http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png فرار عاشقانه ، داستان کوتاه حقیقی ، پری و هزار خواستگار خیالی :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

فرار عاشقانه   داستان حقیقی و شاد 

 

 

 

 

مادرم دختربچه ای سه ساله بود بنام حاجیه مار که خودش از آن روزها چیزی به یاد ندارد ، زیرا بلطف برادرش از هفت سالگی به رشت هجرت کرد و تا اکنون که سال 1398 است در رشت زندگی کرده و از سرگذشتش میتوان هزار کتاب اعجاب انگیز نوشت . 

      علی خوشگله نوجوان و پر انرژی ست او تنها پسر یک خانواده ی شلوغ در روستاهای دور افتاده ی شهرستان صومعه سرا ست، علی فرزند ارشد خانواده ست و چندین خواهر قد و نیم قد دارد فرزند دوم خانواده که دو سالی از علی خوشگله کوچکتر است شازده نام دارد و بسیار شیطان و اب زیرکا ست. چند ماهی ست که با پسر مشت کریم از روستا فراری عاشقانه را برقرار کرده اند ، پسر مشت کریم بزرگ شده ی شهر است و در دوره ای که سواد نایاب و مدرک تحصیلی بی معنا و فرض محال بشمار میرود او در شهر دیپلم گرفته ، علی از علاقه ی حقیقی پسر مشت کریم به شازده با خبر بود ، و موقع فرار تنها شخصی بود که از ماجرا اگاه گشته بود اما بین ماندن شازده و ازدواج با یک پیرمرد خرفت در روستا که مباشر ارباب است و فرار و هجرت به شهر بین دو راهی ماند ، از طرفی عشقی حقیقی و مدرک تحصیلی و جوانی در یک کفه ی ترازو بود ، و در طرف دیگر کلفتی مباشری که سه همسر دیگر نیز دارد ... 

شب موعود در سیاهی زمستان و سرمای شدید ، بی آنکه کسی آگاه شود شازده و پسر مشت کریم دست در دست هم از روستا سمت جاده ی خاکی و بی انتهایی قدم میگذاشتند که در سوی دیگرش به جاده ی اصلی و باریکی ختم میشد که سمت شهرستان میرفت ، حال بماند که از شهرستان را شهر صومعه سرا و سپس از صومعه سرا تا رشت راهی به درازای غرب گیلان تا مرکزش مانده که با پاهای پیاده و ترسان دختری 17 ساله طی شدنش بسیار بعید است. 

علی پشت سرشان و از یک میانبر درون دل تاریک جنگل های تالش پیش میرود و قاطر خود را نیز با خود آورده ، علی سر سه راه اصلی روستا پشت بوته ها در تاریکی محض منتظر نشسته، او و پسر مشت کریم هر دو یشان هجده سال دارند یکی بزرگ شده ی مرکز استان و شهر رشت باسواد و دیگری در حسرت دیدن شهرستان ، چه برسد به شهر رشت. علی غرق فکر شده ، سرمای پر سوز زمستان در نظرش کمرنگ گشته ، 

سرانجام صدایی به گوشش میرسد ، گویی دو شخص لنگان لنگان و کشان کشان پچ پچ کنان در حال عبور از جاده هستند ، علی بر میخیزد و وسط عرض باریک و بی نور جاده ی خاکی می ایستد ، چند متری او شازده از ترس پشت پسر مشت کریم پنهان میشود ، پسر مشت کریم که یک چوب دستی همراه خودش دارد سینه سپر کرده و صدایی که مملوء از تعصب و مردانگی ست میپرسد؛ 

هاای با تواءم ، کی هستی؟ چی میخوای؟ از وسط جاده برو کنار وگرنه با من طرفی

علی سکوت میکند تا از صدای دو رگه اش او را نشناسند ، سپس به پشت بته ی شمشاد ها میرود تا در سایه ی بوته های خشکیده ی حاشیه ی مسیر از وزش باد در امان باشد و بتواند با کبریت نمور و محدودی که درون قوطی کوچک کبریت برایش باقی مانده فانوس را روشن کند ، 

لحظاتی بعد.... 

شازده پشت پسرمشت کریم پنهان شده و با قدمهای مردد و شکدار ، نیم قدم نیم قدم پیشروی میکنند ، و رو به همان پشته ی بوته هایی ایستاده اند که آن فرد ناشناس و مجهول به پشتش رفته بود ، شازده با صدای لرزان میگوید؛ 

نکنه مباشر فهمیده و آژان روانه ی ما کرده تا ما رو بگیرند ببرن گشتاپو 

پسرمشت کریم؛ چی؟ گفتی که ما رو کجا ببرند؟ 

_ خب گشتاپو دیگه... مگه بلد نیستی گشتاپو چیه!? 

منظورت از گشتاپو ، دژبانی و پاسگاه پلیس هست؟

_ وااای چه حرفای بچه شهری ها رو میزنی ، ما بهش میگیم گشتاپو . حالا تو بهش میگی کشبان و داشگاه ، دیگه بخودت مربوطه ، من ولی فقط میگم گشتاپو و به پلیس هم میگم آژان. اگه هم پلیسش خیلی درجه ی ستاره دار باشه بهش میگم پاسبان 

پ مشت کریم؛ شازده چرا همش حرفای غلط میزنی ، کشبان دیگه کیه؟ باید بگی دژبان ، و داشگاه هم نه ، باید بگی پاسگاه، الان جای این حرفا نیست ، بنظرت هنوز هم پشت بوته هاست؟ شاید اصلا اشتباه دیدیم از بس استرس داشتیم که دچار پارادوکس فکوس شده باشیم و سایه ی درخت بودش؟ 

شازده_ آره ، همونی ک تو میگی درسته ، حتما هرچی توی شهر بهت یاد دادند رو همین حالا باید به زبون بیاری؟ من پامادور خورشت رو بلدم برات درست کنم با پامادور یعنی گوجه و مورغانه ، یعنی مرغ تخم ، یا شاید برعکس تخم مرغ. اینا ک گفتی چی هستن حالا؟ 

پسرمشت کریم؛ چی چی هست؟ پارادوکس فکوس رو میگی؟ 

_اره ، فکر کنم یه جور غذای شهری باشه ک با پامادور یعنی گوجه و کنوس یعنی ازگیل درست میکنن ، درست حدس زدم..؟ ولی کنوس خشکی میاره ، نباید زیاد خورد 

پسر مشت کریم_ کونوس دیگه چیه؟ منظورت ازگیل هست؟ 

شازده که ترسیده بی وقفه حرف میزند و حتی خودشم نمیداند که چه میگوید ، فقط میداند که هرچه به منطقه ی مبهم و لحظه ی رویارویی نزدیکتر میشوند سرعت حرف زدنش هم نیز چند برابر میشود .....

در پشت بوته ها علی فانوس را روشن نموده و از جان گرفتم شعله ی کوچک و رقصان نور ، سایه ای عجیب و بی ثبات شکل گرفته که از پشت بوته ها سمت قامت درختی قطور قد میکشد ، و به چشمان مضطرب دو عاشق و معشوق فراری به مانند دیو و غول قصه ها بنظر میرسد ، شازده با قد کوتاهش ، و دامن چیندار بلند ، و پتویی که به دور خود پیچانده ، محکم پیراهن وسر مشت کریم را مشت کرده و گرفته ، و سرعت حرف زدنش انقدر زیاد و نامفهوم شده که گویی جنون گرفته ، 

و اینگونه دم گوشش میگوید؛ یا باب الخوارج ، خودت کمکی کن ، الان میخواد باز گیر الکی بده بهم که لابد اشتباهی دعا کردم و باب الخوارج غولیطه ، غولیطه هم که خودم هخوب میدونم غلطه ، اما این باب الخوارج بود که همیشه اقا دایی دعا میکرد و متوسل میشد بهش یا که باب الحویج رو خودمم یادم نیست ، اما خوارج که امام نبود ، بود؟ نبود ، اگه بود پس شماره چرا نداشت؟ پس حتما نبود که شماره نداشت ، چون من همه شون رو حفظم ، شاید سواد نداشته باشم ، اما دین و ایمون ک دارم ، پس چی!.. خیال کردی همینطوری کم الکی ام؟ من مثلا امام علی ع شماره ی اول ، بعد شماره سوم امام حسین ع با لشکرش که توی کربلا تشنه بودن و کشور یزید اب رو بروی شون بست ، قطع کرد ، البت اینو کمی شک دارم که لشکر یزید بود یا که کشور یزید ، یا حتی شاید هیچکدوم ، و تنه لش یزید بود ، بگذریم ، کجآش بودیم ، اها یادم اومد ، امام دوم رو یهو از ترس نور پشت شمشاد جا انداختم ، این سایه ی جن یا پری ، یا شاید یزید اومده ، یا امام همگی شون با هم ، به جزء امام زاده رستم و سهراب ، یا قمر ماه شب چهارده ، یا چهل تن ، یا چهارصد معصوم ، خاک عالم برسرت ، پسر مشت کریم ، قول داده بودی منو میبری شهر ، کفش پاشنه تخمه مرغی بخری برام ، اما دیدی اول بسم الله ، جن بهمون حمله کرد؟... خاک توی سر کبری چشمکی، خاک توی سر اقدس گاو سیاه ، خاکتوی سر ارباب سالار میشکات ، بسم الله رحمان رحیمو اینا ، این جن پس چرا سایه اش همش بزرگتر تر میشه ... وااای خوداا جان ، غلطی کردماا ، اخه دوختر نانت کم بود ابت کم بود ، فرار کردنت چی بود؟.. اه ا اینکه داداش علی خودمه ، خاکا میسر ، کاش جن بوهوسته بی ( خاک بر سرم ، کاش جن بود اما داداش علی نبود ) 

علی_ بیا شازده این قاطر رو برات اوردم ، بشین روش ، از سمت جنگل توسکا سمت ابادی و شهرستان برید ، چون صبح اگه ارباب بفهمه بخاطر مباشر تمام نیرو هاش رو میفرسته پی شما ، اگه با ماشین بیاد که شما رو توی جاده پیدا میکنه ، اگر هم که با اسب بیاد شما رو توی مسیر رودخانه پیدا میکنه ، ولی جنگل بزرگه و هزار بیراه داره ، شما تا فردا شب میرسید به اولین ابادی که اسمش دهستان ضیابره .اگه این طرفی ک میگم رو پیش بگیرید عمرا کسی شما رو پیدا نمیکنه ، منم صبح تا دم ظهر نمیزارم کسی بفهمه ک شازده نیست. حالا برید ، اینم بقچه تون. یکم شیره ی حلوا گذاشتم با خرما و نون . ...... 

 

 

.


فرار عاشقانه 

در اپیزود بعد میخوانیم؛ 

          _علی برای رسیدن به ارزوهایش و فرار از رعیتی قصد رفتن به رشت و یافتن شغلی را دارد و با سخت گیری مباشر و ارباب تمام محصولاتشان به پای بدهکاری شان میرود و علی قصد خودکشی دارد. اما حوادث خنده دار و غیرمنتظره هنگام اویزان کردن خودش با طناب دار رخ میدهد و سقف تویله بروی سرش اوار میشود و .........

نویسنده ؛ شهروزبراری صیقلانی

روایت داستان های حقیقی از افرادی حقوقی . 

این داستان روایت دایی بنده است که علی نام دارد. 

و بیشتر

نظرات (۱)

  • ناشناس
  • مهگل تایبات
    عالیه ه ه
    پاسخ:
    میدونم 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی