که دو درب داره و دختره از درب این کوچه وارد میشده و لابد از اون یکی کوچه خارج و خودت با چشمای خودت دیدی که موتور شارژی سفید رنگی با همون مشخصات رو یک آقا پسری در اون کوچه سوار میشده و آخرین باری که رفتی تا مث همیشه نبش کوچه پارک کنی تا کشیک بدی ببینی شاید چیزی دستگیرت بشه و از ماجرا سر در بیاری یهو دیدی که دقیقا نبش همون کوچه یک اعلامیه زده شده و عکس دختر رو زدند و حتی درونش قید شده که بدلیل کرونا فوت شده . اما هیچ آدرسی از محل برگزاری مراسم سوم و هفتم و یا اسامی افراد خانواده ای یا عرض تسلیتی و یا چنین مواردی قید نشده و تو الان اومدی و انتظار داری از این تجارب شما اثر ادبیات داستانی عاشقانه خلق کنم؟ اگر بهت بر نخوره حاضرم یه داستان کوتاه طنز بنویسم با این محتوای نقل شده ای که بهم بازگو کردی.
    عاشق پیشه؛ یعنی میشه که الان زنده باشه؟ خدا کنه زنده باشه و باز مث قبل لبخند بزنه و نگاه معصومانه اش هر صبح طلوع خورشید رو ببینه .... اگه خیال میکنی من هالو هستم سخت در اشتباهی شما. من در شهر خودم یک پا شر هستم ولی نبین الان آروم شدم، من از تجربه ی عشقی اسمونی حرف میزنم که درکش برای شما زمینی ها سخته. خیال میکردم شما چون نویسنده ی محبوب اون بودی پس اگر داستان منو بنویسی اون حتما خواهد خوندش و از این طریق حرف های دل خودم رو میتونم به گوشش برسونم. من میدونم و تمام دروغ هاش رو میفهمم و میفهمیدم اما از قصد جوری وانمود میکردم تا اون خجالت زده نشه و این از خودگذشتگی من سبب شده که شما خیال کنی من احمقم. نه من مجبور بودم خودم رو ابله نشون بدم چون اون اصلا دروغگوی خوبی نبود. من فکر میکنم لابد به پول نیاز داشته، و لابد فقیر هستن. لابد ناچاره که چنین کاری کنه. خب شاید پدر مادر درست حسابی نداشته باشه. پول برام ملاک نیست. پول چرک کف دسته. من حاضرم زندگیم رو بدم تا باز یه نظر ببینمش.
    نویسنده؛ حالا شد یه چیزی.
    عاشقپیشه؛ یعنی قبول کردی که بنویسی؟ کی مینویسیش؟ کی میزاری توی وبلاگت؟ آخه اون هر شب عادت داره قبل خواب وبلاگت رو بخونه. الان دیگه مشکلی که اولش گفته بودی حل شد؟
    نویسنده؛ کدوم مشکل
    عاشقپیشه؛ همونی که گفتی اسمش شبیه " برجام" یا شایدم "سرجام" بودش
    نویسنده؛ اها ، فرجام رو میگی؟ آره حل شد البته اگر به حرفم گوش کنی و تشریف ببری سر چهار راه اول و درب کلانتری 13 رو بزنی و به دژبانی بگی که از جانب شین براری اومدی و بعد داخل بشی بری یکراست اتاق رییس
    عاشقپیشه؛ که چی بشه؟
    نویسنده؛ من الان تماس میگیرم و ماجرا رو برای جناب سرهنگ **** شرح میدم تا شما که رفتی به باقی امور رسیدگی بشه و حق شما در این ماجرا ناحق نشه و از طرفی هم جلوی تکرار چنین مواردی گرفته بشه
    عاشق پیشه؛ نه، من از پلیس ها..... یعنی شاید برعکسش درست باشه. و پلیس ها از من خوششون نمیاد. آخه.... اصلا اشتباه کردم که صادق بودم باهات.... من میرم ولی تو رو خدا بنویس ماجرا رو و واسه اون قسمتی که گفته بودی و اسمش شبیه "سرجام" یا "فرجام" بودش بنویس که عاشق غریب و غمگین توی لاهیجان و دقیقا سر محل قرار عاشقانه اول با یه اسلحه کولت کمری شلیک کرد توی سرش و خودش رو کشت در ضمن یه جورایی بنویس که من از خانواده ام شرمنده ام منو چندین و چند بار بردن مراکز درمان سلامت و من باز الان لغزش کردم و....... نمیدونم چرا دارم اینا رو دارم به تو میگم....
    ________________
    اسمش مجتبی بود اهل دزفول. کنار استخر لاهیجان ساعت 20 اواسط اسفند با شلیک به سرش به زندگی خودش خاتمه داد ، من به مرحوم گفته بودم که هر وقت به چنین فکر غلطی رسید حتما و حتما با کسی میبایست صحبت کنه چون خودکشی بخاطر بایکوت و بلوکه شدن جریان خون در مغز ایجاد میشه و دانشمندها کشف کردن اگر فرد با کسی وارد مکالمه و همکلامی بشه در اون لحظات خون به جریان میفته و یا حتی گریه کردن، فریاد کشیدن ، شکستن اشیا و یا شوکه دمایی مثل دوش آب سرد و غیره سبب پیشگیری از انجام تصمیم خودکشی میشه. مرحوم هم در طی یکماه اخیر از آبان تا اواسط اسفند چندین بار تماس گرفت و در عین مشغله کاری هربار قبول کردم و با ایشان قرار ملاقات گذاشتم و سراپا به صحبت هاش گوش سپردم و سعی کردم شنونده خوبی باشم ولی متاسفانه در اواسط اسفند خبر عجیبی از خودکشی جوان 33 ساله دزفولی با شلیک بر سر با سلاح کلت کمری در حاشیه استخر لاهیجان را شنیدم و با مراجعه به پزشکی قانونی متاسفانه از هویت متوفی آگاه شدم و......
    بازگشت همه بسوی اوست....
  • دزفول گر
  • سلام عرض تسلیت.
    لطفا با شماره 01342230005 آگاهی لاهیجان
    و یا
    01321830005
    و یا
    0134223450011 کلانتری 11 لاهیجان منطقه استخر خلیج فارس لاهیجان
    تماس گرفته و یا حضورا مراجعه نمایید تا با خانواده دزفولی ملاقات نمایید.
    با تشکر فراوان از مقاله مفید و همکاری شما و نویسنده ی محترم.
  • بازنشر از سایت شین براری
  • از خانواده مرحوم مجتبی ۳۳ ساله متولد دزفول ، ضمن عرض تسلیت و همدلی و همدردی خواهشمندیم که برای آگاه شدن از جزییات ماجرای دیدار مرحوم و محتوای عنوان شده طی جلسات دیدار کاری آن مرحوم با نویسنده (شین براری ) با ما تماس بگیرند تا برای روشن شدن ابعاد ماجرا و کسب رضایت برای ادامه دادن به پروسه نگارش سرگذشت آن مرحوم اقدام بعمل آید .
    ا شماره آقای شین براری را از مدیریت پیج و وبلاگ رسمی بیان دریافت نمایند .
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی