http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png خاطره نویسی :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

خاطره نویسی

Thursday, 25 July 2019، 10:14 PM

قصه از نیمه شب سرد اسفند سوز شروع شد ، خواب عجیبی دیدم و بطور خاصی نسبت به همه ی خواب های قبلی برام متفاوت بوده بیش از حد روی روح و روانم تاثیر گذار بود انگار واقعی تر از واقعیت بود من توی خواب اسیر یه کابوس متفاوت شدم و از روی تخت خوابم بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه و یه لیوان برداشتم ، ولی در عین ناباوری به نکات عجیب و مرموز دقتی نکردم ، مثلا لیوان از جنس چوب بود و ما هرگز چنین لیوانی نداشتیم اما نمیدونم چرا برام عجیب نبود ، از پارچ آب یه لیوان آب ریختم توی لیوان اما آب شکل یک جرعه نور بود و باز همچین نکته ای برام مهم نبود ، تا جرعه ی نور رو نوشیدم احساس خاصی بشکل کِرِختی و سستی از نوک انگشت های پام رو لمس کردم که به شکل آزار دهنده و طاقت فرسایی همچون مورچه هایی بیشمار که قدم زنان از پاهایم پیشروی کرده و بالا می آیند شروع به تصاءب پیکره ی جوانم کرد. گرمای محسوس و بی سابقه ای از کف پاهایم شروع به صعود کرد و به مرور تا قله ی پیشانی ام بالا آمد ، چشمانم سیاه رفت و لحظه ای بعد سفید برگشت ، همه چیز سفیدتر از نور مهتاب بود ولی تار و مبهم چیزهایی از دل این پرده ی سفیدگون سربرآوردند ، من در جایی متفاوت سر در آورده ام. یخچال تبدیل به یک صخره ی عجیب شده ، خبری از آشپزخانه و دیوارهاش نیست ، بلکه تنها دیوارهایی قدیمی و مخروبه ، که هیچ سقفی ندارند بطور نصفه و نیمه بچشم میخورد ، یه نفر از پشت سر بصدا و ناگهانی پیش آمد ، و سایه ی عجیبش روی صخره ی نمور و ،خزه پوش افتاد ، به حدی جو سنگین شد که ناخودآگاه ترس تمام وجودم رو فرا گرفت و نجوایی در دلم وحی شد که 

نترس ، تو اشرف مخلوقاتی ، توکلت به خدا باشه ، تو قلبت پاکه پس دلیلی برای ترس از هیچ مخلوقی نداری 

همزمان نور خاصی کنج دلم تابیده شد ، و قوت قلبی بی حد و مرز تمام وجودم رو فرا گرفت . 

 احساس کردم شخصی در پشت سرم ایستاده بطوری که یک تنپوش فقط بینمان فاصله بود ، سایه ی جفتمان روبرو بر متن آجرپوش دیواری نیمه مخروبه افتاده بود ولی من با یک متر و هشتاد قد مقابلش خیلی کوتاه بودم صدای عجیبش رو بوضوح شنیدم اما تشخیصش سخت بود که دهانش سمت گوش چپمه یا راستم . چون بطوری عجیب همزمان در هر دو گوشم به یک میزان میشنیدم .  

گفتش؛ ¦ برنگرد پشت سرت رو نگاه نکن ،

_ ببین من خواب بودم که اومدم آب بنوشم اما یهو چشمهام سیاهی رفت ، و بعدش.... اصلا من ازت نمیترسم ، من دارم کابوس میبینم ، مطمئنم ، شک ندارم ک الان بیدار میشم 

¦ اجنان نوه ی بر حق خاندان القار السادات شمایی؟ پس چرا اینطور دنیوی و فانی هستی؟ چرا ناآگاه و غریب با روح و ندای درونت هستی ؟  

¦ اسمت قشنگه ، چرا ازش فرار میکنی؟ 

_ از چی فرار میکنم?.. 

¦ از اسمت ، 

من از اسمم فرار نمیکنم که .

¦ اسمت چیه؟

_شهروز براری صیقلانی 

¦نه ، اسمت اجنان هست و نوه ی القار سادات هستی و از محدود آدمکهای نَظر کرده ی تاری هستی

_ چی؟ من توی شناسنامه هم شهروز هستم.

¦ شهروز اسم و لقب خاکی و فانی تویه . ک طی این زندگی اجاره ای روی زمین نسیه و زیر این آسمون بی سقف برات گذاشتن. تا وقتی توی این کالبد اسیری باید بهش عادت کنی. 

_من میدونم که خوابم و دارم خواب میبینم ، و ازت نمیترسم اسم شما چیه؟

¦من کلیمه ام. 

_چی میخوای؟ از کجا اومدی؟

¦من چیزی نمیخوام ، این شمایی که منو احضار کردی ، و من رابط و مباشر خانم القار سادات هستم 

(خدای من پس چرا بیدار نمیشم تا از دست این کابوس لعنتی نجات پیدا کنم ، بهترین راه برای خلاصی از این موجود عجیب و فراانسانی چیه؟ آها فهمیدم بهتره توی دلم بیصدا صلوات بدم به محمد و آل محمد ، یا که حمد و سوره رو بخونم ، تا شاید فرار کنه و بره ) 

کمی بیشتر به اطرافم توجه میکنم ، من خوابم؟ نه نیستم ، چون همه جا رنگارنگه ، اما زیادی مات و کِدِر ب چشمم می آید مناظر و وسایل . انگار که نور نیست. و شفافیت از قدرت بینایی ام کم شده. اصلا من کجا هستم؟.. کجا بودم و به کجا میرفتم؟.. من اینجا چه میخواهم ، ؟

.. به دور تا دورم نگاهی سر سری و عاریه میدوزم ، و متوجه میشوم که آن موجود عجیب الخلقه و یا بقول خودش کلیمه ، رفته ، و غیبش زده. میدانستم ای ولا به خودم ، مرحبا به این هوش و زکاوت ، گمان کنم به خاطر صلوات هایی که بیصدا در دلم فرستادم او ترسید و رفت ...

اما؟... نه. کمی بالاتر ، با وزش نسیمی عطرآگین و ناشناخته از مابین پرده ای غبار آلود که احتمالا مه صبگاهی ست موجودی بچشمم می آید که گویی نشسته و پشتش به من است ، با ترس و صلوات پیش میروم ، اللهم صل الله .. محمد...و آل محمد...... اللهم صل...

چند قدم که نزدیکش میشوم ، و از غیب نشدنش تعجب زده و نگران میشوم از اینرو با صدایی رسا و واضح تر صلوات میدهم اااالله ه ه هوم صل ل ل ل

گویی در حال خواندن یک کتاب زیبا و زرین هست ، ظاهرا واژه هایش را با طلاکوبی بر سطح لایه هایی فرا زمینی که همچون ورقه هایی از لطافت و پاک سرشتی ست حکاکی کرده اند ، نزدیک تر و نزدیک تر عاقبت در یک قدمی اش میرسم ، و دم گوشش بلند تر صلوات میدهم ، تا اگر از جنس اجنه است بترسد و فرار کند ، اما او در عین شگفتی بی تفاوت به من و صلوات هایم زیر لبی چیزهایی زمزمه وار میگوید ، گویی دارد متن کتابش رو میخواند ، و آخرش رسیده چون با حالتی که کتاب را نیمه باز و نیمه یسته نگه داشته و نیم خیز آماده ی برخواستن شده کلمات پایانی را که ظاهرا از حفظ است و نیازی به روخوانی از کتاب نیست بلند و رسا بیان میکند و میگوید؛ 

¦'''''' غیر المغضوب علیهم وللضاااااالین.. صدق الله و العظیم ، اللهم صل الله محمد و آل محمد

_ چ چی ی ی ی؟؟... داری چ رُمان یا داستان بلندی میخونی که اینجوری مث سوره ی حمد تموم شده آخر قصه اش؟..

¦ کتاب ؟ رمان؟ چی میگی اجنان ؟ این کلمات زمینی و مادی چیه که به زبون میاری ؟ من داشتم معجزه ی خاتم پیامبران رو مرور میکردم ، تو چرا همش صلوات میفرستادی پشت سرم؟ بجای افراط در صلوات فرستادن ، یکمی بقیه ی سوره ها رو بخون ، تو از بس بی تدبیر و بی خِرَدی که طی صدباری که برسر مزار امواتت حاضر میشی حتی یکبار هم یک فاتحه ی کامل ودرست درمون برای شادی روح امواتت ختم نمیکنی 

_ تو اینا رو از کجا میدونی؟ 

¦ تو حتی اول هر سوره با بی دقتی و بی حوصلگی خودتو بجای شیطان معرفی میکنی و به اشتباه و سربه هوایی میگی؛ اعوذ بالله مَنَم شیطان رجیم 

_حالا که چی؟ مگه معلم قرآنی؟ 

¦ من رو ارواح پاک و مقدس القارسادات مرحوم روانه کرده ، چون انگار شب جمعه رفته بودی و سر مزارش فاتحه فرستاده بودی و انگار دل درد کرده بودی

_خخخخ منظورت درد دله؟ تو چرا همه چی را وارونه تلفظ میکنی 

¦ من که کالبد و جسم و ریه ندارم تا بخوام تنفس بکنم

_ تنفس نه ، تلفظ . در ضمن من اصلا القار سادات نمیشناسم ، اسم مادربزرگم سید ربابه سبز پیشخانی هستش ، که قبل از دنیا اومدنم فوت کرده

¦ من به این برفها کاری ندارم ، اسمم کلیمه ست و مباشر و رابط بین القار سادات با دنیای خاکی و مادی هستم 

_اینارو صد بار گفتی. خخخخ برفها دیگه چیه؟ اینجا که برفی نیست 

¦ چرا ، برفه ولی تو نمیشنوی

_خخخ برف که شنیدنی نیست ، حرف شنیدنی هستش و برف اما از آسمون میباره 

'''''' """" 

 

سکوت.......

سرما .......

صدایی شبیه صدای مادرم مرا از عمق خواب و کابوسی عجیب فراخواند 

: °ْشهروز شهروز شه ه ه هروز پاشو ، چرا توی آشپزخونه خوابیدی؟ پاشو صبح شده ، ببین تمام شب تا الان گوولی گوولی برف باریده ، همه جا رو سفید کرده ، پاشو برو توی اتاقت بخوااب

 

  • 19/07/25
  • بازنشر از سایت شین براری

خاطره

خاطره نویسی

شهروز براری صیقلانی

شین براری

نظرات (۲)

  • پریا رسولی
  •   اقای براری. شما با یکی از بستگان دور ما که چهل سال پیش فوت شده نصبت دارید و نوه اش میشید.    شما اسم مادر بزرگ خودتان را اوردید در این داستان که با اسم  دختر خاله ی  مادرم مشابه است. شما ک هستید؟  به ایمیلم شماره ای فرستید؟    شما نوه ی حاج آقا احمد هستید .  

    پاسخ:
     درود به شما .  من هیچگونه نصبت و یا اشنایی با جناب آقای شهروز براری ندارم . تنها یکی از مخاطبینشون هستم که اثارشون رو بی اجازه نشر میدم.   بدرود 

    Samiraramzanpur@gmail.com  نظر داد 

     

    هزار  :-P . 

     

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی