http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png رمان رکسانا ۱۰و۱۱ :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

رمان رکسانا ۱۰و۱۱

Tuesday, 31 March 2020، 07:27 PM

رمان  رکسانا  ۱۰  و ۱۱


 

 

 

"

 

برای همین قبول می کنه و بلند می شه بره که دوباره مادر شوهرش می گه بشین کارت دارم! اونم میشینه که مادر شوهره میگه : از این به بعدم اسمت می شه صغری ! مادرم میگه یعنی چی ؟! مادر شوهره میگه تو اینجا رسم اینه که بعد از عقد خونواده ی شوهر برای عروس اسم میذارن! ماهام دیشب خیلی فکر کردیم و برات این اسمو در نظر گرفتیم! از این به بعد وقتی گفتیم صغری، یعنی اینکه داریم تو رو صدا میکنیم! یه بله بگو و اگه آب دستت هست بذار زمین و بیا! مادرم بازم یه خرده فکر می کنه تا مفهوم این چیزایی رو که بهش گفتن درک کنه و وقتی می فهمه دارن چه بلایی سرش می آرن، با عصانیت ازجاش بلند می شه و می گه من دیگه تو این خونه نمی نمونم! حالا دیگه حاضرم خودمو از دست شما تسلیم سرخ آکنم !

اینو که می گه یه مرتبه مادر شوهر ه و خواهر شوهرا که معنی حرف شو یه جور دیگه فهمیده بودن و فکر کرده بودن مادرم می گه که شماها رو می خوام سرخ کنم ، از جاشون بلند می شن و می پرن طرف مادرم و شروع می کنن به کتک زدنش و حالا نزن و کی بزن!

مادرم می گفت اون روز انقدر منو زدن و موهامو کشیدن که از درد بیهوش شدم و اونام منو بردن و انداختن تو همون انباری! می گفت وقتی به هوش اومدم، نشستم و زار زار گریه کردم! چاره ای نداشته بیچاره! شده بوده اسیر یه قوم بی رحم!

بالاخره انقدر اونجا می مونه تا شب می شه و شوهرش ، یعنی پدر من از سر کار برمی گرده خونه و مادرم یه خرده خوشحال می شه که حداقل یه حامی پیدا کرده ! بیچاره خودشو آماده می کنه که الان شوهرش می آد و اونو از تو انبار می آره بیرون و ازش حمایت می کنه که هنوز شوهره نرسیده تو خونه، آه و ناله ی مادرش می ره هوا و شروع می کنه به نفرین کردنش و از دست زنش بهش شکایت می کنه و می گه هنوز هیچی نشده زن ت می خواد ماهارو آتیش بزنه و سرخ کنه!

پدربزرگ تونم که اینارو می شنوه و گریه ی مادرش رو می بینه ، می آد و در انبارو وامی کنه و می ره تو و در رو پشتش می بنده و به مادرم می گه تو چی به اینا گفتی ؟ مادرم با همون زبون نصفه نیمه ی فارسی جریان ور می گه و از شوهرش می خواد که ازش حمایت کنه! پدر بزرگ شمام که بر سر دوراهی گیر کرده بوده و هم نمی خواسته که دل زنش رو بشکونه چون می دیده که حق با اونه و از طرفی م نمی خواسته گرفتار نفرین مادر ش بشه، کمربند رو می کشه یه دونه آروم می زنه به زنش و بعد هی داد و فریاد می کنه و با کمربند می زنه به در و دیوار که یعنی من دارم زن م رو تنبیه می کنم! مرتب م به مادرم چشمک می زده که یعنی اینا همه کلکه!

مادرم می گفت هیچ از رفتار احمقانه ش چیزی سر در نمی آوردم اما کاری م نمی تونستم بکنم! وقتی پدر برزگ تون نمایشش تموم می شه ، آروم به مادرم می گه که باید بره و دست مادر شوهرش رو ماچ کنه تا اون ببخشدش ! مادرم اولش قبول نمی کنه اما وقتی می بینه که نمایش ممکنه جدی بشه و یه کتک م از شوهر ش بخوره ، سرش رو میندازه پایین و از انبار می ره بیرون و با نفرت دست مادر شوهرش رو ماچ می کنه و بعدش می ره تو اتاقش ! حالا حساب کن شخصیت اون دختر خارجی تحصیلکرده کجا و شخصیت این دختر اسیر کجا!

گرسنه و تشنه بعد از این همه تحقیر باید عذرخواهی می کرده!

جدا عجب آدم بدبختی بوده این مادر من! پدرش رو کشته بودن! تموم ثروتش رو صاحاب شده بودن! دین ش رو به زور ازش گرفته بودن! به زور وادارش کرده بودن که ازدواج کنه ! به زور اسم و هویت ش رو می خواستن ازش بگیرن! حالام گشته و تشنه و کتک خورده، مجبور شده که بره دست یه احمق رو هم ماچ کنه ! اونم چه وقتی ؟! روز بعد از عروسی ش!

" عمه م خیلی ناراحت شده بود! یه سیگار دیگه روشن کرد و شروع کرد به کشیدن. منم دل م درد گرفته بود اما خجالت می کشیدم وسط سر گذشتش حرفی بزنم که یه مرتبه خودش متوجه شد و گفت"

- تو چته هامون؟!

-ببخشین عمه! یه خرده دل م درد می کنه!

عمه- می خوای برات نبات آب داغ بیارم؟!

- نه ، خیلی ممنون!

عمه- قرص دل درد دارم! بیارم برات؟!

مانی - اگه قرص کار کن تو خونه داشته باشین مشکلش حل می شه! تنقیه م باشه بد نیس!

 

- زهر مار!

عمه - کارکن برای چی؟

((دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و با یه معذرت خواهی بلند شدم و رفتم طرف دستشویی! انقدر از دست مانی عصبانی بودم که نگو!

خلاصه ده دقیقه دیگه برگشتم تو اتاق که تا چشم عمه م بهم افتاد شروع کرد به خندیدن و گفت))

- این مانی خیلی پدرسوخته س! باباشم همینجوری شیطون بود!

((یه عذر خواهی دیگه کردم و رفتم نشستم که عمه م گفت))

- بگم بقیه ش رو؟

((هردو سر تکون دادیم که گفت))

- خلاصه اون شبم مثل هزار تا شب دیگه م میگذره! یعنی زندگی میگذره!

حالا چه خوب چه بد! اما بیچاره اونایی که براشون چرخ با قِژقِژ و خِرخِر و سروصدا میگذره! برای مادر منم این طوری گذشت! دختر یه برژوآ شد یه کلفت! یادمه مادرم همیشه از سرخا و کمونیست ها بدش می اومد! هربار که پیش می اومد و وقتش رو داشت و می خواست و می تونست باهام حرف بزنه، همیشه می گفت که آدمای کثیفی هستن! یعنی بیچاره دیگه وقتی نداشت که حرف بزنه و چیزی برای گفتن نداشت! شبا انقدر خسته بود که تا ده دقیقه باهام صحبت می کرد، از حال می رفت!

((یه آهی کشید و گفت))

- دنیاس دیگه! بگذریم! آقایی که شماها باشین، از فردای اون شب، مادرم دیگه وظیفه ی خودشو می فهمه و جای خودشم می فهمه! دیگه کاری نمی کنه که بهش گیر بدن و بند کنن! می شه یه عروس سر بره که اونا می خوان! یعنی یه برده! یه کلفت! یه کنیز!

برام تعریف می کرد و می گفت تو این چندسال که تو ایران بوده فقط تونسته دو سه بار شاه عبدالعظیم رو ببینه و یه بارم برده بودنش مشهد! یعنی حدود چهارده، پونزده سال ایران بوده و فقط سه یا چهار بار تونسته بوده از خونه بره بیرون!! یعنی نه اینکه خواهرشوهراشم بیشتر بیرون رفته باشن آ! نه! اونام زندانی بودن! اونمام اسیر بودن اما عادت داشتن و زیاد بهشون سخت نمی گذشته اما به مادرم چرا! مثل اینکه یه پرنده رو از رو هوا بگسرن و بندازنش تو قفس!

خلاصه یه چند وقتی که میگذره یه شب مادرم در مورد پول و ثروت پدرش از پدربزرگ تون سؤال می کنه و می پرسه که حجره و پولا و این چیزا تکلیفش چی شده! بیچاره هنوز این حرف از دهنش در نیومده بوده که پدربزرگ تون با پشت دست می زنه تو دهنش که خون از دماغش وا می شه! مادرم می گفت من اصلا نفهمیدم که چی شد فقط یه مرتبه دیدم که درد تو سرم پیچید! می گفت پدربزرگ تون مثل وحشیا شده بوده! نعره ها می زده که نگو! به قدری داد می زنه که همه ی اهل خونه می ریزن تو اتاقشون که ببینن جریان چیه!

وقتی پدربزرگ تون جریان رو می گه، همه شروع می کنن با مادرم دعوا گرفتن که یعنی چی؟! چه معنی داره زن از شوهرش حساب کتاب بخواد؟! مگه شوهرت دزده یا ازش نا اطمینونی که این حرفا رو میزنی؟! خجالت بکش و بشین زندگیت رو بکن خدا رو هم شکر کن که سایه ی یه مرد بالا سَرته!

بعدش همه می ریزن و دور و ور پدربزرگ تون و ازش می خوان که این عروس فرنگی رو به بزرگی خودش و خریت اون ببخشه چون به رسم و رسوم ما وارد نیس و درست تربیت نشده و غریبه و ناوارده و این چیزا!

وقتی م که پدربزرگ تون با بزرگ واری از سر تقصیرات مادرم میگذره، یکی از خواهرشوهراش ، خانمی می کنه و مادرم رو ور میداره و می بره، سر حوض و دست و صورتش رو می شوره و بعدشم و بعدشم واسطه می شه که پدربزرگ تون اجازه بده که این زن تقصیر کار ، بره و دستش رو ماچ کنه و طلب بخشش کنه و ماجرا به خوبی و خوشی تموم بشه!

یادمه که وقتی مادرم اینارو برام می گفت، یه برق عجیبی رو تو چشماش می دیدم! برق انتقام! برق نفرت! برق خشم و کینه!

هیچوقت جلو من اسم پدربزرگ تونو نبرد! همیشه با لفظ اون خطابش می کرد و منم عادت کرده بودم که وقتی مادرم میگه اون، منظور پدربزرگ شماس! حتی منم هیچوقت نتونستم از ته دل بابا صداش کنم چون می دیدم و می دونستم که چه به روز مادرم آوردن! همیشه از مادربزرگ و عمه هام بدم می اومد!

وقتی که مادرم بلاهایی رو که سرشون آورده بودن برام می گفت دلم می خواست که زورم می رسید و می کشتمشون و مادرم رو ور می داشتم و با خودم از اون زندان می برئم به روسه! یه جایی که حداقل مادرم توش می تونست با آزادی و خیال راحت، در خونه رو وا کنه و بره بیرون و مردم رو ببینه! می دونم مادرمم یه همچین آرزویی داشت و بالاخره بهش رسید!

برام تعریف می کرد که یه روز حالش بد می شه و می فهمه که حامله س! بلافاصله تصمیم خودش رو می گیره! می گفت یه بعد از ظهر که همه خوابیده بودن یواشکی یه مقدار خرت و پرت ور میداره با یه مقدار سکه های طلا که پدرش و جواهر که پدرش بهش داده بوده برای روز مبادا! بعدشم آروم از تو اتاقش می آد بیرون و وقتی که می بینه سر و صدایی نیس، حرکت می کنه طرف یه راهرو که می خوره به یه هشتی و بعدشم در اندرونی! می گفت از حیاط رد شدم و رسیدم به راهرو و ازش رد شدم و رفتم تو هشتی و رفتم سراغ در خونه اما قفل و کلون بود! با یه چاقو افتادم به جون قفل در اما هرکاری کردم وا نشد! انقدر حواسم رفته بود به قفل در که نفهمیدم از سر و صداف مادرشوهرم از خواب بیدار شده و اومده و واستاده پشت سرم و وقتی دیده دارم چیکار می کنم،رفته و بقیه رو خبر کرده!

دیگه بقیه ش رو خودتون باید حدس بزنین! تنبیه و کتک یه طرف، فرار یه زن مسلمون شوهر دار از طرف دیگه! کمترین مجازات براش در اون موقع یه مرگ راحت بوده!

به خاطر این تلاش برای آزادی، یه هفته زندانی می شه! زندانی با اعمال شاقّه که همون کتک خوردن و بی غذایی بوده! یعنی مادرشوهر و خواهرشوهراش می گفتن زنی رو که بخواد از خونه ی شوهر فرار کنه باید انقدر گشنگی داد تا بمیره! می گفت پدربزرگ تون بعد دو،سه روز دیگه رضایت داده بود اما اون مادر و خواهراش از سر تقصیر مادر من نمی گذشتن! بالاخره بعد از یه هفته شوهر خواهرا میان و مادرم رو نیمه جون از تو انبار در می آرن! تا یه هفته بعدشم حال مادرم اصلا خوب نبوده و عجیب بوده که که من رو تو اون موقعیت سقط نکرده! یعنی شانسی که آورده بود و باعش نجانش شده، وجود من بوده!

گویا یه روز پدرم می آد پشت در انبار! حالا دلش تنگ شده بوده یا سوخته بوده یا عشق کشونده بودتش اونجا، بماند! فقط وقتی اونجا واستاده بوده و گوش میداده می بینه که مادرم داره گریه می کنه! بهش با عتاب و خطاب میگه حالا از کارت پشیمون شدی یا نه؟! مادرمم می گه پشیمون از این شدم که از تو آدم ترسو حامله شدم!

اینو که میگه پدربزرگ تون یه تکون می خوره و چون خیلی احترام مادرش رو نگه می داشته، شوهرخواهراش رو واسطه می کنه و اونام مادرم رو از تو انبار نجات می دن!

اگه بخوام براتون بگم که مادرم تو اون خونه چه کشیده، باید یه هفته همین جا بشینین و شما گوش کنین و من حرف بزنم! برای همین م خلاصه ش می کنم!

بالاخره بعد از چند ماه من به دنیا می آم و تا می فهمن که من دخترم، دوباره سرکوفت آ شروع می شه!

اصلا من نمی دونم اینا خودشون زن نبودن؟! کسی که وجود خودش رو ننگ بدونه اصلا آدمه!؟ خودشون از جنس من بودن و وقتی من به دنیا اومدم، همه آَه آه کردن! یکی نبوده بهشون بگه آخه آدمای بی عقل اگه دختر بده، شماهام زن هستین! پس چه اسمی رو خودتون میذارین؟!

مادرم می گفت تو رو بقل می کردن و شعر می خوندن و می گفتن:

پسر پسر قند عسل دختر دختر کُپه خاکستر!

اگه من کُپه ی خاکستر بودم خودشون که کُپه ی کثافت بودن!

((دوباره عمه م عصبانی شد و یه سیگار دیگه روشن کرد و یه خرده بعد گفت))

- سر اسم گذارون خیلی جالب بوده! مادرم می خواسته اسم منو " لیا " بزاره و اونا می گفتن که باید اسمم رو عذرا بزارن! بالاخره اونا موفق میشن و اسم من میشه عذرا! حالا چه منظوری داشتن خدا می دونه!

دوران بچه گیم یادم نیس! آدم همیشه از یه سن و سالی یه مرتبه همه چیز یادش می مونه! برای من این سنّ، شیش سالگی بود.

یادمه سر حرف زدن مشکل داشتم ! سر رفتار مشکل داشتم ! سر لباس پوشیدن مشکل داشتم ! سر فکر کردن مشکل داشتم! سر درس خوندن مشکل داشتم! سر دوست داشتنم مشکل داشتم!

من عاشق مادرم بودم و همیشه م ازش گله مند! بیچاره از صبح که بلند می شد دنبال کار و بدبختی بود! دستاش شده بود عین دست مردا زبر و خشن! وقتی صورتم رو ناز می کرد دردم می اومد! هیچوقت خنده ش رو ندیدم! یعنی غیر از یه دفعه!

 

یادمه موقعی که با هم تنها می شدیم باهام روسی صحبت می کرد امّا بهم می گفت که جلو بقیه روسی حرف نزنم!

خُب منم بچه بودم و گاهی کلمات روسی از دهنم می پرید بیرون و اون موقع بود که تو خونه شر به پا می شد!

یعنی اوّل یه تو دهنی به من می زدن و بعدش دعوا و مرافعه با مادرم!

حالا اینا به کنار! بدبختی اصلی سر دین و ایمونم بود! از یه طرف مادرم از مسیح برام حرف می زرد و از یه طرف عمّه هام و مادر پدرم بهم نماز یاد می دادن!

مادرم هرچی بهم می گفت باید پیش خودم می موند و در عوضش ، عمه هام موقع قرآن خوندن می گفتن باید بلند بلند بخونم!

مونده بودم این وسط که جریان چیه! یه دختر بچه ی شیش ساله که از این چیزا سر در نمی آره! حالا من به کنار! مکافات موقعی بود که هر هفته شب جمعه می رسید

و مادرمم باید همراه من تو خوندن قرآن شرکت می کرد!

بیچاره فارسیش رو نمی تونست درست ادا کنه و اونا وادارش می کردن که قرآن بخونه! حالا شما حساب کنین یه زن روس با اون لهجه می خواد زیر و بم کلمات عربی

رو درست و صحیح ادا کنه!

همیشه آخرش دعوا و کتک بود! هر کلمه ای رو که مادرم اشتباه تلفظ می کرد یه پس گردنی بهش می زدن! اونم جلوی من! جلو دخترش که جونش بود و مادرش! جلو

چشم من مادرم رو می زدن و تحقیر می کردن!

ازشون متنفر بودم! از شب جمعه ها متنفر بودم! از پدر سنگدل و بی عرضه م متنفر بودم!

برای همینم دین مادرم رو انتخاب کردم چون اون همیشه با مهربونی برام حرف می زد و قصه های قشنگ برام می گفت و هر وقتم که اشتباه می کردم بهم یاد می داد

امّا عمه هام با هر اشتباه یه پشت دستی بهم می زدن!

مانی - مگه مادرتون مسلمون نشده بود؟!

عمه - با تهدید و شکنجه که نمیشه آدم رو وادار به قبوا یه عقیده کرد! با کتک زدن و تنبیه که آدم به چیزی ایمان نمی آره!

من بعد از چند وقت فقط این رفته بود تو فکرم که مسیح می بخشه اما عمه هام با هر اشتباه کوچیک محاله که ازش بگذرن!

مادرم چون فارسیش خوب نبود،با هر اشتباهی که تو خوندن یا ادای زیر و زبَر می کرد، کتک می خورد!

بهش می گفتن تو خونه ای که مرد نیس باید حجابشو حفظ کنه! بهش می گفتن که حق نداره پاشو ار تو خونه بیرون بذاره!

بهش می گفتن نباید صداشو کسی بشنوه!

بهش می گفتن تو چون زنی،حق فکر کردن نداری و جات باید شوهرت برات فکر کنه!

بهش القا کرده بودن که خداوند اونو فقط برای سرگرمی مرد آفریده! چه حالی پیدا می کردین؟! بعدش چیکار می کردین؟! اصلا بعدش شخصیتی تو وجودتون باقی می

موند؟!

((دوباره یه سیگار دیگه روشن کرد و شروع کرد به کشیدن. مانی م دوتا سیگار درآورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من و گفت))

- واقعا زندگی سختی بوده، اگه یه روزی یه همچین چیزی به من بگن تموم وجودم مسخ میشه!

عمه - بعدش به فکر خودکشی نمی افتادی؟!

مانی - خودکشی نه اما زندگی برام خیلی سخت می شد!

عمه - اون وقت چیکار می کردی؟!

مانی - چیکار می تونستم بکنم؟! می چسبیدم به کارم و با جدّیت خانوما رو سرگرم می کردم!

((عمه م اولش یه نگاه بهش کرد و بعد زد زیر خنده که یه چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم))

- خجالت نمی کشی وسط صحبت عمه شوخی می کنی؟!

مانی - شوخی نکردم! اگه خداوندِ عالم منو برای سرگرمی خلق کرده باشه، خب منکه نمی تونم خلاف آفرینش عمل کنم!

- یه همچین چیزی اصلا نیس! اینا رو عمه های عمه با عقل کوچیک خودشون می گفتن و اشتباه م بوده!

مانی - البته! البته!

((یه خرده ساکت شد و بعدش گفت))

- عمه جون! می گم نکنه واقعا منظور از آفرینش آقایون همین باشه؟!

این عمه هاتون الآن کجان که ما بتونیم در این مورد ازشون استفسار کنیم؟!

((عمه م خندید و گفت))

- الآن هفت کفن م پوسوندن!

 

 

345 346 تا 349

 

مانی - می گم حالا ضرر که نداره ما به این وظیفه ی مهم قیام کنیم و روزی یکی دو ساعت خانومارو سرگرم کنیم؟! اگه یه همچین تکلیفی واقعا

وجود داشته باشه که خب ما ادا کردیم! اگرم وجود نداشت که ما چیزی رو از دست ندادیم! یه عده بنده ی خدا رو شاد کردیم! من از همین فردا شروع

می کنم به ادای وظیفه! اصلا از همین امروز شروع می کنم! وقتی یه وظیفه گردن آدمه چرا هی عقبش بندازه؟!

- واقعا که مانی!

مانی - یعنی چی ؟! پس فردا ، وقتی منو تو گور گذاشتن تو می آی جواب پس بدی؟! می خوای منو جهنمی کنی؟!

- تو واقعا امیدی م به بهشت داری؟!

مانی - مگه بهشت مال آدمای درستکاری نیس که تموم تکالیف شونو انجام دادن؟! خب اگه تکلیفی گردن منه که نباید ازش شونه خالی کنم!

- عمه،شما بفرمایین! به چرت و پرتای این توجه نکنین!

((عمه م که می خندید سیگارش رو خاموش کرد و گفت))

- تو اون بچه گی این رفته بود تو ذهنم که پیش مادرم می تونم راست بگم و تنبیه نمی شم اما جلو عمه هام حتما باید دروغ بگم چون اگه راستش رو

بگم کتک می خورم! مثلا مادرم بهم می گفت که نباید دوغ بگم و وقتی شبا ازم می پرسید که امروز چه کارای بدی کردی و چند تا دروغ گفتی و وقتی

بهش راستش رو می گفتم: با یه لبخند بهم مب گفت که کار بدی کردم امّا منو می بخشید!

جاش اگه مثلا جلو عمه هام یه حرفی از دهنم دَر می رفت با بی رحمی فلفل می ریختن تو دهنم!

دست و پامو می گرفتن و یکی شون فلفل می آورد و با دستش دماغم رو می گرفت و وقتی دهنم رو برای نفس کشیدن وا می کردم و فلفل رو به

زور می کرد تو دهنم! آتیش می گرفتم! همچین زبونم می سوخت که انگار آتیش گذاشتن روش!

می پریدم بالا و پایین! دور اتاق می چرخیدم و زار می زدم! جالب اینکه عمه هام نمیذاشتن آب بخورم که سوزشش کم بشه! اون وقت مادرم صدام رو

می شنید و فقط گریه می کرد! منم از دستش عصبانی می شدم که چرا کاری نمی کنه! چرا کمکم نمی کنه!

می دوئیدم و جیغ می زدم و گریه می کردم و سرزنش های عمه هامو گوش می دادم که می گفتن آهان! خالا خوب شد؟! حالا آدم شدی؟! حالا بازم

حرف بد می زنی؟! حالا بازم بی روسری می ری تو حیاط؟! حالا بازم . . . .

منم تو دلم می گفتم : آره! بازم اینکارارو می کنم اما یادم می مونه که جلو شما نکنم! یادم می مونه که نباید به شماها راست بگم!

و یادم موند!

برای همینم همیشه به مادرم راست می گفتم و به اونا دروغ!

وقتی مادرم ازم می پرسید که امروز خدا رو شکر کردی و من نکرده بودم ، بهش راست می گفتم اما اگه مثلا عمه هام ازم می پرسیدن که امروز نماز

خوندی! براشون هزار تا قسم می خوردم که آره خوندم در صورتی که نخونده بودم! یعنی تو همون بچه گی با خودم می گفتم که اصلا به شماها چه

مربوطه؟! مگه شماها منو آفریدین؟!

جالب این بود که ادعای دین و ایمون می کردن اما تا یه جا دور همدیگه جمع می شدن ، شروع می کردن پشت سر همدیگه صفحه گذاشتن! خدا می

دونه چه چیزایی می گفتن و چه وصله هایی به همدیگه می چسبوندن!

100تا چیز ندیده رو دیده می کردن! چه تهمت هایی به دخترای همسایه می زدن! چه دروغایی نمی گفتن! چه جادو جنبل آیی نمی کردن و بخورد

مادرشوهرشون و خواهرشوهراشون نمی دادن!

در عوض مادرم هیچوقت دروغ نمی گفت! هیچوقت از این حرفا نمی زد!

حتی وقتی که من پیشش از عمه هام بد می گفتم،گوشاشو می گرفت و به رو من سی می گفت (( من هیچی نمی شنوم! من هیچی نمی

شنوم!)) بعدشم تند تند می گفت (( خدای من دخترم رو ببخش که هنوز بجه س و نمی فهمه چی می گه!))

یادمه حدود یازده سالم بود. یه شب تو اتاق نشسته بودیم و منتظر بودیم که پدربزرگ تون بیاد و بخوابیم! آخه همیشه باید مادرم یک ساعت قبل از

پدربزرگ تون می رفت تو اتاقش و اونا رو با همدیگه تنها میذاشت که اگه خواستن حرفی بزنن،بتونن! آخه شماها نمی دونین قدیم چه جوری بود!

عروس با کلفت تو خونه فرقی نداشت! یه برده بود که هرچی بهش می گفتن باید اطاعت می کرد! مثلا یادمه که مادرم هیچوقت حق نداشت بالای

اتاق بشینه! همیشه جاش همون جلوی در بود! بالای اتاق جای مادر شوهر و خواهر شوهرا بود!

مادرم هیچوقت حق نداشت که قبل از مادر شوهر و خواهر شوهراش یا شئهرش لب به غذا بزنه! مادرم حق نداشت پاشو جلو اونا دراز بکنه! حق نداشت جلو اونا بخنده،هرچند که اصلا نمی خندید! حق نداشت جلو اونا منو بقل کنه و ناز و نوازشم کنه! حق نداشت ظهرا بخوابه و باید به کاراش می رسید! حق نداشت پیش شوهرش بشینه یا باهاش حرف بزنه! و هزار تا حق نداشت دیگه! حتی اون بیچاره حق نداشت اسم شوهرش رو ببره! باید همیشه پدربزرگ تونو آقا صدا می کرد!

خلاصه اون شب که منتظر بودیم پدربزرگ تون بیاد تو اتاق که بگیریم بخوابیم،مادرم جلو یه میز نشست و شروع کرد دعای قبل از خوابش رو خوندن! منم داشتم رو تخت خوابا بازی می کردم.

دعای مادرم که تومو شد بدبخت حواسش پرت شد و رو سینه ش صلیب کشید! نگو یکی از عمه هام داشته از جلو اتاقمون رد میشده و این صحنه رو دیده! وا مصیبتا!

ده دقیقه نگذشته بود که از اون طرف حیاط سر و صدا بلند شد! اول صدای داد و بیداد و بعد فریاد و یه خرده بعد همگی ریختن تو اتاق ما و شروع کردن از مادرم چیز پرسیدن! یکی می گفت داشتی چیکار می کردی؟! یکی می گفت جلو میز نشسته بودی برا چی؟! یکی می گفت فلان فلان شده با دستت چیکار می کردی؟!

خلاصه مادرم نمی دونست جواب کدومشونو بده که مادرشوهرش همه رو ساکت کرد و خودش از مادرم پرسید تو مگه مسلمون نیستی؟! تو همون موقع یادمه که پدربزرگ تون خواست قضیه رو ماست مالی کنه امّا مادرش یه تشر بهش رفت که اونم ساکت شد و دوباره همون سؤال رو از مادرم کرد! می دونستم مادرم دروغ نمی گه! چشم از دهنش ور نداشتم! چه کار بدی م کردم! کاشکی زود بلند شده بودم و از اتاق رفته بودم بیرون! شاید اگه من اونجا نبودم مادرم یه بهانه ای می آورد و قضیه به خیر و خوشی تموم می شد اما خب تو اون سن و سال عقلم چه می رسید؟!

خلاصه مادرم برگشت و یه نگاهی به من کرد و بعد با شهامت گفت (( نه من مسلمون نیستم!))

اینو که گفت دو تا عمه هام با مادرشون یه مرتبه هجوم بردم طرفش و شروع کردن به کتک زدنش! کتکش می زدن و بهش فحش می دادن! کافر! نجس ! سگ ! حرومزاده ! . . . !

پدربزرگ تون همونجا واستاده بود و نگاه می کرد و شوهر عمه هام بیرون واستاده بودن و هی لا اله الا الله می گفتن!

مادرم کتک می خورد و من گریه می کردم و یه دقیقه آویزون می شدم به پدرم و ازش می خواستم که جلو اونا رو بگیره و یه دقیقه می رفتم و به عمه هام آویزون می شدم که مادرم رو نزنن و اونام پرتم می کردن عقب! دیگه نمی دونستم باید چیکار بکنم! یه قدری دچار فشار عصبی شده بودم که یه مرتبه رفتم یه گوشه و دستامو گذاشتم رو گوشامو شروع کردم با تموم وجودم جیغ کشیدن! جیغ می کشیدم و همونجور می گفتم خدا! خدایی که اینا می گن! کجایی؟! دارن مادرم رو می کشن! خدایی که اگه اسمتو بگم کتک می خورم کجایی! دارن مادرمو می کشن!

نمی دونین چه جوری مادرمو می زدن! با هرچی دست شون می اومد می زدن تو سر و کله ی مادرم! خون از سر و صورتش راه افتاده بود اما نه فریاد می زد و نه از خودش دفاع می کرد و نه حتی ناله می کرد! داشت اون زیر می مرد اما هیچی نمی گفت! دیگه نمی دونستم باید چیکار کنم!

جلو چشمم داشتن مادرم رو می کشتن و زورم نمی رسید که بهش کمک کنم!

یه مرتبه همونجور که جیغ می زدم پریدم از اتاق بیرون و شروع کردم به اذان گفتن! نعره زدم و با جیغ گفتم " الله اکبر،الله اکبر،الله اکبر،الله اکبر"

انقدر صدای جیغم بلند بود که خودم باور نمی کردم! به همون خدا قسم که چهارمین الله اکبر رو هنوز نگفته بودم که از در و دیوار صدای الله اکبر بلند شد!

هرکسی از همسایه ها صدای الله اکبرم رو شنید با همون الله اکبر جوابمو داد! از تو کوچه و این خونه ی همسایه و اون خونه ی همسایه و بالای پشت بوم و تو حیاط خونه بغلی صدای الله اکبر بلند شد! انقدر صدا بلند بود که عمه هام و مادرشون ترسیدن و مادرم رو ول کردن!

خدا جوابمو داد!

عمه هامو مادرشون از ترس فرار کرده بودن تو اتاق شون اما صدای الله اکبر قطع نمی شد! خودمم ترسیده بودم! هرچی بالا پشت بوم و این.......

350 تا 353

 

طرف و اون طرف رو نگاه می کردم کسی رو نمی دیدم اما صدای الله اکبر همه جا بود! همچین صدا می اومد که دلم داشت می لرزید!

از ترس دوئیدم تو اتاق و رفتم بغل مادرم که یه گوشه چهارچنگولی مونده بود! چشماش بسته بود! وقتی خودمو چسبوندم بهش،چشماشو وا کرد و سرشو برگردوند طرف ِ در ِ اتاق و یه خرده به صدای الله اکبر گوش کرد و یه لبخند زد و آروم به روسی گفت : صدای خداس!

بعد چشماشو بست و همونجور که با دستاش ،دلش رو گرفته بود ، سرشو تکیه داد به دیوار و دیگه چیزی نگفت امّا هنوز همون لبخند رو لباش بود!

اون شب مادر پدربزرگ تون اجازه نداد که نه من و نه پدربزرگ تون بریم پیش مادرم بخوابیم و تا صبح نتونستم بهش سر بزنم! سحر که برای نماز خوندن بیدارم کردن،زود رفتم سراغ مادرم. هنوز همونجور که دیشب تکیه ش رو داده بود به دیوار مونده بود و تکون نخورده بود ! رفتم جلو و سرش رو آروم بلند کردم. یه صدای ناله ی آروم ازش شنیدم! زود یه چراغ روشن کردم و بردم جلوش که دیدم تمام لباساش خونی یه! انگار خون بالا آورده بود! نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر گریه! وقتی صدای گریمو شنید،چشماشو وا کرد و آروم بهم گفت گریه نکن! گفتم : مامان درد داری؟ سرشو تکون داد! گفتم لباسات همه خونی شده! دوباره سرشو تکون داد! نمی دونستم باید چیکار کنم! از صدای گریم،پدربزرگ تون که تازه وضو گرفته بود،اومد تو اتاق و تا وضع مادرم رو دید،اومد جلو و تا دستش خورد به مادرم که فریادش رفت هوا! انگار دنده هاش شکسته ود و خونریزی داخلی کرده بود!

اومد که بغلش کنه و بخوابوندش تو رختخواب که مادرش از تو حیاط داد زد و گفت "اگه پاتو بذاری اونجا و دست به اون کافر بزنی نفرینت می کنم"!

قشنگ یادمه! پدربزرگ تون ، مادرم رو ول کرد و رفت بیرون و به مادرش گفت : آخه حاج خانم حالش خوب نیس" ! مادرشم دوباره سرش داد زد و گفت " به درک! بذار بمیره" !

پدربزرگ تونم یه چیزی زیر لب گفت و از همونجا رفت برای نماز! موندم من تنها! حالا باید چیکار می کردم؟! نه زورم می رسید که مادرم رو از جاش بلند کنم و نه کاری بلد بودم که بکنم! دوباره زدم زیر گریه و به مادرم گفتم مادر چیکار کنم؟!

آروم زیر لب گفت " ایمان داشته باش " ! گفتم تو حالت خیلی بده آخه! گفت حال من بد نیست! حال اونا بده ! گفتم می خوای برات آب بیارم؟ گفت : نه. گفتم گرسنه ت نیس؟ گفت : نه.

نمی دونستم دیگه باید چیکار کنم! همونجور جلوش نشسته بودم و نگاهش مس کردم! اونم داشت نگاهم می کرد! یه مرتبه آروم و با درد، دستش رو از رو شکمش ور داشت و آورد جلو و دست منو گرفت! خیلی سعی می کرد که من نفهمم که چقدر درد داره اما از صورتش معلوم بود که داره چه زجری می کشه! آروم دست منو گرفت و گفت "اینو قایم کن"! بعد یه چیزی گذاشت تو دستم! نگاه کردم دیدم یه صلیبه! زود طرف در اتاق رو نگاه کردم! می ترسیدم یه دفعه عمه هام اونجا باشن و ببینن و بازم بیان مادرم رو کتک بزنن! تند صلیب رو گذاشتم تو جیبم که گفت اگه من مردم،اینو یواشکی بنداز تو قبرم! گفتم مادر مگه تو داری میمیری؟! یه لبخند دیگه بهم زد! منم دوباره زدم زیر گریه که گفت چرا گریه می کنی؟ گفتم برای تو! اگه تو بمیری من چیکار کنم؟! گفت مردن که گریه نداره! یه وقتا مردن بهترین نجاته!

نمی خواستم حتی در مورد مردن مادرم فکر کنم چه برسه به اینکه حتی حرفش رو بزنم! برای همین گفتم مامان می خوای موهاتو شونه کنم؟! یه لبخند دیگه بهم زد و آروم سرشو تکون داد! زود بلند شدم و رفتم از سر بخاری شونش رو آوردم و رفتم پشتش و شروع کردم آروم آروم موهاشو شونه کردن! داشت از درد به خودش می پیچید اما هیچی نمی گفت! منم داشتم گریه می کردم و اشک هام از اون بالا می چکید رو سرش و موهاش! یه خرده که موهاشو شونه کردم آروم گفت یه موقع پدرم اینکارو می کرد! برام قصه می گفت و موهامو شونه می کرد! گفتم می خوای برات قصه بگم؟ آروم سرشو تکون داد. منم شروع کردم براش قصه گفتن! یکی از همون قصه هایی رو که شبا برام قصه می گفت! قصه می گفتم و موهاشو شونه می کردم و با هر شونه آروم سرشو می آورد پائین که دردش نیاد!

" موقعی که تو روسیه برف می آد، یه مرتبه همه جا سفید می شه! انگار که یه پارچه ی سفید کشیدن رو همه ی روسیه! اون وقت درختای کاج فقط از زیر برف آ دیده می شن!

دخترا و پسرا دست همدیگه رو می گیرن و همونجور که آواز می خونن، از روی برف آ رد می شن و جاپاهاشون رو زمین می مونه! وقتی سردشون می شه همدیگه رو بغل می کنن و بلندتر آواز می خونن!"

اینجای قصه که رسیدم دیدم دیگه وقتی موهاشو شونه می کنم،سرشو با حرکت شونه پایین نمی آره! یه لحظه یه فری رفت تو سرم امّا نمی خواستم باورش کنم!

مادرم مرده بود!

((بعد ساکت شد و تکیه ش رو داد به مبل و با دستاش اشک هاشو پاک کرد و یه سیگار روشن کرد و رفت تو فکر. من و مانی م سرمونو انداختیم پایین و هیچی نگفتیم. منکه اصلا خجالت می کشیدم تو چشمای عمه م نگاه کنم! واقعا عجب پدربزرگی!

خلاصه کمی بعد دوباره شروع کرد و گفت :

- وقتی فهمیدم مادرم مرده،شروع کردم به جیغ کشیدن! از صدای جیغم،اول پدربزرگ تون و بعدش بقیه ریختن تو اتاق ما و وقتی دیدن مادرم مرده خیلی ترسیدن! زود کمک کردن و جسد مادرم رو رو به قبله خوابوندن و یه ملافه کشیدن روش و پدربزرگ تون دست منو گرفت و همگی رفتیم بیرون. اونجا بود که تازه فهمیدن چیکار کردن!

اون موقع ها مملکت خر تو خر بود وگرنه پدرشونو در می آوردن! با همه ی اینا بازم ترسیده بودن! همگی رفتن تو یه اتاق اما منو نذاشتن برم تو! منم پشت در اتاق واستاده بودم و گوش می کردم که اینا چی دارن به همدیگه می گن! همه با هم حرف می زدن! پدربزرگ تون داشت باهاشون دعوا می کرد که چرا اینکارو کردن و مادرش از عمه هام طرفداری می کرد و شوهر عمه هام همش می گفتن که اگه مردم بفهمن برامون بد می شه!

بالاخره قرار بر اینشد که مادرم رو همونجا تو حوض خونه غسل بدن و همونجا کفن کنن و بعدش یواشکی ببرنش و یه جا چالش کنن! یعنی شوهر عمه هام می گفتن غسل نداده جنازه رو ببریم امّا مادر پدربزرگ تون و عمه هام می گفتن نمی شه! گناه داره!!! خلاصه وقتی قرارشونو با همدیگه گذاشتن ، یکی از شوهر عمه هام به پدربزرگ تون گفت آقا شما که محرم ش هستین،همین الان یه کاغذ بردارین و انگشتش رو بزنین پاش!

یه مرتبه همه سکت شدن! پدربزرگ تون گفت برای چی؟! شوهر عمه م دو تا سرفه کرد و آروم گفت : اگه پس فردا یا اینجا یا روسیه اوضاع سر و سامون گرفت و سراغ این مرحومه رو گرفتن و اومدن دنبالش و حساب کتابی وسط اومد ، حداقل یه کاغذ دست تون باشه!

اینا رو که گفت صدا از کسی در نیومد که خودش دوباره گفت یه صورت مجلس از تموم اموالی که داشته باید بکنیم که ایشون همه رو در فلان تاریخ صلح کرده به شما!

یه مرتبه مادرش گفت طلا جواهراشم هس! یه بغچه بندیلم داشت که همیشه با خودش بود و از خودش جدا نمی کرد! اونم وردارین! حتما یه چیز قیمتی توشه!

تا اینا رو شنیدم با اینگه داشت حالم از این آدما بهم می خورد اما معطل نکردم تا اونا سرشون گرم بود دوئیدم طرف اتاقمونو و رفتم تو ملافه رو از روی مادرم زدم کنار و دولّا شدم و صورتش رو ماچ کردم و گفتم مادر ببخشین امّا حیفه که اینا نصیب این آشغالا بشه!

زود رفتم سر جعبه ی جواهراش و وازش کردم. توش دو تا سینه ریز جواهر بود و چند تا انگشتر و سه تا پنج مناتی طلا! تندی همه رو ورداشتم و جعبه رو گذاشتم سرجاش و رفتم از زیر لباس مادرم،همون کیسه ای رو که می گفتن در آوردم و دست کردم توش! حدس مس زدم باید چی باشه! یه انجیل بود! می دونستم اگه دست اینا بهش برسه می سوزوننش !

اونم ور داشتم اما نمی دونستم باید کجا قایم شون کنم! یه مرتبه یه چیزی به عقلم رسید! دوئیدم ته حیاط و از یه درخت توت رفتم بالا و تموم طلا و جواهرا و انجیل رو گذاشتم تو یه سوراخ که بالای درخت بود و زود اومدم پایین و رفتم رو پله ها نشستم! یه ده دقیقه بعد ، در اتاق وا شد و همه اومدن بیرون و پدربزرگ تون رفت طرف اتاق مون و بقیه شروع کردن با چند تا چادر شب ، دور حوض رو پوشوندن که از بیرون چیزی دیده نشه!

تا اونا مشغول بودن ، پدربزرگ تون که از سر و صورتش یا از ترس و یا از تقلّایی که کرده بود عرق می ریخت ار اتاق اومد بیرون و رفت طرف مادرش و با

 

ناراحتی گفت جعبه ی جواهراش خالیه! مادرش گفت همه جارو گشتی؟! گفت آره!

اونم گفت غیر ممکنه! باید خودم بگردم! بعدش به یکی از عمه هام گفت بیا کمک و همونجور که می رفتن طرف اتاق،عمه م گفت : آخه دست و بالمون نجس می شه! مادرشم گفت عیبی نداره! مایه ش یه آب کشیدنه!

دوتایی رفتن تو اتاق اما یه ربع بعد دست خالی و عصبانی برگشتن بیرون و عمه م بلند گفت : نیس که نیس! نمی دونم نی مسلمون چیکارشون کرده!

اینو که گفت شوهرش یه سری تکون داد و گفت حیف شد! هر کدوم از اون سینه ریزا پول شیش دنگ خونه بود!

تا این حرف از دهنش در اومد پدربزرگ تون عصبانی برگشت طرف اتاق و رفت تو و شروع کرد به گشتن! رفتم از پشت شیشه نگاهش کردم! حداقل احترام عشقش رو هم نگه نداشت! همه ی اسباب اثاثیه ی اتاق رو ریخت به هم و دست آخر جسد مادر منو،زن خودش رو،عشقش رو،برای پیدا کردن چندتا تیکه جواهر،هی از این رو به اون رو می کرد! دیگه می خواستم بالا بیارم! یه آن خواستم صداش کنم و بهش بگم مرده رو ول کن بیا جواهرارو بهت بدم بدبخت! اما جلو خودمو گرفتم و هیچی نگفتم! آخرش بعد از نیم ساعت گشتن با لب و لوچه ی آویزون از اتاق اومد بیرون و نشست لبه ی ایوون و گفت نیس که نیس! حتما یکی ورشون داشته!

یه مرتبه همه ی کله ها برگشت طرف من! منم زود خودمو زدم به اون راه که یعنی حواسم به هیچی نیس! اونام روشونو کردن اون طرف و یه خرده بعد یکی از شوهر عمه هام یه کاغذ رو آورد و داد به پدربزرگ تون و اونم یه نگاه روش رو کرد و از جاش بلند شد و رفت تو اتاق و یه خرده بعد برگشت بیرون و همونجور که به کاغذ نگاه می کرد به شوهر عمه م گفت "همین انگشتی که پاشه مدرکه"؟!

اونم کاغذ رو گرفت و گفت : ماهام تصدیقش می کنیم.

بعدش خودش و اون یکی شوهر عمه م پای کاغذ رو یه چیزی نوشتن و امضاء کردن و پدربزرگ تون کاغذ رو گذاشت پَر ِ شالش و از مادرش پرسید حاضر شد؟! آفتاب رسید وسط آسمون آ! بعد خودشم رفت کمک و دور تا دور حوض رو با چادرشب پوشوندن و وقتی کار تموم شد ، لب پشت بوم رو نگاه کردن که کسی نباشه و با دو تا عمه هام و مادرشون رفتن و جسد مادرم رو آوردن دم در اتق و دوباره لب پشت بوم و دیوار همسایه رو نگاه کردن و یواش مادرم رو بردن لب حوض گذاشتن رو زمین و دو تا شوهر عمه هام رفتن کنار و پدربزرگ تون از تو چادر شب اومد بیرون و رفت پیش اونا و عمه هام و مادرشون شروع کردن به شستن و غسل مادرم ! بی انصافا یه ((دولچه)) اب می ریختن روش و بهش فحش می دادن! از همه بیشتر عمه کوچیکم بهش فحش می داد! وقتیم که زنده بود اون از همه بیشتر بهش حسودی می کرد و به پر و پاش می پیچید! چشم نداشت مادرمو که از خودش خیلی خیلی خوشگل تر و ظریف تر بود ببینه!

مادرم با سواد بود و هزار تا هنر داشت اما اون فقط مثل گاو غذا می خورد! مادرم اسب سواری بلد بود و اون خر رو با کمونچه فرق نمیذاشت! مادرم پیانو می زده مثل ماه،اون با قابلمه هم نمی تونست ضرب بگیره! مادرم گلدوزی می کرد و اون دو تا کوک م نمی تونست بزنه! مادرم همچین نقاشی می کرد که آدم باورش نمی شد و اون خیلی که همت می کرد با زغال می تونست رو تخم مرغ برای چشم کردن و چشم زخم دایره بکشه! خلاصه اصلا با هم دیگخ قابل مقایسه نبودن!

حالا که مرده بود داشت عقده هاشو خالی می کرد! بهش می گفت تن و بدنش رو ببین! عین شیربرنج می مونه! چه موآیی داره! عین خربزه زرد! قدش عین نردبون دزداس! گرگ زاده عاقبت گرگ شود گرچه با آدمی بزرگ شود!

انقدر از این مزخرفا گفت تا پدربزرگ تون به صدا در اومد و با تشر بهش گفت "آبجی بسه دیگه! هرچی بوده حالا مرده! حسابش از این "من بعد" با خداس! زودتر کارتونو تموم کنید تا همسایه ها خبر دار نشدن"!

آروم از لای چادر شب رفتم تو. می خواستم برای آخرین بار مادرم رو ببینم. یواش رفتم جلو و نگاهش کردم. رنگ پوستش سفید مثل گل بود هرچند که پهلوهاش کبود شده بود! موهاش مثل طلا بود! قدش بلند! خوش اندام! ظریف!

یه مرتبه زدم زیر گریه که عمه م برگشت طرفم و تا منو دید داد زد و گفت " یکی اینو از اینجا رد کنه آخه!" پدربزرگ تون زود اومد تو و دست منو گرفت و یه لحظه چشمش افتاد به مادرم! فقط اون لحظه دیدم که اشک تو چشماش جمع شد و بعدش روش رو برگردوند و دست منو کشید و با خودش بیرون برد و یه گوشه پیش خودش نشوند!

دیگه گریه نمی کردم! فقط یه چیزی داشت تو سینه م قلمبه می شد! یه چیزی مثل کینه! یه کینه ی شتری!

((بغض گلوش رو گرفت و ساکت شد ! ماهام هیچی نگفتیم! راستش با اینکه پدربزرگ مو ندیده بودم و کارای اون به من ارتباطی نداشت اما خجالت کشیدم! می دونستم مانی ام الان همین حال رو داره! یه خرده بعد عمه م دوباره گفت ))

- ده دقیقه یه ربع بعد سه تایی دستشون رو شستن و کار تموم شد و پدرم از تو طویله ی بغل خونه ، درشکه رو آورد و همگی کمک کردن و جسد مادرم رو پیچیدن تو یه قالی و بردن بیرون و گذاشتن تو درشکه! این دیگه واقعا شرم آور بود! جسد مادرم رو همونجور که تو قالی بود،تا کرده بودن که معلوم نشه دارن یه مرده رو با خودشون می برن!

داشتم از غصه دق می کردم اما نه حرفی زدم و نه اعتراضی کردم و نه گریه ای! همه رو جمع کردم و گذاشتم رو اون کینه ی شتری! گذاشتم هی رو همدیگه جمع بشه!

خلاصه سرِ بردن و نبردن من دعوا شد! عمه ها و مادرشون می گفتن با خودمون نبریمش اما پدربزرگ تون می گفت : نه! اونا می گفتن بیاد چیکار؟! خودمون می بریمش و می کنیمش تو یه سولاخ و برمیگردیم! دیگه دنباله دوئک می خوایم چیکار؟! اما پدربزرگ تون می گفت مادرشه! باید سر چال کردنش باشه! اونام پاشونو کرده بودن تو یه کفش که الا و لله نباید اینو ببریمش اما آخرش دیگه شوهر عمه هام به صدا در اومدن و گفتن بابا هر چیزی حدی داره!

بچه حق داره واسه خاک کردن مادر بیاد! پدربزرگ تونم منو بغل کرد و گذاشت رو درشکه و خودشم پرید بالا و حرکت کرد. بقیه م از غیظ شون موندن خونه و با ما نیومدن و من و پدربزرگ تون و دو تا شوهر عمه هام با درشکه رفتیم! مادر بیچاره مم که تاش کرده بودن و تپونده بودنش یه گوشه!

دو ساعت بعد رسیدیم بیرون شهر و یه جایی که نمی دونم کجا بود،درشکه رو نگه داشتن و اومدن پایین و وقتی مطم.ن شدن کسی اون دور و ور نیس ، یه بیل و کلنگ رو که بسته بودن پشت درشکه،در آوردن و شروع کردن به کندن یه گوشه ی بیابون! منم پیاده شده بودم و داشتم دور و ورم رو نگاه می کردم.

تا چشم کار می کرد بیابون برهوت بود! دیّارالبشری دیده نمی شد! تهران مثل امروز نبود که! پاتو یه خرده از تو شهر میذاشتی بیرون دیگه بیابون بود و تو!

یه ساعت و نیم طول کشید تا زمین رو نیم متر دو دو متر کندن! پدربزرگ تون کلنگ می زد و شوهر عمه هام به نوبت با بیل خاک رو می ریختن بیرون.

قبر حاضر بود! سه تایی رفتن طرف درشکه و قالی تا شده رو کشیدن از توش بیرون و بردن بقل قبر و گذاشتن رو زمین! تا اونا برن و جسد مادرم رو بیارن، یواشکی صلیب رو از تو جیبم در آوردم و انداختم یه گوشه ی قبر و با پا زدم و از اون بالا یه خرده خاک ریختم توش که معلوم نشه! وقتی جنازه رو بغل قبر گذاشتن رو زمین و خواستن قالی رو صاف کنن ، نشد! جسد مادرم خشک شده بود!

سه تایی یه نگاه به همدیگه کردن و پدربزرگ تون دولبا شد و به زور جنازه رو راست کرد! قرچ قرچ صدا بلند شد! یه مرتبه گوشامو گرفتم و صورتم رو برگردوندم! انقدر چندش آور بود که شوهر عمه هامم ناراحت شدن و هی لا اله الا لله می گفتن! برگشتم طرف پدربزرگ تون! دلم می خواست ببینم الان چه حالی داره! همونجور نشسته بود کنار قالی و سرشو گرفته بود تو دستاش! خودشم از این کار ناراحت شده بود! زود شوهر عمه هام اومدن جلو و گفتن "یاالله ! تمومش کنیم که دیر شد"! سه تایی قالی رو وا کردن و جسد مادرم رو که که تو یه ملافه ی سفید پیچیئه شده بود و سَرشم مثل شکلات پیچونده بودن و با نخ پرک بسته بودن ، در آوردن و پدربزرگ تون پرید تو قبر و جنازه رو گرفت! حالا نه تنهایی زورش می رسه و نه می تونه از شوهر عمه هام کمک بخواد! آخه هرچی بود ناموسش بود و اونام بهش نامحرم!!!

جنازه ی مادرم رو زد به این لبه ی قبر و کشید به اون طرف قبر و با بدبختی گذاشت کف قبر! داشت دیگه حالم بهم می خورد! وضع طوری شده بود که شوهر عمه هامم صورت شونو برگردوندن اون طرف! آدما گاهی چقدر لجن می شن! دختر زیبا و قشنگی رو که تو پر قو بزرگ شده بود باید اینجوری دفنش کنن!

بگذریم! خلاصه وقتی کار تموم شد،از تو گودال اومد بیرن و همونجور بالا سر قبر واستاد که تندی شوهر عمه هام،یکی با بیل و اون یکی با دست و پا،خاک رو ریختن تو قبر! 5 دقیقه بعد تن ِ گُل مادرم رفت زیر یه خروار خاک! . . .

 

جنایت تموم شده بود و سندش رفته بود زیر خاک! مونده بودن آدمایی که دست شون به یه خون آلوده شده بود وتازه فهمیده بودن چه کردن! سه تایی ساکت واستاده بودن و به قبر پر شده نگاه می کردن! آروم آروم یه بادی اومد و خاک رو از یه طرف بلند می کردو یه طرف دیگه میذاشت ویه صدای زوزه مانند می داد! یه بته خوار از این ور قِل می خورد و چهار متر اون طرف تر گیر می کرد به یه بتّه خوار دیگه!

چهارتایی همونجور بی حرف واستاده بودیم و قبر پر شده رو نگاه می کردیم! نمی دونم چرا اما انگار هیچ کدوممون نمی تونستیم چشم ازش ور داریم! حالا تو اون موقع هر کدوم از اونا چه فکری می کردن نمی دونم اما من فقط به پستی آدما فکر می کردم! با همون کوچکی م می فهمیدم که مادرم یه غریب این خاک بود و باهاش چه کردن! با همون کوچیکیم می فهمیدم که مادرم یه مهمون ایم مردم بود و باهاش چه کردن!

بغض گلوم رو گرفته بود و داشت خفه م می کرد اما نمی تونستم جلو اونا گریه کنم! سرمو تکون نمی دادم چون می دونستم که با یه تکون کوچیک بغض تو گلوم از جاش حرکت می کنه و سر اشکم وا میشه! فقط به خاک تپه شده ی رو قبر نگاه می کردم!

می دونم باور نمی کنین اما به همین وقت روز قسم که تو همون موقع یه مرتبه باد تند شد و تند شد و تند شد و شاید دویست ،سیصد تا بته خار رو از جا کند و همه رو آورد طرف ما!

بتّه خار از 50،60متری حرکت می کردو صاف می اومد طرف ما! نه یکی! نه دوتا!

عجیب این بود که دو تا دوتا،سه تا سه تا می شدن و بغل هم بغل هم،قِل می خوردن و می اومدن طرف ما! حالا اگه بگی یه مثقال خاک رو هوا بلند شده بود نشده بود! فقط باد می اومد و بتّه خارآرو از جا ور می داشت ق ِل ق ِل زنون می آورد طرف ما!

اول حواس هیچکدوممون بهش نبود! همه تو خودمون بودیم! اما بعدش اول من فهمیدم! یعنی وقتی هفت هشت تا بته خار اومدن و از بغل من رد شدن و گرفتن به پای پدربزرگ تون و شوهر عمه هام، من متوجه شدم و بعد از من اون سه تا!

سرشون رو از طرف قبر بلند کردن و با پاشون بته هارو کنار زدن که چند تا دیگه اومدن! یه مرتبه همه سرشون چرخید طرف باد! انگار یه لشکر داشت از دور می اومد طرف ما! نمی دونم چرا بی اختیار خندیدم! اصلا دست خودم نبودا یه مرتبه خندم گرفت و وقتی حرکت بته خارارو دیدم، این سوره اومد تو ذهنم و منم خوندمش! می خندیدم و می خوندمش!

اِذَا الشمس و کُوِرّت و اِذَا النجومُ انکدرت و اِذَاالجبالُ سیرت.

هنوز من آیه ی سوم رو نخونده بودم که پدربزرگ تون و دو تا شوهر عمه هام از ترس شون در رفتن و رفتن پشت درشکه قایم شدن!

صدای خنده ی سر و خشک من که خودمم اصلا باور نمی کردم که یه همچین کاری رو یه همچین وقتی بکنم،همچین با باد تو بیابون پیچید که راستش خودمم ترسیدم اما از جام تکون نخورم! حالا تموم این جریانات یا اتفاقی بود یا نبود نمی دونم اما جز هر سه تا مون قسم که از این بتّه ها یه دونشم به من نخورد!

((عمه م که اینو گفت یه حال عجیبی شدم! تموم بدنم لرزید! بی اختیار دستم رفت تو جیبم و پاکت سیگارم رو در آوردم اما نمی تونستم از تو پاکت سیگار در بیارم! دستم همچین می لرزید که سیگار بین انگشتام گیر نمی کرد! یه آن مانی برگشت طرف من و به دستام نگاه کرد و بعد پاکت سیگار رو ازم گرفت و دو تا از توش در آورد و روشن کرد و یکیش رو داد به من! عمه م این جریان رو دید و یه مرتبه همونجور که اشک از چشماش می اومد گفت))

- نگذرین از غریبی که سرشو بکنه طرف آسمون! نگذرین از دلی که شیکسته باشه! نگذرین از آهی که از ته دل بیاد بیرون!

مادر من که مومن بود! حالا یا مسیحی یا کلیمی یا هر دین دیگه اما نگذرین از اینکه یه روزی حتی به کافر ظلم بشه! پیغمبر وقتی دید که یکی دو روز از بالا پشت بوم اون مرد خاکستر نمی ریزه پایین، رفت سراغش و گفت فهمیدم مریضی که نتونستی از اون بالا خاکستر بریزی پایین و اومدم عیادتت ! اون مرد وقتی این رفتار رو دید ، در جا مسلمون شد! اینو بهش می گن رفتار! اینو بهش می گن سلوک!

به کسی چه مربوطه که آدما خدا رو چه جوری و با چه اسمی صدا می زنن؟! اصلا خداوند احتیاجی به ستایش و عبادت ما نداره! اگه می پرستیمش به خاطر احتیاج خودمونه ! احتیاج منم خودم می فهمم چیه! به آئین همدیگه چیکار داریم؟!

" اینا رو گفت و با یه دستمال اشک هاشو پاک کرد ویه خرده بعد گفت"

- یه ربع بیست دقیقه ای باد همینجوری می اومد و بته ها رو می آورد طرف قبر مادرم ! اون سه تا که پشت درشکه قایم شده بودن و فقط نگاه می کردن! بعد از اینکه باد خوابید و ساکت شد، روی قبر مادرم رو بته پوشونده بود و قبر از زیرشون معلوم نبود!

همه چی که ساکت شد، پدربزرگ تون و اون دو تا دیگه آروم از پشت درکه اومدن بیرون و اومدن جلو اما هیچی نمی گفتن! پدربزرگ تون از تو کیسه توتون ش، چپق ش رو در آورد و چاق ش کرد و با پاش بته ها رو زد کنار و یه جا واسه خودش نزدیک تبر را کرد و شروع کرد به چپق کشیدن. چند تا پک که کشید آروم گفت: حالا که گذشت اما زن خوبی بود! بهش بد کردم ! یعنی همه بهش بد کردیم! هم به خودش هم به پدرش! کاشکی اون روز گول تو نو نمی خوردم!"

دو تا شوهر عمه هام اومدن جلوتر و گفتن:" آقا اون جریان که گذشته و رفته پی کارش! اون بیچاره م قستمش این بوده دیگه"! پدربزرگ تون یه پک دیگه به چپق زد و صورتش رو برگردوند طرف اونا و گفت:" کدوم قسمت مرد حسابی؟! دیگه اینجا که خودمونیم! عباس جلّاد و صفدر میر غضب م شدن قسمت؟! " تا اینو گفت و اون یکی شوهر عمه م چند تا سرفه کرد و گفت:" آقا بچه اینجاس آ!!"

پدر بزرگ تون انگار یه مرتبه متوجه ی من شد و برگشت طرف من و یه نگاهی بهم کرد و روش رو برگردوند طرف قبر و گفت: " خدا رحمتش کنه! خیلی خانم بود! باباشم خیلی مرد بود! مثلا به ما پناه آورده بودن!" دو تا شوهر عمه هام یه نگاهی به همدیگه کردن و بعدش یه نگاهی به من و بعدش زود یکی شون گفت:" آقا جای این حرفا بلندشین یه نگاهی به این زمین آ بکنیم! بد زمینایی نیستن آ! چند صبا دیگه اینجا می شه شهر و آباد! الآن م می شه مفت خریدشون! شما بلندشین یه نگاهی بکنین! چیه نشستین و حرف گذشته رو می زنین! سر قبر این حرفا شگون نداره! والا قسمت شون این بود! بالله قسمت شون این بود!"

اینا رو گفتن و دو تایی زیر بغل پدربزرگ تون رو گرفتن و از جا بلندش کردن و شروع کردن باهاش در مورد زمین اون طرفا و اینکه اونجا آب داره یا نداره و چند می شه خریدشون و این چیزا حرف زدن و سه تایی راه افتادن و شروع دور و ور رو دیدن! موندم من تنها و خاک مادرم!

این ور و اون ورم رو نگاه کردم و از رو زمین دو تا تیکه چوب خشک پیدا کردم و یه تیکه از چادرم رو با دندونام پاره کردم دو تا چوب رو مثل صلیب درست کردم و با پارچه بستمشون به همدیگه و بالا سر قبر مادرم فرو کردم تو خاک و یه بته رو هم گذاشتم روش که معلوم نشه!

بعدش رفتم کنار قبر نشستم. نمی دونستم باید به مادرم چی بگم! برگشتم طرف پدربزرگ تون، سه تایی رفته بودن اون جلوها و داشتن با همدیگه حرف می زدن! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده!

دستم رو کشیدم رو خاک و گفتم : راحت شدی مادر! راست می گفتی! بعضی وقتها مردن بهترین نجاته!

خوش به حالت! راحت شدی! اما من چی؟ تو هیچوقت فکر من نبودی! یادته همیشه کار می کردی و نمی اومدی پیش من؟! یادته منو میذاشتی پیش عمه هام و خودت می رفتی هی جارو می زدی؟!

هر چی بهت می گفتم مامان بیا پیشم نمی اومدی! هرچی می گفتم اینا منو وشگون میگیرن و اذیتم می کنن نمی اومدی! همهش کار میکردی! الانم که گذاشتی رفتی! حالا من تنها چیکار کنم؟! اینا منو خیلی اذیت می کنن! اون موقع که تو بودی اذیت می کردن وای به حالا که تو هم نیستی! می ترسم مامان! اگه تو انبار زندانیم کنن چیکار کنم؟! اونجا موش و سوسک داره و تاریکه! من خیلی از انبار می ترسم! ترو خدا برگرد مامان! دیگه بهت نمی گم کار نکن! دیگه بهت نمیگم بیا پیشم بشین! تو فقط زنده شو، دیگه هر چی دلت خواست برو کار کن! ارو خدا زنده شو! آخه من تنهایی چیکار کنم؟! دیگه کی نازم کنه؟! دیگه کی برام قصه بگه؟! دیگه کی موهامو شونه کنه!؟ دیدی بابام دوستت داره؟! دیدی یه خرده پیشت نشسته بود و بغلت چی می گفت؟! به خدا بابام خودش خوبه! عمه هام و ننه بزرگم بهش چیزای بد یاد میدن! آخه چرا اینا انقدر با تو بد بودن؟!

تو که کاری به کارشون نداشتی! تو که همه ی کاراشونو می کردی! تو که هرچی بهت می گفتن می گفتی چشم! دیگه چرا باهات بد بودن؟! اصلا چرا تو اومدی ایران؟! چرا همونجا تو روسیه وقتی که برف می آد انقد قشنگ میشه نموندی؟! اصلا چرا انقد زود مردی؟! چرا مردی که حالا اینا به من بگن بچه یتیم؟! امروز که می خواستم دنبال تو بیام عمه م می گفت : این بچه یتیم رو برای چی با خودمون ببریم! همش تقصیر بابامه که انقدر شل بوده! اگه از اولش مثل امروز جلوشون در می اومد اونا انقدر تو رو اذیت نمی کردن! اصلا جرأت نمی کردن که ترو بزنن که بمیری! الهی پای اون عمه م بشکنه که زد توی پهلوی تو! الهی دست ننه بزرگم چلاق بشه که موهای قشنگ تو رو می کند! خودشون زشت و ایکبیری ان و چشم ندارن تو رو که خوشگلی ببینن! مامان! مامان! پاشو دیگه! ترو خدا پاشو! من می ترسم تنهایی! من از اینجا می ترسم! من می ترسم تنهایی برگردم خونه! خودت رفتی بهشت و منو اینجا تنها گذاشتی!؟ من نمی خوام بهم بگن بچه یتیم!

من می خوام مامان داشته باشم! می خوام یه مامان مثل تو خوشگل داشته باشم! تو رو خدا پاشو! جون من پاشو!

اینا رو گفتم و سرمو گذاشتم رو خاک و گریه کردم که یه مرتبه یه صدایی مثل صدای گاو از پشت سرم اومد! برگشتم که یه دفعه بابام خودشو مثل توپ بغل قبر زمین زد! با دستاش خاک رو ور میداشت و می ریخت رو سرش و مثل گاو نعره می کشید! گریه می کرد و نعره می کشید و فقط می گفت : وای! وای! وای! وای!

دو تا شوهر عمه هام پریدن که بگیرنش اما پرت شون کرد عقب و با همون صدا و گریه گفت : برین کنار! گولم زدین! جهنم رو واسم خریدین! گولم زدین! باباش در حقم پدری کرده بود! خودش زنم بود! خانومم بود! گولم زدین! جهنم رو واسم خریدین! برین بی شرفا! برین بی غیرتا! ولم کنین دیگه!

اینا رو گفت و دوباره خودش رو انداخت رو قبر و های های گریه کرد و گفت : "زن بهت بد کردم! حلام کن! گول خوردم! حلالم کن! قدرت رو ندونستم! حلالم کن! قربون اون خانومیت برم! قربون اون صبرت برم! بمیرم برات که چقدر درد کشیدی! بمیرم برات که چقدر کوچیکت کردن! خدا ازشون نگذره! لعنت به مرده و زندتون که گولم زدین و خامم کردین و زنم رو به کشتن دادین!"

اینا رو می گفت و خاک می ریخت رو سر و کله ش! تو همین موقع یکی از....

363 تا 367

 

شوهر عمه هام اومد جلو و به من گفت : همش تقصیر تو یه الف بچه س! اینا چیه سر قبر میگی؟! بعدش رفتن طرف پدربزرگ تونو و به زور از روی قبر بلندش کردن! اونم همش بهشون فحش میداد ومیزد تو سرشون! اونام فقط دلداریش می دادن و اصلا فحش هایی رو که می شنیدن به روی خودشون نمی آوردن! خلاصه به زور بردنش و نشوندنش تو درشکه و یکی شون برگشت و دست منم گرفت و کشید و سوار درشکه کرد و حرکت کردیم!

(( اینجای سرگذشت که رسید ،ساکت شد و یه سیگار روشن کرد و دو تا پُک بهش زد و بعدش گفت))

- برین از پدراتون بپرسین عباس جلاد و صفدر میرغضب کی ن؟! پسر یکی شون وکیل پدراتونه و پسر یکی دیگه شون مهندسی یه که براشون برج می ساهزه! برین بپرسین این دو تا آدم کی هستن!

((بعد اشک از چشماش اومد پایین و بلند شد و از اتاق رفت بیرون! من و مانی مات به همدیگه نگاه می کردیم! یه خرده که گذشت مانی گفت))

- می دونی این صفدر میرغضبی که میگه کیه؟! حاج آقا صفدر خان با یه تپّه ریش و پشم،ابوی جناب آقای مهندس علی...!

((فقط نگاهش کردم! باورم نمی شد چیزایی که شنیدم حقیقت داشته باشه!))

مانی - چه پدربزرگی برای ما ساخته بودن! بُت اعظم! سمبل انسانیت! بزرگ خاندان! مرد حق! انسانی که مردم برای حاجت گرفتن چیز نذرش می کنن! عضو گروه مافیا! طراح قتل و جنایت! کلاهبردار بزرگ!

- از کجا معلوم اینا که عمه گفت درست باشه؟!

مانی - برای چی دروغ بگه؟! برای پول؟! برای مال دنیا؟! میدونی چند سالشه الان؟!!! دیگه پول رو برای کی ش می خواد؟!

((تو همین موقع عمه با یه سینی چای اومد تو و بهمون تعارف کرد و بعدش نشست و یه خنده ی تلخ کرد و گفت))

- ناراحت تون کردم؟

- خب هر کسی این چیزا رو بشنوه ناراحت می شه!

عمه - حقیقت تلخه!

- چرا اینا رو تا الان به کسی نگفته بودین؟!

عمه - اولا به کی می گفتم؟! به پدراتون؟! خودشون کم و بیش یه چیزایی می دونن! بعدشم،اگه نگفتم به خاطر این بود که تا حالا فکر می کردم که این برادرام هستند که به جبران ظلمی که پدرشون در حق من کرده،دارن زندگی مو اداره می کنن! اما چند وقت پیش فهمیدم که این طور نیست! اون موقع عقده ها و کینه های گذشته برام زنده و تازه شد! از اینا گذشته،شماها هنوز کوچسک بودین! اگه حتی دو سال پیش بهتون این چیزا رو می خواستم بگم تخمل نداشتین که به نیمه سرگذشت برسیم! حتی شاید قبول نمی کردین که عمه ای دارین! می دونین همین صفدر میر غضب چند سال پیش منو پیدا کرد و اومد سراغم؟! اومده بود ازم حلالیت بطلبه! اما حلالش نکردم!

نشسته بود جلوم و با گریه برام درد و دل می کرد! اینا چند نفر بودن! اون و عباس جلاد و دو تا شوهر عمه هام! اون شب که پدربزرگم داشت شربت نذری می داد،همین 4نفر اون وسط سر و صدا کردن و گفتن تو شربت عرق ریحته! همین عباس و صفدر با قمه پدربزرگم و کشتن! پول خوبی م گرفتن! با همون پول وضع شون خوب شد! اما بی تقاص نموندن! خودش اینجا با گریه و زاری جلوم اعتراف کرد! الانم زنده س! هر چند که چند ساله زمین گیره! خدا بهش بدتری بده! می دونین چی بهم می گفت؟! می گفت یه پسر داره و دو تا دختر اما تازه بعد از اینکه بچه هاش بزرگ شدن و از آب و گل در اومدن ، وقتی یه مرض میگیره و میره آزمایش ، می فهمه که مرد نیس و بچه دار نمی شه! زنش بهش خیانت کرده بوده! می گفت کاشکی می مردم و یه همچین روزی رو نمی دیدم!

زنش رو طلاق می ده و نصف ثروتش رو که به نام زنش کرده بوده جلو چشمش میده دست رفیق شخصی زنش! صداشم نمی تونسته در بیاد! پای آبروش وسط بوده! بچه هاشم جریان رو می فهمن! رفیق شخصی زنشم با زنش عروسی می کنه و میشینن و ثروت آقا رو می خورن!

این همه جون کند و پول خون گرفت و عاقبت که می خواست بشینه پاش و بخوره و آخر عمری استراحت کنه،این برنامه ی زنش بوده و خودشم حتما خبر دارین که الان چند ساله که سکته کرده و افتاده یه گوشه و لگن زیرش و میذارن و هر ساعت از خدا مرگش رو می هواد! دو سالم هس که آقا رو گذاشتن آسایشگاه ! منم گاه گداری میرم عیادتش! میرم که بهش بگم هنوز حلالش نکردم! این از این! اون عباسم که چند سال پیش خوره گرفت و چند سال جون کند و آخری آ طوری شده بود که از بو گند تنش هیچکسی رغبت نمی کرد نزدیکش بره! بعدشم که مرد،شهرداری نعشش رو از رو زمین ورداشت! حالا اگه فکر می کنین من دروغ می گم،یه سر برین آسایشگاه...عیادت حاج صفدر خان! ازش دو کلمه سوال کنین ببینین چی می گه! حتما من دروغ می گم دیگه! برین اون راستش رو براتون بگه! اون وقت اگه تو کلام من یه دروغی دیدین بیاین تف کنین تو رو من!

مانی - اختیار دارین! ما غلط بکنیم! دیگه بعد از یه عمر گدایی شب جمعه که یادمون نمی ره! من انقدر تو زندگیم دروغ گفتم که حرف راست رو از یه فرسخی می شناسم! اما شما نمی دونین که از این پدربزرگ برای ما چه بتی ساخته بودن!

عمه - آخه آخر عمری دیگه عابد و زاهد شده بود! وقتی م که داشت می مرد فرستاد دنبال من! اما هر کاری کرد نرفتم ببینمش!

(( چایی ش رو ورداشت و یه خرده خورد و بعدش یه نگاه به ساعت کرد و گفت))

- انا چرا نیومدن پس؟!

- کجا رفتن؟! دانشگاه که تعطیله!

عمه - نمی دونم اما موقعی که داشتن می رفتن خیلی ناراحت بودن! خیلی م با عجله رفتن! ازشون پرسیدم چی شده ها،اما گفتن چیز مهمی نیس! دلم الان شور افتاد!

- نفهمیدین کجا رفتن؟!

عمه - درست نه اما حرف دانشگاه بود!

((یه نگاه به مانی کردم و گفتم))

- می خوای بلند شیم بریم دم دانشگاه شون؟!

مانی - امروز که تعطیله! حالا یه خرده صبر کنیم شاید خودشون بیان!

عمه - اگه اومدنی بودن تا حالا اومده بودن! اینا بدون اینکه به من بگن جایی نمی رن! من می شناسمشون ! یه طوری شده حتما!

- پاشو بریم مانی!

مانی - کجا بریم آخه؟!

- می ریم جلو دانشگاه!

مانی - بابا نیم ساعت دیگه صبر کنیم خودشون بر می گردن! آخه چیزی نشده که شلوغش می کنین!

- عمه جون همیشه دیر می کردن یا مثلا کاری براشون پیش می اومد زنگ می زدن؟

عمه - آره عمه جون! الانم حواسم رفت به حرف زدن و متوجه نشدم! خیلی وقته رفتن!

- پاشو بریم مانی! پاشو زود باش!

مانی - بابا اینقدر عجله نکن! طوری نشده که! آخه الان بلند شیم کجا بریم؟! یه خرده صبر کنین حتما خودشون میان!

- پاشو میریم جلو دانشگاه!

عمه - دانشگاه نه! دانشگاه نه! خوابگاه! خوابگاه دختران!

((تا عمه اینو گفت و مانی یه نگاه بهش کرد و گفت))

- اِ...! یه مرتبه دل منم شور افتاد! بدو بریم!

- صبر کن ببینم! عمه جون کسی رو از دوستاش نمی شناسین؟

مانی - بدو دلم داره مثل سیر و سرکه می جوشه! بدو خودمون اونجا صد تا دوست پیدا می کنیم! یعنی صد تا از دوستاشو پیدا می کنیم!

((از عمه خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم

از زیر پل گیشا انداختیم طرف امیر آباد و همونجور که می رفتیم کنار خیابون چند تا دختر واستاده بودن. مانی یه نگاه بهشون کرد و گفت))

- کتاب دستشونه!

- خُب؟!

مانی - انگار اینام می خوان برن دانشگاه!

- خُب؟!

مانی - یعنی ما که داریم می ریم،خب اینارو هم سوار کنیم برسونیم ! ثواب داره!

- ما دانشگاه نمی ریم! میریم خوابگاه دانشگاه!

مانی - چه فرقی داره؟! ما می رسونیمشون خوابگاه،شاید بخوان لباسی عوض کنن یا یه چیزی بخورن یا یه کتاب دفتری وردارن و بعدش خودشون برن دانشگاه!

((یه چپ چپ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم که یه خرده بعد با عصبانیت گفت))

- بابا یه دقیقه نگه دار کار دارم!

- چیکار داری؟!

مانی - مگه کوری نمی بینی که همه ی این دختر خانما که بغل خیابون واستادن کتاب دفتر دست شونه! خب نیگه دار اینارم برسونیم دیگه! چیه ماشین داره خالی میره!

- کتابای دانشگاهی اینطوری نیس ! بزرگتره!

مانی - بچه خر می کنی؟! کتاب کتاب دیگه! کتاب دانشگاه که وجبی بزرگ نمی شه!

- چرا! کتاب دانشگاه از کتاب دبیرستان بزرگتره.

مانی - اِ...؟! یعنی سایز کُتُب دانشگاهی رو با وجب معلوم می کنن؟! یعنی سال اول یه وجب،سال دوم یه وجب و دو انگشتو سال سوم دو وجب و یه انگشت کمه؟!

- اِه...! میذاری بفهمم کجا دارم میرم؟!

مانی - آهان! این یکی دانشگاهیه! نیگا کن! هم کتابش بزرگه هم جای دفتر کلاسور دستشه! این دیگه حتما دانشگاهیه! نیگه دار سوارش کنیم که ثواب داره!

- چقدر شلوغه آل احمئ؟!

مانی - می گفتن آدم مظلومی بوده!بابا نیگه دار آخه! بخدا قسم این یکی رو دیگه کارت دانشجویی شونو هم دیدم! نیگه دار پدرسگ!اصلا من

از صفحه 368 تا تا 372

 

نمی آم! نیگردار من پیاده میشم! آدمی که اهل ثواب نیست نباید باهاش همسفر شد! نیگردار من پیاده میشم!

- مانی به جون تو یه خبرایی شده! سر ِ امیرآباد رو نگاه کن! ببین چقدر شلوغه!

مانی - حتما تصادفی چیزی شده!

((با بدبختی انداختیم تو امیرآباد و یه خرده که رفتیم دیدیم دیگه نمیشه جلوتر رفت! ماشینا همین طور وسط خیابون واستاده بودن! پیاده شدم و به مانی گفتم بشینه پشت فرمون و خودم رفتم جلوتر که دیدم نزدیک خوابگاه تظاهراته! دختر و پسر واستادن وسط خیابون و راه رو بند آوردن! از همون جا به مانی اشاره کردم که بیاد. اونم از ماشین پیاده شد و اومد جلو و تا چشمش به تظاهرات افتاد گفت :

خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری

موج خروشان دانشجویی رو ببین ! من رفتم شنا !

(( تا اومدم دستش رو بگیرم که رفت وسط جمعیت! برگشتم طرف ماشین از وسط خیابون جابه جاش کنم که دیدم سوءیچ رو برده! دوباره برگشتم و رفتم جلو و از همونجا نگاه کردم که دیدم رفته پیش چندتا دختر خانوم دانشجو واستاده و داره بلند بلند یه چیزایی میگه! دوءیدم طرفش! واستاده بود اون وسط و هی می گفت : زنده باد دانشجو! زنده باد آزادی !

رسیدم بهش و گفتم :

- چیکار داری می کنی؟!

مانی - دارم مطالبات این دختر خانوما رو پیگیری می کنم!

- زنده باد منده باد چرا میگی؟!

مانی - پسبگم مرده باد؟! بخدا حیفه که یه مو از سر این دخترخانومای دانشجو کم بشه!

((آروم در گوشش گفتم:))

- الان میریزن میگیرن مونوآ!

مانی - مگه آدم بگه زنده باد آزادی جرمه؟!

- بیا بریم کار داریم! مگه نیومدیم دنبال رکیانا اینا؟!

مانی - من امکان نداره این خانوما رو تنها بزارم!

- مانی به جون تو این دیگه شوخی نسّ آ!

مانی - من شوخی با کسی ندارم!

((دوباره شروع کرد به داد زدن!))

- زنده باد آزادی!

((بعد برگشت طرف چندتا از دخترخانوما و گفت:))

- معذرت می خوام خانم محترم! غیر از زنده باد آزادی دیگه باید چی بگیم؟

((دختر خانوما زدن زیر خنده و یکی شون گفت :))

- شوخی می کنین آقا؟!

مانی - نه به سرتون قسم! ما همین الان رسیدیم و هنوز نمی دونیم جریان چیه!

دختره زد زیر خنده و گفت :

- پس برا چی اومدین این وسط؟

مانی - می خوایم پشت شما باشیم! دوش به دوش هم و بغل به بغل هم بریم جلو! یعنی در واقع ما چون عادت کردیم اول می ریم تو صف بعدش می پرسیم چی می دن،اینه که ماهام اوّل اومدیم این وسط و . . .

((دخترا زدن زیر خنده و یواش یه چیزی در گوش همدیگه گفتن و به ما نگاه کردن! حالا مانی م ول کن نبود! همینجوری مشتش رو گره کرده بود و شعار میداد!))

مانی - دانشجو! حمایتت می کنیم! الهی قربونتون بشم! حمایتت می کنیم!

((آروم رفتم بغلش و در گوشش گفتم))

- زده به کلّهت؟!

مانی - میذاری یه خرده ام به فکر مملکتم باشم یا نه؟!

اینو گفت و همینجور که شعارمیداد رفت وسط همون چندتا دخترخانومو گفت :

- ببخشین! شعار جدید ندارین؟ خسته شدیم از بس این قدیمیارو گفتیم!

یکی از دختر خانوما خندید و گفت:

- اگه همین قدیمیا جامه ی عمل بپوشن برا ما کافیه.

مانی - امّا به نظر من جامه مامه نپوشن قشنگ ترن! یعنی همینجوری لخت و عریان بیانشون کنیم خیلی بیشتر نمود پیدا می کنن و تأثیر گذارترن!

((دوباره همه زدن زیر خنده! رفتم بغلش و آروم گفتم:))

- بیا بریم تا کار دستمون ندادی! دلم برای رکسانا اینا شور میزنه!

یه نگاه به من کرد و آروم گفت:

- اگه یه بار دیگه تو کارای سیاسی من دخالت کنی،همین الآن داد می زنم به این دخترخانوما و میگم که یه نفوذی اومده میونمون و انگشتم رو می گیرم طرف تو و خودم می رم یه گوشه وایمیستم!

اون وقت اینا می ریزن سرت و تموم گوشت تنت رو با وشگون میکنن آ ! اینجا دیگه حرف منه!

(( دیدم دخترا دارن به من نگاه می کنن! منم ساکت بغل مانی واستادم و شروع کردم این ور و اون ور رو دیدن و دنبال رکسانا اینا گشتم که برگشت طرف دخترا و گفت:))

- خسته شدیم والا! از بس که شعار دادیم این گلوم شد عین چوب خشک! دهنم شد عین زتّوم تخ! اینجاها یه کافی شاپی چیزی نیست بریم یه قهوه ای چیزی بخوریم گلومون تازه شه؟

یکی از دختر خانوما با خنده گفت:

- شما که ده دقیقه هم نیست که اومدین!

مانی - بَه هه! ما قبل از اینجا اون یکی دانشگاه بودیم و سه ساعت تموم ، یه نفس شعار می دادیم! این طوری ما رو نیگا نکنین! ما تظاهر کننده ی حرفه ای ایم!

الآنم میریم با همدیگه یه جا می شینیم و یه چیزی می خوریم. هم گلومون تازه میشه و هم خستگی مون در میره و هم ایدئولوژی هامونو با همدیگه یکی می کنیم و برمیگردیم اینجا و تا اِلاهه صبح شعار میدیم!

دخترا دوباره زدن زیر خنده! رفتم بغلش و آروم بهش گفتم:

- الآن موتورسوارا میان آ !

مانی - ببین! منو نترسون! من مثل سد سکنر اینجا واستادم! من و این دخترخانومای دانشجو رو فقط مرگ می تونه از هم سوا کنه! شعار بده، نترس بدبخت بزدل جبون!

(( اینارو همچین بلند گفت که دخترا شنیدن و برگشتن به من نگاه کردن! منم از خجالت سرمو انداختم پایین! یکی از دخترا یه چپ چپ به من نگاه کرد و بعد برگشت طرف مانی و گفت :))

- این آقا کی ن؟!

مانی - هارونه! یعنی هامونه! خیلی سنگدله! فقط به منفع خودش فکر می کنه و بس! ای مرفّه بی درد!

((چپ چپ بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم! یعنی دخترا طوری نگاهم می کردن که جرأت نداشتم یه کلمه حرف بزنم!))

مانی - حالا ولش کنین! تقصیری م نداره بیچاره! تو یه خانواده ی برژوآ چشم وا کرده و پدرش یه عمر مثل زالو خون مسضعفین رو مکیده و اینم دیده و یاد گرفته! امّا اینم بگما ! استعداد خوبی داره! پاش بیفته چنان مبارز نستوهی ِ که نگ.! قیافش رو نگاه کنین! عین ارنستو چگواراس ! مخصوصا اگه بزاره یه هوا موهاش بلند بشه و یه روبان قرمز به موهاش بزنه و یه سیبیلم بزاره دیگه خود فیدل کاستروام نمی تونه بشناسدش! بچۀ خوبیم هس آ امّا تنها اشکالش اینه که پولدار و مستکبره! میگم تو رو خدا یه خرده شما نصیحتش کنین شاید اخلاقش عوض بشه یعنی حرف دختر خانوما خیلی توش اثر داره! اگه خواهری کنین و یه خرده...

یه مرتبه یکی از اون وسط داد زد و گفت :

موتور سوارا ! موتورسوارا !

همه برگشتیم و اون طرف خیابون رو نگاه کردیم که مانی آروم در گوشم گفت :

- من که رفتم! فکر خودت باش !

((تا برگشتم نگاهش کردم که دیدم مثل برق داره می دوئه طرف ماشین! اون دخترام با بقیه رفتن طرف خوابگاه ! موندیم من و یه عده دیگه ! حالا نمی دونیم کجا بریم! دانشجوآیی که اونجا بودن همه جمع شده بودن جلو در ِ خوابگاه و بقیه شونم رفته بودن تو خوابگاه و شعار می دادن! یه عده هم با چوب و چماق داشتن می اومدن طرف ما ! همه داشتن فرار می کردن! دیگه نفهمیدم چی شد فقط یه وقت متوجه شدم که دارم با حالت دوئیدن می رم طرف ماشین! چند ثانیه بعد رسیدم و دیدم مانی رفته نشسته تو ماشین و در ماشین م قفل کرده! اونقدر از دستش عصبانی شدم که نگو! تا منو دید قفل در و واکرد و گفت :

- بشین بریم!

یه نگاه بهش کردم و گفتم :

- آخه من به تو چی بگم؟!

مانی - الآن وقت چیز گفتن نیست! بشین که در ریم!

- دّر ریم؟! یعنی فرار کنیم؟!

مانی - فرار که نه! یه عقب نشینی تاکتیکی!

- خجالت نمیکشی مانی؟!

مانی - خجالت برای چی بکشم؟! چوب آ رو نیگا کن! قاعدۀ تنۀ چناره! یه دونه بخوریم پیشواز گرگ بیابون می ریم! بشین می گم!

- من نمیام!

مانی - یعنی چی؟!

- یعنی اینا رو تنها نمیذارم!

مانی - موتور سوارا رو تنها نمیذاری؟! اینا احتیاج ندارن! یعنی اصلا تنها نیستن! هم چوب و چماق دارن و هم پشت شون گرمه! خیالت راحت راحت باشه! برای این عزیزان هیچ اتفاقی نمی افته! هزار الله اکبر پشت به پشت همدیگه دارن میان جلو!

- لوس نشو رکسانا اینا رو میگم!

مانی - از کجا معلوم اونا اینجا باشن؟!

- باید بگردیم! اگه نبودن، میریم!

مانی - وسط این همه چوب و چماق بگردیم؟!

- نترس! به ما کاری ندارن!

مانی - یعنی واقعا می خوای بری اون وسط؟!

- خب آره!

مانی - خودت می دونی قهرمان! برو! خدا پشت و پناهت! واقعا بهت افتخار می کنم! یعنی تموم فامیل و دَر و همسایه بهت افتخار می کنن! آفرین به تو! من همیشه تو چشمای تو شجاعت رو می دیدم! برو معطل نکن! خیال تم از هر بابت راحت باشه! می دم برات کوچه به کوچه حجله بزنن! از این چارپایه هام بغل هر

کدوم میذارم و روشم یه سینی پُر،خرمای بم کرمان! شربت فصل به فصل!

شیرکاکائو نوبت به نوبت! حلوا سینی به سینی! برو قهرمان من! برو که بهت قول میدم تا 10 دقیقه ی دیگه اسمت میره جزو تاریخ ملی ما!

- اِه...! تو نمی یای؟!

مانی - من به گور پدرم می خندم! چوب آرو نمی بینی؟! همچین این دستا میره بالا و پایین که انگار دارن فرش می تکونن! اصلا من هیچ وقت لیاقت اینو نداشتم که اسمم تو تاریخ ثبت بشه! تو برو عزیزم و خودتو به خاطر من از این فیض محروم نکن!

- به درک! من رفتم!

- اِ...! واستا خره! جدی جدی داری می ری؟!

((پیاده شد و دوئید دنبالم و گفت:))

- دیوونه شدی؟

- من باید اینجاها رو بگردم! تا خیالم راحت نشه که رکسانا اینجا نیس،جایی نمی یام! همین!

مانی - ای لعنت به مرده و زنده ت آدم بدقلق!

((راه افتادم رفتم جلو که دو نفر جلومو گرفتن و یکی شون گفت))

- کجا؟!

((تا اومدم یه چیزی بگم که مانی زد و گفت))

- اومدیم بهتون خسته نباشین بگیم! خدا قوّت!

((دو تا پسرا خندیدن و همون یکی گفت))

- برگردین برین! اینجا جای شما نیس!

مانی - می گم برادر یه چوب اضافه ام اگه داشته باشین ماهام یه تن و بدنی گرم می کنیم آ!

((این دفعه منم خندم گرفت که همون پسره زیر بغل مانی رو گرفت و گفت))

- برو باباجون بذار به کارمون برسیم! جفت تون برین! شمام برو!

((من همونطور واستاده بودم و نگاهش می کردم که جدّی شد و گفت))

- حرف حالی ت نمیشه؟!

مانی - برادر! این گوشاش سنگینه! صدا رو نمیشنفه! بذار من با علم و اشاره حالیش کنم!

«اومد جلو من واستاد و با انگشت یه چوب رو نشون داد و بعد با دو تا دستاش کلفتی چوب رو اندازه کرد و ادای اینو در آورد که یعنی می خواد بزنه تو کلّه ت! بعد یه مرتبه داد زد و گفت»

- آقای زاپاتا! چوب کلفت! دست قوی! پشت گرم! شوخی پوخی م تو کار نیس! بیا بریم تا هنوز سر لطفن! و ماها سالمیم!

دوباره پسرا خندیدن و من بهشون گفتم:

- آقایون ما اومدیم دنبال چندتا از فامیلامون!

پسره یه نگاه به من کرد و بعد به مانی گفت:

- تو که گفتی این چیزی نمی شنفه؟!

مانی - گفتم کَره! نگفتم که لاله!

پسره یه نگاهی به من کرد و بعد همونجور که داشت می رفت گفت:

- الآن نمیشه جایی رو گشت! راه بیفتین برین!

«صب کردم تا یه خرده ازمون دور شدن. بعدش با مانی راه افتادیم تو پیاده روی اون طرف! قیامت بود! این اونو هل می داد! اون یکی رو هل می داد! یه عده جلوی خوابگاه یه چیزایی می گفتن! ماشینا اون وسط مونده بودن! یه عده بی خودی فرار می کردن! یکی دو جا چند نفر با روزنامه آتیش روشن کرده بودن و دود راه افتاده بود! خلاصه اوضاع بدی بود! من و مانی م همین جوری می رفتیم جلو و تو جمعیت رو نگاه می کردیم! اصلا نمی شد کسی رو تشخیص داد! انقدر آدم اونجا جمع شده بود که تنه به تنه می خورد! ماشینا همه بوق می زدن! صدا به صدا نمی رسید! یه عده بی خودی فحش می دادن و معلوم نبود به کی دارن میدن! صدای فحش اونا و بوق ماشینا و دود و صدای بلندگو که هی از یه جا داد می زد و از مردم خواهش می کرد که متفرق بشن،همه با هم قاطی شده بود و یه صحنه ی خیلی عجیبی رو درست کرده بود!

من و مانی م همین جوری می رفتیم جلو و دخترا رو نگته می کردیم که رکسانا اینا رو پیدا کنیم!

جلوی در خوابگاه که اصلا نمی شد رفت! وسط خیابونم یه عده با همدیگه دعواشون شده بود و داشتن همدیگه رو می زدن! اومدیم از وسطِ خیابون رد بشیم که یه مرتبه چشمم افتاد به کارگردان فیلم ترمه اینا! اونم ما رو دید و دوئید طرف ما و با خنده گفت:

- بابا کجائین شما؟! بیاین بریم جلو!

مانی - قربون شما! قبلا صرف شده! نفری دو تا چوب خوردیم! شما بفرمائین که تازه رسیدین!

کارگردان زد زیر خنده و گفت:

- اما عجب ایده ای دادی آ! دستت درد نکنه! عالی بود!

یه نگاه دوتایی بهش کردیم که مانی گفت:

- چی عالی بود!؟

کارگردان - همون جریان شیرکاکائو و کیک دیگه! مگه ترمه خانوم بهتون نگفت؟!

مانی - نه! من اصلا امروز باهاش حرف نزدم!

کارگردان - بابا امروز فیلبرداری داشتیم ! پس با شما نیس!؟

مانی - نه! ما اصلا نمی دونیم جریان چیه؟!

کارگردان- ما یکی دو ساعت پیش دو تا وانت شیرکاکائو و کیک آوردیم اینجا و گذاشتیم بغل خیابون و شروع کردیم به دادن! غلغله شد! ماشینا همینجور که داشتن با سرعت رَد می شدن تا چشم شون به شیرکاکائو و کیک می افتاد،می زدن رو ترمز! مردم که رد می شدن می اومدن جلو! ماهام بیست تا دونه لیوان بیشتر نیاورده بودیم! همچین شلوغ شد که نگو! یه سری فیلم برداری کردیم و منتظر ترمه خانومیم!

مانی - پس اون پسرا که چوب داشتن و با موتور اومدن چی بود؟!

کارگردان - بچه های خودمونن!

مانی - پس این همه شلوغی مال شیرکاکائوئه؟!

کارگردان - آره! دستت درد نکنه! اما الان یه نیم ساعتی هس که اوضاع از دست مون در رفته! یعنی شیرکاکائو آ و کیک آ داره تموم میشه و مردم که منتظر واستاده بودن شلوغ کردن و یه عده م با همدیگه دعواشون شده! زنگ زدیم به پلیس که بیاد و اوضاع رو درست کنه!

- ببخشین! دانشجوآ کجان پس؟!

کارگردان - اونا جلو خوابگاه ن! همونا که اونجا واستادن و دارن با هم حرف می زنن! می گم یه زنگ به ترمه خانم بزنین ببینین کجان؟!

((من دیگه منتظر نشدم و راه افتادم طرف خوابگاه و رفتم وسط دانشجوآ! یه جا یه عده شون داشتن شعار می دادن! رفتم جلو و شروع کردم به گشتن امّا رکسانا اینا رو پیدا نکردم! تو همین موقع چهار پنج تا ماشین پلیس رسید و مأمورا پیاده شدن! خودشونم مونده بودن که اینجا چه خبره! از دور می دیدم که کارگردان رفت با فرماندشون صحبت کرد و اونم انگار داشت باهاش دعوا می کرد! یه خرده بعد همونجور که داشتم دنبال رکسانا اینا می گشتم دیدم مأمورا شروع کردن به متفرق کردن مردم! تو همین موقع یه گوشه دیگه دعوا شد! مأمورام ریختن اونجا و یه عده رو گرفتن! وسط اونام یه عده از دانشجوها دستگیر شدن! دستگیر شدن همانا و دستگیر شدن همانا و کار بالا گرفتن همانا! دانشجوای دیگه م که دیدن دوستاشون به اشتباه دستگیر شدن از این طرف شروع کردن به شعار دادن! مسئله جدی شد! رفتم اون طرف که دیدم یکی از مأمورا داره با بی سیم تماس میگیره که ضد شورش بفرستن! برگشتم این طرف که یه مرتبه بین دانشجوایی که دستگیر شده بودن چشمم خورد به رکسانا! دوئیدم طرفش که چند تا مأمور جلومو گرفتن! منم برگشتم این طرف و دوئیدم طرف فرماندشون که داشت هنوط با کارگردان بحث می کرد! رسیدم جلوش و سلام کردم و گفتم:

- ببخشین! حتما متوجه شدین که جریان چیه؟!

یه نگاهی به من کرد و گفت:

شما؟!

- جناب سرهنگ اگه یه خرده غفلت کنین ممکنه دیر بشه! مأموراتو اشتباها دانشجوآ رو گرفتن! الان مسئله حاد میشه!

تا اینو شنید و گفت:

کجا؟!

بالای خوابگاه!

بیچاره دوئید اون طرف! منم دنبالش دوئیدم و تا رسیدم اونجا و داد زد شر مأمورا و گفت:

دارین چیکار می کنین؟! دانشجوآ رو اشتباهی گرفتین!

اینو که گفت یه مرتبه دانشجوآ ساکت شدن و زود به مأموراش گفت:

- هرکی کارت دانشجویی داشت ازش عذرخواهی کنین و آزادش کنین! اصلا همه شونو آزاد کنین! بفرمائین خانوما! بفرمائین آقایون! اشتباهی شده! بدون مجوز داشتن فیلمبرداری می کردن! بفرمائین خواهش می کنم!

((مأمورا از دانشجوآ عذرخواهی کردن و رفتن و اون سرهنگم از همه عذرخواهی کرد و برگشت پایین و همه با همدیگه شروع کردن به رد کردن ماشینا و مردم! برگشتم طرف رکسانا اینا که سه تایی کنار نرده ها واستاده بودن! رفتم جلوشون و گفتم:))

- بیایین بریم! ماشینو وسط خیابون ول کردیم اومدیم!

رکسانا - تو اینجا چیکار می کنی؟!

- بیاین بریم تا بهتون بگم!

دستش رو گرفتم و از پیاده رو رفتم تو خیابون که یه مرتبه مانی با ماشین جلومون زد رو ترمز! ترمه م باهاش بود! یه نگاه به مانی کردم و گفتم:

- الهی تو بمیری با این ایده هات! نزدیک بود الان اینجا بی خودی خون و خونریزی بشه!

مانی - بابا من چه می دونستم اینا بدون اینکه به کلانتری خبر بدن می آن واسه فیلم برداری! حالا سوارشین بریم!

در ماشین رو وا کردم و سارا رفت جلو بغل ترمه و من و رکسانا و مریم نشستیم عقب که همه یه سلام و علیک کوتاه با همدیگه کردن که رکسانا گفت:

- فیلم برداری دیگه چیه؟!

زود جریان رو بهش گفتم که گفت:

پس این چماق به دستا کی بودن؟!

- بچه های خود فیلم برداری بودن!

رکسانا - کی یه همچین حرفی زده؟!

مانی - بابا کارگردان نفری پنج هزار تومن به چند نفر داده بود که با چوب و چماق بیاین وسط مردم و دانشجوآ!

رکسانا - صدنفر چوب به دست اینجا بودن! چند نفر چیه؟!

- اینا همش فیلم بوده رکسانا!

صفحات 378 تا 383

 

 

رکسانا - فیلم بوده؟! پس فیلمت رو نگاه کن!

یه مرتبه دولا شد و شلوارش رو زد بالا! ساق پاش کبود شده بود! یه نگاهی به پاش کردم و گفتم :

- خوردی زمین؟!

رکسانا - نخیر! یکی از هنرپیشه هاتون وقتی داشتم از جلوش فرار می کردم با پوب زد تو پام! بعدشم کیف چند نفر و از دست شون قاپیدن و فرار کردن!

یه آن موندم! برگشتم به مانی نگاه کردم و گفتم :

- مگه کارگردان نگفت اینا همه فیلمه؟!

مانی - والّا همینو گفت!

ترمه - قرار بود اینجوری باشه! بعدشم ، 7،8 نفر بیشتر نبودن!

رکسانا - تموم شیشه های خوابگاه رو خُرد کردن! جلو خودم چند تا از دوستامو همچین زدن که بیهوش شدن! فیلم کجا بود؟!

بغض گلوش رو گرفته بود! خودمم همین طور! چشمم که به پاش افتاد اصلا حالم بد شد! به مانی گفتم :

- حرکت کن برو!

مانی م گاز داد و راه افتاد و همینجوری که از جلو خوابگاه رد می شدیم دیدیم که رکسانا راست می گه! یه عده سرشون شکسته! یه عده از دماغشون داره خون میاد! شیشه ی اتاقای خوابگاه خُرد شده!

برگشتم به مانی گفتم :

- عجب فیلم مستندی شد!

مانی م با دستش بغل خیابون رو نشون داد! تو چند تا اتوبوس یه عده دختر و پسر نشسته بودن که همشون یا زخمی شده بودن و یا داشتن گریه می کردن!

یه مرتبه یه خرده جلوتر رکسانا داد زد و گفت :

- اوناهاش! همون دو تا پسرا که دارن با همدیگه می رن پایین! اون یکی که با چوب منو زد!

تا اینو گفت به مانی گفتم :

- نیگه دار!

رکسانا - می خوای چیکار کنی؟!!

- نیگه دار مانی میگم!

مانی زد رو ترمز و تا من در ِ ماشین رو وا کردم که رکسانا آویزون شد به من و زد زیر گریه و گفت :

- ترو خدا نرو هامون! ول کن کثافتارو! اصلا دروغ گفتم! اینا نبودن که!

آستین م رو از دستش درآوردم و پیاده شدم و رفتم جلو اون پسرا که پشت سرم مانی م اومد و تا رسیدم بهشون گفتم :

- وایسین ببینم!

دوتایی واستادن و یکی شون گفت :

- بفرمائین!

- کدومتون با چوب اون خانومو زدین؟!

رنگ شون پرید و یکی شون گفت :

- ما نبودیم به خدا! اشتباهی گرفتین!

تا اینو گفت رکسانا پرید پایین و همونجور که گریه می کرد اومد جلو و به همون پسره گفت :

- غلط کردی! خودت بودی! با همین دوست آشغالت! دور و ورت خالی شده ترسیدی؟!

پسره یه نگاهی به پشت سرش کرد و یه مرتبه یه خنده ای کرد و گفت :

- ترس برای چی؟ اگه من شما رو زده بودم که می گفتم!

تا اومدم یه چیزی بگم که از پشت سر دو تا جوون دیگه اومدن جلو و یکی شون گفت :

- حسین چی شده؟!

پسره برگشت طرف اون دو تا و گفت :

- الان می فهمی!

بعد یه نگاه به من کرد و گفت :

- آره! من بودم که زدمش! حالا حدیثی یه؟

تا اینو گفت همچین با مشت زدم تو صورتش که پرت شد رو زمین! اون یکی دوستشم تا خواست حرفی بزنه مانی یه چک زد تو صورتش که از دماغش خون وا شد! برگشتم طرف اون دو تا که هر دو تایی یه قدم رفتن عقب!

زود پسره رو از جا بلند کردم و گفتم :

- فکر کردی خیلی شجاعی که با چوب دخترا رو می زنی؟! حالا منو بزن ببینم! بی شرف تو شلوغی کیف دزدی می کنین؟!

دوباره یه مشت دیگه زدم تو صورتش که لب ش پاره شد و خون زد بیرون!

رکسانا زود دست منو و گرفت و گفت :

- جون من هامون بیا بریم! ولش کن! بسُه شه دیگه! جون من بیا بریم!

یه نگاه به پسره کردم و گفتم :

- برو از این به بعد یکی رو بزن که یه سر و گردن از خودت گنده تر باشه که دور و وری آ بهت باریک الله بگن!

صداش در نیومد! ماهام عقب عقب رفتیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم و چند دقیقه بعد رسیدیم سر گیشا که به مانی گفتم :

- همینجا! نگه دار!

مانی - بازم می خوای با کسی درگیری کنی؟!

- نه! کلینیکه! می خوام پای رکسانا رو نشون بدم.

رکسانا - چیزی نشده هامون! یه خرده کبود شده! بریم تو رو خدا!

- شاید مو ورداشته باشه!

رکسانا - نه به خدا! هیچی نشده! فقط بریم خونه!

یه اشاره به مانی کردم که حرکت کرد و یه خرده بعد پیچید تو کوچه ی عمه اینا و جلو خونشون نگه داشت و همه جز ترمه پیاده شدیم! رکسانا رفت جلو ترمه که تو ماشین نشسته بود و گفت :

- نمی آی تو؟!

ترمه - نه رکسانا جون! فعلا نه!

رکسانام یه نگاهی بهش کرد و بعد دولّا شد و صورتش رو ماچ کرد و اومد این طرف و ماهام از ترمه خداحافظی کردیم و مانی سوار شد و حرکت کرد و رفت. من و رکسانا و مریم و سارام رفتیم خونه ی عمه اینا.

تا در رو واکردیم و رفتیم تو،عمه یه نگاهایی به ماها کرد و یه مرتبه رنگش پرید و گفت :

- چی شده؟!

- چیزی نشده عمه! جلو خوابگاه تظاهرات شده بود!

عمه - وای خدا مرگم بده! کسی م طوریش شده؟!

- خُب یه عده زخمی شدن دیگه!

عمه - تظاهرات چی بوده؟!

بعد برگشت طرف رکسانا اینا و گفت :

- شماهام برای همین رفتین؟!

رکسانا اینام هیچی نگفتن که عمه شروع کرد :

- صدبار بهتون گفتم تو این چیزا نرین! بابا سیاست پدر مادر نداره! برین بشینین درستونو بخونین آخه! شماها چیکار به این کارا دارین اگه خدای نکرده بگیرن ببرن تون من چه خاکی تو سرم کنم؟! کجا بیام دنبالتون؟! مگه بهم نگفته بودین دیگه نمی رین تو تظاهرات؟! دل مون کم غصه داره که غصه رو غصه ش بذاریم؟! کتک م زدن تون؟!

- چیز مهمی نیس!

عمه - زدن شون؟! الهی دست شون بشکنه! ایشالا خدا ازشون نگذره! ایشالا سر عزیزاشون بیاد! بیاین ببینم چی شده!

مریم - چیز مهمی نشده عمه خانم پای رکسانا یه خرده زخمی شده!

عمه - با باتون زدنش؟!

زیر بغل رکسانا رو گرفتم و بردمش طرف اتاق پذیرایی و رفتیم تو و رو یه مبل نشوندمش. بقیه م اومدن نشستن.

عمه - کدوم پاشه؟!

جلو رکسانا نشستم رو زمین و شلوارش رو زدم بالا که دیدم ساق پاش هم کبود شده و هم زخمی و اندازه ی یه گردوام باد کرده! دلم یه جوری شد! سرمو بلند کردم و یه نگاهی بهش کردم که زود گفت :

- اصلا درد نداره! خودتو ناراحت نکن!

- چی چی درد نداره! اولا که داره! بعدشم اگه خدای نکرده جای پات خورده بود تو سرت چی؟!

سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت که عمه رفت بیرون و کمی بعد با یه کاسه آب و پنبه و باند و مرکورکروم برگشت. کاسه ی آب رو ازش گرفتم و پنبه رو زدم توش و آروم آروم خون رو پاش رو باهاش پاک کردم و یه خرده مرکروم کروم زدم رو زخمش و به عمه گفتم :

- تتراسایکلین دارین؟!

عمه - برای اینکه چرک نکنه؟! آره انگار!

دوباره رفت بیرون و با یه پماد برگشت. ازش گرفتم و یه خرده مالیدم رو زخم و بعدش شروع کردم با باند براش بستن. عمه م داشت غُر می زد!

- کار یه دفعه می شه! می گن یکی حقّ و یکی ناحق! اگه این باتوم تو چشم و چارت خورده بود که یه عمر علیل شده بودی! بابا ول کنین این کارا رو! یه لقمه نون دارم،با همدیگه می خوریمش دیگه! حالا گیرم رفتین و 4 تا شعارم دادین! فکر می کنین چی میشه؟! هیچی به خدا! این رئیس رو ورمیدارن جاش یه رفیق دیگه شونو میذارن که از اون بدتره! میگن هیچ بدی نرفته که جاش خوب بیاد! این یکی رو ورمیدارن میذارن سر اون مقام و اون یکی رو می آرن جای این یکی! فعلا که این طوریه! یخور بخوره! اون مرتبه که سر غذا اعتصاب کردین چی شد؟! غذاتون بهتر شد؟! نه! فقط چند نفر رو از تو دانشگاه اخراج کردن و یه عده رو هم زندانی! الان چند نفر تو زندانن؟! حالا از این به بعد تا شما پاتونو از خونه بذارین بیرون باید این تن من بلرزه تا برگردین! کم بدبختی خودم دارم؟! بشینین بابا درستونو بخونین و مدرک تونو بگیرین و وقتی یه کاره ای شدین،شماها خوب باشین! شماها دزدی نکنین! رشوه نگیرین! مال مردم رو نخورین! اینجوری مملکت درست می شه! از اینکه برین و هی داد بزنین که چیزی عوض نمی شه! می زنن تون و یا اخراج تون می کنن و یا میندازن تون زندان!

زخمش رو بستم و شلوارش رو آروم کشیدم پائین و یه نگاه دیگه بهش کردم و رفتم رو یه مبل نشستم که عمه گفت :

- می خوای ببریمش دکتر؟!

- خواستم ببرمش! نیومد!

عمه - از بس که لجبازه!

بعد رفت از اتاق بیرون. ماهام همین جوری ساکت نشستیم. یه خرده بعد رکسانا آروم بهم گفت :

- دستاتو بشور.

فقط نگاهش کردم و هیچی نگفتم که یه مرتبه اول سارا و بعد مریم و بعدشم رکسانا زدن زیر گریه! تازه بغض شون وا شده بود!

اون دو تا بلند گریه می کردن و رکسانا آروم! از صدای گریه شون عمه دوئید تو اتاق و یه نگاهی بهشون کرد و گفت :

- ترسیدین؟! حق م دارین! آخه شماها که طاقت این کارارو ندارین برای چی می رین جلو؟!

بعد دوباره رفت و یه خرده بعد با 3 تا لیوان آب قند برای اونا و دو تا چائی م برای من و خودش برگشت و یکی یه لیوان به مریم و سارا داد و یکی م به رکسانا که سرشو انداخته بود پائین و داشت آروم آروم گریه می کرد!

از جام بلند شدم و رفتم لیوان رو از دستش گرفتم و با یه دستمال کاغذی اشک هاشو پاک کردم و لیوان رو بردم جلو و یه خرده ازش خورد. یه مرتبه متوجه شدم که مریم و سارا دیگه گریه نمی کنن! برگشتم طرف شون که دیدم همونجور که چشماشون هنوز گریه ایه، دارن می خندن و من و رکسانا رو نگاه می کنن! خجالت کشیدم و اومدم لیوان رو بذارم رو میز برگردم سر جام بشینم که عمه م گفت :

- بده بهش بخوره عمه! فشارشون افتاده پائین! بده بخوره!

دوباره لیوان رو بردم جلو و دادم یه خورده دیگه خورد و بهش گفتم :

- پات درد می کنه؟

بهم خندید و سرشو تکون داد. دوباره یه خرده دیگه بهش آب قند دادم و گفتم :

- آروم شدی؟

بازم خندید و سرشو تکون داد. منم لیوان رو گذاشتم رو میز و رفتم سرجام نشستم که عمه فنجون چایی رو داد بهم و گفت :

- حالا جریان چی بوده؟! مانی کجاس؟! شماها رفتین چی شد؟! کجا پیداشون کردین؟!

همونجور که چایی م رو می خورم جریان رو براش گفتم که گفت :

- خدا رحم کرده که شماها به موقع رسیدین اما همیشه اینجوری نمی شه!

صفحه 384 و 385

 

حالا کی بود اون پسره؟! مال فیلم برداری بوده؟!

- معلوم نشد! ماهام نفهمیدیم! انگار از این کیف زنا آ بودن! ارازل و اوباش!

رکسانا - می گم شاید سی ، چهل نفر بیشتر بودن!

مریم - دروغ می گن!

سارا - حالا ببین چند تا از بچه ها گم و گور میشن!

عمه - ایشالا که چیزی نمیشه!

« سیگارمو در آوردم و به عمه تعارف کردم و خودمم یکی ور داشتم و روشن کردم.تازه داشتم فکر می کردم که اگه اتفاقی برای رکسانا افتاده بود من چیکار می کردم؟! اگه با چوب زده بودن تو سرش چی؟! انقدر اعصابم خرد شد که از جام بلند شدم و یه عذرخواهی ردم و رفتم تو حیاط و رو پله های تراس نشستم و درختا و گنجشکایی رو که رو شاخه هاشون این ور و اون ور می پریدن نگاه کردم که در راهر واشد و رکسانا اومد بیرون و گفت :»

- بیام پیشت؟!

نگاهش کردم که خندید و گفت :

- دعوام نمی کنی؟

از جام بلند شدم و رفتم جلوش و گفتم :

- نمی تونم ساکت باشم و چیزی بهت نگم! اگه این چوب جای پات،توی سرت خورده بود چی؟! اگه خدای نکرده گرفته بودن تون چی؟!

رکسانا - تو رو خدا دعوام نکن! بریم یه دقیقه تو حیاط!

راه افتادم برم که دیدم نمی تونه درست راه بره! برگشتم طرفش و تکیه ش رو دادم به خودم و آروم آروم بردمش دم پله ها و ازشون رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط که گفت :

- بریم وسط باغچه.

دسش رو گذات رو شونه م و همونجور که پاش لنگ می زد، آروم رفتیم وسط باغچه زیر درختا و همونجور رو چمن آ نشستیم

- درر گرفته؟

رکسانا - یه کمی.

- اولش گرم بود متوجه نشدی!

و یه نگاهی بهم کرد و گفت :

- از همون لحظه که یه مرتبه تو ر وسط جمعیت دیدم دیگه متوجه نشدم! تا اون موقع خیلی ترسیده بودم! احساس می کردم تنهام! اما تا چشمم به تو افتاد،دیگه نترسیدم! بعد از اون کتکی که به اون پسره زدی، دیگه اگه پامم قطع کنن مهم نیس!

می دونی موقعی که داشتم از وسط خیابون فرار می کردم و اون پسره چوب رو برام بلند کرد ، دلم می خواست زورم م رسید و چوب رو ازش می گرفتم و با همون می زدم تو سرش تا دیگه از این غلطا نکنه!

راستش یه چیزی مثله غدّه تو گلوم گیر کرده بود! وقتی تو می خواستی از ماشین پیاده بشی و بری سراغ پسره ، هم دلم نمی خواست بری و هم می خواست! دلم نمی خواست چون می ترسیدم بلایی سرت بیاد و دلم نمیخواست چون بهم زور گفته بود و باید جوابش رو می دادم!

یعنی باید یکی ازم حمایت می کرد و فکر می کردم تنهام و کسی رو ندارم! اما وقتی تو کتکش زدی دلم خنک شد! احساس کردم منم کسی رو دارم که مواظبم باشه و ازم حمایت کنه! ای خیلی عالیه! مخصوصا برای دختری مثل من که همیشه بی کس بوده! مرسی هامون! مرسی به خاطر اینکه اومدی دنبالم! مرسی به خاطر اینکه از دست پلیس آ نجاتم دادی!

مرسی به خاطر اون کتکی که به اون پسره زدی و ازم حمایت ردی! مرسی به خاطر اینکه رو زخمم مرهم گذاشتی! هم زخم پام و هم زخم دلم! و مرسی از اینکه به فکرم هستی! دوستت دارم هامون! تا حالا کسی رو اینطوری و اینقدر دوست نداشتم!

یه مرتبه دولا شد و دستم رو گرفت و تا خواستم جلوش رو بگیرم،ماچ کرد!

زود دستم رو کشیدم کنار و گفتم :

- چرا اینکار ر کردی؟!

رکسانا - برای اینکه بفهمی تا چه اندازه قر محبت ها تو میدونم! خیلی دوستت دارم هامون! از همون دفعه ی اولی که دیدمت عاشقت شدم و هر روزم عشقم بهت بیشتر شده!

- منم دوستت دارم رکسانا! برای همین م دیگه نمیخوام بری توی تظاهرات!

بهم خندید و آروم خودشو کشید نزدیکم و سرشو تکیه داد بهم و گفت :

- این اولین باره که بعد از سال های سال احساس آرامش و امنیت می کنم!

صفحه 386 تا 389

 

می دونم که نباید انتظار داشته باشم که تو ام این احساس رو داشته باشی چون تو همیشه تو زندگی کسایی رو داشتی که برات نگران باشن و حمایتت کنن و با شادی ت شاد بشن و با غم ت غمگین! امّا من نه! پس قدر این لحظات رو میدونم و ازش لذت می برم!

- منم همینطور! درسته که من همونجور که گفتی کسایی رو داشتم که مواظب باشن امّا این دلیل نمیشه که این احساس رو نداشته باشم! منم از همون دفعه ی اول که دیدمت عاشقت شدم اما عشق رو نمی شناختم! وقتی ام که شناختم سعی کردم که به روم نیارم! یعنیهمش با خودم جنگ می کردم و می گفتم که نه این عشق نیس اما بود! شاید اگه اومدم طرف عمه م و به حرفاش گوش کردم دلیل اصلی ش تو بودی! می اومدم که تو رو ببینم!

رکسانا - اینا رو راست میگی هامون؟!

- چرا باید دروغ بگم؟

« یه مرتبه سرشو بلند کرد طرف آسمون و رو سینه ش صلیب کشید و گفت :»

- خدا جون ازت ممنونم! مرسی که جوابمو دادی! مرسی!

« بعد یه مرتبه شروع کرد آروم گریه کردن!»

- گریه برای چیه دیگه؟ تو ر خدا اینجوری گریه نکن! دیوونه میشم من!

رکسانا - تو نمیدونی بعد ازاون اولین باری که با عمه اومدیم دم خونه ی شما و چشمم به تو افتاد چه کشیدم! چقدر با خدا راز و نیاز کردم که ی جوری بشه که توام منو ببینی و از من خوشت بیاد و دوشتم داشته باشی! همیشه میرفتم تو فکر و هزار جور برای خودم رؤیا درست می کردم! خودمو یه دختر خیلی پولدارمی دیدم که با یه ماشین شیک و گرون قیمت دارم میرم و مثلا با تو تصادف می کنم و بعدش تو از ماشین پیاده میشی و تا چشمت به من می افته عاشقم می شی!

بعدش می گفتم این ممکن نیست! من کجا و پولداری کجا!

یا مثلا تو رؤیای خودم می دیدیم که تو یه جوری گرفتار شدی و من اومدم نجاتت دادم و توام عاشقم شدی! اما بازم فکر می کردم که آخه تو با این وضع زندگی ت چه جوری ممکنه گرفتار بشی که من بتونم نجاتت بدم و مشکل ت به وسیله ی من حل بشه! خنده دار بود! بعدش خودمو می دیدیم که مثلا فارغ التحصیل شدم و شدم یه مهندس فوق العاده و اومدم تو کارخونه ی شما و یه کارخونه ی شما و یه کار خارق العاده کردم یا یه چیز اختراع کردم و تو متوجه شدی و اومدی جلو و باهام حرف زدی و بعدش عاشقم شدی!اما بازم به رؤیام می خندیدم چون این عملی نمی شد! یعنی هرچی فکر می کردم هیچ راهی برای رسیدن به تو برام وجو نداشت! همیشه فال می گرفتم و تو رو تو فال می دیدم اما بودنت تو فالم رو همون دوست داشتن یه طرفه ی خودم فرض می کردم! اصلا فکر نمی کردم که یه روزی تو مال من بشی!

همیشه م آخرین رؤیام این بود که...

« یه مرتبه مکث کرد و بعدش گفت »

- نه! نه! اون رؤیا رو اصلا نمی خواستم!

- چه رؤیایی رو؟

رکسانا - هیچی! ولش کن!

- نه،بگو!

رکسانا - آخه اونو اصلا دوست نداشتم! همیشه م تا می اومد تو فکرم و زود سعی می کردم به یه چسز دیگه فکر کنم تا از ذهنم بره بیرون!

- رؤیا چی بود؟

رکسانا - ولش کن!

- می خوام بدونم!

- رکسانا - آخه دوستش ندارم!

- حالا بگو!

« یه خرده خندید و بعد گفت :»

- همیشه وقتی تموم درها به روم بست می شد این رؤیا ته ذهنم جون می گرفت که مثلا خدای نکرده یه بیماری بد گرفتی که احتیاج به پیوند داتی و من می فهمیدم و زود می اومدم و بهت می دادم!

- مثلا احتیاج به کلیه داشتم؟!

- رکسانا - نه!

- پس چی؟

رکسانا - ول کن دیگه!

- نه! برام جالب شده! مثلا احتیاج به چی داشتم؟!

« یه خرده صبر کرد و بعد آروم گفت : »

- قلب! تو رؤیام می دییم که تو احتیاج به یه قلب داری و من قلبم رو بهت می دادم!

- اون وقت خودت چی؟!

رکسانا - دیگه بعدش زندگی برام مهم نبود! مهم این بود که قلبم تو سینه ی تو می طپه! مهم این بود که از اون به بعد تو سینه ی تو هستم و جون تو هم بسته به ون منه! این زندگی خیلی شیرین تره! من معتقدم که قلب فقط یه تلمبه نیست! من ایمان دارم که قلب ما فقط وسیله ی خون نیست! ما با قلب مون احساس میکنیم اگرچه که می دونم همه ی اینا بستگی به مغز آدم داره اما همه ش نه! عشق همیشه تو قلبه!

این همیشه آخرین رؤیام بود که همیشه ازش فرار می کردم!

- چرا؟!

رکسانا - چون بعد از اینکه این می اومد تو مغزم،پشت سرش چیزای دیگه م می اومد تو مغزم که آزارم می داد و آخرش گریه م می گرفت و از این رؤیام متنفر می شدم!

- آخه چرا؟!

رکسانا- چون بعدش به این فکر می کردم که نکنه یه مرتبه من متوجه نشم که تو بیمار شدی! نکنه دیر بهت برسم! نکنه مثلا قلبم به تو نخوره! و هزرا تا نکنه ی دیگه! اون موقع از خودم که به خاطر خودخواهی خودم حاضر شده بودم باری رسیدن به تو،درد و زجر تو رو ببینم،بدم می اومد و از خداوند طلب بخشش می کردم و زود برای تو دعا می کردم که همیشه سالم باشی اما دست خودم نبود! همیشه این آخرین رؤیام بود! شایدم آخرین راه برای یه آدم خاکی با فکر کوچیک خودش!

اما از قدرت و مهربونی خداوند غافل بودم که چطوری یه مرتبه کاری می کنه که تو بیای پیش من! یعنی اصلا این مسئله به فکرمم نمی رسید تا خودش اتفاق افتاد!

- چه اتفاقی؟!

رکسانا - حالا عمه خودش برات میگه!

« یه مرتبه دستم رو گرفت و گفت : »

- می دونم الان می گی که دیوونه م اما ی چیزی ازت می خوام!

- بگو!

رکسانا - قسم بخور که دوستم داری! به چیزی که برات خیلی مقدسه قسم بخور!

« محکم دستم رو توی دستاش گرفته بود و یه لرز خفیف رو توش احساس می کردم! تو چشماش نگاه کردم و گفتم:»

- به مهربونی خداوند قسم می خورم که دوستت دارم رکسانا! خیلی دوستت دارم!

« یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین اما می خندید و سرشو بلند کرد طرف آسمون و بازم رو سینه ش صلیب کشید و گفت :»

- مرسی! مرسی!مرسی! دوستت دارم خدا جون! مرسی!

« برگشت طرف من و با ذوق گفت :»

- می خوای اتاقمو بهت نشون بدم؟!

- آره،اما جلو عمه بد نیس؟

رکسانا - ازش اجازه می گیریم! اصلا با مریم اینا می ریم بالا! خوبه؟!

- آره.

« بلند شدم و زیر بغلش رو گرفتم و آروم لندش کردم و تکیه ش رو داد به منو راه افتادیم و ازپ له ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و رفتیم تو هال که عمهاومد جلومون و گفت :»

- بهتری عمه؟!

رکسانا - خیلی ممنون. بهترم. عمه خانم جازه هست با هامون بریم اتاقمو بهش نشون بدم!

« عمه یه خنده ای کرد و گف :»

- آره عمه! برین!

« یه مرتبه رفت جلو و صورت عمه م رو ماچ کرد و گفت : »

- شما یه تیکه جواهرین عمه خانم!

« بد دست منو گرفت و از در راهرو اومدیم بیرون و کمک کردم تا آروم آروم از پله ها رفتیم بالا! اونجام مثل پایین بود. در راهرو رو واکردیم و رفتیم تو.

درست شبیه پایین بود اما با وسایل کمتر.

خلاصه رفتیم تو هال و از اونجا رفتیم جلو یه اتاق و رکسانا گفت : »

صفحه 390 و 391

 

-اگه بهم ریخته بود ببخشین چون با عجله از خونه رفتم،نتونستم مرتب ش کنم! ولی فکر نکنی که همیشه اینطوریه ها! این

دفعه اتفاقی اینطوری شد!

"بهش خندیدم که در رو وا کرد و رفت تو اتاق و دست منم کشید و گفت :"

- بیا تو!

"بعد خودش زود رفت و یه لباس تو خونه رو که رو تختش بود ورداشت و گذاشت تو کمدش. یه نگاهی به اتاق که کاملا مرتب بود

کردم و گفتم :"

- کجاش بهم ریخته س؟

"همونجور که می رفت طرف میزش گفت :"

- همین لباسا و کتابا دیگه!

زود کتاباشو مرتب کرد و گذاشت تو کتابخونه ش و گفت :

- حالا مرتب شد ، بیا بشین رو تخت!

- تو بشین که پات درد می کنه!

" بعد دور و ورم و نگاه کردم . به دیوار اتاقش چند تا شعر با خط نستعلیق درشت و قشنگ بود. همین! نه عکس خواننده ی

ایرانی یا خارجی! نه هنرپیشه ای ، چیزی ، هیچی نبود! فقط یه گوشه بالا سر تختش یه صلیب بود.

یه زیلو کف اتاق بود و یه میز ساده و یه صندلی. یه ضبط دستی کوچیک. یه تخت ساده. یه کمد دیواری. همین!

رکسانا - اتاق دانشجویی دیگه!

"برگشتم دیوار این طرف رو نگاه کردم. یا همون خط قشنگ نستعلیق،بزرگ رو یه مقوا نوشته بود (( زنگی به اون سختی ها که

فکر میکنی نیس!))

یه نگاهی بهش کردم و گفتم :

- ساده و قشنگ!

رکسانا - مرسی!

(بعد رفت در کمدش رو وا کرد و یه گیتار از توش در آورد!)

- می تونی بزنی؟!

رکسانا - آره! دوست داری؟!

- معلومه! بیا بشین بزن! خوب بلدی یا نه؟

رکسانا - حرفه ای نه اما بد نمی زنم!

( دستش رو گرفتم و برمدش دم تختش و نشست و گیتار رو گرفت تو بغلش و گفت )

- صندلی رو بکش بشین.

رفتم نشستم رو صندلی که گقن :

- چی دوست داری بزنم؟

- هرچی که خودت دوست داری!

بهم خندید و شروع کرد زدن. اولش چند تا آکورد گرفت و بعد یکی از آهنگهای ...رو زد یه مرتبه شروع کرد به خوندن! صداش

خیلی قشنگ بود!

باورم نمی شد! ولی خیلی قشنگ می خوند!

 

دَر به در همیشگی کولی صد ساله منم

خاک تمام جاده هاس جامۀ کهنه تنم

هزار راه رفته ام هزار زخم خورده ام

تا تو مرا زنده کنی هزار ار مُرده ام

 

بعد آهنگ رو قظع کرد و گفت :

- حالا هزار بار زنده شدم!

- خیلی قشنگ می خونی! صدات خیلی قشنگه ها!

رکسانا - مرسی! گوش تو قشنگ می شنوه!

- نه ! جدی میگم!

رکسانا - یعنی بازم برات بخونم؟

- آره! بخون!

یه مرتبه در زدن

رکسانا - بله؟! بفرمایین!

در وا شد و مریم و سارا اومدن تو و گفتن :

- مهمون نمی خواین؟

رکسانا - چرا نمی خوایم! بیاین تو!

دوتایی اومدن تو و رو تخت بغل رکسانا نشستن و رکسانا گفت :

- گروه موزیک کامل شد! حالا چه آهنگی رو برات بخونیم؟

- هرچی دوست دارین!

رکسانا - پس گوش کن! این آهنگی ِ که این روزا همه باید بخونن!

(( بعد به مریم و سارا نگاه کرد و سه تایی خندیدن و خودش شروع کرد به گیتار زدن. نفهمیدم چه آهنگی یه که یه مرتبه سه تایی شروع کردن با همدیگه خوندن!))

 

یار دبستانی من ...با من و همراه منی

چوب الف بر سر ما... بغض من و آه منی

حک شده اسم من و تو ...رو تن این تخته سیاه

تَرکِۀ بیداد و ستم ...مونده هنوز رو تن ما

دشت بی فرهنگی ما... هرزه تموم علفاش

خوب اگه خوب... بد اگه بد

مرده دلای آدماش

دست من و تو باید این... پرده ها رو پاره کنه

کـــــــــی می تونه... جـــــــز من و تو

دردِ ما رو چاره کنه

یار دبســـتانی من... با من و همراه منی

چوب ِ الف بر سر ما... بغض من و آه منی

حک شده...

 

 

(( داشتم گوش می دادم. شعر خیلی قشنگی بود و اونام داشتن خوب می خوندنش! با حرارت و محک از ته دل! همین م قشنگ ترش کرده بود!

 

تو همین موقع موبایلم زنگ زد! زود جواب دادم که آهنگ رکسانا اینا خراب نشه! مانی بود! تا سلام کردم و صدای آهنگ رو شنید، ساکت شد و یه خرده بعد گفت :))

- سلام! آهنگ های درخواستی؟! گُل پری جون رو می خواستم و بعدشم تقدیم می کنم به تموم دخترای فامیل مون!

(( تلفن رو قطع کردم و جوابشو ندادم که دوباره زنگ زد و این مرتبه رکسانا اینا آهنگ شونو قطع کردن و رکسانا پرسید ))

- کیه؟

- ببخشین! آهنگ تونو خراب کرد!

رکسانا - نه ! این چه حرفیه!؟ کیه؟

- مانی یه.

رکسانا - خب جوابشو بده!

(موبایل رو جواب دادم که مانی گفت)

- چرا قطع می کنی؟! خب گل پری جون رو نداری ، جاش این چیز کجه،کی میگه کجه رو بذار! یعنی این دست کجه،کی میگه کجه!

((هیچی جوابشو ندادم که داد زد و گفت))

- عمه جون تلویزیون 24 ساعته زده؟!

- چیکار داری؟

مانی - این چه طرز حرف زدنه!

- کجایی؟

مانی - نزدیک خونه ی عمه اینام! اونجایی هنوز؟

- آره ، بیا.

مانی - اومدم.

(تلفن رو قطع کرد و ده دقیقه نشد که رسید و زنگ زد و یه خرده بعد اومد بالا و از همونجا یه سلام بلند کرد و اومد تو و تا چشمش به ماها افتاد،یه خنده ای کرد و گفت)

- کاشکی لباس عربی مو آورده بودم! دنبک تون کو؟!

((همه زدیم زیر خنده که گفت ))

- مجلس بی ریاس؟! بده من اون میکروفونو! بزن سرود پدر رو!

رکسانا - سرود پدر چیه؟!

مانی - همون بابا کَرَمه خودمونه دیگه! هامون پاشو یه حرکت موزون برامون انجام بده ببینیم!

- بشین انقدر سر و صدا نکن!

مانی - کجا بشینم؟ برم تو کمد؟! جا نیس بشینم که!

(مریم زود بلند شد و رفت از تو اتاقش یه صندلی آورد و مانی گرفت نشست و گفت )

- بده من اون گیتارو ببینم! چقدری بلدی بزنی؟

صفحه 394 و 395

 

رکسانا - مبندی م هنوز!

مانی - پس بلد نیستی، دست به ساز نزن خواهش می کنم!

- الان یه آهنگ خیلی قشنگ خوندن!

مانی - منم الان یه آهنگ قشنگ تر می زنم!

(گیتار رو گرفت و شروع کرد به زدن و خوندن! و واقعا که هم قشنگ زد و هم قشنگ خوند! طوری که رکسانا اینا فقط به پنجه هاش نگاه می کردن! بعدش که تموم شد همه براش دست زدن و اونم بلند شد و تعظیم کرد و گیتار رو داد به رکسانا و برگشت سرجاش نشست و گفت :

- عرضم خدمتتون که داشتم میومدم بالا ، عمه جونم که خیلی ناراحت بود ازم خواست یه ارزن نصیحتتون کنم. حالا بگید ببینم این چه بساطی بود که درست کرده بودین؟!

تموم اذهان عمومی و خصوصی و نیمه خصوصی و غیرانتفاعی رو مشوّش کردین که!

متهم ردیف یک! رکسانا خانم! بفرمائین ببینم! شیرکاکائو با کیک چه ربطی داره به تظاهرات شما؟!

(رکسانا خندید و از جاش بلند شد و گفت:)

- دعوا سر شیر کاکائو نبود قربان!

مانی - پس سر ِ چی بود؟!

رکسانا - اولش من اونجا نبودم! یعنی بعدش رسیدم!

مانی - اولش کی اونجا بوده!؟

رکسانا - دوستامون! ما که رسیدیم اونجا بزن و بگیر بود!

کریم - یه عده داشتن دوستامونو می زدن!

مانی - ساکت! اولا کی به شما اجازه ی حرف زدن داد؟! در ثانی ، دوست تو کتابه! دوست تو دفتره! دوست تو مداده! بشین!

سارا - خب داشتن اینا رو می زدن دیگه!

مانی - یعنی اومده بودن و با چوب کتاب ، دفتر و مدادتونو کتک می زدن؟!

سارا - دانش مونو کتک می زدن!

مانی - حرف نزن دخترۀ گستاخ! این امکان نداره! دانش چون ذات نیس پس نمی شه کتک ش زد!

- چرا قربان! اگه دانش تو مغز یک دانشجو باشه و احیانا با چوب تو مخ ش بزنن،بی شک دانشم لطمه می بینه!

مانی - تو دیگه کی هستی؟!

- وکیل اینام!

مانی - آدم زنده وکیل وصی نمی خواد اما اون استدلالی رو که کردی قبول دارم! مخ دانشجو اگه فتیله فتیله از دماغش بیاد بیرون،به احتمال قریب به یقین دانش م همراهش خارج می شه! خب حالا شما بفرمائین ببینم اصلا اونجا رفته بودین چیکار؟!

رکسانا - رفته بودیم داد بزنیم تا اونایی که باید بفهمن و بدونن،صدامونو بشنون!

مانی - که چی؟!

رکسانا - که بگیم بهشون اعتماد داره از دست میره! ایمان داره از دست میره! امنیت داره از دست میره! صداقت ها شده خریت! صفا و سادگی شده هالویی! دزدی شده زرنگی! مال مردم خوری شده عاقبت اندیشی!

مانی - ساکت! از شما گنده تر آدم نبود که اینا رو بگه؟! بشین حرف نزن! شورشی!

تو بلند شو ببینم! اینا که این گفت یعنی چی؟!

سارا - یعنی اینکه مثلا یه کارمند بانک که یه عمر صادقانه و پاک خدمت کرده و حالا بازنشسته شده و دستش خالی مونده ، زن و بچه ش به خاطر پاکی و صداقت ، تشویقش نمی کنن! می زنن تو سرش و از صبح تا شب ، نداری ش رو به رخ ش می کشن و بهش می گن بی عرضه!

مانی - حرف نزن! بشین! آشوب گر!

تو بلند شو بگو این کارمنده که این گفت چرا یه چیزی دستش نمی گیره که دستش خالی نمونه؟!

مریم - وقتی به یه آدم چندرغاز حقوق می دن که اندازه ی اجاره خونه شم نمی شه، یعنی چی؟! یعنی اینکه بهش اجازه ی رشوه و دزدی و همه چیز رو می دن!

مانی - رشوه نه ! هدیه! بعدشم ، شما سه نفر رفته بودین که با دوستاتون یه

چیزی بدین دست کارمنده؟

مریم-نخیر.ما رفته بودیم که اینارو با صدای بلند داد بزنیم

سارا-بعله.رفتیم و داد زدیم

مانی-حالا وقتی بخاطر عربده کشی انداختمت زندون میفهمی که نباید خیلی چیزارو داد زدو گفت.بشین.اخلالگر

تو بلند شو بگو این داد زده چی گفته

رکسانا-داد زدیم و گفتیم که دهقان غداکارا کجان؟پسرکی که وقتی شبا پدرش میخوابید..بلند میشد و تو نوشتن ادرس رو پاکت آ به پدرش کمک می گرد تا بتونه پول بیشتری در بیاره کجاست

مانی-شما بیجا کردین.یه شما چه مربوطه کجاس.یکی شونو راه اهن سراسری یا وزارت کشاورزی حتما میدونه کجاس و اون یکی رو هم اداره ی پست.شماها رو سن نه؟

سارا-رفتیم بگیم چرا اینهمه دزدو قاتلو هرویین فروش تو خیابونا ریخته و کسی جمعشون نمیکنه و همه حواسشون رفته به اینکه کجا یه دخترو پسر دارن بغل همدیگه راه میرن/

مریم-رفتیم بگیم که ما برای شاد بودن به دنیا اومدیم.برای شاد زندگی کردن.من..شما..همه.برای همینم خداوند ما رو جوری خلف کرده که بتونیم بخندیم اما حیوونای دیگه نمیتونن

مانی-اصلا اینطور نیس.من خنده ی گربه رو دیدم.لبخند الاغ م دیدم.

سارا-حتما به زندگی ماها لبخند میزدن

مانی-ساکت.بیتربیت.اصلا بگین ببینم اگه مارای شاد بودن و خندیدن به دنیا اومدیم پس چطور گریه م میتونیم بکنیم/؟

رکسانا-گریه برای وقتیه که جایه شادی .. مردم رو غمگین میبینیم.اون وقت اگه ادمیم باید گریه کنیم

مانی-ببخشین شعار نده وگرنه بازداشتی ها

رکسانا- رفتیم بگیم هیچ چیز زورکی نمیشه حتی اگه بهشت باشه

مانی-خب اینا رو نمیتونتیسن مثه ادمیزاد بگین؟حتما باید نعره بزنین و هی مشتتونو به این ورو اون ور حواله بدین؟

سارا-چرا میتونستیم اگه میذاشتن حتما همینطوری میگفتیم

"مانی یه مرتبه جدی شدو گفت"

-فکر میکنین اونایی که باید اینا رو بدونن نمیدونن؟فکر میکنین از وضع مردم بی خبرن؟نه به خدا.همه رو میدونن خوبم میدونن.یه روزیم در پیشگاه خدوند باید جواب پس بدن.وقتی یه اسلحه رو کسی به یه دیوونه داد و اونم چند نفر رو کشت مستقیما مسئول قتلا اون کسی که به یه دیوونه اسلحه داده.وقتی به یه نفر اونقدر حقوق نمیدن که اجاره خونهشو بده.. اگه دخترشو زنش به فساد کشیده شدن مسئولش اون سازمان یا اداره اس. و باید جواب پس بده.جوابم پس میده.وقتی ادم نداری و بدبختی رو تو مردش میبینه دلش به درد میاد.نمیدونم اونا چرا دلشون به درد نمیاد.خدا میدونه وقتی میشتوم اشک یکی در اومده یا یه جوون رو شکنجه شده یا تو اسارته یا کتک خورده بغض گلومو میگکیره.واسه اینه که دیگه نمیخوام ببینم کسی شلاق خورده.دیگه نمیخوام زجزو درده مردم رو ببینم.همین.

"مریم یه لبخند زدو گفت"

-شما که با این وضع خوبه مالیتون غمی نباید داشته باشین

"مانی یه نگاه بهش کردو خندیدو گفت"

-ما هم یه روزی دانشجو بودیم آ

مریم- یه دانشجو که اصلا نفهمید دوران دانشگاه چجوری اومدو چجوری رفت

"دوباره مانی بهش خندید و بعد یه مرتبه بلند شدو استینه منو زد بالا و بازوم رو نشون داد و گفت"

- این یادگار موقعیه که کسی حق نداشت تو دانشگاه استین کوتاه بپوشه

"سه تایی یه تگه به زخم بازوم کردن و هیچی نگفتنگ

مانی-حیف خجالت میکشم وگرنه...

"بعد خندیدو گفت ولش کن.خلاصه منم از دوران دانشجویی یه یادگاری هایی دارم.

"بهد از جاش بلند شد و گفت"

-دیگه بیاین پایین.عمه تنهاست و ناراحت

"بعد خودش رفت پایین که رکسانا گفت"

-شلاق خورده؟

-نه یه درگیری تو دانشگاه داشتیم

رکسانا-توهم بودی/

-اره

مریم-عجب خریتی کردم و اون حرف رو زدم.اصلا کار امروزتون یادم نبود

-مهم نیس.حالا بریم پایین

"چهرتایی رفتیم پایین و یه نیم ساعتی هم پیش عمه نشستیم و بعدش ازشون خدافظی کردیمو با مانی برگشتیم خونه.ساعت چهارو نیم بود.زری خانم غذارو برامون گرم نگه داشته بود.تا رسیدیم یه خرده بعد هم مادرم که رفته بود پیش یکی از دوستاش رسید و فهمید که ما هم تزه رسیذیم خونه.شروع کرد باهامون دعوا کردن که چرا موبایامون خاموش بوده.هرچی براش قسم خوردیم که خاموش نبوده باور نکرد و از دست هردومون ناراحت شد و شروع کرد به غر زدن.دوتایی بلند شدیم و ماچش(اه اه) کردیم و از دلش در اوردیم و ناهارمونو خوردیم و دوتایی رفتیم گرفتیم خوابیدیم

ساعت حدود هفت و نیم بود که از خواب بیدار شدیم.پدرم و عموم از شمال برگشته بودن.مانی رفت خونشون که یه دوش بگیره و منم رفتم حموم کردم و لباسامو پوشیدم و اومدم پایین

پدرم تو سالن نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد.سلام کردم و نشستم که زری خانم برام چایی اورد و با پدرم شروع کردیم صحبت کردن.اول در مورد ویلا و زمینای شمل بعدش در مورد کارخونه و بعدشم در منورد ترافیکو شلوغیو وضع مردم و تظاهرات دانشگاه و پدرم موضوع رو کشوند سمت ازدواج من و گفت"

-دیگهع باید کمک کم به فکر باشی

-برای چی؟

پدرم-ازدواج-تشکیل خانواده.دیگه سنتی ازت گذشته پسرم.

"ساکت شدم که گفت"

-میخوام با یکی از دوستا قرار بذارم که بریم خواستگاریه دختراش.چطوره/

"نمیدونستم چی بگم"

پدرم - دوتا دختر داره مثل ماه.خانم.نجیب.خوشگل.وضع پدرشونم عالیه.حالا میریم اگه خوشتون اود که چه بهتر دست به کر میشیم . اگرم نه که میریم یه جایه دیگه.

"اومدم یه چیزی بگم که خونه ی مانی اینا سرو صدا بلند شد و یه خرده بعد اول مانی و بعش عموم اومدن اونجا.بلند شدم و سلام کردم که اصلا جواب سلامم نداد و رفت نشست رو یه مبل.اونقد عصبانی بود که نگو.منی یه سلام به پدرم کرد و اومد بغل من نشست کهع پدرم گفت"

-چی شده باز؟

عمو-از اقا بپرسین

پدر-چی شده مانی جان؟

مانی-بابام یه جفت لاستیک نو گیر اورده میخواد بده به ما

عمو-باز حرف زدی؟

مانی-لاستیک رو من باید بگیرم اونوقت حرفم نزنم؟

پدر-لاستیک چیهع؟

عمو-دوقلو های اقای اعتضادی رو میگه

"پدرم خندید که مانی برگشت و به م ن گفت"

-میخوان برامون یه دوقولو بگیرن

-دوقلو چیه؟

مانی-بستنی دوقلو ندیدی/؟

-بستنی دوقلو چیه؟

مانی-زن بابا.زن.میخوان دوتا دختر دوقلو رو برامون بگیرن

"رنگم پرید.زبونم بند اومد که مانی گفت"

-ماشین میخواین بخرین برامون یه جور میخرین.خونه میخواین بخرین یه جور میخرین.شورت یه جور شلوار یه جور جوراب یه جور.اخه بابا دیگه بذارین زنامون تا به تا باشن.مردیم از بس این شورت منو پوشید من جوراب اونو.اخه فکر نمیکنین اگه زنامون با هم قاطی بشن ما چه خاکی باید تو سرمون بریزیم/؟

عمو-کره خر اخه مگه زن م با همدیگه قاطی میشه؟

مانی-چرا نمیشه؟وقتی دوقلو باشن . شکل همدیگه جچوری میشه از هم تشخیصشون داد؟جورابو شورتو حداقل میتونستیم یه جاشو با نخ بدوزیم یا یه علامکتی روش بذاریم که اون مال منو ورندره یا من مال اونو ور ندارم.زن رو که دیگه نمشه یه جاشو دوخت که عوض بدل نشه.

"پ1درم شروع کرد به خندیدن.از صدای دادو بیداد مادرم با زری خانم اومدهن تو سالن نشستن که عمو گفت"

-خب بگین یکیشو موهاشونو قهوه ای کنه اون یکی مشکی.یا اصلا لباسای شبیه هم نپوشن

پدر-بابا اروم باشید با دادو بیداد که مسئله حل نمیشه

"عموم اروم و شمرده شمرده گفت"

زن ادم با زنه کسه دیگه هر چقدرم شبیه هم باشن قاطی نمیشه.اصلا خوده زن میره طرف شوهرش

"مانی م اروم و شمرده مثل عمو گفت"

-اگه یه روزی این دوقلو ه خواستن شیطونی کننو سر به سر ما بذارن چی؟

عمو-شما دیگه باید اونقدر زرنگ باشین که گول نخورین و با همدیگه قاطیشون نکنین.

مانی-یه چیزی من بگم؟

عمو-لازم نکرده

پدر-بابا اخه بذار حرفشو بزنه.بگو عمو جون

مانی_میگن یه روز دو تا همشهری یه جفت گاو خریدن و برای اینکه با همدیگه عوض بدل نشن یکی شون شاخ گاو خودش رو شیکوند!فردا یه اتفاقی افتاد و شاخ او یکی م شکست!این یکی دمب گاوش رو برید!از قضا فرداش دمب اون یکی هم کنده شد!این یکی چشم گاوش رو کور کرد که دیگه همدیگه قاطی نشن!اتفاقا فرداش چشم اون یکی گاوم در اثر یه حادثه کور شد!خلاصه این دو تا که اینجوری دیدن نشستن به فکر کردن که یه مرتبه یکی شون گفت گضنفر!چه طوره اون قاو سیفیده مال من باشه اون قاو سیاه مال تو؟!

همه غیر از عموم زدیم زیر خنده که مانی گفت:البته بلانسبت اون خانما!دور از جونشون!اما اگه این دوقلوها رو برای ما بگیرین باید مثلا من یه چشم یکی شونو دربیارم که با مال هامون قاطی نشه!یا مثلا بزنم یه پاشو چلاق کنم!حالا شما بگین یه زن کور یا چلاق به چه درد من میخوره؟

عموم_اینا انقدر خوشگلن که نمیشه تو صورتشون نیگا کرد الاغ!ما که چیز بد براتون پیدا نمیکنیم!تا حالا شده براتون مثلا چیزی بخریم و بد از اب در بیاد؟!

مانی_خداییش نه!الان اون یه جفت شورتی که آخرین برامون خریدین سه ساله داره کار میکنه!میشوریم و میپوشیم آخم نگفتن تا حالا!

همه زدیم زیر خنده!

مانی_یعنی این دوقلوها مثل این شورتامون دووم دارن؟!

عموم_همه چیزو مسخره بگیر.

همه داشتن میخندیدند!خود عمومم میخندید!

مانی_حالا یه عکسی چیزی ازشون دارین یه نظر ما ببینیم؟

عموم_پس چی؟دیگه انقدر تجربه داریم که عقلمون به اندازه تو برسه!

مانی_پس کاتالوگ رو بدین ما روش مطالعه کنیم بعد نظرمونو بگیم!

عموم_بلند شو برو تو اتاق من زیر متکام یه عکسه وردار بیار.

مانی_عکس زن ماها زیر متکای شما چیکار میکنه آخه؟

عموم_لال شو!از ترس تو گذاشتم اونجا!پاشو برو و بیارش!

مانی بلند شد و رفت طرف خونه شون.حالا من اصلا حال خودمو نمیفهمیدم!نمیدونستم باید چی بگم!چه جوری بگم که من یکی دیگه رو دوست دارم!اگه بفهمن رکسانا مسلمون نیست چی!یه خورده بعد مانی که داشت به یه عکس نگاه میکرد رسید و آروم اومد جلو و سرش رو از رو عکس بلند کرد و گفت:بابا جون اینکه هفت هشت سال از ما بزرگتره!

عموم_باز چرت و پرت گفتی!

مانی_والا این کم کم سی و پنج شش رو راحت داره!

عموم_این طفل معصوما بیست و یکی دو بیشتر ندارن!دری وری چرا میگی؟

مانی_حالا اون هیچی!اینا دارن از همین الان سر ما رو کلاه میزارن!

عموم_یعنی چی؟

مانی_حتما انقدر شبیه هم هستن که عکس یکیشونو بیشتر بهتون ندادن!

عموم_غلط کردی!عکس دو نفره س!

مانی_عکس دونفره هس!البته یکیشون آشناس و خودم کاملا میشناسمش!اون یکی برام غریبه!

عموم_یعنی چی؟بده به من ببینم!

تا عموم اینو گفت مانی جوری که عکس رو کسی نبینه بردش و یواش گرفت جلو صورت عموم که یه مرتبه رنگ عموم مثل لبو سرخ شد و قاپ زد و عکس رو از دست مانی گرفت کشید و از جاش بلند شد و بدون اینکه یه کلمه م حرف بزنه گذاشت و رفت!

ماها همه هاج و واج داشتیم بهش نگاه میکردیم که یه مرتبه پدرم زد زیر خنده و یه نگاه به مانی کرد و گفت:تو دیگه چه جونوری هستی؟!

مانی_این حرفا چیه عموجون!گفت برو از زیر متکام یه عکس بردار بیار منم رفتم آوردم!دیگه بقیه ش بمن مربوط نیست!

بعدش اروم اومد و بغل من نشست.پدرمم همونجور که جلو خودشو گرفته بود که نخنده بلند شد و از سالن رفت بیرون که یواش به مانی گفتم:عکس چی بود؟

مانی م آروم گفت:چتر نجات ما!

-چی؟

مانی_عکس بابام بود با یه خانمه که تو پارک با همدیگه انداخته بودن!انگار صیغه ای چیزیشه!

-جون من؟

مانی_آره خیلی وقت پیش از تو اتاقش پیدا کرده بودم و گذاشته بودمش برای روز مبادا.

دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر خنده!مادرم که اصلا نمیفهمید قضیه چیه گفت:عکس کی بود؟

مانی_عکس مادرم خدابیامرز!بابام تا نیگاش کرد و یاد خاطراتش افتاد غمگین شد و رفت!مسئله دوقلوهام فعلا متفی شد.

مادرمم که تحت تاثیر قرار گرفته بود گفت:خیلی خدا بیامرز رو دوست داشت.

مانی_آره!برای همینم بعد از اون خدا بیامرز بابام تارک دنیا شد و پشت کرد به همه چیز.

بعد آروم گفت:اینم عکس عمم بود تو پارک جمشیدیه!

حالا خنده م گرفته بود اما جلو مادرم خودمو نگه میداشتم!آروم بهش گفتم:الهی تو بمیری مانی!چطور یاین کلک به فکرت رسید؟

مانی_حالا اینم جای دستت درد نکنه س؟!

_آخه بیچاره عموم مثل لبو سرخ شده بود!

مانی_من اگه از پس بابام برنیام که پسر بابام نیستم!خیال کرده ما بچه ایم که یه بستنی دوقلو بده دستمونو ساکتمون کنه.

آرومتر در گوشش گفتم:مانی کارت دارم.

مانی_بعدا بگو.

_باید الان بگم.

مادرم_چی در گوش هم پچ پچ میکنین؟

مانی_بو سوختنی میاد؟

مادرم_ای وای غذام رفت.

اینو گفت و بلند شد رفت طرف آشپزخونه و زری خانمم دنبالش رفت که به مانی گفتم:میخوام جریان رکسانا رو به پدرم بگم.

مانی_من صلاح نمیدونم بگی!

_باید بگم!

مانی_لج نکن!اوضاع خراب میشه ها!

_هر چی میخواد بشه بشه! من دیگه طاقت ندارم!

تو همین موقع موبایلش زنگ زد ترمه بود.شروع کرد باهاش حرف زدن و منم بلند شدم رفتم پیش پدرم که تو اتاقش بود و در زدم و رفتم تو و گفتم:پدر باهاتون کار دارم.

پدرم_بیا!بیا بشین!

رفتم روی مبل نشستم و ساکت زمین رو نگاه کردم که گفت:چی شده ؟راحت باش!

-برام گفتنش سخته پدر!

یه خرده مکث کرد و گفت:بگو من آماده ام!

یه خرده دیگه دست دست کردم و بعد آروم گفتم:من یه دختر رو دوست دارم!یه دختر خیلی خیلی قشنگ رو!

یه آن جا خورد و یه خرده بعد گفت:خب بالاخره عاشق شدن و دوست داشتن یه چیز طبیعیه!مخصوصا تو این سن و سال من به سلیقه و فکر تو اعتماد دارم!میدونم حتما دختر خوبی رو انتخاب کردی!

_دختر بسیار خوبی یه پدر!مطمئن باشید!

پدرم_مطمئنم عزیزم!حالا بگو اسمش چیه؟

_رکسانا.

پدرم_چه اسم قشنگی!خونواده ش چه جوری هستن؟یعنی شغل پدرش چیه؟

_راستش پدرش فوت کرده.

پدرم_خدا رحمتش کنه!عروس خانم الان چیکار میکنه؟

_درس میخونه پدر دانشگاه میره.

پدرم_آفرین!آفرین!اون خدابیامرز وقتی در قید حیاب بوده چه شغلی داشته؟

یه خرده مکث کردم و گفتم:پدرش ایرای نبوده؟

پدرم _یعنی چی؟

_فرانسوی بوده و توی یه شرکت فرانسوی قبل از انقلاب تو ایران شعبه داشته کار میکرده گویا مهندس بوده!

پدرم یع خرده ساکت شد و بعدش گفت:الان ایرانن؟

_بعله تو تهران زندگی میکنه!

پدرم_میکنه؟یعنی تنهاست؟

_تنها که نه!

پدرم_با مادرش دیگه؟

_با مادرش که نه!یعنی مادرش رفته خارج!

پدرم_پس اینجا چیکار میکنه تنهایی؟

_درس میخونه!

پدرم_اینو که گفتی!منظورم اینه که در آمدش از کجاست؟مادرش براش پول میفرسته؟

_نه پدر خودش کار میکنه!یعنی میکرد!

پدرم_نمیفهمم!یعنی چی خودش کار میکنه؟!

_اخه مادرش وقتی رکسانا کوچیک بوده از پدرش جدا شده!

پدرم ساکت شد و اخماش رفت تو هم!منم هیچی دیگه هیچی نگفتم!راستش پشیمون شدم اصلا چرا گفتم!

یه خرده که هر دو ساکت شدیم فکر کردم و دیدم حالا که همه رو گفتم بذار این یکی م بگم.

_پدر راستش رکسانا چیزه!یعنی مسیحیه!

تا اینو گفتم یه مرتبه فریاد پدرم رفت هوا!

_منو مسخره کردی؟!یعنی چی؟!میخوای سکته م بدی!خانم!خانم!

شروع کرد مادرم رو صدا کردن که یه مرتبه مادرم در رو وا کرد و دوئید تو اتاق تا حالا سابقه نداشت پدرم اینجوری داد بزنه!خودمم جا خورده بودم!برگشتم و پشتم رو نگاه کردم ببینم مانی کجاس که مادرم پرسید:چی شده؟!چرا داد میزنی؟!چی شده هامون؟!!

پدرم_از ایشون سوال کنین!

مادرم_چی رو؟!

پدرم_هامون خان برای مادرتونم توضیح بدین!

سرمو انداختم پایین که یه مرتبه دوباره فریاد پدرم بلند شد و گفت:برامون عروس فرنگی پیدا کرده آقا!

مادرم یه لحظه ساکت شد و بعدش گفت:چی؟!

نمیدونستم باید چی بگم!مثل سگ پشیمون شده بودم که یه مرتبه صدای مانی از پشت سرم اومد!

_چه خبره بابا؟!چرا داد میزنین؟!بچه الان از غصه دق میکنه!زهره ش الان میترکه!این مثل من نیس که تحمل این چیزارو داشته باشه!

پدرم همونجور که داد میزد گفت:خیلی م تحمل داره!

مانی_دق کرد مرد گردن شماس آ!این نازلی پپه س!یه چیزی بهش بگین زده زیر گریه!حالا حواستون باشه!

پدرم_شما خبر دارین آقا چه دسته گلی به آب داده؟!

مانی_این؟!والا اگه با چشمای خودمم ببینم باور نمیکنم!

پدرم_منظورم اون دسته گل آ نیس!

مانی_ا...؟!دسته گل جدیدم اومده بازار؟!

پدرم_آقا میخواد دختر خارجی بگیره!یه دختر فرانسوی!

مانی_خب حالا چرا ناراحت شدین؟!فرانسوی که از کره ای و سنگاپوری بهتره و مطمئنتره!

پدرم_شوخی نکن مانی دارم جدی حرف میزنم!

مانی_دختر فرانسوی کیه؟!

پدرم_همون دختره!اسمش چی بود؟!

مانی_ژانت؟!

پدرم_نه!

مانی_کریستین؟

پدرم_نه!نه!

مانی_پائولا!

پدرم_اه...!نه!

مانی_ژاکلین؟

پدرم_منو مسخره کردی؟!

مانی_نه خدا شاهده عمو جون!آخه من چه میدونم اسامی فرانسوی چیه؟!

آروم خودم گفتم:رکسانا!

پدرم_بعله !همین!

مانی_عموجون رکسانا که اسم فرانسوی نیس!

پدرم_چه میدونم!هر چی هس!رفته برای من یه دختر مسیحی پیدا کرده!

مانی_عمو جون رکسانا که مسیحی نیس!!

پدرم_پس چیه؟!

مانی_به مسیح یه خرده علاقه داره!

پدرم_یعنی چی؟!

مانی_یعنی از مسیحیت همین صلیب کشیدنشو بلده!

پدرم_منو دست انداختین؟!

مانی_بجون بابام اگه دروغ بگم!اصلا رکسانا دین و ایمون درست حسابی نداره که!خودشم نمیدونه چی هس!مسیحیه!مسلمونه!کلیمیه!زر تشتیه!

پدرم_مگه یه همچین چیزی میشه؟!

مانی_چرا نمیشه؟!وقتی پدر مسیحی باشه مادر مسلمون عمو کلیمی خاله زرتشتی خب بچه چی از اب در میاد؟!

پدرم_اصلا تو حرف نزن!

بعد برگشت بطرف من و گفت:اینه نتیجه زحمات ما؟!اینطوری قدردانی میکنی؟!

سرمو انداخته بودم پایین و هیچی نمیگفتم که مانی زود گفت:غلط کرد!چیز خورد!دیگه از این کارا نمیکنه!پاشو دست بابات رو ماچ کن دو تا لعنت به رکسانا بفرست تا ببخشن ت!پاشو بهت میگم!

پدرم_اصلا این دختره رو از کجا پیداش کردین؟!

مانی_تو خیابون جلو در خونه!

برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت:خب مگه اولین بار همینجا جلو در خونه ندیدیمش؟!

آروم گفتم:رکسانا با عمه زندگی میکنه!

پدرم یه آن ساکت شد که زود گفتم:مگه شما همیشه بمن نگفتین و یاد ندادین که مرد باشم؟!مگه بهم یاد ندادین که فقط به ظاهر توجه نکنم؟!

مانی_بابا اینا همه قصه س!اینارو پدر و مادرا وقتی دارن برای بچه هاشون چاخان پاخان میکنن میگن!تو چرا باور کردی؟!

پدرم_تو حرف نزن میگم!

مانی_چشم!

پدرم_درسته!من اینا رو بهت یاد دادم اما نگفتم برو یه دختر خارج از دینت پیدا کن!

مانی_عمو جون ترو خدا اینقدر حرص نخورین!واسه قلبتون خوب نیستا!من خودم اینو نصیحت میکنم!

پدرم_یکی میخواد تو رو نصیحت کنه!

مانی_باشه!من اینو نصیحت میکنم و اینم منو نصیحت میکنه!خوبه؟!

سرمو بلند کردم و به پدرم گفتم:پدر!من رکسانا رو خیلی دوست دارم!خیلی خیلی زیاد!اما اگه شما بفرمایین چشم!باهاش ازدواج نمیکنم و دیگه م حرفش رو نمیزنم!اما با هیچکس دیگه م ازدواج نمیکنم!

پدرم ساکت شد و روش کرد اونطرف!برگشتم طرف مادرم که دیدم داره یواش یواش گریه میکنه!بی اختیار اشک از چشمای خودمم اومد پایین که یه مرتبه مادرم تند از اتاق رفت بیرون!مانی که دید من دارم گریه میکنم اومد طرفم و لبه مبل نشست و با دستاش اشکامو پاک کرد و گفت:خبه!نره خر!مرد که گریه نمیکنه!پاشو برو تو اتاقت!

آروم از جان بلند شدم و از اتاقم رفتم بیرون و رفتم بالا تو اتاقم و یه ساک ورداشتم و چند تا تیکه لباس گذاشتم توش و یه سیگار روشن کردم و نشستم تا مانی بیاد.

ده دقیقه بعد اومد و تا ساک رو دید گفت:این چیه؟!

_میخوام برم.

مانی_کجا؟!

_نمیدونم!یه هتلی چیزی.

مانی_برای چی؟

_خچالت میکشم توی صورت پدرم نگاه کنم!

مانی_چرا؟

_تاحالا اینطوری باهام حرف نزده بود!

مانی_همین؟!

_نه آخه این وسط موندم!نه میتونم رکسانا رو فراموش کنم و نه میتونم رو حرف پدر و مادرم حرف بزنم!

مانی_عزیز که چیزی نگفته!

_بالاخره!حالا تو کاری با من نداری؟

مانی_یعنی میخوای تنها بری؟

_آره دیگه!تو که مشکلی با پدرت نداری!

مانی_بدبخت من باهات نباشم تا سر کوچه م نمیتونی بری!

_نه دیگه اینطوری م نیس!تو بمون خونه!تو که دعوات نشده!

مانی_یه دقیقه صبر کن الان میان.

از اتاق بیرون رفت و درست 5 دقیقه بعد از خونه شون سر و صدای عمو بلند شد!صدای داد و بیدادش تا اتاق من میاومد!دو دقیقه بعد مانی با یه ساک اومد جلو اتاقم و گفت:پاشو بریم که منم با والدینم مشکل پیدا کردم!

_چیکارش کردی داد میزنه؟!

مانی_هیچی بابا!من همین حرف معمولی م به بابام بزنم دادش در میاد چه برسه به اینکه بهش بگم همون دختره که عکسش رو بهم نشون دادی خوبه و بریم خواستگاریش!پاشو قهر کنیم بریم دیگه دیر میشه!

_رفتی بهش اینو گفتی؟!

مانی_آره پس چی؟!رفتم گفتم من یه دل نه صد دل عاشق صاحاب این عکس شدم!معطل نکن که دیگه طاقت ندارم!

_عمو چیکار کرد؟!

مانی_من دیگه وانستادم ببینم داره چیکار میکنه!دوئیدم تو اتاقم و ساکم رو ورداشتم و اومدم!

_هیچی بهت نگفت؟!

مانی_نه!هنوز داشت دنبال یه چیزی میگشت که بزنه تو کلم که من اومدم!پاشو دیگه!

از جام بلند شدم و ساکم رو برداشتم و یه نگاه به اتاقم کردم و دنبال مانی راه افتادم و از پله ها رفتیم پایین که به مانی گفتم:یه نیگا بکن ببین کسی نباشه!

مانی_خره بذار ببینن که داریم قهر میکنیم!

_نه خجالت میکشم!یه نیگا بکن دیگه!

مانی یه نگاه کرد و گفت:بیا!کسی نیس!

دوتایی تند از سالن گذشتیم و رفتیم تو حیاط و زود رفتیم از خونه بیرون که مانی گفت:ماشینت رو نمیاری؟

_نه وقتی آدم از پدر و مادرش قهر میکنه ماشینی رو که براش خریدن ورنمیداره بره!

مانی_بابا تو چه قوانین سختی برای قهر کردن به مرحله اجزا میذاری!حالا پول چی؟

_خودم میرم یه جا کار میکنم پول در میارم!

مانی_برو گمشو با اون قهر کردنت!ما ندیده بودیم آدم طبق اصول اخلاقی با کسی قهر کنه!حتما پس فردا باباتم به دوئل دعوت میکنی!عین جنتلمن آ قهر میکنه!

_پس چیکار کنم؟!

مانی_ماشینو وردار و پولم وردار بریم عشق!

_نه!من طبق اصول اخلاقی خودم قهر میکنم!

مانی_گشنگی که مردی میفهمی ادا اصول اخلاقی یعنی چی!

رفت طرف ماشینش و درش رو وا کرد و سوار شد.رفتم اونطرف سوار شم که در رو قفل کرد و گفت:ببین!این ماشینم جز اموال و ماترک بابا و عموئه!طبق اولین بند ادا و اصول اخلاقی شما حق سوار شدن نداری!من چون به این مزخرفات پای بند نیستم.سوار میشم.شما باید با تاکسی دنبال من بیای!تازه پول تاکسی م جز دارایی اوناس!پس باید پیاده دنبال من بدوئی!

_پس اینهمه وقت که تو کارخونه کار کردم چی؟!

مانی_ا...!اعتراضت از همین الان شروع شد؟بیا بالا تا بابای بدبختت رو نکشوندی دادگاه!

سوار شدم و حرکت کردیم که گفت:خب!آقای جنتلمن حالا کجا بریم؟

_بریم ببینیم میتونیم یه آپارتمان یه خوابه طرفای میدون ولیعصر و اون طرفا پیدا کنیم!

یه نگاه بهم کرد و گفت:خب چرا اینکارو بکنیم؟!میریم زندان خودمونو معرفی میکنیم راحت تره که!

_پس چیکار کنیم؟!

مانی_تو قهر کردی که چی؟!که بری و ریاضت بکشی؟!یا میخوای نفست رو تادیب کنی؟!

_چه میدونم بابا میگم بریم اونطرفا که ارزونتر برامون تموم بشه!

مانی_خب میگم بریم یه مسافر خونه تو ناصر خسرو!مفت مفت برامون تموم میشه!

_خب برو!بد نیس!

مانی_برو گمشو!

اینو گفت و انداخت تو پارک وی و یه خرده بعد جلو یه هتل شیک نگه داشت که دربون زود اومد جلو و در ماشین رو وا کرد.دوتایی پیاده شدیم و مانی سوئیچ رو داد بهش و یه هزار تومنی ام بهش داد و گفت که پارکش کنه و خودمون رفتیم تو و من تو لابی نشستم و یه کمی بعد مانی صدام کرد و با آسانسور رفتیم بالا یه سوئیت خیلی خیلی شیک گرفته بود.

مانی_1500 تومن بدون سرویس با سرویس میشه 1600 تومن خوبه؟

_1600 تومن انعام اینجاس!

مانی_حالا ما یه جوری باهاشون کنار میایم!تو ناراحت نباش.فکر کن اینجام یه مسافر خونه تو ناصر خسروئه!حالا شام چی میخوری؟

_هیچی اشتها ندارم!

مانی_ناهار درست و حسابی م که نخوردیم!

_باشه اشتها ندارم!

مانی_نکنه واسه پولش میگی؟!

_اه...!حوصله ندارم!

مانی_ببین!به جون تو الان میپرم همین بغل و یه نون سنگک و نیم کیلو انگور و یه سیر پنیرمیگیرم و میشینیم دور هم و نون و پنیر و انگور میخوریما!

جوابشو ندادم که زنگ زد رستوران و شام سفارش داد و نمیدونم بهش چی گفتم که دستش رو گذاشت رو تلفن و گفت:همه چی دارن اینجاها زهرماری با شامت میخوری بگم بیارن؟

با سر بهش اشاره کردم نه که اونم فقط همون شام رو سفارش داد و تلفن رو قطع کرد و اومد بغلم نشست و گفت:دیگه اوقاتمونو تلخ نکن!ول کن دیگه!

_ناراحتم!

مانی_برای چی؟

_برای همه چی!رکسانا!پدرم!مادرم!

مانی_نترس!خیالت راحت باشه!الان که بفهمن ماها قهر کردیم ده نفرو بسیج میکنن که پیدامون کنن!عالم پولداری و یکی و یه دونه پسر!برو دلت رو بذار پیش اونایی که نون ندارن بخورن!

داشت اینارو میگفت که در زدن!بلند شد و رفت در رو وا کرد.داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه خندید و گفت:سلام عرض کردم!ما مرغ سفارش داده بودیم چطور برامون کبک فرستادن!

از اون طرف صدای خنده اومد که برگشت طرف من و گفت:تو که گشنه ت نیس!این دو تا کبک رو برای خودم وردارم یا نه؟!

بلند شدم و رفتم طرف در و تا نگاه کردم یه حال بدی شدم و زود یه عذرخواهی کردم و دست مانی رو گرفتم و کشیدم تو و در رو بستم و بهش گفتم:اینکارا یعنی چی؟!

مانی_بمن چه؟!الان همه جا اینجوریه دیگه!

_تو داری چرت و پرت میگی و میخندی؟!

مانی_مگه خنده رو هم علامت ممنون زدن؟!

_اینا کی بودن؟!

مانی_برو از هتل بپرس.

یه نگاه بهش کردم و سرمو تکون دادم که گفت:ترو خدا اظهار تاسف و این چیز نکن!اینه دیگه!من و توام نمیتونیم چیزی رو عوض کنیم!کار از دست همه در رفته!پس هیچی نگو و شعارم نده!اینام اینکارو میکنن که فقط شیکمشون سیر بشه!از این راه تاحالا هیچکس میلیادر نشده هیچ آخرشم با یه مرض مرده یا یه جوری کشته شده!

خودشم خیلی ناراحت شده بود!رفت تو دستشویی و آب زد به صورتش و برگشت و گفت:شیکم گرسنه نون میخواد!دختر 18 ساله باشه 19 ساله باشه 20 ساله باشه!بالاخره باید نون بخوره!کارم گیر نمیاد!اگرم بیاد کاریه که در کنار این کار باید برای صاحاب کار انجام بدن!یعنی هرجایی بره باید هم این کارو بکنه و هم کار دیگه ش رو!

_آخه به کجا میخوایم برسیم؟!

مانی_ولش کردن تا ببینن خودش به کجا میرسه!دیگه م حرفش رو نزن که الان شام واقعیمون رو میارن و میخوام با لذت بخورم!استیک سفارش دادم!استیک اینجام حرف نداره!

تو مین موقع موبایلم زنگ زد.نگاه کردم دیدم شماره خونه مون افتاده!فهمیدم مادرمه!موبایل رو دادم به مانی که جواب بده.گوشی رو گرفت و روشنش کرد و گفت:بفرمایین!

_الو سلام عزیزجون!

_کجاییم؟کجا باید باشیم یه مسافر خونه کثیف تو جنوب شهر!

نمیفهمیدم مادرم داره چی میگه و فقط حرفای مانی رو میشنیدم!

به اون دو تا زورگو!به اون دو تا دیکتاتور بگو که ما از دست فشارهایی که هر روز و هر ساعت از بالا و پایین و عقب و جلو بهمون می آوردن سرگذاشتیم به بیابون!شدیم مثل این دخترا که از دست خونواده شون فرار میکنن و چند وقت بعدشم عکسشونو میندازن تو روزنامه که با روسری خفه شون کردن!

_شام اینجا کجا بود؟!سر راه یه دونه نون بربری گرفتیم و خوردیم!

_نه خیالتون راحت باشه خودم مواظبشم!

_چشم!اما به اون دو تا مرد جبار بگو دیگه پسراشونو نخواهند دید!داریم فکر میکنیم که چه جوری خودکشی کنیم!یعنی تصمیمونو گرفتیم و فقط دنبال راه خودکشی میگردیم که کمتر درد داشته باشه!بهشون بگو که حجله دامادی مونو با حجله مرگمون یه جا باید بزنن!

_نه والا چه شوخی دارم بکنم!بهشون بگو شب عروسیمونو با شب هفتمون یه جا بگیرن که هزینشم کمتر بشه.

بعد برگشت طرف من و همونجور که میخندید با حالت گریه گفت:گریه نکن هامون جون!خدا بزرگه!

بهش اشاره کردم که مادرمو اذیت نکنه که دوباره گفت:ما از این دنیا هیچ خیری ندیدیم!هیچی م از پدرامون نخواستیم!فقط میخواستیم با دخترایی که دوستشون داریم ازدواج کنیم!همین!تف به پول!تف به مقام!تف به ثروت!اه اه اه!تمو گوشی تفی شد بذار پاکش کنم!

تو همین موقع در زدن و شاممون رو با یه میز چرخدار آوردن که مانی به مادرم گفت:پیداش کردیم!یعنی هامون پیداش کرد!

_نه عزیز جون راه خودکشی رو میگم!همین الان هامون پیداش کرد!اتفاقا راه دردناکی هم هس!ولی عیبی نداره!خداحافظ عزیز!دستت درد نکنه!شما برای ما دو تا خیلی زحمت کشیدی!او دنیا که رسیدیم و هزینه ش رو با ثواب میریزیم به حساب بانکی اون دنیات!

انگار مادرم زد زیر گریه که مانی زود گفت:چاخان کردم عزیز جون!چاخان کردم!

_نه به جون عزیز!الان تو یه سودیت تو یه هتل بالای شهریم و همین الانم برامون شام استیک آوردن!میخوایم به حد مرگ بخوریم اما جلو اونا نگی آ!

_نه !خیالت راحت!نزدیک خونه ایم!

_نه بخدا!هر دومون حالمون خوبه خوب!شما نگران نباشین!

زود گوشی رو ازش گرفتم و یه خرده با مادرم صحبت کردم و بعدشم خداحافظی کردم و دوتایی رفتیم سر شام!

 

 

 

 

 

فردا صبحش تو خواب و بیداری بودم که دیدم مانی داره با موبایل حرف میزنه.توجه نکردم و بلند شدم و رفتم حموم و یه دوش گرفتم و ومدم بیرون و لباسامو پوشیدم که پنج دقیقه بعد دیدم در زدن و برمون یه صبحونه ی مفصل اوردن.دوتایی نشستیم به خوردن و هنوز دوتات لقمه نخورده بودیم که دوباره در زدن مانی بلند شد و درو وا کرد.فکر کردم بزم برامون چیزی اوردن . داشتم اب پرتقلمو میخوردم که دیدم رکسنا در حالی که چشماش سرخه اومد تو.اب پرتقال جست گلوم.حالا سرفه نکن کی سرفه بکن.رکسانا دویید و شروع کرد زدن به پشتم.یه خرده بعد سرفه م قطع شد و در حالیکه صدام درست در نمی اومد گفتمگ

-تو اینجا چیکار میکنی؟

رکسانا-خودت اینجا چیکار میکنی؟

-با مانی اومدیم اینجا که ببینیم چیزه.

مانی-یعنی یه شب تو مسافر خونه خوابیدن چه حالی داره.

رکسانا-ازخونه قهر کردین؟

-کی این چیزارو به تو گفته؟

مانی-من گفتم

-تو غلط کردی.برای چی گفتی؟

مانی-تو خواب بودی و رکسانا خانم به موبایت زنگ زد و منم جواب دادم

رکسانا-ببین هامون.ینکار اصلا درست نیست.تو نباید به خاطر من با پدر و مادرت قهر یا دعوا کنی.من اصلا راضی نیستم.الانم زود کاراتو بکن و برگرد خونه.اونا برات دلواپسن.

"بهش خندیدم و گفتم"

-بشین صبحونه بخور.

رکسانا-حرفامو گوش نمیدی/

-چرا گوش میدم.

"برای کمی تخم مرغ و سوسیس سرخ شده گذاشتم تو بشقاب و گذاشتم جلوش که گفت"

-من صبحونه خوردم هامون.

-پس اب پرتقال بخور

رکسانا-من هیچی نمیخوام فقط میخوام تو ئهمین الان برگردی خونه.

-من فعلا برنمیگردم.

رکسانا-باید برگردی.اگه منو

"بقیه حرفش رو خورد و برگشت به مانی کرد که مانی م همونجوری که صبحونه میخورد گفتگ

-ترو جون اون کسی که دوست دارین اصلا فکر نکنین من اینجام.اصلا منو ادم حساب نکنین و با دل راحت قربون صدقه ی همدیگه برین.

"رکسانا یه لبخند زدو هیچی نگفت که من به مانی گفتم"

-پاشو برو یه دوش بگیر و بیا.

"همکونجوری که داشت صبحونه میخورد گفت"

-من تمیز تمیزم.

-حالا برو یه اب بریز تن ت.

منی-وقتی پاکه پاکم،برای چی اب بریزم تنم؟

-حالا برو یه دستی به سرو صورتت بکش و بیا.

مانی-اخه...

-باز لج کن حالا.

"یه لقمه گرفت و بلند شد و گفت"

-الهی درد بگیری هامون

"بعدش رفت طرف حموم که رکسانا اروم بهش گفت"

-ببخشین مانی خان.

مانی-خواهش میکنم اما تند تند حرفاتونو بزنین که من گشنمه

"بعدش رفت تو حموم که رکسانا گفت"

-چرا بخاطر من این کارو میکنی؟منکه از اول بهت گفتم.سره راه منو تو مشکلات زیادی هست.اینم اولیش

-اخه مسئله ای پیش نیومده که.

رکسانا-این حرفا چیه هامون؟

-ببین رکسانا من ترو دوست دارم و حاضر نیستم ازت جدا شم.

بخاطر احترام پدر و مادرم ،یعنی پدرم!چون مادرم حرفی نداره!برای احترام پدرم فعلا یه مدت صبر میکنیم و ازدواج نمیکنیم اما مثل دوتا نامزد با همدیگه هستیم.

"تا اینو گفتم یه مرتبه صدای قاء قاء مانی از تو حموم اومد"

-زهر مار.کارتو بکن.

"از تو حموم همونجوری که داشت میخندید گفت"

-صابون از دستم در رفت خندم گرفت

"دوباره برگشتم طر رکسانا و گفتم"

-من مطمئنم که پدرمم به همین زودیا راضی میشه.

"دومرتبه ضدای خندا مانی بلند شد"

-مانی ساکت میش یا نه؟

مانی-سنگ پا از دستم افتاد خنده م گرفت.

رکسانا-ازدواجی که اولش اینجوری باشه،اخرش فکر میکنی چی میشه؟

-بری من مهم تویی!بقیه چیزا خود به خود حل میشه.بهت قول میدم.

"دو مرتبه ضدای خنده مانی بلند شد"

-مانی خجلت نمیکشی؟

مانی-کیسه از دستم پرت شد خنده م گرفت.

-اگه یه بار دیگه بخندی من میدونمو تو

رکسانا-ببین هامون،این صحبت هر رو بعدا میتونیم بکنیم تو فعلا برگرد خونه.

-ببین رکسانا!تو فقط به من چند روز مهلت بده.قول میدم که همچیدرست میشه.من مطمئنم که هیمین الانم مادرم داره با بابام در مورد ما صحبت میکنه.

"بازم صدای خنده ی مانی بلند شد.این دفعه رفتم پشت در حموم و گفتم"

-مانی مگه اینکه منو تو با هم دیگه تنها نشیم((اوه اوه))

"اومدم برگردم پیش رکسانا که مانی گفت"

ببین هامون جون.من الان سه دست سرمو شستم و دو دست کیسه کشیدم و یه دست لیف صابون زدم.اگه فکر میکنی پاک و تمیزم بیام بیرون.

-حالا یه خرده دیگه صبر کن.میمیری؟

مانی-اخه این حرفا که شماها دارین به هم میزنین چیزه مهمی نیس که نتونین جلو من بزنین.منم که دارم از ینجا میشنوم چی دارین میگین.خب بذار بیام بیرون صبحونه مو بخورم مردم از گشنگی.

رکسانا-بفرمایین مانی خان.شما درست میگین.بفرمایین خواهش میکنم.

مانی-خیلی ممنون.هامون قربونه دس پنجول ت.اون حوله رو بده من.

"تا برگشتم این ور رو نگاه کنم که ببینم حوله کجاس که در حوم رو وا کرد و همونجوری که میومد بیرون گفت"

-یالله!

"یه مرتبه رکسانا جیغ کشید و روشو کرداون طرف .برگشتم یه چیزی بهش بگم که دیدم با همون لباسی که رفته بود حموم اومد بیرون.سرشم خشک خشک بود"

-مگه حموم نمیکردی؟

مانی-نه

-پس صدای دوش چی بود؟

مانی-صدای ریزشه اب.

-حموم نکردی؟

مانی-ادم گشنه که جون نداره کیسه بکشه و لیف بزنه.

-پس داشتی چیکتار میکردی اون تو؟

مانی-نشسته بودم حرفای شما رو گوش میکردم

-میدونی به حرف کسی گوش کردن کاره بدیه؟

مانی-یعنی مثلا وقتی میگن یه بچه حرف گوش کنه،یعنی بچه ی بدیه؟

"رکسانا زد زیر خنده و مان م رفت سر میز و شرع کرد به خوردن"

رکسانا-ببین هامون.من ترو اینجا تنها ول نمیکنم

مانی-یعنی بنده ام اینجا برگ چغندرم دیگه؟

رکسانا-اختیار دارین مانی خان.

-میشه تو صبحونت بخوریو حرف نزنی؟

مانی-چرا نمیشه؟آن آن.

-اینطوری زل نزن به ما

مانی-پس چیکار کنم؟

-صبحونت رو بخور.

مانی-دارم میخورم دیگه

-خب مارو نیگا نکن.

مانی-پس کی رو نیگا کنم؟

-صبحونت رو.حداقل بفهمی چی داری میخوری

مانی-باشه.هر چی تو بگی

"سرشو انداخت پیین که به رکسانا گفتم"

-من اینجا راحتم رکسانا

رکسانا-اخه من ناراحتم

-تو نباید نا راحت باشی

رکسانا-ولی من نا راحتم

-دلیلی برای نا راحتی تو وجود نداره

رکسانا-حیلی دلائل وسه ناراحتی من وجود داره

مانی-اه..!مگه سوزنتون گیر کرده.یه حرف دیگه بزنین.موضوع صحبت رو عوض کنین.خیر سرم دارم صبحونه میخورم اخه.

420

- به تو چه مربوطه؟!

مانی - خب شما میگین ناراحتم ، ناراحتم ، لقمه راحت از گلوم پایین نمی ره!

(( یه چپ بهش نگاه کردم که دوباره سرش رو انداخت پایین))

رکسانا - پس اگه برنمی گردی خونه ، بیا خونه ما!

- نه نمی خوام مزاحم کسی بشم!

رکسانا - این حرفها چیه؟! چرا اینقدر تعارف بی خود می کنی! اونجا دو ، سه تا اتاق خالی هست! یکی شو تو وردار!

(( یه مرتبه مانی که یه لقمۀ بزرگ تو دستش بود ، یه نگاه به رکسانا کرد و گفت ))

- ببخشین ! این اتاقای خالی که فرمودین تو کدوم طبقه س؟

رکسانا - بالا!

مانی - اون وقت اونجا دیگه کیا اتاق دارن؟

رکسانا - من و مریم و سارا.

مانی - یعنی مریم خانم و سارا خانم ناراحت نمی شن ماهام بیایم و همسایه شون بشیم؟

رکسانا - چرا ناراحت بشن؟! خیلی م خوشحال میشن!

مانی - منم خیلی خوشحال میشم! یعنی ماها هردومون خوشحال میشیم!

اون وقت ببخشین! مریم خانم و سارا خانم ریال شبا تا ساعت چند معمولا بیدارن؟

یعنی منظورم اینه که خوشحالی ما تا چه اندازه ادامه داره؟

(رکسانا شروع به خندیدن کرد و منم یه چپ چپ به مانی نگاه کردم که ساکت شد و لقمه اش رو گذاشت تو دهنش))

رکسانا - عمه خانم وقتی فهمید که شما اومدین هتل خیلی خیلی اصرار داشت که ببرمتون اونجا ! الانم منتظرتونه!

- من هنوز تکلیفم معلوم نیس!

رکسانا - تکلیف نداره! جای اینکه اینجایی ، بیا اونجا ! دلت نمی خواد پیش من باشی؟ هان؟

- چرا !

رکسانا - هم پیش منی و هم بچه ها اونجا هستن! اونقدر بهمون خوش میگذره!

عمه خانمم که هستن!

- اینو که رکسانا گفت ، مانی آروم بلند شد و رفت کنار تختش ، ساکش رو برداشت و برگشت نشست و ساکم گذاشت بغل پاش!

یه نگاه بهش کردم و به رکسانا گفتم :

- درست نیس ما بیایم اونجا!

رکسانا - چرا درست نیس؟

مانی - بریم خونۀ عمه مون درست تره یا بمونیم اینجا که پر کبک و چیزای دیگه س؟!

رکسانا - کبک چیه؟

مانی - یه پرنده س که سرشو می کنه زی برف!

رکسانا - خب؟!

مانی - اینجا شبا تو راهروهاش پُر کبکه! هی بال شونو می زنن بهم و سر و صدا می کنن و چون بیرون سرده ، میخوان بیان تو اتاق آدم!

رکسانا - پرنده تو راهروئه اینجاس؟!

- داره چرت و پرت می گه ولش کن!

رکسانا - پس بشین و صبحونه ات رو بخور و بریم!

برگشتم یه نگاه به مانی کردم که گفت :

- اگه امشب اینجا بمونیم دیگه انواع و اقاسم پرنده ها می آن دم در اتاق مون آ!

اون وقت تا صبح نمیذارن بخوابیم از سر و صدا !

- هیچی نگفتم ، یه لیوان آب پرتقال رو ورداشتم وشروع کردم به خوردم و چند دقیقه بعد مانی رفت پایین و حساب هتل رو کرد و سه تایی اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم طرف خونۀ عمه م و نیم ساعت بعد رسیدیم و ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو.

تا چشم عمه بهمون افتاد زود اومد جلو در حالیکه گریه می کرد ، منو بغل کرد و گفت :

- مگه عمه ت مرده مه میری هتل پسر؟! درسته که عمه حسابی براتون نبودم! درسته که یه مرتبه چند روزه سر و کله م پیدا شده اما انقدر همّت دارم که شما دو تا رو ، نه حالا مثل یه برادرزاده ، مثل یه دوست و بچه های خودم ، رو چشمام نیگه دارم ! خجالت داره والا!

- بعدشم مانی را بغل کرد و هر دوتامون با خودش برد تو پذیرایی و یه خورده بعد رکسانا برامون چایی آورد و بهمون تعارف کرد و بعدش از اتاق رفت بیرون که صدای مریم و سارا رو شنیدم اما نمی دونم چرا نیومدم تو!

چایی مونو ورداشتیم که عمه م گفت :

- پدرت مخالفت کرد یا مادرت ؟

- پدرم!

- چی می گفت؟

- در مورد اینکه رکسانا مسیحیه ایراد گرفت! یعنی بیشتر سر ِ اون!

عمه م هیچی نگفت و چایی ش رو برداشت که مانی گفت :

- عمه جون شما چرا قهوه نمی خورین؟!

عمه م خندید و گفت :

- یعضی وقتا می خورم ولی کم. یعنی می ترسم!

مانی - بعدش چی داره که می ترسین؟

عمه - رکسانا و ترمه بهتون نگفتن؟

مانی - چی رو؟

عمه - فال ! فال قهوه! من فال خوب میگیرم! از همینم می ترسم! یعنی تا قهوه می خورم دیگه نمی تونم جلو خودمو بگیرم و زود فنجون رو ((دَمَر)) می کنم که باهاش فال بگیرم! یعنی فال که چه عرض کنم! خوب لدم روحیه ی آدما رو بشناسم و براشون چاخان سر ِ هم کنم!

مانی - خب حالا که انقدر خوب بلدین فال بگیرین ، یه دونه م برای ما بگیرین!

عمه - حرف شم نزن! آدم بهتره که آینده ش رو ندونه! چون اینا همش دروغه و چاخان پاخان! یه حالت تلقین برای آدم به وجود می آره و ناخودآگاه آدم کشیده می شه طرفش! آینده رو فقط خدا می باید بدونه که می دونه! بعدشم اینا اکثرش مزخرف و دروغه! آدمم معتاد می کنه! بعد از چند وقتم امر به خود آدم مشتبه می شه! یعنی اینطوری بگم که مثلا توبه کردم که دیگه آدما -

رو گول نزنم!

چایی مونو خوردیم که عمه گفت :

- ناراحتی؟

- یه خرده! می ترسم برای پدرم اتفاقی بیفته! قلبش کمی ناراحته!عمه - ایشالا چیزی نمیشه! زمان خودش همه چیز رو حل می کنه!

از بالا سر و صدا می اومد! صدای جا به جا کردن اسباب اثاثیه! یه خرده بعد رکسانا و مریم و سارا اومدن تو پذیرایی و با ماها سلام و احوالپرسی کردن که رکسانا گفت :

- اتاق تون حاضره!

- داشتین برامون اتاق رو درست می کردین؟!

رکسانا - حاضر شد!

- آخه اینطوری که درست نیس!

عمه - دیگه حرف نزنین! پایشن برین ببینین خوبه یا نه!

مانی - آخه چرا انقدر زحمت کشیدین؟ هامون می اومد تو اتاق شما و منم می رفتم تو اتاق مریم خانم اینا! ماها اکثرا خونه نیستیم که ! همون شب به شب می اومدیم و یه گوشه میخوابیدیم تا صبح!

مریم اینا زدن زیر خنده که بلند شدم برم ببینم چیکار کردن. مانی م بلند شد و با رکسانا اینا رفتیم بالا که دیدم رکسانا اتاق خودشو داده به من! یه نگاه بهش کردم و گفتم :

- خودت چی؟

رکسانا - اون یکی اتاق رو برداشتم.

- بریم ببینیم!

رکسانا - برای چی؟

- میخوام ببینم!

تا اومد حرف بزنه و رفتم طرف همون اتاقی که نشون داده بود و درش رو وا کردم. طفلک فقط میز تحریرش رو برده بود اونجا و یه دست رختخوابم گذاشته بود گوشۀ اتاق! همین ! برام این کار خیلی ارزش داشت! بغض گلومو گرفت ! یه نگاه بهش کردم و گفتم :

- فکر می کنی من اینجوری راحتم؟

 

رکسانا-باید راحت باشی!چون من اینجوری راحتم!

فقط نگاهش کردم که زود مانی گفت:

مریم خانم،سارا خانم،اتاق مونو بهم نشون نمی دین؟

اونام زود فهمیدن چی می گه و راه افتادن طرف اتاق رکسانا.موندیم من و رکسانا تو همون اتاق عقبی که گفتم

کارت خیلی برام ارزش داشت!

رکسانا-اینکه کاری نبود!من جونمم برات می دم هامون!من تا حالا عاشق نبودم و تا حالام کسی رو دوست نداشتم و یه دنیا عشق تو دلم جمع شده!حالا که تو رو پیدا کردم،همه ش مال توئه!تو که به خاطر من از پدرو مادرت قهر کردی،نمی ذارم تنها بمونی!این کار توام برای من ارزش داره!من تا آخر راه با توام هامون!

اروم دستش رو گرفتم و موهاشو ناز کردم!داشتم تو چشماش نگاه می کردم!پر عشق بود!

منم تا اخر راه با توام!

دستم رو محکم فشار داد و با پاش در اتاق رو پیش کرد!

دریای طلایی!موج به اندازه چین های مو!به بلندی خواب!به شیرینی عسل!به نرمی نگاه!به کوتاهی یه لحظه!

مانی-هامون!هامون!نمی آیین؟

یه مرتبه چند تا زد به در که تازه متوجه خودم شدم و خندیدم!

رکسانام خندید و آروم گفت

نفهمیدم یه مرتبه چه م شد!

منم نغهمیدم!نمی خوامم بفهمم!

یه مرتبه مانی از پشت در گفت

اما من فهمیدم!

دوتایی زدیم زدیم زیر خنده و در رو وا کردیم و رفتیم بیرون که مانی یه نگاه بهمون کرد و گفت

در رو شما بستین؟

نه!خودش بسته شد!

مانی-اِ...!چه در هوشمندی!چشم الکترونیک داره؟!

رکسانا سرشو انداخت پایین و رفت طرف اتاقش که به مانی گفتم

به تو چه مربوطه؟مگه تو فوضولی؟!بعدشم،باد زد،در رو بست!

مانی-می گم اگه اینجاها از این بادا می زنه،چطور اون طرف نمی زنه؟یعنی می گم یه پا دری بذار زیر در!

بیا بریم اینقدر چرت و پرت نگو!

تا رفتیم طرف اتاق رکسانا اینا که عمه م از پایین صدامون کرد.رکسانا اینام صداشو شنیدن و اومدن بیرون و همگی رفتیم پایین تو پذیرایی که عمه م گفت

خوب بود هامون جون؟!

مانی-عالی بود عمه جون!مخصوصا در اتاق خیلی عالیه!هامون که راضیه!

عمه م یه نگاه بهش کرد و گفت

چی؟!

مانی-می گم چه درو پیکر خوبی داره اتاقا!؟چوب خوب!محکم!هوشمند و وقت شناس!حرف گوش کن!

رکسانا دوباره سرشو انداخت پایین که یه چپ چپ به مانی نگاه کردم و گفتم

عمه از من پرسیدن نه از تو!

مانی-منم جای تو جواب دادم دیگه!

عمه-چیزای قدیمی رو خوب و محکم می ساختن!الانی آ جون نداره که!

مانی-حالا از جون داریش که بگذریم،فهمیدیگی این در باعث تعجبه!

یه مرتبه مریم و سارا زدن زیر خنده که عمه م گفت:

چی می گی تو پدر سوخته؟

این حرف درست ازش در نمی اد که!

عمه-ببینم تو که با بابات قهر نکردی که؟!

چرا!اینم قهر کرده!

عمه-این دیگه برای چی؟!

دید من قهر کردم،اینم رفت سر به سر عمو گذاشت و دادش رو دراورد و ساکش رو ورداشت و دوئید دنبال من!

من داشتم اینا رو برای عمه م می گفتم و مانی م داشت به در اتاق نگاه می کرد.وقتی حرفم تموم شد برگشت طرفم و گفت:

چطور این درا خودشون واز و بسته نمی شن؟

یه چپ چپ دیگه بهش نگاه کردم که زود گفت

آهان!باد فقط می زنه بالا!

این دفعه خودمم خنده م گرفت که عمه م گفت

باد بالا چیکار می کنه؟!

مانی-باد باد که نیس!یه نسیم ملایم باهوش سرشار!

دیدم دیگه داره گندش در می اد که گفتم

رکسانا امروز کلاس نداشتین؟

رکسانا-نه!فردا داریم.امتحانه!

عمه-پس پاشین برین سر درس و مشق تون دیگه!پاشین!

رکسانا برگشت و یه نگاه به من کرد که دلم لرزید!هر چی بیشتر نگاهش می کردم بیشتر دلم می خواست که پیش م باشه اما گفتم

عمه راست می گن!برین به درس تون برسین!اون مهمتره!

یه خنده قشنگ بهم کرد و سرشو برام تکون داد که موهاش قشنگش همه با هم ریخت یه طرف دیگه صورتش و خیلی خوشگل ترش کرد و از جاش بلند شد و گفت

کاری داشتی،صدام کن!

تا اینو گفت و مانی م زود گفت

منم اگه کاری داشتم می تونم مریم خانم اینا ر وصدا کنم یا نه؟

عمه-تو کاری داشتی منو صدا کن!

مانی-آخه زشته که هی به شما زحمت بدم!

عمه-مگه تو چقدر کار داری؟!

مانی-خیلی!من دم به ساعت برام کار پیش میاد!

عمه-ترمه م این اخلاقاتو می دونه؟

مانی-ترمه چیه؟همونکه باهاش طاق شال درست می کنن؟

مانی اگه بهش نگفتم!

مانی-بگو!مگه ازش می ترسم؟!

آره!مثل سگ!

همه زدن زیر خنده که مریم و سارام بلند شدن و ازمون خداحافظی کردن و سه تایی رفتن بالا.موندیم من و مانی و عمه که مانی گفت

عمه جون خوب کاری کردین اینا رو رد کردین رفتن!اخلاق آدمو خراب می کنن!هی می شینن جلو آدمو با آدم حرف می زنن و آدم رو به حرف می کشن و آدم یادش می ره مثلا نامزد داره!

وقتی به ترمه گفتم،اون حتما بلده یه کاری بکنه که همه چیزایی رو که فراموش کردی یادت بیاد!

مانی-تقصیر من چیه؟اینا هی باهام حرف می زنن!اینا رو دعوا کن!

این بدبختا کی با تو حرف زدن؟!

مانی-حرف که نمی زنن!بهم اشاره می کنن!اشاره م مثل حرف زدنه دیگه!

باز چرت و پرت بگو!

عمه-مریم اینا از این کارا بلند نیستن!

مانی-اِ....!می خواین عمه جون بهشون یاد بدم؟

عمه م شروع کرد به خندیدن که گفتم

عمه!بقیه سرگذشت تونو تعریف نمی کنین؟

عمه-اتفاقا اونا رو رد کردم که بقیه ش رو براتون بگم!

مانی-می شه شما بقیه ش رو به هامون بگین و من برم یه خرده تو درس و مشق به اینا کمک کنم؟من پایه ریاضیم خیلی قویه ها!

مانی می شینی یا نه؟

مانی-من که همه ش نشستم!

یعنی حرف دیگه نزن!

عمه م شروع کرد به خندیدن و بعدش گفت

ایشالله همیشه خوب و خوش باشین!ایشالله همیشه سایه ی پدر و مادر بالا سرتون باشه!امروز اینجا یه اتفاقی افتاد که دلم ریش شد!

چه اتفاقی؟

مانی-تو خونه تون؟

عمه-نه!تو کوچه مون!یعنی سر کوچه یه جوونی بود که من با مادرش دوستم.پدرش دو سال پیش بیچاره سکته کرد!یعنی از زور فشار زندگی سکته کرد!بیچاره دو جا کار می کرد!هشت صبح تا چهار بعد از ظهر یه جا و پنج تا ده شب م یه جا!دیگه وقتی می اومد خونه،عین جنازه بود!

یه حقوقش که می رفت پای اجاره خونه و اون یکی م اونقدر بود که یه نون و پنیری بده زن و بچه ش بخورن!اینطوری زندگیشون می گشت تا دخترو پسرش بزرگ شدن و برای دختره یه خواستگار پیدا شد و با قرض و قوله یه جهاز براش جور کردن و فرستادش رفت!موند پسره که اونم چند وقت بعد عاشق یه دختر شد!اینو دیگه نمی شد کاریش کرد!باباهه خودش خونه و زندگی نداشت!حالا چه جوری می خواست پسرش رو سر و سامون بده!بدبخت این آخریا شده بود عین یه ماشین!فقط کار می کرد!کاشکی حداقل می تونست صنار سه شاهی در بیاره!هر چی اخر برج می گرفت یا می رفت پای قرض و قوله ی جهاز دخترش یا اینکه اجاره خونه و چندرغاز بقیه شم که می خوردن!

خب،یه آدم چقدر مگه طاقت داره؟ماشین م اگه شب و روز ازش کار بکشی،خراب میشه!عاقبت این بدبختم همین شد!از زور غصه پسرش یه سکته زد و افتاد گوشه خونه!یعنی نون آور خونه،خونه نشین شد!پسره م دانشگاه ش رو ول کرد و رفت دنبال کار!اما کو کار!

خلاصه این در بزن،اون در بزن،شد آبدارچی و پادو یه شرکت!حالا چقدر حقوق؟!دیگه خودتون می دونین!یعنی اگه می گرفت،نصف اجاره خونه شونم نبود!درو همسایه که دیدن اینطوریه،همت کرد نو چند نفر با هم شدن و هر روز یکی شون این پسره رو دو ساعت صداش می کرد تو خونه که مثلا به بچه ش ریاضی درس بده!الان که تو حرف ریاضی رو زدی،این جریان یادم افتاد!

الغرض!به همت همسایه ها اجاره خونه شون اینجوری جور شد اما کو تا حالا چرخ زندگی بگرده؟خورد و خوراکشون یه طرف،خرج دوا درمون باباهه یه طرف!اینجا بود که مادرش،یعنی همین دوست من،دست به کار می شه و می ره دنبال کار که اونم یه پولی دربیاره!

اولش که ما نفهمیدیم کارش چیه،بعدا معلوم شد!رفته بود تو یه آژانس نظافتی و خدماتی کار می کرد!شده بود کلفت!حالا نمی دونم که شوهرش چه

 

جوری شد که فهمید!دیگه غیرتش قبول نکرد!برای اینکه سربار اینا نشه خودشو خلاص کرد!

-خودکشی کرد؟!!

عمه- آره بیچاره!نمیدونم شبونه چی خورد که صبح نعشش رو از تو رختخواب بلند کردن!یه نامه م نوشته بود که زیر متکاش پیدا کردن!نوشته بود که دیگه خجالت میکشم تو صورت زن و بچه م نگاه کنم!برای همین خودمو میکشم که حداق یه بار از رو دوش اینا ورداشته بشه!قربونش برم عزاهای ماهام که چند برابر عروسی هامون خرج داره!شام عروسی یه شبه و عزا چند شب!شکر خدام که تو این چند ساله یه عروسی میبینیم و ده تا مجلس ختم!دردسرتون ندم!بعد از اون خدا بیامرز پسره انقدر کار کرد و کرد و کرد اما به وصال اون دختر که نرسید هیچ!وضعش که خوب نشد هیچ!غم و غصه مادره که کم نشد هیچ!از بدبختی و بیچارگی پسره م رفت دنبال پدره!

-اونم خودکشی کرد؟!

عمه- نه!قلبش از کار واستاد!حالا این یکی ش از همه بدتره که طفل معصوم چطوری مرد!گویا شبش یه خرده قلبش ناراحتی داشته!مادرش هر چی ازش میپرسه چته هیچی نمیگه!شب که میخوابن حالش بدتر میشه!میره یه گوشه اتاق چهارزانو میشینه و همونجا سکته میکنه!مادره نمیدونین دیگه چیکار میکرد!این کوچه رو گذاشته بود رو سرش!جیغ میکشید و فحش آ میداد که نگو!به زمین و زمان فحش میداد طوری که ماها گفتیم الان میان میگیرن میبرنش!یعنی دیگه براش فرقی نداشت!انگار شبش که قلب پسرش ناراحت بوده تو خونه پول نداشتن که ببرنش به دکتر نشونش بدن!

یه سیگار روشن کرد و یه خنده تلخ کرد و گفت:دنیایی ها!

-چرا مادره نیومد از در و همسایه پول قرض کنه؟!

عمه- چندبار بیاد؟!از خود من سه بار قرض کرده بود و نتونسته بود پس بده!

-خب میرفت یه چیزی از تو خونه شون میفروخت و پسرش رو میبرد دکتر.

عمه یه نگاهی بهم کرد و خندید که مانی گفت:به یه نفر گفتن گندم نداریم گفت بدرک نون خالی میخوریم!

عمه- این گناهی نداره!یعنی این چیزارو ندیده!ایشالا هیچ وقتم نبینه!ایشالا هیچکس این روزا و چیزارو نبینه!

مانی دو تا سیگار روشن کرد و یکی شو داد بمن و سه تایی ساکت شدیم یه خرده بعد مانی که قیافه ش خیلی گرفته بود دست کرد و کیفش را از تو جیبش در آورد و لاش رو وا کرد و از توش هفت هشت تا چک پول در آورد و نگاهشون کرد!من و عمه م داشتیم نگاهش میکردیم که گفت:همیشه وقتی یه جا آتیش میگرفته آدما این کاغذا رو از جلو آتیش برمیداشتن و نجاتشون میدادن!حالا تو این یکی آتیش این کاغذا میتونن آدما رو نجات بدن!امروز دیگه این کاغذا سرنوشت آدما رو معلوم میکنن!

بعد برگشت ماهارو نگاه کرد و گفت:چی شد راستی؟!قرار نبود اینجوری بشه!

بعد چند تا از چک پولا رو گذاشت روی میز و کیفش رو گذاشت تو جیبش که عمه گفت:چرا گذاشتی شون اونجا؟!

مانی- من اینارو خرج ادکلن و کفش و شلوارو این چیزا میکنم که هم خوش بو باشم و هم خوش تیپ!حالا شما از طرف من اینارو بدین به اون مادر!اینطوری من بیشتر خوش بو و خوشتیپ میشم!حالا که پدر و پسر رفتن و بیخبر موندیم!مادر رو دریابیم!

عمه م یه نگاه بهش کرد و یه مرتبه اشک از چشماش اومد پایین و گفت:کاشکی از این دلا چن تام ت سینه اونایی بود که میتونن کاری بکنن!

بعدش از جا بلند شد و فنجونا رو ورداشت و از اتاق بیرون رفت!برگشتم به مانی نگاه کردم و گفتم:همیشه وقتی دستم به اینا میخورد یه حال خوبی پیدا میکردم!همیشه ازشون خوشم می اومد!یعنی خیلی برام قشنگ بودن اما الان به چشمم خیلی زشتن!

-نه! اینایی که الان اینجا رو میزنن خیلی قشنگن مانی!نگاشون کن!

برگشت و یه نگاه بهشون کرد و گفت:راست میگیا!دوباره قشنگ شدن!

-وقتی حالا به هر دلیل این تیکه کاغذای رنگی میرن که یه زندگی رو نجان بدن قشنگ میشن!

دو تایی ساکت شدیم که عمه م با سینی چای برگشت و گذاشت روی میز و گفت:وردارین یخ میکنه.

یکی یه دونه ورداشتیم که گفت:روزی که نشسته بودم تو درشکه و با پدربزرگتون و شوهر عمه هام برمیگشتیم خونه سعی میکردم که راه رو یاد بگیرم شاید یه روزی تونستم بیام سر خاک مادرم!اما یاد که نگرفتم هیچ دیگه م نتونستم برم سر خاکش!چندین سال بعدشم که رفتم اونجاها انقدر عوض شده بود که دیگه اگرم نشون قبرش رو درست درست بلد بودم پیداش نمیکردم چه برسه به اینکه هیچ نشونی م ازش نداشتم!یعنی بعد از چند سال همه اونجاها ساخته شده بود!

خلاصه اون روز برگشتیم خونه و وقتی عمه هام خیالشون راحت شد که مادرم رفته زیر خاک تو در و همسایه پر کردن که زن داداششون شبونه از خونه زده بیرون و کلی م طلا و جواهر از خونه دزدیده و برگشته روسیه!مردمم باور کردن و یه مدتم این جریان خوراک دور هم جمع شدنشون بود و بعدشم کم کم فراموش شد و رفت پی کارش!

حالا می آییم سر خودم!تا اینجا گه گفتم زندگی مادرم و پدرش پدربزرگ و مادربزرگش بود.

چایی ش رو خورد و یه سیگار دیگه روشن کرد و رو مبل جابجا شد و گفت:آقایی که شماها باشین تا چند روزی من عزیز بودم و یادگار زن خوشگل و خانم و نجیب پدربزرگتون!اما از اونجایی که این آدم یعنی پدربزرگتون یه مرد دنیا پرست مال دوست یلخی و بی قید وبند بود دوباره حواسش رفت پی مال دنیا و کم کم منو فراموش کرد!یعنی نه اینکه منو نمیدید و چهار کلام باهام حرف نمیزد!نه!اما درست شدم مثل یه دختر همسایه که اومده تو اون خونه که مثلا با بچه های اون خونه بازی کنه و بره!

وقتی منو میدید و بهش سلام میکردم یه جوابی میداد و زود ازم میپرسید نون چایی خوردی؟یا مثلا ناهار خوردی؟یا شوم خوردی؟!منم یا میگفتم آره که زود میگفت آهان!یا میگفتم نه که زود میگفت برو بخور!همین!همین!همین!

بابا به اون گندگی فقط همین چهار کلوم حرف رو با من داشت که بزنه!اما نه خدایا!دروغ نگم!شب عید به شب عیدم یه دست لباس با یه چادر برام میخرید یا میگفت بخرن و وقتی سر سفره هفت سین دور هم جمع میشدیم یه کلمه م اونجا باهام حرف میزد!یعنی وقتی لباس نو رو تنم میدید ازم میپرسید لباست قشنگه؟!اگه میگفتم اره که میگفت مبارکت باشه!اگرم میگفتم نه که بازم میگفت مبارکت باشه!سالم که تحویل میشد و همه اجازه داشتن بلند شن و دستش رو ماچ کنن منم آخر از همه این سعادت نصیبم میشد که دست بابامو ماچ کنم و اونم بهم بگه زیر سایه حق!

چند شب اولم با همدیگه تو همون اتاق خوابیدیم اما بعدش مادرش بهش گفت چه معنی داره دختر ده دوازده ساله پیش باباش بخوابه؟!من به سن و سال این یه شیکم زاییده بودم!

بعد از اون شبا جامو توی اتاق خودش انداخت و شدم کنیز دست به سینه خانم و لحاف تشکم رفت پایین پای خانم!میگم کنیز دست به سینه یعنی کنیز دست به سینه ها! نه اینکه فکر کنین یه مثال دارم میزنم!از صبح که از تو همون رختخوابش با یک پاش بهم میزد و صدام میکرد تا وقتی دوباره رختخوابش رو براش مینداختم و سروشو میذاشت زمین و میخوابید یه ریز خرده فرمایش داشت!عذرا رختخوابا رو جمع کن!عذرا سماور رو روشن کن!عذرا سفره رو بنداز!عذار استکان نعلبکی ها رو بشور!عذرا حیاط رو جارو بزن!عذرا رخت چرک آرو بشور!عذرا واسه مرغا دونه بریز!عذرا بشین سر سبزی!عذرا برنج رو پاک کن!عذرا فلان کار رو بکن!عذرا بهمان کار رو نکردی!عذرا تنبل شدی!عذرا اولا خوب کار میکردی!عذرا از بس که نشستی داری مثل خرس میشی!عذرا...!

بخدا قسم که یه دو دقیقه نمیذاشتن راحت باشم!کار این تموم میشد اون یکی صدام میکرد!کار اون تموم میشد اون یکی فرمایشش شروع میشد!بچه این یکی رو سرپا نگرفته اون یکی جیشش میگرفت!این یکی رو طهارت نگرفته اون یکی خودشو کثیف میکرد!چی بگم چی بگم چی بگم؟چه کشیدم خدا من از دست این مادربزرگ و اون دو تا عمه؟!اینم بگم که مادرش منو نمیزد!یعنی همیشه هر جا میشست میگفت چون عذرت یتیمه من از خدا میترسم و دست روش بلند نمیکنم اما جاش دو تا عمه هام تلافی میکردن!هر وقتم که مادره ازم ناراحت میشد و احساس میکرد باید کتم بزنه و مثلا از خدا میترسید یه اشاره به دختراش میکرد و اونا جای مادرشون زحما میکشیدن و کتکم میزدن که ترس از خدای مادرشون خراب نشه!

گذشت اما نه مثل برق و باد!6 ماهی از ای جریان گذشت!تو اون 6 ماه استراحتم موقعی بود که ده تا دسته سبزی رو میذاشتن جلوم که پاک کنم!این استراحتم بود و تفریحم موقعی که یه گونی برنج یا لپه یا عدس یا هر چیز دیگه رو میدادن بهم که چشم بگردونم!این یکی کارو دوست داشتم هر چند که وقتی بعدش از جام بلند میشدم دیگه نه اون پاها مال من بود و نه اون کمر!تا یه ساعت همونجور دولا میموندم اما برام کیف داشت!یه مجومه بقول ما و مجمعه به قول امرزی آ میذاشتن جلومو و سر گونی برنج رو سر میدادن توش و یه سفارش که تا برمیگردن پاکش کرده باشم و میرفتن!منم سرمو مینداختم پایین و شروع میکردم به کار کردن اما حواسم بود و تا دور و ورم خلوت میشد برنجای مجومه را تختش میکردم و رویاهام شکل میشدن و می اومدن تو مجومه!

یا برنجا رو قصری که مادرم با پدربزرگم توش زندگی میکردن میساختم!شکل مادرم رو که سوار اسب بود و تفنگ دستش بود میساختم!شکل مادرم رو میساختم که ده تا کلفت و نوکر دور و ورشن!اسم عمه هام و مادرشون و پدربزرگتونو و شوهر عمه هام رو میذاشتم رو کلفتا و نوکرا!

برنجارو تخت میکردم رو مجومه مثل اینکه همه جا برف نشسته و وسطش رو راه بندی میکردم و چند تا خونه و دخترا و پسرایی رو که وسط راه دست همدیگر رو گرفتن و دارن میرن!اونوقت خودم آوازهایی رو که مادرم بهم یاد داده بود میخوندم!همیشه م یه مشت ریگ و شن میریختم تو جیبم که اگه یه مرتبه عمه هام اومدن نشونشون بدم که یعنی دارم برنج پاک میکنم!

آره شازده ها!این تفریحم بود!شما میدونین چهل پنجاه کیلو برنج رو چشم گردوندن یعن یچه؟!شماها میدونین ده من سبزی پاک کردن چه معنی ای داره؟!یعنی یه دختر ده دوازده ساله از کله سحر بشینه یه گوشه و تا صلوات ظهر از جاش تکون نخوره!تازه اگه دستش تند باشه!اگر خدای ناکرده می اومدن و میدیدن سبزی آ حیف و میل شده که دیگه واویلا!

یادمه شبا که آخرین وظیفه م یعنی پهن کردن رختخوابا و تنگ آب گذاشتن بالا سر خانم رو به انجام میرسوندم اجازه داشتم زیر پاشون کپه مرگم رو بذارم!نرفته تو جا خواب منو با خودش میبرد!اما دریغ از یه خواب دیدن!آرزوم بود که یه شب مادرم رو تو خواب ببینم اما انقدر خسته بودم که یا اصلا خواب نمیدیدم یا اگرم میدیدم صبح یادم نبود!اونایی م که تک و توک میدیدم و یادم میموند همون کارایی بود که تو روزش کرده بودم!ظرفشوری رختشوری مستراح شوری زمین شوری چیز پاک کردن بچه سرپا گرفتن!

حالا همه اینا رو گل میکنیم و میزنیم به سرمون!اینا همه خوب!اینا همه محبت!اینا همه وظیفه!بدبختی چیز دیگه بود!موقعیکه خسته و مدره عین نعش میرفتم تو رختخواب!من چشمام از زور خستگی وا نمیشد و خانم تازه سخنرانی و نصیحت کردنش گل میکرد اونم چه چیزایی!چه آموزشی!چه پرورشی!تا میخواستم بخوابم میگفت عذرا بیداری؟!خب منم چی میتونستم بگم ؟!یعنی مگه جرات داشتم بگم نه؟!خانمم شروع میکرد!زن باید مطیع و مطاع شوورش باشه!اگه گفت بمیر بمیره!مادر پدر یعنی خدا!یعنی مقدس!وای به روزی که جواب سلامشونو بلند بدی؟!آتیش جهنم الو الو!هیزم نیم سوز خروار خروار!قیر داغ بشکه بشکه!عقرب جرار صد هزار!مار و افعی کرور کرور!

نمیدونم چی جوری و برای چی و از کجا همه اینا رو آماده کرده بودن واسه دختر بچه ای که تو این دنیا برای عمه هاش و مادرشون خوب کار نکنه و کلفت خوبی نباشه یا خدا نکرده براشون پشت چسم نازک کنه و یا زوبنم لال در مورد باباش فکرای بد کنه!طوری برام یه جهنم ساخته بود که اصلا یه تیکه زمین برای بهشت نمونده بود و اگر مونده بود آتیش جهنم همچین زبونه میکشید که تموم درختای بهشت رو میسوزوند و جزغاله میکرد!

یه بهشت کوچیک اندازه یه باغچه و یه جهنم بزرگ اندازه کشورمون!یه بهشت خلوت و خالی و یه جهنم شلوغ و پر و پیمون!بهشتی که درش روی همه بسته بود با دیوارای بلند و یه جهنم با دروازه های واز و بدون دیوار که از سه فرسخی آتیش معلوم بود و برای هر کسی که میمرد جا داشت!بهشتی که با یه کار نابجا و یه کلمه حرف بد از آدم گرفته میشد و جهنمی که با یه عمل کوچیک بد نصیب آدم میشد!بهشتی که برای وارد شدن بهش هیچ امیدی نبود مگه اینکه چشمت رو تموم شادی آ و خوشی آ و لذت آ خنده و استراخت و شوخی و چی و چی و چی ببندی و جهنمی که خیلی راحت واردش میشدی!آزمونی با یک صدم درصد سانش و نودونه و نودونه صدم درصد ناامیدی!دورنمای زیبا و دلفریب!فرشته های فعالی که ده تا ده تا مامور نوشتن کارهای بدمون بودن و یه لحظه چشماشونو هم نمیذاشتن یا نمیتونستن هم بذارن و یه دونه فرشته که همشم بیکار بود برای نوشتن کارای خوبمون که اکثرا کاغذاش سفید و دست نخورده میموند!

قبل از خواب نوید زندگی پس از مرگ!البته دیگه همه مسیر زندگی بعد از مرگ رو مو به مو بلند بودم!تا جون از تنمون میرفت بیرون و یه سوال جواب کوتاه چون تکلیفمون از همون اول معلومه و صاف تو جهنم!یه کارنامه سیاه دستمون و رومون از کارنامه مون سیاه تر منتظر نوبت بودیم که آتیش نصیبمون میشه یا قیر داغ یا هیزم نسوز یا عقرب و مار!

اما به همون خداوندی خدا تو همون عالم بچگی میرفهمیدم که این داره دروغ میگه!یعنی سوادش و فهمش به این چیزا نمیرسه!میدونستم که خداوند اونطوری که این میگه یه خدای نامهربون و بدون گذشت و بخشش نیست!میدونستم که خداوند اگه یه بدی مون رو ببینه ده تا شو ندیده میگیره و میبخشه!اما اون پیرزن ول کن نبود!انقدر میگفت و میگفت تا خودش خوابش بگیره!منم هی چرت میزدم و به مزخرفاتش گوش میدادم و بعدش که خرخرش میرفت هوا کپه مرگم رو میذاشتم تا دوباره یه روز دیگه برام شروع بشه!

بعد از 6 ماه یه روز دیدم عمه هام و مادرشون دارن در گوش همدیگه پچ پچ میکنن!فهمیدم یه خبرایی هس!خبرایی م بود!میخواستن پدربزرگتونو زن بدن!البته دیگه پدربزرگتون فقط شده بود یه پارچه آقا!ثروت مادرم رو حالا دیگه رو کرده بود!چند تا حجره و ملک و درشکه شخصی و چی و چی و چی!دیگه حالا باید از طبقه اشراف براش دختر میگرفتن!همین کارم کردن!یه دفته از شرع پچ پچا نگذشته بود که همه شون شال و کلاه کردن و راه افتادن که برن!دست آخر خانم بزرگ منو صدا کرد و گفت که امشب شام یه جا وعده گرفتمون و دیر برمیگردن.گفت مواظب خونه و باشم و کارامو بکنم و بعدش بگیرم بخوابم تا اونا بیان.بعدشم همه شون گذاشتن و رفتن!ما رو بگی!یه دفعه ترس ورم داشت!یه خونه دردنشت و یه دختر بچه ده دوازده ساله!

گیرگیرای غروب بود!خونه قدیمی م که مثل آپارتمانای امروزی نبودن که!یه حوض داشتن که نگو!در و دیوارای قدیمی و آجری بلند!زیرزمینای تاریک که هر کدوم هفت هشت تا پله میخوردن و میرفتن پایین!حیاط بزرگ!هشتی های ترسناک!اینا همه به کنار تاریکی!تو اون خونه به اون بزرگی دو تا دونه چراغ نفتی روشن بود که نزدیک خودشونم به زور روشن میکردن!حالا حساب کنین که من اون موقع چه حالی داشتم!تا اون روز تو خونه تنها نمونده بودم!یعنی هیچوقت اون خونه خالی نمیموند!اون شبم همه شون رفته بودن خواستگاری و نمیخواستن منو ببرن!برای همینم گذاشته بودنم خونه!

آقای که شما باشین اولش یه خرده ترسیدم اما بعدش زود چراغ نفتی رو برداشتم و رفتم تو اتاق خانم و رختخوابارو انداختم و رفتم زری لحافم و چشماشو بستم!حالا یه چیزایی اومد جلو چشمم و تو ذهنم بماند!شانسی که داشتم این بود که انقدر خسته بودم و تا سرمو گذاشتم زمین خوابم برد.

از فرداش کم کم ماجرا روشن شد و معلوم شد که بعله!پدربزرگتون قراره دختر یه تاجز بزرگ بازار رو بگیره.دیگه تو خونه چه خبر بود خدا میدونه!هر کی دنبال کار خودش بود و تموم کار افتاده بود گردن من!منم که دیگه جون نداشتم تنهایی اون خونه رو بگردونم اما چی میتونستم بگم؟!باید مثل قاطر کار میکردم!برو بیاهام شروع شده بود.این میرفت اون می اومد!اون میرفت این می اومد!پیغمو و پسغوم تا اینکه قرار شد که خونواده اونا بیان خونه ما مهمونی.

لباس نوآ از تو صندوقخونه در اومد!دیوار اتاق دوغ آب شد!آب حوض عوض شد!شیشه ها پاک شد و پرده ها شسته شد و خلاصه خونه شد مثل گل!همه اینارو هم غیر از دوغ آب اتاق کی کرد؟!کنیز مفت و مجانی خونه عذرا خوانم!دیگه آخری آ اصلا نمیفهمیدم این تن و بدن مال منه یا کس دیگه!سیندرلا کیه؟!عذرا!عذرا!اگه والا دشمن منو به اسیری برده بود انقدر ازم کار نمیکشید که اینا میکشیدن!دست آخرم که شب مهمونی رسید از یه ساعت قبلش منو کردن تو یه اتاق و بهم گفتن اگه صدام در آد تیکه تیکه م میکنن!منم که صدایی نداشتم ازم دربیاد!رفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم!سرمو گذاشتم به دیوار و گریه کردم!عجب سرنوشتی برام رقم خورده بود!یه روزی پدربزرگم برای اینکه نکنه ثروتش رو ازش بگیرن از دست سرخ آ فرار کرده بود و اومده بود اینجا!غافل از اینکه همه ثروتش به باد رفت و هم چون خودش و دخترش!حالام نوبت نوه اش بود!

خلاصه انقدر گریه کردم تا از حال رفتم.نه تاریکی رو فهمیدم و نه گشنگی و نه تشنگی رو!فقط از زور خستگی از حال رفتم و چه خوابی م کردم!حداقل اون مهمونی برای من این حسن رو دشت که تونستم چند ساعت بیشتر بخوابم!چند سال پیش این سریال اوشین رو میدیدم!هر بارم که میدیدم زار زار گریه میکردم!درست عین روزگار خودم بود!

خلاصه دردسرتون ندم!بعد از حدود یه ماه رفت و اومد عروسی سر گرفت و توران خانم رو آوردن خونه!چه جشنی!چه مراسمی!همه جا رو گل زده بودن!سه شب مطرب اونجا میزد و میکوبید!میگم مطرب سوء تفاهم نشه!همه شون هنرمند بودن اما اون وقتا شعور آدما این بود دیگه!به این گروهای هنری میگفتن مطرب!جاشونم محله سیروس بود که بهش محله کلیمی آ میگفتن!

منم بدم نمی اومد!هر چند که کارم چند برابر شده بود اما وقتی دسته مطربا میاومد خیلی کیف میکردم!مخصوصا وقتی که با یکی شون به اسم شهناز ضربی اشنا شدم و فهمیدم که مسیحیه!اونم وقتی فهمید من مسلمون نیستم و مسیحی م از تعجب داشت شاخ در می آورد تو اون شبام که میاومدن اونجا زندگیمو از سیر تا پیاز براش تعریف کردم!نور به قبرش بباره چقدرم برام گریه کرد!چقدر غصه مو خورد!اون موقع بود که فهمیدم همه آدمام بد نیستن!

خلاصه شبا تا بعد از نصف شب اونجا بزن و بکوب بود!دسته مردا تو مردونه که تو قسمت بیرونی بود و دسته زنا تو زنونه که اندرونی بود .عروس خانم که اسمش توران خانم بود بد نبود!یعنی خوشگل نبود اما زشتم نبود!دیگه تو اون شبام کسی کاری به کارم نداشت!یعنی تو اتاق حبسم نمیکردن چون انقدر آدم تو خونه بود که کسی به کسی نبود و نمیفهمید من کی ام !بعدا فهمیدم که به توران خانم نگفتن که پدربزرگتون یه دختر از زن اولش داره!حالا این توران خانم کیه؟!حتما خودتون فهمیدین!مادربزرگتون!از من چیزی بزرگتر نبود!اونموقع که من ده دوازده سالم بود اون شونزده هفده سالش بیشتر نبود!

خلاصه توران خانم را با چه دبدبه و کبکبه ای آوردن خونه و واقعا سه روز و سه شب براش جشن عروسی گرفتن!منم همونجور کار میکردم چشم ازش برنمیداشتم بطوریکه هر بار نیگاش اتفاقی می افتاد طرف من میدید که دارم نگاهش میکنم!البته از دور چون نمیذاشتن نزدیکش برم!حتما اونم وقتی با اون لباسا که تنم بود منو میدید فکر میکرد که کلفت اون خونه ام!حقم داشت بیچاره!

کار میکردم و دور ورم رو نگاه میکردم و یاد حرفای یکه مادرم از عروسی ش میزد می افتادم!برای اون بدبخت چه کردن و برای این یکی چه میکنن!شب عروسی اون چه جوری بود و شب عروسی این چه جوری!مادر بیچارم تک و تنها تو دست این قوم اسیر بود و راه نجاتی م نداشت و چه به روزش آوردن!

بغض گلومو گرفته بود!انگار تموم غم عالم ریخته بود تو دل من!نیگا میکردم و یاد مادرم می افتادم!نیگا میکردم و یاد خودم می افتادم!نیگا میکردم و هر دقیقه کینه م نسبت به پدربزرگتون و عمه هام و مادرش زیادتر میشد!انگار همین کینه باعث شده بود که تو چشمام برق نفرت بشینه!طوریکه توران خانم هر دفعه منو نیگا میکرد اخماش میرفت تو هم!اولا خیلی کم چشمش به من

 

آخر 439

می افتاد اما هر چی می گذشت انگار کنجکاوتر می شد و بیشتر نیگام می کرد بطوریکه از شب دوم خودش چشم مینداخت و منو لای آدمایی که اونجا بودن پیدا می کرد و نیگام می کرد!

بالاخره این جشن م تموم شد و غریبه ها رفتن و موندن چند تا از نزدیکای عروس و دو سه شب بعدش ، اونام رفتن! دیگه تو خونه همون آدمای قبلی موندن و یه تازه وارد که همون عروس خانم بشه. منم سرمو داده بودم به کار خودم. یعنی دلم نمی خواست کاری بکنم که جلو توران خانم عمه هام بهم فحش بدن یا کتکم بزنن یا زندانی م کنن! غرورم اجازه نمی داد! آخه وقتی چاک دهن شونو وا می کردن، حرفای بدی از دهن شون درمی اومد که طاقت شنیدنش رو نداشتم! حالا اگه به خودم می گفتن عیب نداشت و نحمل می کردم اما وقتی به مادرم می گفتن خیلی خیلی ناراحت می شدم!

خلاصه سرم به کارم گرم بود که یه مرتبه در اتاق توران خانم واشد و اومد بیرون! یه لباس قشنگ پوشیده بود و چارقدم سرش نبود! دهن همه از تعجب وامونده بود! برگشتم طرف عمه هام و مادرشون که دیدم اخمای همه شون رفته تو هم اما جیک شون درنمی آد!

توران خانم یه نگاهی به دور و ورش کرد و بعد صدا زد و گفت: "عذرا خانم، عذرا خانم!" سرمو برگردوندم طرفش! باور نمی کردم که یه نفر تو اون خونه منو خانم صدا کنه! زود رفتم و سلام کردم که جوابم رو داد و گفت دستتون خالیه؟ گفتم بعله که گفت بی زحمت یه دقیقه بیاین تو اتاق من یه خرده کار باهاتون دارم!

یه چشم گفتم و اومدم اون طرف که پله ها بود و رفتم تو ایوون و رفتم جلو اتاقش! حالا اتاقش کدوم بود؟! همون اتاق مادرِ خدابیامرزم!

کفشامو درآوردم و رفتم تو و یه نیگا کردم. از روزی که خانم بزرگ دیگه نذاشته بود اونجا پیش پدربزرگتون بخوابم دیگه پامو تو اون اتاق نذاشته بودم! نمی دونم چی شد که یه مرتبه زدم زیر گریه! یعنی چی شد که معلومه!اونجا اتاق مادرم بود ! چه شبایی که اونجا تا صبح بغل مادرم نخوابیده بودم! چه شبایی که بغلم نَنِشسته بود و برام قصه نگفته بود! چه شبایی که من اونجا سرمو رو پاهایش نذاشته بودم و ناز و نوازشم نکرده بود! چه شبایی که برام از کشورش و گذشته ش حرف نزده بود! چه شبایی که صورتش رو رو متکا نذاشته بود و زار زار گریه نکرده بود!

هر کاری می کردم نمی تونستم جلوی گریه م رو بگیرم! همینجوری اشک از چشمام می اومد پائین! توران خانم روش اون طرف بود و داشت از تو یه صندوق یه چیزایی درمی آورد و حواسش به من نبود! یه دفعه برگشت و دستش رو دراز کرد طرف من و گفت "بیا عذرا خانم! این چند شبه..." یه مرتبه چشمش افتاد تو صورت من و تا دید دارم گریه می کنم بقیه رفش رو شل و آروم گفت "خیلی زحمت کشیدی!" بعد یه دفعه اومد جلو من و بغلم کرد و گفت " چته؟! این چه جور گریه کردنه؟! این چه جور نگا کردنه؟! با اون چشمات منو این چند روزه کُشتی!"

راست می گفت! یعنی از نیگا کردنم خبر نداشتم اما از گریه م چرا! همچین گریه می کردم که تموم لباسش خیس خیس شد! زود سرمو کشیدم عقب و گفتم هیچی توران خانم! ببخشین! همینجوری گریه م گرفت! امری داشتین باهام؟! دستمو گرفت کشید تهِ اتاق و گفت بیا بشین ببینم! گفتم باید برم! کار دارم! گفت مگه من میذارم ؟! تا نفهمم تو کی هستی و چرا اونجوری منو نیگا می کنی و چرا اینجوری گریه می کنی نمیذارم پات رو از در این اتاق بذاری بیرون! بعد دستش رو دراز کرد طرفم . دیدم یه گُلِ سرِ قشنگ تو دست شه! اشک هامو پاک کردم و خندیدم که گفت " صدات کردم که هم اینو بهت بدم و هم ببینم تو کی هستی؟ " گل سر ور ازش نگرفتم و فقط بهش گفتم همونکه به یاد من بودین برام کافیه! این محبت شما دلمو گرم کرد! دستتون درد نکنه خانم! گفت تو کی هستی دختر؟ گفتم یه غریب اینجا! گفت غریب اینجا یعنی چی؟! گفتم یه آدم بی کس! گفت نمی فهمم! گفتم من دیگه جونِ کتک خوردن ندارم! ازم چیزی نپرسین! گفت یعنی چی؟! سرمو انداختم پائین که گفت بابات کیه؟ گفتم یه نامرد! گفت مادرت؟! گفتم یه فرشته! گفت اسمش چیه؟! گفتم ناتاشا! گفت چی؟! گفتم ناتاشا گفت ناتاشا؟! گفتم آره.گفت کجائیه؟ گفتم روسی! گفت مادرت روسه؟! گفتم بعله! گفت بابات چی؟! گفتم نه! گفت حالا دیگه اصلا نمیذارم از اتاق بری بیرون !همینجا یم شینی و قشنگ برام می گی که تو کی هستی و اینجا چیکاره ای!

تو همین موقع از بیرون عمه کوچیکم داد زد عذرا عذرا! برگشتم یه نیگا به توران خانم کردم و گفتم این صدا یعنی اینکه اگه یه کلمه دیگه با شما حرف بزنم ، هم فحش می شنوم هم کتک می خورم و هم زندانی می شم! گفت این کارا رو کی باهات می کنه؟! گفتم همه شون! گفته آخه چرا؟! تو که اندازه سه نفر کار می کنی ! برای چی اذیتت می کنن!؟ گفتم چی بگم؟!

یه مرتبه در اتاق واشد و عمه کوچیکم امد تو که توران خانم برگشت طرفش و تا عمه م اومد حرف بزنه گفت کی به شما اجازه داده همینجوری سرتو بندازی پایین بیای تو؟! مگه اینجا طویله س !؟

اینو که گفت عمه کوچیکم به پته پته افتاد و زود رفت بیرون و در رو بست که توران خانم عصبانی برگشت طرف من که یه چیزی بهم بگه اما یه مرتبه سرم رفت طرف سینه ش و گرفتمش تو بغلم و زار زار گریه کردم! اونم افتاد به گریه! حالا هی گریه می کرد و می خواست سرِ منو از رو شونه هاش بلند کنه که بپرسه جریان چیه ! منم ولش نمی کردم که گفت سرتو بلند کن ببینم آخه! دارم دیوونه می شم ! اینجا چه خبره!؟ تو کی هستی؟! گفتم تروخدا بذار یه دقیقه سرم رو سینه ت باشه!

دوباره بغلم کرد ! حالا اون گریه بکن و من گریه بکن! یه مرتبه سرمو ورداشتم و دولا شدم و دتسش رو ماچ کردم که زود دستش رو کشید و گفت ترو خدا بگو تو کی هستی؟! گفتم دستت درد نکنه! خوب نوک ش رو چیندی! اگه از همین الان جلو اینا درنیای، تیکه تیکه ت می کنن! گفت غلط کردن! منو تیکه تیکه کنن؟!گفتم آره ! با مادرمم همینکارو کردن! تروخد مواظب خودتون باشین! گفت بشین ببینم! پدرشونو می سوزونم ! بشین!

گرفتم نشستم که گفت حالا گریه ت رو تموم کن و بگو ببینم تو کی هستی!؟ از هیچی م نترس! من اینجام! گفتم شما که نباشین بیچاره م می کنن! گفت سگ کی باشن ؟! نترس! بگو! گفتم من روس م! مسلمونم نیستم! اما تروخدا به اینا نگین که من مسلمون نیستم ! مادرمو سر همین کشتن! گفتن مادرتو اینا کشتن!؟ گفتم آره! همینجا! تو همین اتاق! همین گوشه! همین عمه! همین خانم بزرگ! ریختن سرش و انقدر زدنش که تا صبح نکشید ! گفت چرا؟! گفتم چون داشت با خدا حرف می زد! چون داشت به زبون خودش خدا رو صدا می کرد!

یه مرتبه برگشتم و گوشه اتاق رو نیگا کردم! همونجایی که مادرم تا صبح زانوش رو گرفته بود تو بغلش و جون داد! اونم برگشت همونجا رو نیگا کرد! نمی دونم بهتون چی بگم! می دونم باور نمی کنین اما من مادرم رو دیدم! خب می گیم من چون اون شب یادم بود برام تداعی شد اما توران خانم چی!؟ اون که از چیزی خبر نداشت ! اما به همون خدا قسم که اونم مادرمو دید! تو همون وضع دید! می دونین از کجا اینو می گم؟! چون یه لحظه که تو چشمای مادرم نیگا کردم دیدم داره توران خانم رو نیگا می کنه! برگشتم طرف توران خانم که دیدم اونم داره مادرمو نیگا می کنه! یه مرتبه توران خانم زد زیر گریه و منو گرفت تو بغلش! همینجوری گریه می کرد و منو تو بغلش فشار می داد! شاید ده دقیقه همینطور دو تایی تو بغل همدیگه بودیم! تنِ توران خانم شده بود عین یخ! رنگش سفید عین دوغ آب دیوار! همچین ترسیده بود که منو ول نمی کد! مثل بید می لرزید! ده دقیقه ای که گریه کردم خودم دیدم که برگشت طرف اون گوشه ی اتاق رو نیگا کرد! اما این دفعه یه نفس بلند کشید و گفت " لااله الا الله " و همونجور موند! شاید پنج شیش دقیقه تکون نخورد! بعدش گفت جریان رو برام تعریف کن! منم همه رو براش گفتم! خوب که به حرفام گوش کرد، تکیه ش رو داد به دیوار گفت پس تو دختر شوهرمی؟! گفتم کلفت شونم ! دختر چیه؟! والّا با کلفت یان کاری رو که با من می کنن نمی کنن! با اسیر این کارو نمی کنن! گفت پس این ثروتی که اینا دارن مال مادر توئه؟! گفتم آره! گفت از کجا بدونم؟ گفتم سند دارم! گفت چیه؟! گفتم بعدا بهتون نشون می دم! گفت یه کاری برام می کنی؟ گفتم با دل و جونم! گفت اون اتاق پنج دری رو یه دست بکش من برم توش. اینجا کوچیکه! گفتم رو چشمم اما خودتون به اینا بگین! گفت می گم. پاشو بریم بیرون. گفتم فقط ترو خدا نگین که من بهتون حرفی زدم! گفت خیالت راحت باشه!

دوتایی بلند شدیم و اومدیم بیرون. عمه هام و مادرشون یه گوشه حیاط واستاده بودن و با همدیگه پچ پچ می کردن که ما رفتیم تو ایوون و توران خانم داد زد و گفت خانم بزرگ! با اجازه تون این بچه می ره پنجدری رو نظافت کنه برای من! خانم بزرگ اومد جلو و یه خنده ای کرد و آروم گفت مگه تو این اتاق ناراحتی توران خانم؟ توران خانمم گفت ناراحت نه اما راحتم نیستم! بعدش برگشت طرف من و گفت: عذرا خانم یه زحمت بکش و اون اتاق رو تر و تمیز کن تا یه ساعت دیگه که دده خانم اومد ، با همدیگه اسباب اثاثیه رو بکشیم اونجا. بعدشم بدون اینکه به اوتا محلّ سگ م بذاره رفت طرف اتاقش که خانم بزرگ گفت "ببخشین توران خانم جون! اگه ناراحت نمی شی می خوام بگم یه چارقد بنداز سرت!" توران خانم برگشت طرفش و گفت "برای چی" خانم بزرگم همونجور آرام و با ملاحظه گفت " بالاخره زن باید رو بپوشونه دیگه!" توران خانمم همونجور که بر می گشت طرف اتاقش گفت " از کی ؟ از در و دیوار؟!"

بعدشم رفت تو اتاق و دَرَم پشتش بست!خانم بزرگ حسابی سنگِ رو یخ شد و زیر لبی یه چیزی گفت و برگشت پیش عمه هام که که داشتن چپ چپ به پنجره ی اتاق توران خانم نیگا می کردن! منم معطل نکردم و رفتم طرف پنجدری و رفتم توش و شروع کردم به نظافت ! از جون و دل براش کار می کردم! یه ساعتم بیشتر نکشید که اتاق شد مثل یه گل. یه خرده بعدشم یه خانمهکه دایه ی توران خانم بود اومد و یه سلام علیک با اونا کرد و رفت تو اتاق توران خانم و نیم ساعت بعد اومد بیرون و رفت و شاید دو ساعت بعد برگشت و با توران خانم و من رفتیم تو پنجدری و توران خانم گفت هر چی اثاث اونجاس بذاریم تو ایوون! خودشم رفت تو ایوون واستاد و دستاشو زد به کمرش و تا ما چند تیکه اثاث رو اوردیم بیرون، بلند به خانم بزرگ اینا گفت " خانم بزرگ قربون دستتون، این آت و آشغالا رو یه جا جابدینو الان آقاجونم اینا جاهازمو می آرن! اینا رو نبینن بهتره! آقاجونم بداخلاقه! یه دفعه یه چیزی از دهن ش در می ره باعث کدورت می شه!

خانم بزرگ اینا رو شنید، کجا گذاشتش و کجا ورداشتنش! لب ش همچین کلفت شد که اصلا نمی تونست یه کلام حرف بزنه ! فقط به عمه هام اشاره کرد که برن اثاث رو بیارن پائین! خودشم رفت تو اتاقش و در رو بست! منم زود رفتم تو اتاق و بقیه اسباب اثاثیه رو اوردم بیرون که نیم ساعت بعد درِ اندرونی وا شد و یه عده یالله یالله کردم و با چند تا طبق کش و مطرب و چی و چی و چی اومدم تو! خونواده ی توران خانمم باهاشون بودن! دیگه چه خبر شد اونجا! عمه هام و مادرشون جلو اینا موش بودن! پدر، مادر، خواهر ، برادر، عمو، خاله، عمه ف فک و فامیل! یه ایل بودن! همه م وضع شون خوب! مادرش طلا ریخته بود تو دستش از اینجا تا اینجا! جواهر از گردن خواهرش بالا می رفت! برادرش انقدر قد بلند بود که از در تو نمی اومد! باباش که یه ابروش رو انداخته بود بالا و جواب سلام هیچکدوم رو نمی داد! فقط وقتی توران خانم یه چیزی در گوشش گفت، آروم اومد طرف من و یه دستی رو سرم کشید و از جیب ش یه قرونی که اون موقع خیلی پول بود درآورد و داد به من!

خلاصه جاهاز توران خانم رو با چه مراسمی آوردن و همه ور چیندن تو حیاط و یه ساعتم اونجا موندن و همه شون رفتن جز مادرش و خواهرش و خاله هاش و همین دده خانم! عمه م یه سینی چایی آورد و خانم بزرگ میوه و شیرینی و تعارف و این حرفا شروع شد و زود اون عمه م یه فرش انداخت یه گوشه ایوون و خونواده ی توران خانم رفتن بنشینن که توران خانم یه اشاره به مادرش کرد و دوتایی رفتن تو اتاق توران خانم و یه یه ربعی اونجا بودم و بعدش برگشتن بیرون و اونام نشستن که مادر توران خانم رو کرد به خانم بزرگ و گفت والا یه صحبتایی از در و همسایه به گوش ما خورده! خانم بزرگ هول شد و گفت: چه صحبتی خانم؟

مادر توران خانمم گفت خانم بزرگ این دختر کیه؟ نوه ی شماس؟! چرا قبلا نگفتین؟! خانم بزرگ به تته پته افتاده بود گفت این اصلا به شما کاری نداره که! فکر کنین بچه ی خودمه! اینو که گفت اخمای همه رفت توهم و ساکت شدن و یه خرده بعدمادر توران خانم بلند شد و از اندرونی رفت بیرون. یه ساعت یه ساعت و نیمی نگذشته بود که تو بیرونی سر و صدا شد و مادر توران خانم اومد تو اندرونی و تا رسید بلند گفت " فعلا دست به جاهاز نزنین تا باباش تکلیف رو معلوم کنه" بعدشم خودش اومد و نشست پیش توران خانم و یه اشاره به دده خانم کرد که اونم رفت تو بیرونی. اینام همینجوری نشستن و یه کلمه با کسی حرف نمی زدن ! تو بیورنی، محشر کبری بود! بعدش در اندرونی واشد و چندتا یاالله گفتن و بابای توران خانم و برادرش و عمو و دایی ش با پدربزرگ تون اومدن تو اندرونی و یه اشاره کردن به مادر و خواهر و خاله های توران خانم و اونام رفتن تو پنجدری و پشت سرشون باباش اینام رفتن. بیرون پدر بزرگ تون مونده بود و هی تو حیاط راه می رفت! معلوم بود که حسابی حالش رو جا آورده بودن! از گوشه لب ش خون می اومد! دلم خنک شده بود! توران خانم دیگه مثل مادر من بی کس نبود ! عمه اینام جیک شون در نمی اومد! یه خرده که گذشت توران خانم اومد بیرون و منو صدا کرد و با خودش برد تو اتاق. تا رفتم تو، ترس ورم داشت که توران خانم یه دستی کشید به سرم و گفت "نترس عذرا خانم! چیزی نیس!"

رفتم یه گوشه و سرمو انداختم پایین که بابای توران خانم گفت "دخترجون ما تازه فهمیدیم که تو کی هستی! الان م دیگه کار از کار گذشته! اگر چه من اون مرتیکه رو ول نمی کنم! پدر همه شونو درمی آرم" بعد شروع کرد به داد زدن و فحش دادن! طوری که همه ی بیرونی آ بشنون!

خوب که فحش هاشو داد برگشت طرف من و گفت " توام حواست باشه! دور و ورِ دختر من نمی پلکی! فهمیدی؟!" سرمو بلند کردم و گفتم یعنی نرم پیش توران خانم؟ داد زد و گفت نه! گفتم چشم. فقط اگه کاری داشتن یه صدا منو بزنن! گفت کاری با تو ندارن که! گفتم چشم، اگه خودشون خواستن می رم!یه قدم اومد جلو من و گفت خودشون نمی خوان ! گفتم چشم! گفت پا تو بذاری تو اتاق ش قلم پاتو میشکونم! فهمیدی!اگه بفهمم اذیتش کردی...

یه مرتبه دستش رو آورد بالا دستامو گرفتم رو سرم و گفتم نزنین آقا! من اصلا دیگه طرف توران خانم نمی رم!امروزم خودشون صدام کردم! گفت الان نمی زنم ت اما اگه کاری بکنی می زنمت! گفتم به خدا من تو این خونه هیچکس رو اذیت نمی کنم! اصلا با کسی حرف نمی زنم! کسیم با من حرف نمی زنه! من فقط کاراشونو می کنم! کارای توران خانمم می کنم! اگه دل شون بخواد! گفت تو الصا یه مرتبه از کجا پیدا شدی؟! سرمو بلند کردم و گفتم نمی دونم آقا! ببخشین تروخدا! اگه من دیگه به توران خانم نیگا کردم هر کاری خواستین باهام بکنین! به خدا من خیلی دوست شون دارم! اصلا نمی خوام اذیت شون کنم! مگه نه توران خانم؟! تروخدا بهشون بگین شما خودتون امروز صدام زدین! بیاین! این پول تونم پس بگیرین! من اصلا پول نمی خوام!

دست کردم جیب م و یه قرونی نقره رو درآوردم و گرفتم جلو بابای توران خانم که یه مرتبه صدای لااله الا الله و اعوذ بالله و استغفرالله بلند شد و یه دفعه مادر توران خانم گفت آقا!آقا!آقا! بچه یتیم جلوته ها! بترس!

اینو که گفت بابای توران خانم که خیلی عصبانی بود یه مرتبه رفت یه گوشه ی اتاق و پشتش رو کرد به ما و از جیب ش یه دستمال درآورد و برد طرف صورتش !

توران خانمم اومد طرف من که زود خودمو کشیدم عقب و گفتم تروخدا نه تورا خانم! بعد برگشتم و با ترس به باباش نیگا کردم! چاهام می لرزید! همچین دوره ام کرده بودم که از ترس داشت نفس م بند می اومد! دندونام داشت می خورد بهم! چیزی نمونده بود که خودمو خراب کنم! مادر توران خانم که وضع منو دید یه مرتبه حالش بد شد و رفت طرف شوهرش و با یه حالت بد گفت " آقا! از دلش زود دربیار تا آتیش نیفتاده تو زندگی مون!"

اینو که گفت بابای توران خانم برگشت طرف من و اومد جلو که منم از ترس م یه قدم رفتم عقب و خوردم به توران خانم! باباش اومد جلوتر و گفت " نترس باباجون! کسی با تو کاری نداره که!" بعد دست کرد تو جیب ش و یه پنجزاری درآورد و گرفت جلو من که دستامو بردم پشتم و گفتم " نه آقا ! نمی خوام ! تازه این چول تونم هس!" یه کم سبیلاشو گرفت لای دندون ش و گفت اسمت چیه دختر جون؟ گفتم لیا گفت چی؟! گفتم لیا گفتن مگه اسمت عذرا نیست؟! گفتم اینا بهم عذرا می گن! مادرم اسممو لیا گذاشته! گفت مادرت رو اینا کشتن؟! گفتم نه آقا! مادرم مریض شد خودش مرد! گفت راست بگو! گفتم راست می گم آقا! گوشه اتاق مرد! گفت چرا؟! هیچی بهش نگفتم و فقط نیگاش کردم که نشست جلوم و گفت اینا اذیتت می کنن؟! گفتم نه آقا! باهام خیلی خوبن! خیلی بهم مهربونی می کنن!

یه نیگایی به من کرد و یه دستی به ریش و سبیلش کشید و بلند شد و گفت خیلی خب! حالا برو! گفتم کجا برم آقا؟! گفت هرجا که هر روز می ری! برو بازی کن! گفتم آقا من هیچوقت بازی نمی کنم! گفت پس چیکار می کنی؟ گفتم کار می کنم! گفت خب برو به کارت برس! گفتم امروز باید حیاط رو جارو می زدم که جاهاز توران خانم رو الان چیندن توش! برم مستراح رو بشورم؟

اینو که گفتم یه مرتبه دیدم گلوش اندازه یه سیب باد کرد! اومد حرف بزنه نتونست که برادر توران خانم اومد جلو من و گفت مستراح شستن کارِ تو نیس که! گفتم چرا آقا! برین مستراح رو ببینین! مثل گُله! هر روز خودم می شورمش! توران خانم حتما دیدن!

هنوز جمله ی آخری رو نگفته بودم که مادر توران خانم چادرش رو کشید تو صورتش و شروع کرد گریه کردن! بابای توران خانمم تند رفت طرف درِ اتاق و وازش کرد و رفت بیرون! برادرشم پشت سر باباش رفت و تا رسید تو حیاط بلند گفت " عجب آدمای بی غیرتی پیدا می شن!"

منم که دیدم اینا رفتن، زود از اتاق اومدم بیرون و دوییدم تو حیاط و رفتم دمِ مطبخ و رو پله هاش نشستم! یه خرده بعدشم توران خانم اینا شروع کردن به چیندن جاهازش و یه ساعت از ظهر رفته، کارشون تموم شد و هر چی خانم بزرگ اصرار کرد که برای ناهار بمونن ، نموندن و رفتن خونه شون.

اون روز گذشت و شبش رسید و وقت خواب. طبق معمول رختخوابا رو تو اتاق خانم بزرگ انداختم و خودم رفتم تو جام اما تازه خوابم برده بود که یه مرتبه دیدم نفس م بالا نمی آد ! چشمامو که وا کردم دیدم عمه کوچیکم دهن م رو گرفته و اون یکی عمه م دستامو و خانم بزرگم پاهامو! تکون نمی تونستم بخورم! اصلا نمی دونستم چرا دارن اینکارو می کنن! فقط با چشمام بهشون التماس می کردم و از تو گلوم یه صدایی مثل ناله درمی آوردم که یعنی تروخدا اذیتم نکنین! تروخدا ببخشین! هر چند که نمی دونستم چی رو باید ببخشن اما با همون صدا، عین یه بچه گربه ناله می کردم که منو ببخشن اما کی به ناله ی من گوش می کرد! همه شون با همدیگه حرف می زدن! آروم آروم که نکنه صدا بره تو اتاق توران خانم! هر کدومم یه چیزی می گفتن!

"پتیاره خانم حالا واسه ما سوسه می آی؟! میتِ سگ کافر حالا چغولیِ ما رو می کنی؟! حالا واسه ما پشت و پناه پیدا کردی؟! الان که فرستادیمت لا دسِّ ننه...می فهمی دیگه کجا زبونت رو نیگه داری!..خان هار شدی!؟ شیکمت گوشت نو بالا آورده؟! حالا می بینی!" هر چی ناله کردم فایده نداشت! یه تیکه کهنه تپوندن تو دهن م و دست و پامو گرفتن و بردنم طرف زیرزمین و در رو واکردن و بردنم تو و با طناب از پشت دست و پامو بستن و ولم کردم اون وسط و در رو روم قفل کردن و رفتن!

راست می گفتن! شیکمم گوشت نو بالا آورده بود! شیکم من که از لاغری داشت می چسبید به پشتم! شیکم دختربچه ای که تا سرِ غذا می خواست دو تا لقمه اضافه تر بخوره سیر بشه، هر کدوم یه متلک بهش می گفتن!" کاه از خودت نیس! کاهدون که از خودته! مگه داری تو ... دشمن ت می کنی؟! داری میترکی گامبو!"

خلاصه منو تو تاریکی و سرما ول کردن و رفتن! چشمامو بسته بودم و وا نمی کردم! می دونستم وقتی چشمام به تاریکی عادت کنه چی می بینم! برای همین وازشون نمی کردم! زیرزمین پرِ موش بود! اونم چه موشایی! هر کدوم اندازه یه بچه گربه! عقرب داشت هر دوم انقدر! نفس م از ترس بند اومده بود!

با زور کهنه ای رو که تو دهنم تپونده بودن، تف کردم بیرون که بغل گوشم صدای خش خش شنیدم! با اینکه می ترسیدم اما یواش لای چشمامو وا کردم! چی دیدم خدا!!

درست یه وجبی صورتم یه موش سیاه واستاده وبد و زل زده بود به من! دیگه دست خودم نبود! خلاف ادب همونجا خودمو خیس کردم! شماها نمی فهمین من چی می گم! یعنی خب مرد جماعت از موش و سوسک و مارمولک و این چیزا نمی ترسه اما زن چرا! اونم چقدر!! هر چند اگه شماهام تو اون سن و سال ، اون وقت شب با اون وضع تو یه زیرزمین که اونوقتا بهش انبار می گفتن زندانی می شدین، شایدم از من بیشتر می ترسیدین! باید حتما براتون پیش بیاد تا بفهمین! من دست و پا بسته افتاده بودم رو زمین و جلو صورتم یه موش بزرگ و سیاه که چشماش تو تاریکی برق می زد، واستاده بود و منو نیگا می کرد! سیبیلاش همچین می لرزید که رعشه انداخته بود تو تنم! هیچ کاری م نمی تونستم بکنم! فقط یه چیزی یادم افتاد! یه دعایی که خانم بزرگ هر شب قبل خوابش می خوند و می خوابید! منم اون شب فقط تونستم همین کارو بکنم! عجیب اینکه جونورا از آدما انسان تر و با رحم تر و مروت تر وبدن و وقتی دیدن یه دختربچه یه گوشه افتاده و ازشونم می ترسه و از ترس خودشو خراب کرده، از خورد و خوراک اون شب شون گذشتن و خزیدن تو سوراخ شون! بازم به معرفت شما حیوونا! بازم به رحم شما حیوونا!

به جون هر سه تامون قسم که وقتی لای چشمم رو وا کردم و چشمای موشه رو دیدم دیگه مات شد بهش ! حس از تنم رفت! دلم می خواست داد بزنم اما نه جون تو تن م بود و نه جراتش رو داشتم! می دونستم تا صدا ازم بلند بشه و عمه هام می آن تو زیرزمین و حسابی حالم رو جا می آرن!

یه مرتبه زدم زیر گریه! آروم آروم و بی صدا گریه کردم و یواش اینو خوندم!

ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!

ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!

"بعد یه سیگار روشن کرد و یه پک بهش زد و گفت"

- نمی دونم از من ترسیدن ؟! فهمیدن! رحم کردن! نمی دونم! فقط همینو می دونم که همون موش سیاهه که جلو صورتم بود، آروم برگشت و رفت! پشت سرش رو هم نیگا کردم دیدم رو در و دیوار و رو اسباب اثاثیه ها و گوشه دیوار خلاصه همه جا موش لول می زنه! اما همه شون پشت سرِ موش سیاهه، یکی یکی آروم برگشتن و رفتن تو سوراخ شون! شاید خواستن بگم که ما مثل

آدما بی صفت و طالم نیستیم!

"یه پک دیگه کشید و چشماشو بست و زیر لب گفت"

ذلکا ذلیلکا- کمربسته- خلیلکا-جونورا- نجنبینا- نلولینا- تا فردا آفتاب بزنه!

"بعدشم بلند شد و فنجونا رو جمع کرد و گذاشت تو سینی و رفت!

یه چند دقیقه بعد با یه سینی چای برگشت و یکی یه دونه به ما داد و خودشم یکی ورداشت و نشست و گفت"

- توران خانم یه سال بعد زایید و سال بعدشم همینطور. دو تا پسر شیره به شیره! باباهای شما! منم کمکش کردم. اون خدابیامرز سعی می کرد که هر روز دو. سه ساعت منو ببره پیش خودش که یه نفسی بکشم . اما خب بالاخره اونام خواهرشوهراش و مادرشوهراش بودن و نمی تونست زیاد باهاشون در بیفته! یه خرده ای کارم راحت تر شده بود اما هنوزم برنامه های سابق برام بود1 اما حداقل یه امید داشتم!امیدم به توران خانم بود و باباهاش ما که منو با صدای بچه گونه آبجی صدا می کردن! همه ش به خودم دلداری می دادم که یه روز اونا بزرگ می شن و وقتی بفهمن من چه سختی هایی کشیدم و چه بلاهایی سرم اومده، یه جوری جبران می کنن اما افسوس و صد افسوس!

بگذریم!خلاصه چندسالی این وصع بود تا اینکه توران خانم دیگه نتونست با مادرشوهر و خواهرشوهراش زندگی کنه! پدربزرگ تونم یه خونه ی دیگه خرید و از مادرش اینا جدا شد! اونجا بود که دیگه امیدم ناامید شد!

عمه هام و مادرشون نذاشتن توران خانم منو با خودش ببره! بیچاره سعی خودش رو کرد اما هم عمه هام و مادرشون نذاشتن و هم پدربزرگتون دلش نمی خواست صبح به صبح قیافه منو ببینه! این بود که من موندم تو اون خونه! واسه کلفتی شون می خواستنم دیگه!

روزای اول رو یه جوری گذروندم اما بی انصافا داشتن جبران اون چند سال رو که توران خانم یه ذره ازم حمایت کرده بود درمی آوردن! راستش دیگه طاقت نداشتم! یه چند سالیم بزرگتر شده بودم و جواب شونو می دادم! اونام بدتر می کردن! کارم فقط شده بود کتک خوردن و زندانی شدن و گرسنگی کشیدن! برای همینم یه روز از اون خونه فرار کردم! پشت بوم به پشت بوم رفتم و از اون خونه فرار کردم! قبلشم هر چی طلا و جواهر از مادرم مونده بود ورداشتم و دِبرو که رفتی!

"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"

- اما قبل از رفتنم یه کاری کردم! حالا خدا می بخشه یا نه، نمی دونم اما من دیگه عوض شده بودم! دیگه دلم برای کسی نمی خوسخت! دیگه نه شکر خدا رو می کردم و نه شبا دعا معا می خوندم! با همه کس و همه چی قهر کرده بودم!

" دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش انگار که یه تصمیمی گرفته باشه، یه مرتبه گفت"

- می گم! هر چه باداباد!

"بعد یه نگاهی به ماها کرد و گفت"

- قبل از رفتنم یه آبگوشت خیلی خوشمزه دادم بهشون خوردن! یه آبگوشتی که هیچوقت هیچکس درست نکرده! یعنی به اون خوشمزگی نکرده! چند روز تو زیرزمین ،همون جایی که بارها و بارها شب و روز زندانی م کرده بودن، گشتن و چند تا عقرب و رطیل رو هر جوری بود گرفتم و هر کدوم رو انداختم تو یه شیشه خالیترشی! از این شیشه دهن گشادا! شاید سه چهار تا شدن! بعدش روزی که می خواستم فرار کنم براشون یه آبگوشت باز گذاشتم و این عقربا و رطیل آ رو اول یکی یکی کشتم و بعدش انداختم تو دیگ!

چه آبگوشتی شد! گوشت شم خوب کوبیدم و بردم سرِ سفره! خودمم به هوای اینکه یه خرده کار دارم گفتم که بعدا غذا می خورم!

نیم ساعت سه ربع بعد که برگشتم تو اتاق،همه شون کله پا شده بودن!

"من و مانی فقط مات بهش نگاه کردیم که مانی گفت"

- بچه هاشون چی؟!!

عمه- فکر کردی انقدر ظالمم؟!

مانی-خب بچه هام غذا می خورن دیگه!

عمه-دوتا بچه عمه بزرگم داشت و یکی کوچیکه! صبحش تا ظهر انقد بهشون هله هوله دادم خوردن و نون و کره و مربا تو حلق شون کردم که اون روز اصلا سرِ سفره نرفتن! یکی شون که از بس خورده بود حالش بهم خورد و دل درد گرفت! خودمم از پشت حصیر پنجره مواظب شون بودم که یه مرتبه نرن سرِ سفره! یکی شون که یه گوشه خوابیده بود و بهش نبات آبداغ می دادن و اون دوتای دیگه م داشتن اون طرف اتاق با همدیگه بازی می کردن!

مانی-خب بعدش چی شد؟!

عمه-عمه کوچیکم مُرد! یعنی همیجور افتاده بود و تکون نمی خورد! آخه همیشه مثل گاو غذا می خورد! اون دوتای دیگه م نعره می زدن که نگو! دیگه منم معطل نکردم که ببینم چی می شه! پریدم تو اتاق و بشقابا و دیگ آبگوشت رو ورداشتم و ریختم تو چاه مستراح و بقچه م رو ورداشتم و از اون خونه ی کثافت فرار کردم!

"یه سیگار دیگه روشن کرد و من و مانی م روشن کردیم و تا تموم نشد هیچکدوم حرفی نزدیم! یه خرده بعدش دوباره شروع کرد به گفتن!

- شماها باید تا همینجارو می دونستین که بهتون گفتم! بعدش دیگه به دردتون نمی خوره!

مانی-آخه بالاخره چی شد؟!

عمه-هیچی ! بدبختی! بیچارگی! رفتم و شدم زن یه رَمّالِ فالگیر! زن یه آدم زرنگ! واسه مردم، یعنی برای زن آ دعا می نوشت و فال می گرفت و سرکتاب وا می کرد و این چیزا! کارایی می کرد که اگه بهتون بگم باور نمی کنین! ناخن خودش رو می گرفت و می ریخت تو یه قوطی و به مشتریاش به جای ناخن مرده می فروخت! آب از تو جوب ورمی داشت و جای آب مرده شور خونه بهشون می فروخت! کارایی می کرد که اگه بگم حالتون بهم می خوره! منم شدم دستیارش! یعنی از خریت و سادگی مردم سوء استفاده می کرد و نون می خورد! زن هایی م که شوهره یا سرشون هوو آورده بود یا بدخلاق بود یا کتک شون می زد یا هر مشکل دیگه داشتن می اومدن پیشش و این م بهشون از این کثافت آ و گند و گه ها می داد که یا خودشون بخوردن و یا بدن به شوهره بخوره!

پولی م ازشون می گرفت آ زنه می اومد پیشش که مثلا ببینه شوهرش با کس دیگه سَر و سِری داره یا نه! اونم می گفت باید یه گوسفن بخرم و بکشمش دلش رو یا جیگرش رو تازه تازه دربیارم و از وسط نصفش کنم و توش زندگیت رو ببینم! اون وقت پول سه تا گوسفند رو ازش می گرفت که یعنی این گوسفند یه گوسفند مخصوصه! بعدش می رفت یه گوسفند معمولی می خرید و می اورد جلو زنه می کشتش و جیگرش رو درمی آورد و یه سری چرندیات تحویل زنه می داد و بعدش دوتایی دل و جیگر گوسفند رو کباب می کردیم و می خوردیم و به خریت یارو می خندیدیم!

مثلا می اومدن پیشش که یکی رو قفل کنن! اونم پول ده تا قفل را می گرفت و یه قفل کهنه زنگ زده رو بهشون نشون می داد و می گفت این قفل قفله از ما بهترونه! به هر کی بزنی دیگه وا نمی شه!

خلاصه یه کارایی می کرد که اگه بهتون بگم باور نمی کنین! یه گربه سیاه داشت که اندازه یه مغازه شیش دن ازش پول درمی آورد! به همه می گفت این گربه، جن و از مابهترونه! مردمم هی نذرش می کردن! منم همه فوت و فن ها رو ازش یاد گرفتم و وقتی م که اون مرد ، من نشستم سرِ جاش! فقط یه خرده مار رو مدرن تر کردم! فال قهوه و این چیزا! آخه دیگه یه خرده مردم روشن شده بودن و قوانین حمایت از خانواده اومده بو و مردا نمی تونستن دو تا زن بگیرن و این چیزا! اما این آخری آ دوباره همون کار و ماسبی رونق گرفته! هم فال قهوه، هم جادو جنبل!

اون موقع ها خودمم تجربه ش رو داشتم! بلایی که سر مادربزرگم اورده بودن! منم یه چیزایی به شوهرم یاد داده بودم که کلی ازش پول درمی آورد! گنجیشک می گرفت و یه سوزن می کرد تو قلب زبون بسته و میفروختش به طرف و می گفت ببر بنداز تو خونه هووت!

گربه مرده می فروخت! موش رنگ شده می فروخت! عقرب از تو خونه مون می گرفتیم و می کشتیم و می فروختیمش ! خلاصه تو خونه ِ ما هر جَک و جونوری پیدا می شد برامون پول درمی آورد1 می گه تا ابله در جهونه مفلس در نمی مونه! یعنی تا آدم خر تو دنیا امثال شوهر من و خودم گرسنه نمی مونن!

مانی-بعدش چی شد؟!

عمه-بیچاره اجاقش کور بود، اما با من خیلی مهربون بود! منم دوستش داشتم! یعنی بعد از اون همه سختی ، هم راحت شده بودم و هم داشتم از مردم انتقام می گرفتن! کینه های شتری! عقده های وانشده! دیگه م خسته شدم و نمی تونم حرف بزنم!

مانی-ترمه چی؟

عمه-مادرش باهام دوست بود! یعنی مشتری م بود! انقدر با فال قهوه و جادو جنبل و این چیزا بیچاره رو خَر کردم که رفت و از شوهرش طلاق گرفت! شوهرم رفت و یه زنِ دیگه گرفت! زنم وقتی دید داره سرش کلاه می ره ، رفت و شوهر کرد! شوهرم ترمه رو قبول نکرد! چون وجدانم ناراخت بود، ترمه رو که می خواست بذاره پرورشگاه ، آوردم و خودم بزرگش کردم. همینا رو فهمید که گذاشت و رفت! امان از خرافات! امان از خریت! شماها خبر ندارین که الان م چقدر مردم رو آوردن به این چیزا! اینام انقدر حقه بازن که فقط کافیه سرِ تیشه شونو بند کنن! یه چیزی به طرف می گن و میندازنش تو شک! وقتی شک افتاد تو دلش دیگه تمومه! چقدر زنها رو بی شوهر کردن! چقدر دخترا رو بی سرپرست کردن! همه شونم حقه بازن!

"یه خرده ساکت شد و بعد گفت"

- چه کارا که نکردم! چه زندگی آ که با همین جادو و جنبل و خرافات از هم پاشیده نشد! خدا آخر و عاقبتم رو به خیر کنه! اَمان از نادونی! اَمان از جهالت! امان از خرافات! شماها نمی دونین این خرافات چه لطمه ای به ما مردم زده! خیلی سال هس که دیگه همه ی این کارا رو گذاشتم کنار! خدا از سر تقصیراتم بگذره!

"دوباره بلند شد و فنجونا رو جمع کرد و گذاشت تو سینی و رفت."

من و مانی یه نگاهی به همدیگه کردیم و مانی دو تا سیگار درآورد و روشن شون کرد و یکی شو داد به من و گفت"

- ای داد بیداد- تخمه بو داد- به من نمی داد- وقتی که می داد- پوسّ شو می داد- منم بو می دم- به اون نمیدم- اگرم بدم- پوسّ شو می دم!

- چیز از این قشنگ تر پیدا نکردی بگی؟

مانی-اگه پیدا کرده بودم که اونو می گفتم!

- حالا چیکار کنیم؟

مانی-چی رو ؟

- همین برنامه ی قهر و این چیزا رو دیگه!

مانی-میخوای تو یه تلفن به بابات زنگ بزن و منم به بابام! یه کلمه بگیم که چیز خوردیم و غلط کردیم و برگردیم خونه!

- گم شو! تو که گفتی ما یکی یه دونه ایم و تا قهر کنیم ده نفر رو میفرستن دنبال مون! پس چی شد؟!

مانی-والا قاعدتا بچه یکی یه دونه قهراش به این صورت می شه! مگه اینکه ما اشتباه کرده باشیم و باباهامون یه جا دیگه هفت هشت تا تخم و ترکه مثل ما داشته باشن! منو باش که همیشه فکر می کردم بابام نجیبه و پای بند به خانواده!

- اگه نیان دنبال مون چی؟

مانی-معلوم میشه که من و تو هر دو خریم! یعنی تو خری و من از تو خرتر دنبالت اومدم!

- حالا وقت شوخیه؟!

مانی-ببین ! من اگه جای بابای خودم و خودت بودم آ ،دنبال این پسرای گُه و ناخلف که نمی رفتم هیچ، از ارث م محرومشون می کردم!

- برای چی؟!

مانی-بدبختا این همه برای ماها زحمت کشیدن آخرش که یه جفت زن برامون پیدا کردن اینطوری دستمزدشونو دادیم!

- عشق یعنی همین دیگه!

مانی-خریت یعنی همین!بدبخت اگه حساب بانکی مونم خالی کنن، جای عشق و عاشقی باید مثل بقیه جوونای آس و پاس بریم سراغ هروئین و گرد و دوا! حالا هی عشق عشق بکن!

- خب پاشو جای این چرت و پرتا یه فکری بکن!

مانی-پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت

ناخلف باشم اگر من به جُوی نفروشم

حالا خوبه یه عمه تو بخت آزمایی بردیم وگرنه امشب باشد چه خاکی تو سرمون می کردیم!

- یعنی چی؟!

مانی-گوش بده تا برات بگم! یه روز انجمن لاک پشتا سه تا لاک پشت رو انتخاب می کنن که برن قله اورست رو فتح کنن و پرچم لاک پشتا رو بزنن اون بالا! خلاصه حرکت می کنن و پنجاه سال طول می کشه تا می رسن نزدیک قله که یه مرتبه یکی زا لاک پشتا می زنه زیر گریه! اون دو تای دیگه ازش می پرسن رفیق از خوشحالی داری گریه می کنی؟! این یکی جواب می ده نه رفقا! گریه م از اینه که یادم رفته پرچم رو با خودم بیارم!

- باز لوس شدی!؟

مانی-نه به جون تو! من دیشب بهت نگفتم که ناراحت نشی!

- چی رو؟!

مانی-من یادم رفته پرچم قبل از قهرو وردارم! یعنی عابر بانکم و دفترچه ی حسابم رو! دیشبم پول هتل رو که دادم، موند برام همین چک پول آ که حاتم بخشی کردم دادمشون به کار خیر!

- عجب دیوونه ای هستی توآ! حالا چه غلطی بکنیم؟!

مانی-خُبه خبه! مگه تو نگفتی می ریم سرِ کار و از دسترنج خودمون پول حلال به دست می آریم و از این مزخرفا!؟

- حالا تا بریم سرِ کار چیکار کنیم؟

مانی-هول نشو! من گدایی بلدم! تو دزدی بلدی؟!

- واقعا که مانی!

مانی-باز کاسه کوزه ها سر من شیکست؟! بابا تو مگه به هوای دفترچه ی حساب بانکی من قهر کردی؟!

- وقتی خودمون نداشتیم چرا بذل و بخشش کردی؟!

مانی-خودت یادت رفته چه شعارایی می دادی؟ چقدر این کاغذا الان قشنگ شدن و این حرفا! می گم چطوره از لاش یکی شو یواشکی وردارین؟! عمه که حساب اینا رو نداره!

- الان دیگه زشته!

مانی-زشته چیه؟! پول بنزینم نداریم! آن آن! من اگه تو جیب م پول باشه سیصد چهارصد تومنه! تو چی؟

- من اصلا کیف نیاوردم!

مانی-حالا وقت شه که هر دومون به خاطر این مصیبت وارده زارزار گریه کنیم! لعنت به پدر و مادرش که دیگه گول تو رو بخوره! داشتیم واسه خودمون راحت زندگی مونو می کردیم آ! حالا نمی شد تو عاشق نشی!؟

- تو خودت چی؟!

مانی-من حداقل عشق م هنرپیشه س و یه فیلم بازی کنه، پول رهن یه آپارتمان رو درمی آره! تو که عشق ت هنوز دانشجوئه چه خاکی می خوای تو سرت کنی؟! خیلی خیلی زود بزنه بتونه چهار تا شاگرد خصوصی بگیره که از گشنگی نمیرن!

" تو همین موقع رکسانا اومد تو اتاق و سلام کرد و گفت"

- ناهار حاضره!

- رفتی ناهار درست کردی؟!

رکسانا-خب آره!

- پس درست چی؟!

رکسانا – هم درس می خونم و هم ناهار درست می کردم!

- ما خودمون از بیرون یه چیزی می گرفتیم!

مانی-راست می گه رکسانا خانم! پول که بود! ما می رفتیم از بیرون گشنه پلو و خورشت دل ضعفه می گرفتیم می آوردیم و همه دور هم می خوردیم! آخه چرا زحمت کشیدین!

"برگشتم یه چپ چپ بهش نگاه کردم که گفت"

- هامون جون ، حالا که زحمت کشیدن پاشو برین ناهاره رو بخوریم و ماها شب شام از بیرون بگیریم!

"دوتایی بلند شدیم و رفتیم تو آشپزخونه، سر میز نشستیم . سارا و مریم داشتن تند تند کار می کردن. یه خرده بعد عمه م اومد و ماها جلوش بلند شدیم که اونم اومد و نشست بغل ما و گفت"

- امروز رو فقرانه بگذرونین! غذای ما هر چقدرم خوب باشه در مقابل شماها نون و پنیره و به حساب نمی آد!

- اتفاقا برعکس! در شرایط فعلی ما این خوان هفت رنگه! ما الان انقدر نیازمندیم که به نونِ شب محتاجیم!

"محکم به پام زدم به پاش که گفت"

- یعنی از نظر محبت آ! یه قرون محبتهای شما رو رو چشممون میذاریم که شیکم مون سیر بشه ! ببخشین عمه جون ! نون سنگک الان دونه ای چنده؟ خشخاش نه آ! همین ساده ش!

عمه-میخوای چیکار؟

مانی-میخوام بدونم تا چند روز می تونیم زنده بمونیم!

عمه-با نون سنگک؟!

مانی-نه با بربری م باشه مسئله ای نیس.

"اون داشت چرت و پرت می گفت و من داشتم رکسانا رو که تند تند کار می کرد و به مریم اینا می گفت که چیکار کنن نگاه می کردم. موهای طلایی قشنگش موقع کار کردن این ور و اون ور می ریخت! مثل یه مزرعه ی گندم که باد خوشه های طلایی شونو این ور و اون ور خم می کنه و موج توشن میندازه!

تند و تند کار می کرد و هر چیزی که حاضر می شد می آورد و جلو من رو میز ، قشنگ و مرتب می چیند. ظرف ماست، سالاد، سبزی خوردن، نون بریده، ترشی. هز کدومم که میذاشت جلو من،تا روش رو بر می گردوند ، مانی می کشید و میذاشت جلو خورش!

ناهار خورشت قیمه درست کرده بودن . وقتی آماده شد و دیس برنج و ظرف خورشت رو آوردن و گذاشتن رو میز یه مرتبه رکسانا گفت"

- ای وای یادمون رفت نوشابه بخریم!

- عیبی نداره! الان مانی می ره می خره! مانی بپّر از همینجاها یه نوشابه بگیر بیار!

"مانی یه نگاه به من کرد و بعدش یه نگاه به همه و گفت"

- ببخشین عمه جون نوشابه خانواده الان چنده؟

عمه-الان که دیگه غذا رو کشیدیم که نمی شه بری نوشابه بخری! از دهن می افته غذا!

- هر جور صلاح می دونن. اصلا شب نوشابه می خریم!

عمه-حالا قیمتش رو برای چی می پرسی؟

مانی-نه اینکه از این به بعد می خوایم خانواده تشکیل بدیم ، لازمه که قیمت مایحتاج زندگی رو دونه به دونه بدونم که وقتی این پدر سگ یه چیزه اُرد میده بدونم چه قیمته!

"یه مرتبه همه زدن زیر خنده و رکسانا اینام نشستن سرِ میز که رکسانا گفت"

- ببخشین. ماها همیشه قبل از غذاخوردن دعا می کنیم! عیبی که نداره؟!

مانی-ببخشین ! دعای شما چند صفحه س ؟ یعنی می گم غذا از دهن نیفته!

- خجالت بکش مانی!

مانی-خب اگه بخواد نصف انجیل رو برامون بخونه که می شه ساعت سه بعدازظهر!

"دوباره همه زدن زیر خنده و بعدش همه چشماشونو بستن و دستاشونو به حالت احترام چسبوندن به هم و گرفتن جلو سینه شون و رکسانا گفت"

- پروردگارا ترا بخاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داشتی شکر می گوئیم.

مانی-الهی آمین!بسم الله!

"دوباره همه زدن زیر خنده و رکسانا گفت"

- تموم نشده بود مانی خان!

مانی-ببخشین! من فکر کردم تموم شد! یعنی برای یه خورشت همین قدر کافیه!

"با پام محکم زدم به همون پاش که درد می کرد که گفت"

- آخ! یعنی الحمدالله رب العالمین!

رکسانا-اجازه می دین دعا رو بخونم؟

مانیح بدیم ندیم از ناهار خبری نیس! پس زودتر بخونین که غذا یخ نکنه و کفران نعمت بشه!

"دوباره همه خندیدن و بازم چشماشونو بستن و دستاشونو گرفت چلوشونو رکسانا گفت"

 

 

- پروردگارا ترا به خاطر نعمت هایی که به ما ارزانی داشتی شکر می گوئیم و از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی. آمین!

"همه گفتن آمین امّا عمه هم گفت آمین و هم گفت الحمدلله! بعد چشماشونو وا کردن که مانی گفت"

- تموم شد؟!

رکسانا – بعله اما شما آمین نمی گین؟

مانی – منکه همون اوّل گفتم الحمدلله! بعدشم خداوند خودش هر جور صلاح بدونه کار می کنه و به هر کی م نخواد نمی ده! به حرف من و شمام نیس!

رکسانا – چرا! وقتی ما برای همنوع مون دعا می کنیم خیلی اثر داره! شمام باید دعا کنین!

مانی – حالا یه روز خداوند روزی ما رو حواله کرده به شماها! یه عمر خوردیم و شکر نکردیم و بازم روزی مونو داده! امروز کارمون افتاده دست شما!

عمه – بخور همه جون! خدا احتیاجی به این چیزا نداره!

مانی – اصلاً من غذا نمی خورم! سالاد خالی می خورم که دعامُعا نداره! نکنه برای سالادم دعای مخصوص دارین شما؟!

"رکسانا اینا خندیدن و مریم گفت"

- نه! شما بفرمائین! ماها جای شمام آمین گفتیم.

مانی – بیخود گفتین! مگه من خودم لال م؟! اوّلش می گی بسم الله، آخرش می گی الحمدالله. دیگه دو ساعت دِکلمه کردن نداره که! از تو می خواهیم که دیگران را نیز از آنها محروم ننمایی! دعا می کنین یا نمایشنامه شکسپیر رو می خونین؟!

- ببین! یه دقیقه نمی تونی خودتو نیگه داری!

مانی – دِ صبحی م منو فرستادین تو حموم و نذاشتین یه لقمه کوفتم کنم! الآنم که می خوام دو تا قاشق بذارم دهن م نمیذارین!

"زود عمه براش یه بشقاب برنج و خورشت کشید و همونجور که می خندید گذاشت جلوش و اونم شروع کرد به خوردن. رکسانام یه بشقاب ورداشت و برای من غذا کشید و گذاشت جلوم و گفت"

- بخور ببین دست پخت م خوبه یا نه!

"بهش خندیدم و یه قاشق خوردم. خیلی خوشمزه بود!"

- عالیه!

رکسانا – راست می گی؟!

مانی – مجبوره بیچاره! اگه اینو نگه چی بگه؟!

- تو حرف نزن! کی از تو پرسید؟!

رکسانا – جدّی بد شده مانی خان؟!

مانی – نه بابا شوخی می کنم! اتفاقاً خیلی خوشمزه شده! فقط نمی دونم چرا تو خورشت قورمه سبزی تون سبزی نمی ریزین؟!

مریم – قورمه سبزی چیه؟! این قیمه س!

مانی – ای وای! پس چرا زودتر نگفتین! اتفاقاً خیلی م شبیه خورشت قیمه شده!

- به حرفای این گوش ندین! این عادت شه از این حرفا بزنه!

سارا – اتفاقاً تو ماها دست پخت رکسانا از همه بهتره!

مانی – البته! برای رژیم های طولانی مدت عالیه!

"همه زدن زیر خنده!"

- غلط کردی! خیلی م خوشمزه س!

مانی – مگه من غیر از این گفتم؟! اصلاً این قیمه، یه قیمه ی خاطره انگیزه! آدمو یاد خاطرات دوران سربازیش تو پادگان میندازه! یعنی اون لحظات شیرینی که با هم دوره ای آ این قیمه ها رو می خوردیم و ازش پند و عبرت می گرفتیم و به یاد غذای مادرامون آه می کشیدیم!

عمه – دختر تا تو خونه س دست پختش معلوم نمی شه! وقتی رفت خونه ی شوهر تازه خودشو نشون می ده!

مانی – حتماً نشونه شم بروز علائم مسمومیت در شوهرشه که توسط پزشک قانونی بعد از مرگ متوفّی کشف می شه!

سارا - پس آقایون که تا زن می گیرن و شیکم شون می آد بالا چیه؟! خب نشونه ی غذاهای خوشمزه ایه که خانمهاشون درست می کنن دیگه!

مانی - پس این گشنه های آفریقا که همه شیکماشون اندازه ی یه طبل اومده جلو، همه از زور سیری یه و خوردن غذاهای خوشمزه؟!

"جواب همه رو می داد و تند و تند غذاشم می خورد!"

مریم – آقایون که هر کاری خانمهاشون می کنن یه ایراد ازش می گیرن!

مانی – آخه خانما یه کارِ بی ایراد نمی کنن!

سارا - پس اگه خانما انقدر ایراد دارن چرا آقایون همه ش دنبال شونن؟!

مانی – واسه رضای خدا! هامون جون اون سبزی رو بده به من!

مریم – راسته که گفتن اگه می خوای دل شوهرت رو به دست بیاری باید از راه شیکمش وارد بشی!

مانی – خدا رو صد هزار مرتبه شکر که نگفتین از راه دیگه ش باید وارد بشی یعنی منظورم اینه که خوبه نگفتین از راه سوراخ گوش و سوراخ دماغ و این سوراخا! عمه جون قربون دست تون اون ظرف ماست رو بدین این طرف!

رکسانا – براتون قیمه بکشم مانی خان؟

مانی – رکسانا خانم حالا از شوخی گذشته، جدّی این خورشت قیمه س؟!

- مانی ساکت می شی یا نه؟!

مانی – دِ همین ساکت شدیم که انقدر بلا سرمون اومد!

"بشقابش رو آورد جلو و رکسانا با خنده براش خورشت کشید و دوباره شروع کرد به خوردن و چرت و پرت گفتن! یه قاشق می خورد و یه چیزی به اینا می گفت! اونام همینجور می خندیدن.

ناهار رو که خوردیم، ظرفا رو جمع کردیم و سارا میز رو تمیز کرد و رکسانا رفت که ظرفا رو بشوره. بقیه م رفتن تو پذیرایی و منم واستادم که کمک رکسانا کنم. یعنی به این هوا می خواستم باهاش تنها باشم. یه دستمال ورداشتم و ظرفایی رو که اون می شست خشک می کردم و باهاش حرف می زدم."

- کِی امتحان داری؟

رکسانا – چند روز دیگه.

- بدموقعی ما اومدیم اینجا!

رکسانا – اصلاً! اتفاقاً چقدر خوب موقعی یه!

- آخه تو از درس خوندن می افتی!

رکسانا – برعکس! همونکه میدونم تو تو این خونه ای، یه آرامش خاطری بهم دست می ده که می تونم راحتِ راحت درس بخونم!

- راست می گی؟!

رکسانا – آره به خدا! فقط ناراحتی م از اینه که تو با خانواده ت قهری!

- راستی نمی خوای بقیه سرگذشتت رو برام بگی؟

رکسانا – چیزی دیگه نمونده که!

- از اونجا که از مادرت جدا شدی چیکار کردی؟

رکسانا – هیچی! همینجوری بی هدف راه می رفتم تا اینکه شب شد. جایی برای خوابیدن نداشتم! تو خیابونم که راه می رفتم مردم اذیت م می کردن! ولی خوب چیکار می شد کرد؟!

همینجوری رفتم و رفتم تا رسیدم به یه کلیسا و رو پله هاش نشستم. سرمو تکیه داده بودم به دیوار و فکر می کردم. نمی دونم چقدر گذشت! یعنی همونجوری که داشتم فکر می کردم، خوابم بُرد! یه مرتبه دیدم یکی داره صدام می کنه! چشمامو وا کردم و دو تا دختر با یه کشیش بالای سرم واستادن. زود از جام بلند شدم و یه ببخشین گفتم و خواستم برم که نذاشتم. دخترا دستم رو گرفتن و با خودشون بردن تو کلیسا و تا وارد شدم صلیب کشیدم که هر سه تا تعجب کردن! خلاصه بعد از اینکه فهمیدن تنهام و جایی رو ندارم، آوردنم اینجا!

- دخترا همین مریم اینا بودن؟

رکسانا – آره. عمه لیام خیلی گرم و صمیمی منو قبول کرد. همین.

- دیگه از مادرت خبری نداری؟

رکسانا – نه! نمی خوامم داشته باشم!

"یکی دو تا ظرف رو شست و بعدش گفت"

- هامون! یه چیزی ازت بپرسم؟

- بپرس!

رکسانا – ناراحت نمی شی؟

- نه!

رکسانا – دین من برات مهمّ نیس؟ یعنی برات مسئله ای نیست که من مسیحی م؟

- نه.رکسانا – بعداً چی؟ وقتی ازدواج کردیم منو وادار نمی کنی که دین م رو عوض کنم؟

- من ترو به هیچ کاری وادار نمی کنم!

"یه لحظه نگاهم کرد و خندید و گفت"

- بیا جلو!! 

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی