خودکشی جوان دزفول در استخر لاهیجان
سلام
من در دیوار آگهی برای آموزش نویسندگی درج کرده بودم که برای قسمت توضیحات قید نموده بودم که میتوان با فراگیری فن نویسندگی خلاق و تمرین و پشتکار اثری ادبیات داستانی بلند و زیبا خلق کرد و داستان سرگذشت و تقدیر و تجارب زیستی خود را با مخاطب به اشتراک گذاشت .
کمی بعد از اینکه آگهی را حذف نمودم تماسی بظاهر ساده داشتم که...
شرح ماجرا
هنرجویان نیز به اندازه کافی مراجعه کردند و چندین هنرجو در سطوح مختلف جذب نمودم تا به رایگان و بشکل دوره ای در سطوح مقدماتی _ پیرنگ و سبک _ پیشرفته ٫ اقدام به انتقال محتوای آموزشی به متقاضیان کردم ولی پس از گذشت مدتها بعد از حذف آگهی ام مرحوم با من اولین تماس را برقرار نمود . آشکار بود که مدتهاست شماره ام را در جایی ذخیره داشته زیرا آن هنگام آگهی ام در دسترس نبود و حذف شده بود . . من مرحوم را در چندی پیش یعنی اوایل زمستان ۹۹ ملااقات کردم ، ایشان در تماسی تلفنی از بنده تقاضای نوشتن داستان زندگیش را کرده بود و با پافشاری ایشان و با توجه به لحن بی ریاح و صداقت کلام و از طرفی نیز هم سن بودن مان ، بنده قبول کردم تا در زمان مشخصی ایشان را ملاقات کنم ، ایشان آدرس بنده را جویا شدند تا در هفته بعد در روز خاص و ساعت معین تشریف بیاورند و حضورن درخواست خودشان را با دلایل خاص و مباحث نامعلومی که قرار بود حضوری مطرح کنند را به بنده بگویند تا بلکه مجاب شوم و داستان ایشان را به واژه در آورم و واژگان را یک ب یک به خط بکشم و صف کنم تا پیچش و فراز و فرود و هزار و یک قصه ی سرگذشتش را به خط بکشم
مرحوم هیچ علاقه ای به یادگیری فن نویسندگی نداشت و فقط بخاطر جستجوی اسم محله ی سکونت من در آگهی های دیوار به شماره من و آگهی من رسیده بود ، زیرا شخصی مونث ساکن همین محله در آگهی دیوار اقدام به ه فروش موتور برقی خود به ایشان کرده بود و ظاهراً مشکلی رخ داده بود و از طرفی هم مجتبی (مرحوم) علاقه داشت تا قصه ی عشق و زندگیش را به رشته تحریر در آورد . اما بنده از دیدگاه خودم صلاحیت لازم را نداشتم زیرا به هیچ وجه ایشان را درک نمیکردم . و هم کارهای مهمتری نیز داشتم
ابتدا شروع به شرح دشواری این کار نمودم و از مباحثی مانند بحران کاغذ در کشور ، مصایب قرارداد بستن با ناشرین و گذر از سد ممیزی و.... گفتم بلکه پشیمانش کنم از چیزهایی گفتم که هیچ با آنان آشنایی نداشت و حتی تمرکز حواسش نیز جای دیگری بود و مشغول چت با شخصی بود که موتورش را برای فروش گذارده بود من از این گفتم که برای ؛ ثبت رده بندی کتابخانه عمومی کشور و کسب مجوز فیپا و کد شابک و چاپ و نشر و.... لزوما میبایست با خرج هزینه انجام شود
او یک خط در میان میگفت پشت گوشی : گوشم با شماست ، خب؟...
چند باری هم همزمان با شخص دیگری در آنسوی خط راجع به موتور سیکلت و دختر فروشنده اش سخن میگفت.
خلاصه قرار را برای هفته بعد موکول کردم و آدرس دادم و قطع کردم
اما پس از اتمام مکالمه و آگاهی از آدرس محل سکونت بنده ، ایشان سریعا و بطور سرزده بافاصله دو ساعت بعد اتمام مکالمه تشریف آوردند. اسمشان مجتبی بود اصلیت دزفول و ساکن کافه رستورانی در لاهیجان ، ایشان لباس سط اسپورت و ظاهری جنوبی داشتند و اثری از طراوت و پویایی در لحن و چهره شأن پیدا نبود، دیدار نخست در ماشین ایشان و بطور سرزده در ساعتی غیر اداری و سیاهی شب انجام شد و بنده تمایلی به این همکاری نداشتم اما از سر رسم مهمان نوازی و یا شاید غریب نوازی ما گیلانیان بود که رسم ادب را جا آورده و گوش به قصه زندگی شأن سپردم . قابل احترام بودند و ۳۳ ساله ، از برادر بزرگشان حساب میبردند و از برخی لغزش های اخیر خود نادم و شرمسار . چندین بار سابقه ی درمان در مراکز سلامت را داشتند و خودروشان پراید هاچ بک سفیدی بود با پلاک دزفول . ایشان قد شأن کمی از بنده کوتاه تر بود و شاید ۱۷۰ س . وسواس و چارچوب خاص خودشان را داشتند و در چند دیدار بعدی ایشان ، از وجود مشکلی شدید و چالشی احساسی در روزگارشان آگاه شدم، برخلاف پنهانکاری شأن در قبال وابستگی های چندگانه ی مصرفی در روزمره شأن برای من کاشف بعمل آمده بود که ایشان غیر از لغزش و خروج از مسیر درست ، بطور وخیمی دچار بحران روحی و وابستگی شدید قلبی به شخصی شده اند . شخصی که برای فروش موتور برقی خود در دیوار آگهی زده بود و به قیمت ۱۷ میلیون تومان .
مرحوم در اقدامی عجولانه و اشتباه تمام مبلغ را به حساب دخترخانم مالک موتور شارژی واریز کرده بودند و دریغ از صداقت متقابل . ایشان بعد از چند ملاقات در تغییر رفتاری ۱۸۰ درجه ای بجای موتور ، شیفته ی مالک موتور شده بودند و شبانه روز درون خودرو و نبش کوچه شأن کشیک آن فروشنده را میکشیدند بلکه شاید یک نظر آن دوشیزه ی محترم را ملاقات کنند و سرجم مرحوم وارد رابطه ای هزار توی و پیچ در پیچ شده بودند که هیچ رنگی و یا عطری از عقلانیت در رفتار ها و عکس العمل های وی دیده نمیشد. دنیا برایشان سیاه سفید و ادامه زندگی برایشان در یک چیز خلاصه میشد . رسیدن به صاحب موتور .
در مقابل نیز فرد فروشنده از احساسات پاک و عمل های احساسی ایشان سواستفاده و موتور را به شخص دیگری فروخته و هفده میلیون مرحوم را پس نمیدادند . آخرین دیدار بنده با ایشان بطور تصادفی رخ داد و ایشان شدیداً دچار بجران روحی ، مالی ، سلامتی و احساسی شده بودند و ...
بنده برای خانواده در شأن آرزوی صبر و شکیبایی دارم و برای عرض تسلیت و روشن شدن هرچه بیشتر ماجرا حاضر به دیدار و یا همکاری با مامورین ویژه این پرونده میباشم. هرچند که متاسفانه بارها برایم اثبات شده که انجام کار وجدان محورانه حماقت محض است اگر طرف مقابل نیروی محترم ناجا و یا تشخیص هویت و یا آگاهی باشد . زیرا آنان ...
بگذریم....
ما امنیت خودمان را مدیون آنان هستیم
______
دخبر: 1144457 ارسال به دیگران پرینت
خودکشی جوان 33 ساله در حاشیه استخر لاهیجان
فرمانده انتظامی لاهیجان گفت: شب گذشته جوانی 33 ساله در حاشیه استخر لاهیجان با سلاح گرم اقدام به خودکشی کرد.
به گزارش خبرگزاری برنا از گیلان ؛ سرهنگ "قاسم جانعلیپور" در تشریح این خبر اظهار داشت: در ساعت 2000 شب گذشته در پی تماس تلفنی با مرکز فوریتهای پلیسی 110 مبنی بر تیراندازی و خودکشی فردی در حاشیه استخر شهرستان لاهیجان، بلافاصله ماموران انتظامی به محل اعلامی اعزام شدند.
فرمانده انتظامی شهرستان لاهیجان افزود: با حضور پلیس و تحقیقات اولیه مشخص شد، مردی 33 ساله اهل دزفول و ساکن لاهیجان به دلایل نامعلوم با یک قبضه سلاح گرم با شلیک به سر خود، اقدام به خودکشی کرده است.
این مقام انتظامی ادامه داد: با هماهنگی مقام قضائی، جسد متوفی برای سیر مراحل قانونی به پزشکی قانونی منتقل شد.
_گفتم شهروز .
خب اقا شهروز چی شد؟ مینویسی یا نه؟
من به وی که اسمش مجتبی و دقیقا همسن خودم بود گفتم که تمایلی به نوشتن داستانی با پیرنگ ناقص ندارم . چون شما معلوم نکردی سرانجام و فرجام ماجرا چی قراره بشه؟ نمیشه که داستان رو روی هوا و نیمه کاره رها کرد . بلاتکلیفی خودت رو اول حل کن و تک تک گره های کوری که زندگیت خورده رو از راه قانونی و عقلانی باز کن بعد یه کاریش میکنیم .
مجتبی با لحن جنوبی اش گفت: نه ، کا ، مو که الان نظاره میکنی سراپای صفر تا صدم از دله. دل . دل ک میفهمی چیه؟ ، مو دلی پیش اومدم تا اینجای قصه ، باقیش هم دلی میرم جلو ک سی خودت هز کنی و بگی این پسرو دزفولیه چه بود و ما قدرش ندونستیم ، ها . . کا. بشین سیاحت کن ، کافیه یکمی این شهامت و جثارت خومو ببرم بالا تا که از بلاتکلیفی در بیاد این قصه ی عاشقونه ، شنوفتی ؟ هیچ میفهمی چی میگوم ؟
_بله_ متوجه میشم. خب بهتره اول به مشکلت از دیدگاه قانونی نگاه کنی و بری کلانتری و دست به دامن قانون بشی . چون وگرنه ضرر میکنی اقای مجتبی .
این اسمت چی بود؟
شهروز
ها ، اق بهروز مو که الان جولوت نشستم خودم کم شر نیستوما، خداسر شاهده کافیه بدنم رو ببینی که پر رد دشنه و خنجره ، اونم چی! هرچی خوردم از پشت سری بوده ، اونم خو لابد خودی و دوست و اشنا بوده , وگرنه خو من که خول نبودم پشتمو کنم بهش ، اگه گذاشتم بزنه ، در بره ، سی این بوده حتم داشته باش پس مو دوستش داشتم که برنگشتم براش ، بعدشم در ثانی ، این حرفا چیه میزنی که قانون ، کلانتری ، دادگستری ، و سایر بستگان.... ادم بایستی مرد باشه ، ادمی ک شکایتی باشه ادم نیس. خو واس مو عفت لاتی داره ک برم دست به دامن قانون بشم، خودم حرف اول و اخر رو میزنم، اگه من که میبینی منم ، اون عاشق توی قصه ها هم منم . نهایتش یه دادگاه خیابانی و حکم اخر صادر میشه ، و خلاص
اقا مجتبی من داستان شما رو عاشقانه نمیبینم، شما وارد یک معامله شدید و پولی به مبلغ هفده میلیون تومان به شماره حساب اون خانم واریز کردی ولی اون شخص خلف وعده کرده و مال فروخته شده رو به شما تحویل نداده ، اون وقت پا شدی اومدی سوار پراید هاچ بک سفیدت شدی این همه مسافت رو طی کردی و یکماه توی رشت درون ماشینت خوابیدی و ادرس طرف رو پیدا کردی و فهمیدی باز داره همون موتور شارژی سفید رو به همون قیمت از سایت مشابه دیگه ای میفروشه، و خودت رو مشتری جدید و غریبه جا زدی و بعد با خانمی که یکبار سرت رو کلاه گذاشته بود وارد معاشرت عاشقانه شدی و اون وقت به این مسایل میگی قصه ی عاشقانه؟
ها؟ تند میری اق فیروز
شهروز هستم
همون ، جفتش دو تاست ، جفتش قشنگه سیروس جان،
شهروز ، نه سیروس
باشه، اصلا هرچی تو بگی ، میدونی کجا رو اشتباهی پیچیدی توی فرعی ک لپ قصه از دستت لیز خورد؟
نه ، نمیدونم
مو تا قبلی ک ببینمش قصد خرید موتور رو داشتم، ولی از لحظه ای ک اون روی ماهش رو نظاره کردم ماجرا عوض شد، موتور چیه ، تو جون بخواه ، هزار تا هفده میلیون تومن فدای یه تار موی سرش . مو دیگه موتور رو نمیخوام ، مو صاحب موتور رو بیشتر تر پسندیدوم تا موتور رو خ خ خ خ خب حالا چی شد ؟ مینویسی یا نه؟ ببین تا ده اسفند صبر کن ، خودم تکلیفم رو روشن میکنم ، اگه گفتی کجا,؟ همون جایی که قرار اول رو گذاشتم باهاش ، یعنی کنار این استخر بزرگی ک هس وسط شهر لاهیجان . همون جا تیر خلاص رو میزنم و اخر قصه رو به خوبی و خوشی تموم میکنم اق افروز
شهروز هستم. متوجه منظورت نمیشم، میخوای خواستگاری کنی ازش؟
خو مو ک نمیتونم اخر فیلم رو برات نقل کنم ، چو اونوقت دیگه بی مزه میشه ، تو خودت توی روزنامه بخونی بهتر تره
ده اسفند ساعت هشت غروب _ گیلان ، شهر لاهیجان ، استخر خلیج فارس و سکوت مبهمی که با شلیک یک گلوله شکسته شد و خونی که شتک زد روی سنگفرش
سایت خوب دیارمیرزا تیتر زد:
خودکشی جوان ۳۳ ساله دزفولی با سلاح گرم در حاشیه استخر لاهیجان
من غمگینم، من متاسفم . من سراپای وجودم بغض و حسرت شده و میدونم کافیه تا پلک برنه چشمام تا اشک سرازیر بشه . من به قولی که دادم عمل کردم اقا مجتبی . روحت شاد