http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png شهروز براری صیقلانی دلنویس خیس :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

عمقِ خواب به بیداری پل میزند!...  روشناییِ روز بی‌اجازه و خودسرانه از شیشه‌ی  پنجره وارد اتاق شده ، و راه گریزی برای فرار از دستش نیست. پسرک  چندی پیش بکارت پنجره را لکه‌دار کرده، و از جَبر قطره‌های أنار ، پَرده‌ی نانَجیب را به چرخش پُــرتکرارِ لباسشویی سپرده ،  پسرک نگاهی به سکوتِ سرد و خاموشِ صفحه‌ی ماتِ تلویزیون میکند ، روشن نمیشود ، ناگزیر بروی دو  میگذارد و هول میدهد !...   

ضلع سوم خانه را اشغال کرده ، تلویزیون را میگویم. 
بتازگی لجباز و شرور شده به حرف هیچ کنترلی گوش نمیدهد ، هر صبح از خواب بیدارش میکند و خودش را به خواب میزند ، هر وقت که دلش خواست کار میکند ، گاه فقط صدا دارد ، گاه با یک پس گردنی تصویرش میاید ، و پسرک نیز از این امر که هربار از جایش برخیزد و تا ضلع سوم برود یک مشت برسر تلویزیون بزند خسته شده ، احساسش این است که از قصد خودش را به خرابی زده ، تلویزیون را میگویم. بگمانم خراب بودن ، صفتش میشود خراب، پس میتوان گفت اکثر غریب به اتفاق موارد و مباحث ان اطراف خراب دارند. از ذهن پسرک گرفته تا چکه کردن شیرآب و دوده زدن ابگرمکن قدیمی گرفته تا به زن بیوه ی همسایه همگی به نحوی اشتراک در واژه ی خراب دارند. پسرک یک لنگه جوراب بپا دارد ، لنگه ی دیگر پس کجاست؟ 
در روزگار قدیم: 
 _پسرک بیخبر از تقدیر و بازیهای زمانه ، سرخوش و بی‌غم بود ، اما  تقدیری جدید آنروز مسیرش به ان شهر بارانی و خیس رسیده بود ، از روی رودخانه‌ی زَر  عبور و سوی پیچ و خَمِ محله‌ی ضرب آمده بود ....  __و در قالب ِاحساساتی منفی، پریشانگونه و پُراضطرب در یک بسته‌بندیِ شیک و مجلسی به صورت یک پَکیج رایگان در آن حوالی عرضه میشد،   تقدیر  لنگ لنگان وارد کوچه‌ی باریک خَمیده و خاکی ِ محله‌ی ضرب شد  __کوچه ساکت و مرموز بود ، گهگاه  نغمه‌ی پرتکرار مرغ حق بگوش میرسید ، درخت پیرانجیل انتهای کوچه تکیه به بن‌بست زده ، و بازوهایش را بروی شانه‌های دیوار گذارده بود،  _وسط کوچه‌ اما ،تیرچراغِ برقی چوبی و کج ایستاده ، طوری بسمت حیاط خانه‌ی پسرک  متمایل گشته که گویی درحال سَرَک کشیدن و فوضولی ست ،  تیرچراغ درآنجا تنها نیست _آنسوی دیوار درختِ جوان انار کنجِ خلوت باغچه‌ای کوچک ، برقرار و پابرجاست و تنها به اندازه‌ی قطر یک دیوار بینشان فاصله است، __درون باغچه‌ رودرروی انار اما درخت کهنسال و بزرگ یاس با شاخه‌های  پیچیده درهم ، سربرافراشته و شاخسارش بروی سردری پیشروی کرده و همچون چتری بروی درب  خانه آویز شده!...   . تقدیری عجیب ، گِــره‌ی کوری میخورد به روزگار پسرکی نوجوان ،  به آرامی پشت درب خانه‌ی پسرک میرسد  از شکافِ درب ِ خانه، به داخل نفوذ میکند ، بیخبر به افکار ِ خلوتِ پسرک تجاوز میکند. پسرک بیهوده دلشوره و اضطراب میگیرد ، گویی درون دلش ، کسی و یا چیزی نجوا میکند و وقوع پیش‌آمدی شوم را خبر میدهد !...    __ پسرک پنجره را باز میکند ، هوای ســَردِ پاییزی به ریه‌هایش هجوم می‌آورد،  چند کلاغِ سیاه‌پوش نوک بلندترین کاج‌های پارک ، نشسته‌اند و غار غار به بازیِ کودکان داخل پارک میخندند.  کودکان شوخی شوخی به قورباغه‌های درون برکه‌ی پارک ، سنگ میزنند،  قورباغه‌های این برکه اما پیشتر مرده اند و دو بار نمیمیرند. . پسرک از خانه سمت پارک پناهنده میشود ، بین راه افکارش بین شاخسار انار گیر میکند و نَـــخ‌کـِــش میشود ، 
ابرهای سیاه ،سرکش و لجباز میشوند، پسرک به زمین خیس نگاهی میدوزد ، سپس سکوتی کشدار~~~
درخشش تیری رهاشده از سایش دو ابر بر هم 
صاعقه
صدای مهیب رعد
دل آسمان را کَند 
بعدشم بارش باران و بوی خاک و نم
...
همه رهگذران پناهنده ی سایبان ها میشوند
پسرک اما...
به مسیرش ادامه میدهد 
و طعم تلخ حقیقت بر روحش غبار غم مینشاند
و طرح پرسشی تکراری و بی جواب، او چرا زیر بارش شدید باران دیگر خیس نمیشود؟؟
شاید جسمش را جایی در گذشته جا گذارده
شاید او به دنبال خودش میگردد..
 
شاید.شاید.....
 (ادامه دارد)....   .    
 
ادامه نوشته
+ نوشته شده در ساعت توسط شهروز براری صیقلانی  | نظر بدهید
     خیس و مطرود . پسرک شهر مرطوبشهروزبراری صیقلانی
 

پسرک شهر خیس

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی