http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png رمان مجازی رکسانا ۷ :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

رمان مجازی رکسانا ۷

Tuesday, 31 March 2020، 09:13 PM

    رمان رکسانا ۷ 


فردا صبح ساعت هشت بود که دیدم پدرم ومادرم اومدن بالا سرم! عموم جریان دیشب رو سر صبحونه بهشون گفته بود. پدرم وقتی مطمئن شد که حالم خوبه، با عموم رفتن شرکت و منم زود جریان رو به مادرم گفتم. بعد از اینکه خوب خنده هاشو کرد، با خیال راحت رفت خونه خودمون. من ومانی ام بلند شدیم و دوتایی دوش گرفتیم و رفتیم تو حیاط خونه ما و صبحونمونو خوردیم که بعدش مانی گفت:

بیا یه دقیقه بریم ته حیاط خونه ما، باهات کار دارم.

چیکار داری؟

کارت دارم!

خی همینجا بگو! ته حیاط برای چی؟

یه نگاه بهم کرد و گفت:

نترس دختر چهارده ساله! من بهت قول شرف می دم که تا عقدت نکنم، حتی یه ماچ خشک و خالی ام از اون لپ مثل سیب سرخ ات ور نچینم!

زهر مار!

مرتیکه اینجا که نمی شه حرف زد! پاشو بریم!

دوتایی رفتیم ته حیاط خونه شون و یه گوشه تکیه مونو دادیم به دیوار و نشستیم که مانی دو تا سیگار روشن کرد و گفت:

تو معلوم هست چی کار داری می کنی؟

چی رو؟

همین جریان رکسانا رو میگم! دیشب دیدم گرمی، چیزی بهت نگفتم اما موضوع داره جدی می شه!

جدی هس!

همین اش بده دیگه!

بد برای چی؟!

رکسانا مسیحیه! حواست هست؟! اگه مسلمون نشه چی؟! فکر عمو اینا رو کردی؟! اینا نمی ذارن تو یه دختر مسیحی رو بگیری؟! وقتی ام نتونستی باهاش ازدواج کنی، هم تو ضربه می خوری و هم اون! منو اگه می ببینی، هم ترمه مسلمونه و هم من کارمو با شوخی و جدی پیش می برم! اما تو نه! از من می شنوی ازش بگذر!

نمی تونم!

مانی- برای چی؟

دوستش دارم.

تو که تا دیشب ساعت ده، ده و نیم می گفتی« ای! ازش خوشم میاد!» حالا چطور شد تو این هفت و هشت ساعت یه مرتبه درخت تناور و با شکوه عشق تو قلبت رشد کرد وشد اندازه چنارای بغل خیابان؟1

خودمم موندم، اصلا نمی فهمم؟!

مانی- اما من می فهمم! این وامونده بذر عشق رو اگه کود خوب پاش بدی، یه شبه سه چهار متر رشد می کنه! اگه کود انسانی باشه که دیگه هیچی!

بی تربیت!

مانی- حالا یا بی تربیت یا با تربیت، من بهت گفتم، این عشق آنتی بیوتیکی که هشت ساعت به هشت ساعته، هیچ سرانجامی نداره! عشقی ام که سرانجامی نداشت باید چیز کرد بهش! یعنی پشت کرد بهش!

خیلی بی ادبی مانی.

دارم حقایق رو لخت و عریان و بدون هیچ پوششی بهت نشون می دم.

به نظر من عشق خیلی بالاتر از این حرفاس! من وقتی برم و بشینم با پدر و مادرم صحبت کنم و بهشون بگم که عشق یه چیز آسمونی یه و با صدای بلند از عشق حرف بزنم، حتما خودشون درک می کنن! در مورد عشق که نباید ته حیاط صحبت کرد! عشق اگه پاک باشه باید کاری کرد که همه بفهمن ش! باید عشق پاک رو عنوان کرد تا همه بشناسن اش! باید...

مانی- ببین! داد نزن یه دقیقه تا یه چیزی بهت بگم. به نظر من صلاح اینه که عشق رو با صدای آروم آروم و زیر لب صدا کنی و مثل بادبادک هواشم نکنی که همه ببینن اش! اینطوری بهتره!

یعنی از همه پنهونش کنم؟!

مانی- نخیر! ببر بذارش نمایشگاه بین المللی که همه بیان بازدیدش!

زدم زیر خنده که گفت:

مرد حسابی مگه چیز تو کله ات خورده! اگه این عشق رو عنوان کنی، از یه طرف کلیسای ارامنه و از یه طرفم اقوام مسلمونت قیامت به پا می کنن! می خوای جنگ صلیبی راه بندازی؟!

پس چیکار کنم آخه؟!

مانی- اگر از من می پرسیی، می گم از این دختر بگذر.

گفتم که نمی شه.

حالا که نمی شه،پس فعلا صداشو درنیار تا ببینیم چی پیش میاد. شاید به امید خدا، همونطور که خودش گفته، یه ایدزی، چیزی داشته باشه و مسئله خود به خود منتفی بشه بره پی کارش.

یعنی تو کمکم نمی کنی؟!

مانی- چی کار کنم؟! برم دست به دامن پاپ بشم؟1 حالا شانس آوردی که اگه مسیحیا مسلمون بشن براشون حکم قتل صادر نمی شه!

مانی تو حال منو نمی فهمی! به جون تو خیلی دوستش دارم.

به جون عمه ات، مرتیکه تو تا پریروز به این دختره نگاه نمی کردی.

برای همین نگاه نمی کردم دیگه. می ترسیدم عاشقش بشم.

مانی- خوب الحمدلله که نگاه نکردی و عاشقم نشدی.

د نیگا کردم دیگه!

مانی- غلط کردی کرتیکه چشم چرون هرزه! چه آدمای بی شرفی تو دنیا پیدا میشن آ! همه شون چشم شون دنبال دخترای مردمه!

واقعا نامردی مانی!

مانی- بابا هنوز چیزی نشده که من کمکت کنم!

پس کمکم می کنی!؟

آره بابا!آره! فعلا پاشو لباسات رو عوض کن بریم که ترمه منتظره!

پس رکسانا چی میشه؟

به گور پدر رکسانا! صبح نوبت منه دیگه! دیشب نوبت تو بود.

خیلی خوب بابا، الان حاضر میشم.

اون رفت خونه خودشون و منم رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردمو اومدم بیرون که دیدم مانی ماشین رو روشن کرده. رفتم سوار شدم و حرکت کردیم. سه ربع بعد جلو خونه ترمه بودیم.

مانی از پایین زنگ زد که ترمه جواب داد و گفت که داره میاد پایین و مانی ام اومد طرف ماشین وگفت:

ببین راستی! موبایلت تو داشپورته!

پس ترمه چی؟

واسش یکی خریدم.

از تو داشپورت موبایلمو برداشتم که ترمه در خونه رو وا کرد و اومد بیرون. منم پیاده شدم و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم و سه تایی سوار شدیم و حر کت کردیم که ترمه گفت:

او...! مانی دیوونه! چرا دیشب بهم زنگ نزدی؟

مانی- این چه طرز حرف زدنه؟ حداقل از این هامون و رکسانا یاد بگیر. اینا تا بههمدیگه می رسن انقدر مودبانه حرف می زنن و هی از همدیگه معذرت می خوان! اونوقت تو نرسیده به من فش می دی؟!

ترمه- هامون و رکسانا از همدیگه معذرت می خوان؟! چرا؟!

مانی- حالا سر هر چیش مهم نیس. مهم نفس قضیه اس. ببین! اول این به اون میگه معذرت می خوام. بعد اون به این میگه : نه! من معذرت می خوام. بعد این به اون میگه: نه، نه، من معذرت می خوام. بعد اون به این میگه: اصلا، اصلا من باید معذرت بخوام. بعد هر دو یه خنده شیرین می کنن و به همدیگه می گن: چطوره هر دو از همدیگه معذرت بخوایم؟! بعد شروع می کنن تند و تند از همدیگه معذرت می خوان.

ترمه- اون وقت بعدش چی کار می کنن؟

مانی- هیچی دیگه، هر دو راضی و خوشحال از عذر خواهی خودشون، از همدیگه جدا می شن.

ترمه- اصلا معلوم هس چی میگی؟ هامون خان خودتون بگین. این جریان عذر خواهی چیه؟

داره چرت و پرت میگه.

مانی- این عاشق رکسانا شده و می خواد عشقش رو مثل بادبادک هوا کنه تا همه بشناسن

اش.

ترمه- چرا؟

مانی- تبلیغات جدیده دیگه.

ترمه- وای خدا. چه عالی! رکسانا چی؟

مانی- با دست پیش می کشه و با پا پس می زنه!

ترمه- یعنی چی؟

مانی- می آد جلو این طفل معصوم ساده و ادا اطوار در می آره که این عاشقش بشه و بعدش انگار که می گه که یه مرض پرضی داره که نمی تونه زن این بشه.

ترمه یه جیغ کشید و گفت:

مگه هامون ازش تقاضای ازدواج کرده؟

مانی- پس چی؟ هاپو اهل خانه و خانواده!

زهر مار!

ترمه- وای! باورم نمی شه. چقدر عالی! من هر کاری بتونم براتون می کنم به خدا.

مانی- شما اگه خیلی کار می کنی یه کار واسه خدت بکن.

ترمه- واسه خودم چیکار کنم؟

مانی- هیچی، اما حواست باشه من ممکنه هر لحظه «تو» بزنم.

ترمه- تو «تو» بزنی؟! چه از خود راضی! می دونی من الان چقدر خواستگار دارم؟

مانی- ا...؟! ترب ام رفت جزو میوه ها؟!

تا اینوگفت ترمه از پشت با کیفشمحکم زد تو سر مانی! مانی ام همونجا گرفت یه گوشه خیابون وایساد و از ماشین پیاده شد و از لای در به ترمه گفت:

این دفعه دومت بود که این کارو کردی!

ترمه- آخه تو حرف بی تربیتی زدی.

مانی- حالا من میذارم و میرم تا یاد بگیری که به مربی خودت حمله نکنی!

اینو گفت و در ماشین رو بست و رفت ه داد ترمه بلند شد!

سگ خودتی!

بعد برگشت یه نگاه به من کرد و گفت:

خیلی لوس واز خود متشکره.

برگشتم طرف مانی که دیدم یه سیگار روشن کرد و گذاشت گوشه لب اش و دستاشو کرد تو جیب اش و گوشه خیابون واستاد!

ترمه- اونقدر واسته تا علف زیر پاش سبز بشه!

درست پنج دقیقه نگذشته بود که یه پژو 206 که دو تا دختر سوارش بودند اومدن و از جلوش رد شدن و پنجاه متر جلوتر زدن رو ترمز و یه خرده دنده عقب گگرفتن و تا رسیدن جلو مانی، شیشه رو کشیدن پایین و شروع کردن باهاش حرف زدن که دیگه ترمه معطل نکرد و در ماشین رو وا کرد و از همونجا داد زد و گفت: مانی،مانی

مانی برگشت طرفش که گفت:

بیا لوس نشو دیرم شده.

مانی روش رو کرد به دخترا که ترمه پیاده شد و رفت طرف مانی و تا رسید بهش، پژوئه گاز داد و رفت. بعدش یهخورده ترمه با مانی صحبت کرد و بعدم دستش را گرفت و کشید و آورد طرف ماشین و دوتایی سوار شدن که ترمه گفت:

آقا حرف بد زده تازه باید نازشم بکشیم.

مانی- توام که هیچ کار نکردی.

ترمه- نه چیکارت کردم؟

مانی- من بودم که با کیف زدم تو سر تو؟

ترمه- دختر عمه اتم! چه عیبی داره؟!

مانی- چون دختر عمه منی، اجازه داری هر وقت تو جواب دادن کم آوردی با اون کیف سنگین ات بزنی تو سر پسر دایی ات؟ چه کیفی ام هست؟! عین چمدون می مونه. می خوره ت سر و جلو چشم آدم سیاهی می ره. توش چیه؟ کباده زورخونه توش گذاشتی؟

ترمه- اصلا این کیف من وزن داره؟

مانی- آره به خدا.

ترمه- چهار تا وسایل آرایش چقدر وزنشه؟

مانی- بستگی داره! اگه وسایل آرایش مربوط باشه به دختر زشتی مثل تو که مجبوره به وسیله انواع و اقسام رنگ ها و کرم ها و پودرها و سایه ها و چی و چی و چی، چهره اش رو قابل تحمل کنه، حتما سنگین می شه دیگه.

ترمه- یکی دیگه می زنم تو سرت ها!

مانی- بزنی دیگه مانی رو نمی بینی.

ترمه- جدی اگه بزنم می ذاری میری؟

مانی- اگهتنها دختر روی زمین باشی، اگر از خوشگلی ات ونوس جلوات خجالت بکشه، اگر از زیبایی و خوش اندامی افرودیت باشی، دیگه منو نمی بینی. نیگا به این خنده ها و شوخی هام نکن. من سگی ام که فقط بولداگ حریفمه؟!

ترمه- پس چیکارت کنم وقتی این حرفا رو بهم می زنی؟

مانی- خب جوابم رو بده.

یه مرتبه مانی یه داد کشید! برگشتم دیدم ترمه بازوش رو وشگون گرفته!

ترمه- هامون خان رکسانا چه بیماری داره؟!

مانی- مثل تو هاره.

خیلی بی ادبی مانی.

ترمه- واقعا که!

رکسانا هیچ بیماری نداره.این چرت و پرت میگه.

ترمه- دختر خیلی خوشگلی یه ها! قبل از من، تهیه کننده به اون پیشنهاد بازی داد اما نمی دونم چرا قبول نکرد.

مانی- امروز چقدر کارت طول میکشه؟

ترمه- با خداس!

مانی- پس ما ترو می رسونیم اونجا و میریم. هر وقت کارت داشت تموم می شد، یه زنگ بهم بزن بیام دنبالت.

ترمه- شما غلط می کنی میری، همونجا پیش من هستی تا کارم تموم بشه.

مانی- یعنی اینقدر دوستم داری؟! این خیلی بده ها! یعنی خودت اذیت می شی! سعی کن احساساتت رو کنترل کنی.

ترمه- واقعا قربون عمه ات بری مانی.

خلاصه تا همون خونه که توش فیلمبرداری می شد، مانی سربسر ترمه می گذاشت و من می خندیدم. یکی این می گفت، یکی اون می گفت.

تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم. من و ترمه پیاده شدیم و مانی رفت که ماشین رو پارک کنه. همونجور که اونجا واستاده بودم یه مرتبه ترمه بازوی منو گرفت و گفت:

هامون خان تا مانی نیومده یه چیزی ازتون می خواستم بپرسم. یعنی می خاستم باهاتون مشورت کنم. راستش نمی دونم چرا خیلی به شما اعتماد دارم.مثل برادر بزرگترم می مونین.

طوری شده؟

ترمه- می خواستم ازتون بپرسم که مانی واقعا منو دوست داره؟

شماچی؟ واقعا دوستش دارین؟

یه مرتبه یه خنده رو لب هاش نشست و گفت:

مگه میشه یه دختر این ویوونه رو ببینه و دوستش نداشته باشه! بااون حرفهایی که می زنه و کارایی که می کنه.

فقط به خاطر همین.

نه! خوب مانی هم خوش قیافه اس و هم خوش تیپ و خوش هیکل! راستش رو بگم من خیلی دوستش دارم اما می ترسم!

برای چی؟

ترمه- نمی دونم! همه اش فکر می کنم چون عمه اش ازش خواسته، اونم اومده طرف من! یا اینکهچون هنرپیشه هستم....

اصلا این طوری نیست. من فکر می کنم اونم شما رو خیلی دوست داره.

ترمه- آخه ببین چه چیزایی بهم میگه!

از همون چیزایی که میگه می فهمم!

ترمه-چطور مگه؟

آخه مانی با هیچکس اینطوری حرف نمی زنه، معمولا همیشه ازشون تعریف میکنه و خیلی مودبانه رفتار می کنه.

ترمه- یعنی این دلیل دوست داشتن شه!

فکر می کنم.

ترمه- عجب دیوونه ایه.

داره می آد!

مانی داشت از دور می آمد و ما رو نگاهمی کرد و تا یه خورده نزدیک شد بلند گفت:

ایشالا هر کی پشت سر من ازم بد میگه امشب سوسک بیافته تو تنش.

ترمه- پشت سر تو حرف نمی زدم.

مانی- گوش چپ ام زنگ زد. فهمیدم داری ازم بد میگی، الهی امشب تا میری بخوابی، یه موش گنده زشت تو رختخوابت باشه و یه گاز مجکم ازت بگیره!

ترمه یه مرتبه اشک تو چشماش جمع شد و گفت:

خیلی از دستم ناراحتی مانی؟

مانی ام تا دید ترمه واقعا ناراحت شده گفت:

موشه غلط کرده بیاد طرف تو، پدرشو درمی آرم. اصلا یه گربه می خرم و می دم بهت، ولش بدی تو خونه ات که همه موش آرو بگیره و بخوره و هلاک شون کنه! گریه نکن قربون اوناشکت برم، غلط کردم! عجب خری ام من، الهی زبونم سرطان بگیره که اختیارش دست خودم نیست. حالا که ناراحتت کردم، چشمم کور میشه و یه کادوی خوشگل برات میگیرم که از دلت دربیاد! اصلا چرا موکول کنم به آینده؟! همین الان یه کادو بهت می دم. آن! آن!

بعد دست کرد تو جیب اش و یه بسته کوچیک کادو شده درآورد و گرفت جلو ترمه و گفت:

ببین! من همه چیز رو از قبل پیش بینی می کنم. بفرمایین. قابل شما رو نداره! کوفتتون بشه! یعنی مباکت باشه!

ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده وبسته رو ازش گرفت و وا کرد و یه مرتبه یه جیغ آرومکشید. مانی براش یه انگشتر خیلی خوشگل گرفته بود که یه نگین درشت وسط اش بود.

ترمه- اصله؟

مانی- دست شما درد نکنه.

ترمه- خریدیش؟

مانی- به قیافه من می خوره دزد باشم؟

ترمه- یعنی برای من خریدیش؟ یعنی منظور خاصی داشتی؟!

مانی- آره بابا، من اصلا همه کارام با منظوره! بده به من ببینم.

بعد انگشتر رو از تو بسته درآورد و کرد تو انگشت ترمه و گفت:

از این لحظه به بعد تو نامزد منی! حالا کی این بابام بیاد خواستگاریت خدا می دونه.

نمی دونم یه مرتبه چرا انقدر خوشحال شدم که زدم زیر خنده!

مانی- زهرمار! این خنده چه وقتیه؟

خیلی خوشحالم مانی، بهتون تبریک می گم، ایشالا خوشبخت بشین!

دوباره خندیدم.

مانی- خیلی ممنون.

باید یه جشن بگیریم!همین امشب!

دوباره خندیدم که مانی گفت:

رو آب مرده شور خونه بخندی. همه دارن نیگا می کنن. جلو خودتو بگیر.

دست خودم نیس به جون تو.مانی- بابا بریم تو خونه آبرومون رفت! جای اینکه این دختره خوشحال بشه و ذوق کنه، این مرتیکه داره غش می کنه و ریسه می ره!

ترمه- ببین مانی! این انگشترو خریدی و دستم کردی، دستت درد نکنه اما پدرت کی قراره بیاد خواستگاری؟

مانی- امسال، سال دیگه، دو سال دیگه، سه سال دیگه! خدا می دونه! اما تو اصلا ناراحت نباش ها! ما کارمونو می کنیم! حالا هر وقت بابا وقت کرد اومد، فدمش رو چشم. نیومدم ما چیزی رو از دست ندادیم! چطوره!

ترمه یه نگاه بهش کرد و بعد جعبه انگشتر رو انداخت رو زمین و گفت:

برو گم شو! اصلا لازم نکرده ازم خواستگاری کنی! اینم نمی خوام!

مانی- یعنی جعبه شو نمی خوای؟

ترمه- اصلا می فهمی جلو هامو چه چرت و پرت هایی می گی؟

مانی- چیزی نگفتم که؟

ترمه- می فهمی معنی حرفت چیه؟

مانی- یعنی می گم ما دو تا فعل نامزد هستیم تا بابام رسما بیاد جلو! مگه حرف بدی زدک؟

ترمه- آهان، اینو از اول می گفتی!

مانی- حالا اگه اینجوری دوست نداری، انگشترو بدم دست صاحبش.

ترمه- مگه اینو از کسی گرفتی؟

مانی- نه!

ترمه- پس از کجا آوردیش؟

مانی- بابا به پیر به پیغمبر خریدمش!

ترمه- پس صاحبش کیه؟

مانی- یه دختر از تو خوشگل تر که شرایط منو قبول کنه.

دیدم الانه اش که دوباره ترمه با کیف اش بزنه تو سر مانی! زود گفتم:

بابا دیر شد. بیایین بریم خونه. مانی تو ام اینقدر ترمه خانم رو اذیت نکن! تو شوخی می کنی، ایشون باور می کنن.

مانی اومد یه چیزی بگه که ترمه محکم با پاش زد تو ساق پای مانی. همچین محکم زد که مانی یه آخ بلند گفت و ساق پاش رو گرفت تو دستش و نشست رو زمین و همونجور که با دست می مالیدش گفت:

الهی پات چلاق بشه ترمه! لعنت به مرده و زنده اش اگه ترو بگیره دختره وحشی. دلم ضعف رفت بخدا! عجب آدم سنگدلیه این!

ترمه- دلم خنک شد.

مانی- مرده شور اون دلت رو ببرن! ایشالا سدر و کافور خنک اش کنه. عجب پای پر قوتی داره! عینپای علی دایی می مونه.

ترمه- دیگه از این چرت و پرت ها بهم نگی ها! بلند شو بریم تو!

مانی- برو دختر که الهی جای اون پات، پای مصنوعی ببینم. اگه می دونستم اینقدر وحشی ای، کوفتم برات نمی خریدم. انگشترمو پس بده!

ترمه- این انگشتر دیگه مال منه! مگه این انگشت امو ببری تا بتونی درش بیاری!

مانی- اگه شده دونه دونه انگشتاتو بجوئم، درش می آرم. ترو خدا هنر پیشه مملکت مارو باش. هم گاز می گیره! هم لگد می ززنه! هم با اون چمدون سیارش تو سر ادم می زنه! اون وقت میگه شما بیایین مواظب من باشین. مواظب چی ات باشیم؟! تو خودت شصت از ما رو مواظبت می کنی! نیگا کن ترو خدا! پام اندازه یه گردو باد کرد اومد بالا! مرده شور اون کفشهای نوک تیزت رو ببرن. ای عمه خانم تو اون روح ات صلوات!ببین ما رو گیر چه دختر وحشی انداختی! اصلا آدم وقتی پیش اینه، تامین جانی نداره. پاهاش عین پاهای مارادوناس. پام از گیر رفت بخدا.

ترمه- پاشو خوددتو لوس نکن! اصلا محکم نزدم.

مانی- پس اگهمحکم می زدی پس چی می شد. تو چرا هنر پیشه شدی؟! بیا ببرمت تو یکی از تیم آی استقلال پرسپولیس ثبت نامت کنم پنالتی آرو تو بزن! هامون جون زنگ بزن اورژانس تهران یه صندلی چرخ دار برام بفرستن.

حالا من دارم می خندم و اینم هی داره اینارو میگه!

ترمه- پاشو مانی زشته!

زشته چیه؟ می گم نمی تونم از جام تکون بخورم.

ترمه- دروغ نگو. من اونطوری محکم نزدم،تازه من اونقدر بدنم ظریفه که نمی تونم اونطوری که تو میگی محکم لگد بزنم.

مانی- نمی تونی مجکم بزنی؟ این لگد رو اگه تو فوتبال به کسی می زدی و داور برات دست به کارت می شد حناق گرفته! این عمه می دونست این چه دختر سرکشی یه و مثلا ما رو فرستاده رامش کنیم. هامون جون تو یف اینو بگرد ببین چاقویی چیزی توش نباشه.

پاشو خجالت بکش پسر!!

مانی- میگم به ارواح خاک مادرم نمی تونم.

جلوش نشستم و شلوارش رو دادم بالا و جورابش رو کشیدم پایین که دیدم راست میگه طفلک. پاش اندازه یه گردو باد کرده بود. حالا هم براش ناراحت شدم و هم خنده امگرفته بود.

خب چرا سربسرش می ذاری که این بلا رو سرت بیاره؟!

مانی- خدا شاهده من تا حالا دختر مثل این جونور ندیدم. اون دفعه تو خونشون به شوخی گفتم من به خاطر خواهش عمه اومدم سراغش که یه مرتبه ماهی تابهرو همچین پرت کرد طرفم که اگه سرمو ندزدیده بودم مغزم پخش شده بود کف آشپزخونه. عین این کامانو هاست. فیلم رمبو رو دیدی؟؟ فتوکپی رمبوئه. فقط تو کاری که می کنی اینه که نم ذاری طرف من بیاد.چون آمادگی ندارم و حتما به دستش کشته می شم. ببین الان چه وقتی یه بهت گفتم هامون. من اگه با این نامزد بشم تا عقد نمی کشم. حتما تو دوران نامزدی یه بلایی سرم میاره.

تومه اومد پشت سر من و گفت:

راست می گه هامون خان؟

بعد سرک کشید و تا چشمش افتاد به پای مانی که یه مرتبه رنگش پرید و گفت:

وای! چرا اینجوری شد پات؟! بخدا نمی خواستم محکم بزنم!

من از جام بلند شدم و اون نشست جلومانی و همونجور که به پاش نگاه می کرد گفت:

ایشالا پام بشکنه! ببخش ترو خدا.

مانی ام خودشو مثل بچه لوس کرد و گفت:

نمی خوام، نمی خوام.

ترمه- غلط کردم! ایشالا پام چلاق بشه.

نمی خوام، نمی خوام.

بخدا نفهمیدم مانی جون. بیا توام یه لگد بزن به پام.

نمی خوام، نمی خوام.

بیا تکیه ات رو بده به من، بریم تو برات مرکورکروم بزنم.

نمی خوام، نمی خوام.

وای خدا مرگم بده، ببین چی شد پاش! عجب بی شعوری ام من.

نمی خوام، نمی خوام.

-زهر مار نمی خوام، نمی خوام. بلند شو خرس گنده خجالت بکش.

نمی خوام، بتو چه؟! پای خودمه.

ترمه- باشه قربونت برم! دیگه از این به بعد هر چی تو گفتی همونه.

مانی- دیگه کتک ام نمی زنی!

ترمه- نه! غلط می کنم.

مانی- اگهبزنی میرم بابامو میارم آ!

ترمه- باشه، بیار.

مانی- بابام خیلی پر زوره ها، انقدر گنده اش! اندازه من و هامون رو هم.

من و ترمه مرده بودیم از خنده که جورابش رو کشید بالا و گفت:

تازه باید برام یه جوراب نو هم بخری.

ترمه شروع کرد خاک شلوارش رو تکوندن و گفت:

باشه، اصلا برات یهشلوار نو می خرم.

مانی- باشه! منم این شلوار کهنه مو می دم به هامون بپوشه باهاش بره یش رکسانا نامزد بازی.

مانی بلند شو، زشته بخدا.

رفتم جلو زیر بغلش رو بگیرم بلند شه که هل ام داد عقب و گفت:

ترو نمی خوام، ترمه رو می خوام.

به درک، مرده شورتو ببرن!

ترمه با خنده کمک کرد تا از جاش بلند شد و شلون شلون راه افتاد طرف در خونه و همونجور که شل می زد شروع کردبه خوندن!

مانی- شل بی کتاب، رفته به جنگ، خورده تفنگ، موشالا به جونش! موشالا به جونش!شلون شلون، از تو حموم، تا سر شوم، واسه دیدار یار مهربون، اومده بیرون، تا لب بوم موشالا به جونش! موشالا به جونش!

اینا رو می خوند و همچنین مخصوصا شل می زد و راه می رفت مصل اینکه داره قر می ده و می ره.

من و ترمه واستاده بودیم و می خندیدیم که رسید جلو در و برگشت و گفت:

بیایین دیگه!

مانی تو خجالت نمی کشی؟! به خدا هرکی رد می شه، نگات می کنه و می خنده!

مانی- بده مردم را شاد کنم؟ یه کدومتون بیایین زنگ بزنین از پا افتادم.

ترمه رفت جلو و زنگ زد و یه خرده بعد در رو واکردن و سه تایی رفتیم تو خونه و رفتیم تو حیاط و از حیاط رد شدیم و از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو خونه و با همه سلام و احوالپرسسی کردیم و ترمه به یه نفر گفت که دو صندلی و چایی برای ما بیاره و خودش رفت تو اتاق گریم و یهخ رده بعد با یه شیشه مرکورکروم و پنبه برگشت و شلوار مانی رو زد بالا و یه خرده براش زد و با چسب زخم روش رو بست و گفت:

شماها همین جا باشین تا من برم لباسامو عوض کنم.

بعدش رفت تو اتاق گریم و بیست دقیقه نیم ساعت بعد، گریم کرده و لباس عوش کرده برگشت و اومد جلو مانی و گفت:

پات بهتره؟

مانی- آره، چقدر امروز کار دارین؟

ترمه- نمی دونم.

مانی- زود تمومش کن بریم.

ترمه- اگه ناراحتی همین الان بریم.

مانی- نه، کارترو بکن.

یه خنده ای بهمانی کرد و گفت:

عوضش شب شام مهمون منی!

بعدش رفت پیش کارگردان که منتظرش بود و یه خردهبا همدیگه صحبت کردن و بعدش کارگردان با بقیه صحبت کرد و یه ربع بعد همه آماده شدن. خونه دوبلکس بود و ترمه از پله ها رفت بالا، طبقه دوم و همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد و ترمه آروم از پله ها اومد پایین و رفت تو سالن و رفت سر یه کمدو بعدش این ور و اون ور رو نگاه کرد و وقتی دید کسی اونجا نیس، از تو جیب اش یه کلید درآورد و در کمد رو یواش باز کرد و شروع کرد تشو رو گشتن و یه خورده بعد یه مرتبه یه جیغ کوتاه کشید. و یه چیز شبیه هفت تیر رو از تو کمد بیرون کشید و یه خرده نگاهش کرد و بعد با عصبانیت انداختش تو کمد و در کمد رو قفل کرد. بعدش همونجا نشست و سرش رو گرفت تو دستش و یه مرتبه زد زیر گریه که کارگردان کات داد.

بعدش دوباره رفت تو اتاق گریم و یه ربع بعد با یه لباس دیگه برگشت و رفت نشست رویه مبل تو سالن. دوباره همه ساکت شدن و کارگردان حرکت داد.جریانم اینجوری بود که ترمه نشسته بود و ماهواره تماشا میکرد. دوربین مخصوصا یه صحنه از تلویزیون گرفت. یه صحنه که دخترا با بیکی نی می اومدن و می رفتن! البته خیلی کوتاه فیلم برداری کرد.

بعدش یه مرتبه تلفن زنگ می زنه و ترمه جواب می ده:

الو! بفرمائین.

سلام و زهرمار، برو گمشو.

غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!

خوبم، چه خبر!

نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟

چی؟!

بلندتر بگو!

کجا؟!

جلو دانشگاه؟!

با موتور؟ موتور برای چی؟!

اشتباه نمی کنی؟!

مطمئنی؟!

یه مرتبه کارگردان کات داد و رفت جلو به ترمه گفت:

یه خورده هیجان تون کمه! ببین! این دوستتون داره در مورد شوهرتون حرف می زنه. شوهری که تا حالا فکر می کردینتو کار صادرات و وارداته! حالا تازه دارین می فهمین شغل واقعی اش چیه! کارشم طوریهکه شما ازش نفرت دارین. خب باید خیلی ناراحت و مضطرب بشین وقتی دوستتون این خبر رو بهتون میده که مثلا شوهرتونو فلان جا دیده. متوجه شدین!

ترمه- دیالوگ رو چی کار کنم؟ درست مثل همین بگم؟

کارگردان- حالا یه خورده این ور و اون ور شد عیبی نداره.

کارگردان برگشت سرجاش و جرکت داد. اون صحنه های ماهواره و تلویزیون دوباره تکرار شد و بعد تلفن زنگ زد و ترمه جواب داد:

الو! بفرمائین!

سلام و زهرمار، برو گمشو.

غلط کردی، تا حالا سه بار زنگ زدم. دوبارش که نبودی یه بارشم شوهرت خنه بود و گفتی بهم زنگ می زنی!

خوبم، چه خبر!

نه، نیس! بیرونه. چطور مگه؟

چی؟!

بلندتر بگو!

کجا؟!

جلو دانشگاه؟!

با موتور؟ موتور برای چی؟!

اشتباه نمی کنی؟!

مطمئنی؟!

نه!

نه!

می گم نه، نمی غهمی!

این حرفا چیه؟!

زده به کله ات نوشین؟! حرف دهن ات رو بفهم!

خفه شو! اینا همه اش از حسودیته! می دونم کجات می سوزه!

گم شو کثافت! خفه شو آشغال!

بعد گوشی را محکم زد رو تلفن و بعدشم تلفن و سیم شو همه رو از جا بلند کرد و پرت کرد یه طرف! بلافاصله هنرپیشه کات داد. تو همین موقع، همون هنرپیشه جوون در رو وا کرد و اومد تو و اومد طرف من و مانی و با همدیگه سلام و احوالپرسی کردیم که کارگردان بهش گفت:

اگه زودتر گریم کنین سکانس بعد رو برداشت می کنیم.

هنرپیشه رفت تو یه اتاق و کمی بعد برگشت. یه ریش نازک براش گذاشته بودند و لباساشم عوش کرده بود.

ترمه ام رفت و لباساشو عوش کرد و برگشتو نشست جلو تلویزیون. هنرپیشه هه رفت طبقه بالا و کارگردانم از همه خواست که ساکت باشن و بعدش حرکت داد.

ترمه در حالی که خیلی ناراحت بود داشت ماهواره تماشا می کرد که هنرپیشه هه از پله ها اومد پایین و رفت طرفش و همونجور که چشمش به تلویزیون بود گفت:

پارازیت اش قطع شد؟

دوربین یه لحظه رفت رو صحنه تلویزیون و برگشت! بعدش هنرپیشه هه نشست جلو تلویزیون و مشغول تماشا کردن شد و یه لحظه بعد ترمه از جاش بلند شد و رفت طرف در ساختمان که کارگردان کات داد و همه شروع کردن به کف زدن.

کارگردان اومد جلو ترمه گفت:

عالی بود خانم! اگهسکانس بعدی رو هم همینجور بگیریم خیلی جلو افتادیم.

ترمه اومد پیش ما و به مانی گفت:

درد پات کم شد؟

مانی- آره! خیلی خوب بازی کردی آ!

ترمه- مرسی عزیزم.

مانی- چه باهام خوب شدی.

ترمه انگشتش رو که توش انگشتر بود نشون داد و گفت:

همه اش به خاطر اینه عزیزم.

مانی- هامون تو شاهد باش و ببین که از خود درخته! من ساکت و با ادب یه جا نشستم اما خودش میاد و منو انگولک می کنه.

ترمه- آخه تو تا شیطونی نکنی با نمک نمی شی.

-ترمه خانم آخر داستان چی میشه؟

ترمه- درست معلوم نیست! شاید اصلا عوضش کنن.

-چرا؟!

ترمه- الا فهمیدم! انگار ممکنه واسش مجوز ندن.

-برای چی؟1

ترمه- می گم داستان منطبق با واقعیت نیست.

مانی- خب راست می گن؟

ترمه- چرا؟

مانی- باید هنرپیشه مرد رو عوض کنن تا بهش مجوز بدن!

ترمه- اونو برای چی عوض کنن؟ اتفاقا خوب بازی می کنه!

مانی- برای همین ام میگم! پسره آدم حسابیه! با تو جور درنمیاد!

ترمه- یه لگد دیگه می زنم به اون پات آ!

-حالا چی کار می خوان بکنن؟

ترمه- احتمالا یه قسمت هایی رو سانسور می کنن.

-اینکه دیگه به درد نمی خوره.

مانی- یه قسمت سانسور بشه ایرادی نداره.

سانسور کلا چیز بدیه!

مانی- قسمت های ناجور فیلم رو می زنن!

-قسمت ناجور نداره که، کجاهاش رو بزنن؟!

مانی- قسمت هایی که ترمه وارد صحنه میشه!بچه های مردم که گناه نکردن قیافه های ترسناک رو ببینن!

ترمه- خدا از ته دلت بشنوه.

مانی نگاهش کرد و خندید:

همون خنده ات جواب منو داد.

مانی- حالا برو زودتر تمومش کن گرسنه مون شد.

ترمه- باید وسایل رو ببرن تو حیاط. مانی اونقدر دلم می خواد با تو توی یه فیلم بازی کنم.

مانی- منم خیلی دلم می خواد اما نمی شه.

ترمه- چرا؟!

مانی- آخه من فیلم های ترسناک دوست ندارم.

ترمه- اینم خدا از ته دلت بشنوه. حالا جدی اصلا دوست نداری هنرپیشه بشی؟!

مانی- چرا اما تو یه فیلم که سناریوش مورد علاقه ام باشه.

ترمه- چه جور نقشهایی دوست داری؟

من دوست دارم نقش یه جوون پلید و دیو سیرت رو بازی کنم که دخترای معصوم رو قول میزنه و از راه بدر می کنه و بعدش پلیس تعقیب اش می کنه و اونم از کشور خارج می شه و می ره مثلا اروپا و دوباره همون جا همین کارو ادامه میده و بعدش پلیس اونجا می افته دنبالش و اونم از این کشور اروپایی میره اون کشور و از اون کشور به اون یکی و از اون یکی به یکی دیگه و خلاصه تا آخر فیلم موضوع همین باشه!

ترمه همیجوری نگاش کرد!

مانی- البته این فیلم جنبه آموزنده داره که دختر خانما آگاه بشن و بعدش دیگه گول آدمای پلیدی مثل منو نخورن. ولی این فیلم هزینه اش خیلی میره بالا البته برای اعتلای فرهنگ لازمه. یعنی حداقل صد، صد و پنجاه، شصت ها هنرپیشه زن تو این فیلم باید بازی کنن.

ترمه- همه اش! اگه یه وقت فکر می کنی کمه، میشه سناریو رو عوض کرد و رسوندش به دویست سیصد تا ها!

مانی- نه بابا! همون آینده صد و بیست تا دختر فریب خورده برای عبرت بقیه دختر خانما کافبه! فکر کنم بعد از اینکه صد و بیست بار اینجور عاقبت آرو دیدن دیگه جواب سلام هیچ مرد پلیدی رو هم ندن.

ترمه- اونوقت فیلم بعدی ات چی باشه خوبه؟

مانی- مرد چهار زنه! مردی برای تمام فصول! یک مرد و یک شهر، سفر به سیاره زنان، مرد زمینی، زنان ونوسی! همینا رو هم برسیم فیلم برداری کنیم خودش خیلی کاره!

ترمه- نه! یه فیلم دیگه بازی کنی بد نیست؟!

مانی- چه فیلمی؟

ترمه- زندگی پس از مرگ!

مانی- باشه، چه عیبی داره. اونجا که برم، می رم تو بهشت و با حوریای بهشتی فیلم تولدت مبارک رو بازی می کنم.

ترمه- اگر بردنت جهنم چی؟

مانی- فیلم شب نشینی در جهنم رو بازی می کنیم. ببین، خیالت از بابت من راحت باشه. منو اگه تو قطب شمال هم ببرن، یه کاری می کنم که بهم بد نگذره.

ترمه- دیگه چاخان نکن. اونجا جز یخ و برف چیزی پیدا نمی شه که.

مانی- چرا! شنیدم میگن خرس ماده خیلی اهل خونه و زندگیه! واسه من چه فرقی می کنه! چه تو چه خرس.

ترمه- ایشالا اون زبونت رو مار بزنه که اینقدر حاضر جواب نباشی.

مانی- اگه مارش ماده بود عیبی نداره.

ترمه اومد یه چیزی بگه که کارگدان صداش کرد.

ترمه- پاشین بریم تو حیاط. یه صحنه هم اونجا باید بگیریم.

سه تایی راه افتادیم طرف حیاط. تمام وسایل رو برده بودند اونجا. من و مانی ام رفتیم یه گوشه واستادیم که یه خرده بعد فیلم برداری شروع شد.

ترمه همانطور که از پله ها می اومد پایین، از تو جیب اش یه موبایل درآورد و یه شماره گرفت و از ساختمون دور شد.

الو! نوشین!

این حرفارو بذار کنار، عصبانی بودم، یه چیز بهت گفتم.

آره انگار درست می گفتی.

هنوز درست فهمیدم.

از کمدش! تو کمدش یه چیزی دیدم! دارم بخدا دیوونه میشم. اصلا نمی دونم چیکار باید بکنم.

بعد شروع کرد به گریه کردن و گفت:

می دونم! می دونم! اما چطوری؟

آره اما برام خیلی سخته.

باشه، سعی می کنم.

نه، خونه اس. داره ماهواره تماشا می کنه.

باشه، چیزی شد بهت خبر میدم.

نه، فعلا به کسیچیزی نگو.

باشه، خداحافظ.

تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف ساختمون و به یه جا خیره شد که کارگردان کات داد و بهترمه گفت:

عالی بود خانم، خیلی جلوافتادیم.

بعدش به یه نفر گفت:

یه صحنه از تو خونه بگیرین. شوهرش نشسته و داره ماهواره می بینه. یه لحظه هم از همون کانال رو نشون بدین. یه صحنه رو انتخاب کنین که یه مانکن با یه مایو توش باشه. یه لحظه کوتاه آ! زیاد نشه! بعدا کمی کح.ش می کنیم.

ترمه اومد پیش ما و گفت:

فکر کنم دیگه تموم شد. یه دقیقه صبر کنین!

از دور به کارگردان اشاره کرد که خودش اومد پیش ما.

ترمه- با من دیگه کاری ندارین؟

کارگردان- نه ممنون، فقط احتمالا فردا جلوی دانشگاه برداشت داریم. فقط اگه بتونیم یه کاری بکنیم که اونجا ازدحام ایجاد بشه! یه چیزی شبیه تظاهرات!

ترمه- اینکه خیلی مشکه!

کارگردان- تو همین فکرم، باید مجوز بگیریم که سخت میدن. تازه اگه بدن باید حداقل صد نفر آدم اونجا جمع کنیم. هزینه یه خورده میره بالا. حالا هزینه اش هیچی، این همه آدم رو چه جوری بیاریم اونجا؟! ترافیک وشلوغی و این چیزا ممکنه باعث بشه مجوز ندن.

مانی- می خواین جلو دانشگاه شلوغ پلوغ بشه؟!

کاگردان- آره! مشکل کون همینه.

مانی- کاری نداره که، نیم ساعت مونده به تعطیل شدن دانشگاه، یه پاتیل شربت نذری یا شیر کاکائو بذارین جلو در دانشگاه! ده تا استکان هم بیشتر نذارین. همچین صف می بندن که انگار تظاهرات! وقتی هم که دانجو ها تعطیل بشن و این جمعیت رو جلو داشگاه ببینن، آنی فکر می کنن بهشون حمله کردن و اونام میریزن بیرون و درست میشه مثل صحنه تظاهرات. اگه بتونین با شیر کاکائو یکی یه بسته هم بیسکوئیت بدین که دیگه واقعا سرش خون راه می افته! اونوقت میشه تظاهرات با درگیریهای خشونت آمیز. فقط باید قبل از تعطیل شدن دانشگاه باشه که مردم اونجا رو شلوغ کنن.

کارگردان شروع کرد به خندیدن و گفت:

عجب فکرعالی ای! فردا همین کارو می کنیم. واقعا شما به درد کارگردانی می خورین نه هنرپیشگی.

اینو گفت و ازمون خداحافظی کرد و رفت که مانی به ترمه گفت:

بی استارت کارم با کارگردانیه، حواست باشه که از ای به بعد باید زیر دست خودم کار کنی! تکون بخوری، بهت کات می دم.

ترمه- جوابت رو بعدا بهت میدم! بذار این یکی پات خوب بشه تا خدممت اون یکی برسم.

بعد رفت که لباساشو عوض کنه.

-شماها چه برنامه ای دارین؟

مانی- نمی دونم! بذار بیاد!

-پس من می رم.

مانی- کجا؟

-می رم پیش رکسانا، کاری که باهام نداری؟!

مانی- نمی آی باهم بریم؟

نه! شماها برین.

مانی- پس بذار ترمه بیاد، سه تایی با همدیگه می ریم.

خودم می رم!

مانی- نه بابا! تا اینجا تا خونه راهی نیست می رسونمت.

یه خورده بعد ترمه اومد و از همه خداحافظی کردیم و از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و نیم ساعت بعد سر کوچه خودمون پیاده ام کردن و اونا رفتن. منم رفتم و ماشین ام رو ورداشتم و حرکت کردم طرف خونه عمه. تو راه یه زنگ زدم به رکساناو گفتم که اماده باشه.

بیست دقیقه بعد رسیدیم دم خونه شون و زنگ زدم. لباس پوشیده، آماده بود و زود اومد بیرون. با همون روپوش و روسری.

تا منو دید، خندید و گفت:

چه زود رسیدی؟

توام چه زود حاضر شدی؟

رکسانا- من همیشه برای تو حاضرم.

یه نگاه بهش کردم و گفتم:

پس چرا بهم نه میگی؟

دستم رو گرفت و با خودش کشید و گفت:

بیا! بیا! به موقع اش خودت می فهمی.

رفتیم طرف ماشین و در رو وا کردم وسوار شد وخودمم از اون طرف سوار شدم که گفت:

ماشینت خیلی قشنگه هامون! مثل ماشین مانی خان می مونه.

فقط رنگش فرق می کنه.

-خیلی گروف قیمته؟

سرمو تکون دادم و ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم.

رکسانا- کجا می خوایم بریم؟

یه خرده خرید دارم. تولد دختر خالمه! می خوام براش چند تا چیز بگیرم، سایزش درست مثل توئه. برای همین گفتم توام باهام بیایی! می خوام براش با سلیقه تو چیز بخرم.

هیچی نگفت و فقط جلوش رو نگاه کرد! یه خرده که رفتیمگفتم:

چرا ساکت شدی؟

ساکت نشدم!

خب پس بگو.

چی بگم؟

بعد از اینکه اومدین ایران چی شد؟

یه خرده نگاهم کرد و گفت:

چه فرقی می کنه؟

خیلی فرق می کنه، برام مهمه که بدونم!

یه دقیقه چیزی نگفت و بعدش دوباره یهنگاه به من کرد و گفت:

اولش که اومدیم ایران، برام یه معلم گرفت. مادرم رو می گم. یه معلم برای خوندن و نوشتن برام گرفت. حدودا یه سال طول کشید تا تونستم فارسی رو خوب بنویسم و بخونم. بعدش تو یه مدرسه راهنمایی ثبت نام کردم. وقتایی که مدرسه بودم عالی بود! برام خیلی تازگی داشت! حرفای دخترا! درد دل هاشون! غم هاشون! شادی هاشون! همه اش برام شیرین بود! برای دختری که تو اروپا بزرگ شده بود آشنایی با یه فرهنگ دیگه خیلی جالب بود. می دونم برداشت ام از همه حرفا و حرکات و طرز تفکرا و خلاصه همه چیز چی بود؟؟

نگاهش کردم.

رکسانا- کنجکاوی؟

-در مورد تو؟!

رکسانا- نه! در مورد پسرا! در مورد جنس مخالف! جنس مخالف براشون یه راز بزرگ بود! همه اش می خواستن بدونن اونا چه جورین؟! چه طرز فکری دارن؟! چه خصوصیاتی دارن؟! به چی فکر می کنن؟! ایده هاشون چه جوریه؟! حق ام داشتن! با وضعیت اینجا، هیچ ارتباطی با همدیگه نداشتن. حتی اونایی که مثلا یکی یا دو تا برادر داشتن.

-خب پس حتما کمی اشنایی پیدا رده بودن.

-نه! اصلا! رابطه هاشون بقدر بک همدیگه کم بود که هیچکدوم نتونسته بودن همدیگه رو بشناسن. برادرا اکثرا خشک و متعصب بود اما آزاد. اون می تونست آزادانه بره بیرون و تجربه کنه اما دخترا نه! برای هر حرکت احتیاج به مجوز خونواده داشتن! حتی برای حرکت های خیلی ساد.

مثلا اگه یه روز می خواستیم بعد از مدرسه با همدیگه بریم تو یه پیتزا فروشی و ناهار بخوریم، باید حتما از پدر و مادرشون اجازه می گرفتن. اکثراً هم که موافقت نمی شد. اگه می خواستیم با همدیگه یه شب جمعه سینما بریم، جواب منفی بود! اگه می خواستیم یه صبح جمعه باهم بریم پارک، جواب منفی بود.

دیوار، نرده، حفاظ، سیم خاردار، پوشش. همهچی برای اونا بود. اونا مرد رو فقط بصرت تئوری شناخته بودند.

یعنی باید آزمایش اش می کردند؟

نه! منظورم این نیست. تو مثلا اگه بخوای با اسید سولفوریک یه آزمایش انجام بدی و خواص اش رو بشناسی، حتما دلیل بر این نیست که بخوای بخوریش یا بریزی رو دستت. تو فقط می خوای اونو بشناسی. خصوصیات اش رو بفهمی. فایده ها و ضررهاشو بدونی.

به نظر من این بد نیست. اگه قرارباشه از اسید سولفوریک فقط تو کتابا نام ببرن که نشد شناسائی. اون موقع اگه یه روز این ماده به دستت برسه، فاجعه آمیز می شه. او اونو نشناختی. طرز کار باهاش رو یاد نگرفتی. نمی دونی باید چه جوری باهاش کار کنی که بهت ضرر نرسونه.

من این چیزا رو یاد گرفتم. تو پاریس من یه مدرسه مختلط می رفتم. از همون اول با پسرا رو یه نیمکت می نشستم. پسر برام یه چیز پر رمز و راز نبود. شناخته بودمش. اونم منو شناخته بود. یعنی در واقع هر دو جنس همدیگه رو شناخته بودند و با اخلاق و خصوصیات همدیگه اشنایی داشتن. این خیلی مهم بود. اونجا پسر و دختر با همدیگه دوست بودن. همشاگردی بودن! همین.

-اما من چیزای دیگه ای هم شنیدم.

یعنی اینجا که همه از همدیگه جدا هستن نیست؟!

هیچی نگفتم که گفت:

البته این مسئله موضوع بحث ما نیست اما اگه برات بگم که اونجا چه جوری سعی می کردن که جنس مخالف رو بشناسن، اون موقع خودت می فهمی که کدوم راه درست تره! حتما به بعضی از آمارها دسترسی داری؟! فکر کنم احتیاجی به یادآوریشون باشه!

یه خرده ساکت شد و بعد گفت:

در مرحله دبیرستان وضع بدتر بود.من شده بودم منبع اطلاعاتی شوم. با خونواده که نمی تونستن راحت ارتباط برقرار کنن. کسی ام نبود که بهشون این آگاهی ها رو بده. پس از من می پرسیدن.

تو آگاهی داشتی؟

داشتم! و چیز بدی ام نبود. من با پسرا بزرگ شده بودم. می شناختمشون. همین.

از اطلاعاتی که بهشون می دادی استفاده می کردن؟

متاسفانه اونام بصورت تئوری بود.مثل تعریف کردن یه داستان. یا یه خاطره از سفری که رفته بودی و چیزایی که دیده بودی. پس برای شنونده جالب بود اما کارایی انچنانی نداشت. به همین دلیل سعی می کردن که خودشون تجربه کنن و همین باعث خیلی از سقوط ها شد.

ما اونجا با پسرا تو نهارخوری با هم بودیم. سینما می رفتیم. پارک می رفتیم. تریا می رفتیم. تا همینجا به اندازه کافی شناخت از همدیگه پیدا می کردیم و حس کنجکاویمون ارضا می شد اما اینجا نه! اینجا به خاطر جو موحود، از نهارخوری و پارک و سینما و تریا شروع نمی شد.

یه مکث کرد و بعد گفت:

سقوط ناگهانی! شاید با اولین تماس

یه خرده مکث کرد و بعدش گفت:

اسمش چیه؟

اسم چی؟

دخترخالت.

کی؟؟

دخترخالت که گفتی؟

آهان! چیز! سمیرا.

سمیرا؟

آره. چطور مگه؟

هیچی همینجوری پرسیدم.

خب بعدش چی شد؟

من تو یه همچین جوی مدرسه رفتم و دیپلم گرفتم. این از محیط درسی ام اما محطی کهتوش زندگی می کردم.

دوباره ساکت شد که گفتم:

خب؟

افتضاح بود! یعنی خصوصیات اخلاقی من در حال تغییر کردن بود! آمیزه ای از یه فرهنگ شرقی و غربی. دیگه بعد از چند سال زندگی در ایران، خیلی از چیزهایی که تو اروپا انجامش عادی بود، زشت می دونستم. القا فرهنگی.

یعنی چی؟

تو اونجا یه زن تنها اجازه داره که با مردا ارتباط داشته باشه. بصورت آزاد.و این عجیب نیست اما اینجا چرا. علاه بر اینکه عجیبه، یه جرم محسوب می شه.

متوجه نمیشم.

مادرم!

برگشتم نگاهش کردم که روش رو برگردوند اون طرف و جلوش رو نگاه کرد و دیگه هیچی نگفت.

رسیدیم بهپارکینگ پاساژ گلستان و رفتیم تو و ماشین رو پارک کردم و پیاده شدیم که گفت:

یه دقیقه صبر کن هامون!

چی شده؟

من هنوز اونقدر اروپایی هستم که حرف دلمو بهت بزنم. یعنی بگم دلم میخواد باهات راحت باشم و در واقع دورویی نکنم. یعنی دل و زبونم باهات یکی باشه.

یعنی چی؟!

رکسانا- من دلم نمی خواد که بیام خرید!

چرا؟

اگه تو می خوای برای دختر خاله ات چیزی بخری، خب خودت برو بخر. یعنی باید من بدونم ارتباط تو با اون چیه؟

خندیدم و گفتم:

حسودی می کنی؟

اگه رابطه من با تو یه دوستی ساده بود، اصلا. اما تو به من پیشنهاد ازدواج دادی. پس این حق منه که بدونم.

دباره خندیدم و گفتم: رابطه ای باهاش ندارم. فقط دخترخاله منه و می خوام برای تولدش براش کادو بگیرم. حالا فهمیدی؟!

خندید و گفت:

می دونم همیشه راست میگی. برای همینم حرفت رو قبول می کنم.

از کجا می دونی؟

بعدا خودت می فهمی. تو آدمی هستی که میشه بهش اعتماد کرد. اونم خیلی زیاد. من مطمئنم وقتی میگی باهاش رابطه نداری، راست میگی.

بهش خندیدم و دوتایی حرکت کردیم که بریم تو پاساژ، یه خرده که رفتیم گفت:

یه پسر ممکنه تو دوازده سالگی چیزی ندونه اما یه دختر نه. منم وقتی اومدم ایرا یازده دوازده سالم بود. یه مدت که تو خونه معلم داشتم و بعدشم که رفتم مدرسه. یادمه هر وقت از مدرسه برمی گشتم یه احساس بدی بهم دیت می داد! هر دفعه ام یه جور بود. مثل هم!

غذا اکثرا از بیرون بود. پیتزا، ساندویچ، همبرگر، تن ماهی، نیمرو، املت، کباب کوبیده، مرغ کنتاکی، چلو کباب و خلاصخ از این چیزا. شاید مثلا دو روز در هفته مادرم تو خونه غذا می پخت اونم چه غذایی. یه چیزی بعنوان غذا، برای از سر وا کردن و رفع تکلیف.

جالب اینجا بود که همیشه یکی دوتا ظرف یه بار مصرف یا جعبه اضافی ام تو سطل آشغال می دیدم. حالا نه هر روز. اکثراً.

این برام معما شده بود. چرا مادرم وقت درست کردن غذا را نداشت؟ اونکه شاغل نبود. این جعبه ها و ظرف ها اضافی مال کی بود؟

ساعت چند می اومدی خونه؟

سه چهار بعد از ظهر. همیشه ام مادرم نهارش رو خورده بود و یا خواب بود و یا حموم می کرد و یا آرایش و این چیزا. منم عادت کرده بودم. خودم می رفتم و نهارم رو تنهایی می خوردم و بعدش یه استراحت و بعدش درس.

روزها همینطوری می گذشت و من هر روز بیشتر ایرانی می شدم. می دونی؟! تو غرب روابط مثل اینجا نیس. اونجا خیلی کمتره. اینجا یعنی ایرانی ها روابطشون خیلی بهم نزدیکه. زود باهم خودمونی می شن و زودم راز زندگی شونو به همدیگه میگن. همینم باعث شده بود من هر روز بیشتر ایرانی بشم. به همین خاطر از یاران خوشم آمدهبود. هر روز بعد از ظهر که برمی گشتم خونه، منتظر بودم تا دوباره صبح بشه و من برم مدرسه. اونجا بیشتر بهم خوش می گذشت. مهربونی، دوستی، محبت برام فقط تاونجا بود. تو خونه فقط انجام وظیفه بود اونم در حد پایین اش.

خلاص چند سال تقریبا بهمین صورت گذشت. یادمه حدوده شانزده سالم بود. تابستون بود و من همه اش تو خونه. یه شب که از صبحش مادرم کلافه و بی قرار بود، صدام کرد و گفت که می خواد باهام حرف بزنه. راستش من دختر سر براهی بودم. یعنی شاید نشه گفت سربراه، باید بگم یه دختر با یه روحیه پر و بال نگرفته. می فهمی معنی اش چیه؟ فکر نکنم! چون روحیه تو با من فرق می کنه. تو در دوران کودکی و نوجوانی از هر جهت ارضا بودی. پدر و مادرت نهایت سعی خودشونو کردن که تو کمببودی نداشته باشی اما من چرا! نبود پدر! سر به هوایی مادر! محبت ندیدن از کسی که باید سنبل محبت و مهر باشه. برای همین میگم روحیه من پر و بال نگرفت. من همیشه شادی رو تو دخترای دیگه می دیدم. من همیشه خندیدن از ته دل رو با صدای بلند از دهن دوستام می شنیدم. من حرف زدن از این در و اون در و چیز تعریف کردن رو همیشه فقط شاهد بودم و شنونده. آخه چیزی از کسی برای گفتن نداشتم. از موقعی که از مدرسه می اومدم تا وقتی که دوباره برمی گشتم مدرسه شاید ده تا جمله با مادرم حرف نمی زدم. اون حتی مثل یه هم اتاقی هم برام نبود. چه برسه به یه مادر.

رسیدیم تو پاساژ که گفت: سمیرا چه جور سلیقه ای داره؟

چی؟

سمیرا، نمی شناسی؟؟

آهان! با سلیقه خودت بخر.

چی مورد نظرته؟

همه چی. کفش، کیف، روپوش، روسری، عطر. همه چی؟

برگشت یه نگاه بهم کرد و گفت:

می خوای همه رو بخری؟

 

من از طرف خودم ومانی و مادرم و عموم می خوام بخرم. از طرف هر کدوم یه چیز!

شونه هاشو انداخت بالا و گفت:

آخه سایزش چیه؟

ددرست اندازه توئه.

رفتیم تو یهکفش فروشی و دو جفت کفش انتخاب کرد و خریدیمش و از یه جا دیگه دو تا روپوش خیلی قشنگ با دو تا روسری و بعدش اومدیم بیرون و گفت:

دیگه چی می خوای؟

شلوار و عطر.

رفتیم یه جا دیگه و دو تا شلوار و سه تا تی شرتم خریدیم و اومدیم بیرون و گفت:

دخترخالت باید خیلی خوشحال باشه که شماها انقدر دوستش دارین و براش یه همچین کادوهای گرون قیمتی می خرین.

حتما خوشحال میشه. اگه دوتا عطر خوش بوام براش بخریم دیگه تمومه.

رفتیم تو یه طبقه دیگه که عطرفروشی بود و رفتیک تو مغازه که گفت:

انتخاب عطر دیگه خیلی مشکله. هر کسی هر نوع عطری رو دوست نداره.

عطر رو باید خودم براش انتخاب کنم.

رکسانا- چی؟

باید با سلیقه خودم باشه. تو فقط اسم عطرایی که خودت خوش ات میاد بگو.

ابروهاشو انداخت بالا و به فروشندده چند تا اسم گفت که من از بین اونا، دوتا شو انتخاب کردم که خیلی ام گرون و خوش بو بود.

وقتی فروشنده داشت کادوشون می کرد، رکسانا فقط داشت با یه حالت عجیبی به جرکات دست فروشنده نگاه می کرد.

پول عطر رو دادم و اومدیم بیرون که گفت:

می دونی هامون یه وقتی آرزو داشتم یه نفری برای منم یه همچین کاری بکنه؟!

اومدم یه چیزی بگم که زود گفت:

نه! نه! اشتباه نکن. این آرزو در یه زمان برام خیلی مهم بود، نه حالا! بعدش در کیفاش رو باز کرد و از توش یه بسته کادویی درآورد و گرفت جلو من و گفت:

این برای توئه هامون.

برای من؟ به چه مناسبت؟

همینطوری!

آخه برای چی؟!

برای خیلی چیزی! برای دل ام، برای آرزوهام. برای خیلی چیزهایی که نداشتم.

بهش خندیدم و بسته رو ازش گرفتم و واکردم. یه ادکلن خیلی گرون قیمت بود! تقریبا هم اندازه پولی که بهش داده بودم.

همه اون پول رو برام کادو خریدی؟

لذتش برام از هر چیزی بیشتر بود. ازش خوشت می آید؟

عالیه، از همین همیشه می زنم.

منم صد تا ادکلن رو تو یه فروشگاه امتحان کردم تا فهمیدم از این می زنی.

جدی میگی؟

سرشو تکون داد که گفتم:

حالا توام هدیه های خودت رو بگیر.

چند تا نایلونی رو که دستم بود دادم بهش! یه نگاه بهم کرد و بعد اخماش رفت تو هم و گفت:

تلافی می کنی؟

نه! اینا رو برای تو گرفتم! من اصلا خاله ندارم.

یه آن مات شد بهم! تو چشماش اول حالت خشم رو دیدم و بعدش شادی و مهربونی رو. انگار خودش فهمید و گفت:

ببخش هامون. من بعضی وقتا نمی دونم خوشحال باشم یا غمگین و عصبانی.

الان چطور هستی؟

فقط ترو خدا زودتر یه جایی رو پیدا کن که من بتونم یه خرده گریه کنم تا آروم بشم.

بهش خندیدم که گفت:

دارم جدی بهت می گم.

زود عینک اش رو از تو کیف اش درآورد و زد و راه افتاد طرف اون قسمت پاساژ که خلوت بود. منم دنبالش راه افتادم. جلو یکی یکی مغازه ها یه خورده صبر می کرد و قطره های اشک رو که از زیر عینک اش می اومدن پایین با دستمال پاک میکرد و می رفت جلو مغازه بعدی. مونده بودم که چه شه! خیلی براش ناراحت بودم. اعصابم خورد شده بود اما نمی دونستم باید چیکار کنم. برای همین صبر کردم که خودش آروم بشه.

یه ده دقیقه ای همین جوری گریه کرد تا آرم شد و بعد برگشت طرف منو گفت:

ناراحتت کردم؟

انگار من ترو ناراحت کرد.

نه. تو خوشحالم کردی.

پس چرا گریه کردی؟

رکسانا- یه زمانی شادی بیشتر از غم احتیاج به گریه و اشک ریختن داره! حالا جدی اینارو داشتی برای من می خریدی؟

آره بخد. من اصلا خاله ندارم.

یه مرتبه بتزوم رو گرفت و گفت:

مرسی هامون، نمی دونم چی بهت بگم. تو واقعا امروز خوشحالم کردی. نه بهخاطر چیزایی که برام خریدی. به خاطر نفس کارت. خیلی وقته که کسی به فکرم نبوده.

از این به بعد هس.

بازوم رو تو چنگ اش فشار داد که گفتم:

گرسنه ات نیست؟

چرا!

بریم همینجا یه چیزی بخوریم.

عالیه.

راه افتادیم و از پله ها رفتیم پایین و رفتیم تو حیاط اش و تو یکی از اون رستورانها و دو تا پیتزا سفارش دادیم و رفتیم طبقه بالاش و نشستیم تا حاضر بشه که گفت:

اون شب مادرم صدام کرد که باهام حرف بزنه. نمی دونستم چی می خواد بگه. یعنی باید انتظارشم داشتم. می دونی چی گفت؟ با یه لحن بد و حالت عصبانی گفت: ببین رکسانا من که نباید به پای تو بسوزم و بسازم.

گفتم چی؟ گفت: ازدواج من و اون بابات از اول اشتباه بود. یه تجربه تلخ! اون موقع من بچه بودم و نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم! چون تو زندگی مشکلاتی داشتم و می خواستم زودتر از این وضع خلاص بشم. برای همین باهاش عروسی کردم و گرنه اصلا دوستش نداشتم. اشتباه دومم این بود که بچه دار شدم.

یه لحظه مکث کرد و بعدش بهم خندید و گفت:

ترو خدا نیگا کن ببین یه مادر به دخترش چی میگه. به من میگه که یه اشتباهم. مهر مادری رو ببین!

شاید منظورش چیز دیگه ای بوده.

رکسانا- اصلا! دقیقا همین که گفت بود. می گفت که دلش نمی خواد که زندگیش فنا بشه. می گفت می خواد از زندگی اش لذت ببره. می گفت که نمی خواد وقتی که پیر شد بشینه و حسرت بخوره که چرا کارایی رو که دلش می خواسته نکرده.

دوباره یه خرده ساکت شد و بعدش گفت:

و کرد! هرچند که از خیلی وقت پیش کرده بود اما حالا دیگه علنی اش کرد. از همون فرداش دست یه مرد رو گرفت و آورد تو خونه. یعنی یه روز عصر که تو خونه نشسته بودم و نوار گوش می دادم، دیدم در واشد و مادرم با یه مرد اومد تو. اول فکر کردم که همسایه ای چیزیه! تیپ و قیافه اش خیلی خوب بود. اما بعدش فهمیدم که قضیه از چه قراره.

مادرم آوردش و بهم معرفی کرد و گفت که دوست شه. بعدشم در کمال وقاحت گفت که از این به بعد با ما زندگی می کنه.

به همی راحتی؟؟؟

آره! به همین راحتی!!

-اون وقت تو هیچی بهش نگفتی؟

رکسانا- چی بهش می گفتم؟! تو که نمی دونی چه جور آدمی بود. یه زن بد دهن و دست و رو شسته. دست بزنم که داشت.منم یه دختر شانزده ساله که بیشتر نبودم. چیکار می تونستم بکنم.

-یعنی همینجور دست یه مرد رو گرفت و آورد خونه، نه عقدر نه چیزی؟

عقد که نه! اگه حداقل باهاش ازدواج می کرد، یه چیزی اما اونو به عنوان دوست پسرش آورده بود خونه! هر چند بعد از یه ماه از ترسشون رفتن محضر و صیغه ش شد. اما فقط به این خاطر که تو خیابون کسی کاری به کارشون نداشته باشه. در واقع اون مرد همون دوست پسرش بود اما به یه صورتی مسئله رو جنبه محترمانه بهش داد! خنده داره، نه؟

نه، اصلا!

رکسانا- پس چندش آوره؟

نمی دونم.

باید یه چیزی باشه دیگه! یا باید خوب باشه یا بد.

نمی دونم صیغه چیز خوبیه یا نه! اصلا نمی فهمم چیه!

من می فهمم چیه!

از پایین شماره فیش ام روصدا کردن.بلند شدم و رفتم غذامونو گرفتم و آوردم بالا و نشستیم.دوتایی یهخ ورده خوردیم کهگفت:

وسط غذا خوردن حرف بزنم ناراحت نمی شی.

من نه اما خودت ناراحت می شی.

رکسانا- باید حرف بزنم! حالا که شروع به گفتن کردم باید بگم!

خب بگو!

یه خورده نوشابه خورد و بعدش گفت:

طرف دو ماه بیشتر باهاش زندگی نکرد. حالا تو اون دو ماه من چی کشیدم، نمی تونم بگم. توام نمی تونی بفمهمی! من از اون یارو می ترسیدم. همچین بهم نگاه می کرد که تن ام می لرزید. دیگه تو خونه راحت بودم. از ترس شلوار و بلوز آستین بلند می پوشیدم و همه اش تو اتاقم بودم. مضل یه زندانی.

خب می رفتی ازش شکایت می کردی؟

چه شکایتی؟ صیغه اش بود.

هیچی نگفتم که یه خورده پیتزاش خورد و گفت:

یه شب یه مرتبه صدای داد و فریاد و فحش و فحش کاری بلند شد. داشتن با همدیگه کتک کاری می کردن و هرچی از دهن شون درمیومد به همدیگه می گفتم. من از ترسم در اتاقم رو قفل کردم و گوشامو گرفته بودم که چیزی نشنوم.

خلاصه فرداش صیغه رو فسخ کردن و شکر خدا تموم شد و من یه چند وقتی راحت بودم که دوباره بعد از سه چهار ماه شروع شد.

دوباره؟!

رکسانا- آره!

یعنی چی؟

رکسانا- خب اون یه بیوه پولدار بود و مردای جوونم دنبالش. هم پول داشت و هم خونه و ماشین. قیافه شم بد نبود. حدودا چهل سالش بود و از قیافه نیفتاده بود.

-دوباره صیغه همون شد؟

نه،یکی دیگه!

خب بهش می گفتی بره خونه مرده!

رکسانا- کدوم خونه! همه اینایی که صیغه شون می شد آس و پاس بودن و دنبال پولش.

یه خورده نوشابه خورد و گفت:

این یکی فقط پنج شش سال از من بزرگتر بود. واقعا شرم آور بود. ورداشته بود یکی از این جوونایی رو که موهاشونو بلند می کنن و ابروهاشونو برمیدارن آورده بود خونه. این یکی رو که دیگه باورم نمی شد. جای پسرش بود. حالا اینا به درک. همچین خودشو براش لوس می کرد که انگار دختر هیجده ساله رو برای یه پسر بیست و یکی دو ساله عقد کرده بودن.

خوشبختانه این یکی دیگه به دو ماه ام نرسید. درست حدود یه ماه و نیم بعدش رفتن و صیغه رو باطل کردن.

-چرا؟ این یکی چرا؟

این یکی تقصیز من بود!

تقصیر تو؟

رکسانا- آره. پسره تا چشمش به من افتاد مادرمو فراموش کرد. می دونی من از اول هم قدم بلند بود. رشدم زیاد بود. شاید بخاطر اینکه پدرم فرانسوی بود. مثلا وقتی شانزده سالم بود، جثه ام مثل یه دختر نوزده ساله نشون می داد. خلاصه پسره تا منو دید، گل از گل اش شکفت و کلی ذوق کرد. حتما حساب می کرده که با یه تیر دو نشون زده!

همه اش می اومد طرف من و سعی می کرد سر حرف رو باهام باز کنه. منم که همه اش تو اتاقم بودم. شده بودم مثل یه زندانی. یعنی تا برمی گشتم خونه و می رفتم تو اتاقم و در رو از پشت قفل می کردم و همونجا بودم تا فرداش. فقط برای دستشویی و حمام کردن می اومدم بیرون. اونم با ترس و لرز. ناهارم که دیگه هیچی. یعنی تو مدرسه یه چیزی می خوردم و فقط می موند شام که صدام می کردم. یعنی مادرم از روی اکراه و اجبار صدام می کرد. اونم به اصرار اون پسره که دلش می خواست منو ببینه و بهم گیر بده. جالب اینجا بود که وقتی می دید من حتی نگاش هم نمی کنم، گیتارش رو برمی داشت و شروع می کرد به زدن. در طاهر برای مادرم اما من می دونستم منظورش چیه! حالا کاشکی خوب می زد که حداقل آدم سرسام نگیره. انقدر خراب و غلط می زد که من بالا نمی تونستم درس بخونم.

هیچی به مادرت نمی گفتی؟

اصلا مگه می شد در موردش با مادرم حرف بزنم. جون و عمرش اون پسر بود. همین جور پول می ریخت زیر دست و بالش. براش یه موتور خرید به چه گرونی. می رفت می اومد شلوار، تی شرت، ادکلن، زنجیر طلا، انگشتر. نمی دونی چقدر دوستش داشت.

بالاخره چی شد؟

اوایل با همدیگه خیلی خوب بودن. عین لیلی و مجنون. اما کم کم وضع عوض شد. انگار وقتی آتیش مامان یه خورده خاموش شد، تازه متوجه شد که پسره چشمش دنبال پول اون و عشق منه. دیگه از ترسش خرید نمی رفت یا اگه می خواست بره، به زور پسره رو هم دنبالش می برد. پسره ام که تنبل بود و از خونه تکون نمی خورد. برای همین مادرم مجبوری منم برای خرید می فرستاد. خب خیلی از چیزا رو می آوردن خونه اما مثلا بعضی از چیزها مثل نون رو باید دیگه خودمون می رفتیم و می گرفتیم. منم که درس داشتم. پسره ام که نمی رفت. مادرمم که جرات تنها گذاشتن ما رو با همدیگه نداشت. کم کم خودشم مثل من شد یه زندونی.

چند وقتی که گذشت یه روز باید قبض تلفن و آب و برق رو می برد بانک بده و پول ام بگیره. نمی دونم چه فکری به کله اش زده بود که به هوای بانک رفت بیرون اما بلافاصله یواشکی برگشته بود خونه.

پسره تا دید اون از خونه رفت بیرون زود اومد پشت در اتاق من و در زد! من چون می دونستم مادرم خونه نیس، اصلا جوابش رو ندادم که خودش به زبون اومد و گفت«رکسانا، چرا اینقدر از من دوری می کنی! حالا چون فهمیدی من عاشقت شدم خودتو واسه من میگیری؟!» من هیچی نگفتم که گفت« نکنه از اینکه مادرت رو صیغه کردم ناراحتی؟! حسودی می کنی؟!» اینو گفت و قاه قاه خندید. حالا من اونجا داشتم از عصبانیت و ترس می مردم و هی تو دلم بهمادرم فحش می دادم که گفت« چه انتظاری از یه جوون داری؟ وقتی این اوضاع مملکته، یه جوون چی کار میتونه بکنه>! به خدا قسم به هر دری که زدم روم بسته شد. مجبوری اینکارو کردم و گرنه کی دلش می خواد یه زن به سن و سال مادرش رو صیغه کنه؟!!»

هنوز این جمله تو دهن اش بود که یه صدای گروپ شنیدم و پشت سرش صدای فریاد پسره و جیغ مادرم رو! نگو یواشکی اومده تو خونه و گوش واستاده بوده و ان احمق نفهمیده.

خلاصه نمی دونم با چی زده به سر پسره که سرش شکسته بود و خون همهجا رو گرفته بود. حالا شانس آورده بودکه به دست مادرم کشته نشده بود. آخه تو مادرم رو نمی شناختی! وقتی اون روی سرش درمی اومد دیگه هیچی جلودارش نبود.

کار کشید به کلانتری و شکایت و اینچیزا! آبرو برامون تو محل نموند. هرچند من سرمو مثل کبک کرده بودم زیر برف و خودمو به نفهمی می زدم. همه اهل اون محل جریان مادرممرو می دونستن. اما خب چیکار می تونستم بکنم. بالاخره منو برای شهادت خواستن کلانتری و بعدش چندبار رفتیم و اومدیم تا مسئله تموم شد. فقط آخرش تو کلانتری، یه سرهنگه برگشت به مادرم گفت« اگه می خوای صیغه بشی،حداقل یه کسی رو پیدا کن که به سن و سالت بخوره و تا سرت روبرمیگردونی نره سراغ دخترت.»

مادرت چی گفت؟

مادرم که این حرفا حالی اش نبود.

غذات یخ کرد.

یه خورده خرد بعدش گفت:

دوباره یه مدت راحت شدم! یعنی دیگه کسی رو نیاورد خونه اما به یه مصیبت دیگه گرفتار شدم. افتاده بود تو سرش که منو شوهر بده! یعنی می خواست به یه صورت از شر من خلاص بشه. به همه سپرده بود که اگه کسی رو سراغ دارن حاضره منو شوهر بده! اتفاقا خیلی آ پیدا شدن! حالا فکر نکنی از خودم تعریف می کنم آ!

نه! راستش هر کی ترو ببینه عاشقت میشه! کاملا قبول دارم. تو درست عین شارون استونی!

حالا تو اونو دوست داری یا منو؟

خندیدم و گفتم:

ترو!

خندید و گفت:

توام غذاتو بخور، مال توام یخ کرد.

یه خورده خوردم و گفتم:

خواستگارا چی شدن؟

اولی که پاشو گذاشت تو خونه، مادرم رو تهدید کردم که اگه دومی پاش به خونه برسه خودکشی می کنم! اونم از ترسش دیگه دنبال قضیه رو نگرفت.

بالاخره یه چند وقتی گذشت و شد تابستون. اون سال تابستون رو من حسابی درس خوندم وامتحان دادم و قبول شدم. یعنی یه سال رفتم جلو. البته یه خورده بهم فشار اومد و وقتی مهر شد و مدرسه ها باز شد، من یه مرتبه مریض شدم. چند روز تو خونه خوابیدم تا حالم خوب شد و رفتم مدرسه و چون چند روز غیبت داشتم گفتن که باید مادرم بیاد و غیبت ام رو موجه کنه. عصرش جریان رو به مادرم گفتم و قرار شد فرداش بیاد مدرسه که تا دو روز نیومد و بالاخره روز سوم اومد.

مدیر مدرسه ما یه خانم بود که یه برادر داشت که گاه گداری می اومد مدرسه و بهش سر می زد. تقریبا چهل و دو سه سالش بود، شایدم کمتر. یه مرد بلند قد خوش تیپ بود. از اونایی که موهای دو طرف سرشون جوگندمی شده بود. همیشه ام یهادکلن خیلی خوش بو می زد و وقتی از تو حیاط رد می شد، بوش همه جا می پیچید. یه ماشین قشنگ ام داشت وهمیشه ام کت و شلواری شیک می پوشید.

خلاصه اون روز که مادرم مدرسه، اونم اونجا بود. یعنی من بعد فهمیدم. موقع اومدنش سر کلاس بودم و زنگ تفریح بود که من یه مرتبه دیدم مادرم از تو دفتر با این مرده اومد بیرون. وای خدای من! عرق سرد نشست رو تن ام! همه اش خدا خدا می کردم که مامانم منو نبینه و نیاد سراغم. مادرم همینجور باعث آبروریزی بود، وای به اینکه با این مرده در حال قدم زدن باشه! تو نمی دونی مادرم چه جوری می اومد تو خیابون. مثلا می گفت که می خوام لج کنم اما دروغ می گفت. مخصوصا اونطوری می اومد بیرون.

چه طوری؟

یه لباس می پوشید که دخترای هیجده ساله نمی پوشیدند. همچین آرایش می کرد که صد رحمت به...! چی بگم آخه! خلاصه طوری خودشو درست می کرد که تو خیابون همه نگاش می کردن. همیشه ام یه روپوش می پوشید که یقه اش تا کجا باز باشه و گردنبندای گرون قیمت اش معلوم باشه و همه بفهمن که پولداره. حالا لباس پوشیدنش به کنار، راه رفتن اش خیلی مضحک بود. همچین با ادا راه می رفت که انگار یه مانکن داره یه لباس و نمایش می ده. من تا اونجا که می تونستم باهاش تو خیابون راه نمی رفتم. اصلا این زن بیمار بود.یهکارای عجیب و غریبی می کرد.

ماشینش همیشه آخرین مدل بود. مصلا وقتی داشت رانندگی می کرد اگه این طرف یا اون طرفش یه مرد خوش قیافه تو یه ماشین نشسته بود،مخصوصا می پیچید جلوش. یارو تا می اومد یه چیزی بهش بگه یه خنده تحویلش می داد و گاز می داد می رفت و یارو هم دنبالش. یه بار خدا می دونه کاری کرد که من از هیچ دختر هیجده نوزده ساله ندیدم.

یه روز با همدیگه تو ماشین نشسته بودیم و داشتیم می رفتیم یه جا. سر یه چهار راه خوردیم به چراغ قرممز. جلومون یهماشین شیک بود که توش یه جوون نشسته بود وصدای ضبط شم بلند کرده بود. می دونی مادرم چیکار کرد؟! پاشو آروم از رو ترمز برداشت و با ماشین آروم زد به ماشین پسره. من اصلا مونده بودم چرا اینکارو کرد. سرمو انداختم پایین که دیدم در ماشین پسره باز شد و یه لحظه بعد صدای مادرم رو شنیدم که با عشوه ازش عذر خواهی می کرد و دیگه بقیه اش بماند. بعد از این قضیه تا اونجایی که می شد باهاش هیچ جا نرفتم.

خلاصه اون روز تو مدرسه ام، با همین حالت از دفتر اومد بیرون و همینجوری که راه می رفت با برادر مدیرمونم حرف می زد و می خندید.

من زود خودموکشیدم پشت یکی از دوستام تا من نبینه! یه مرتبه همه دوستام متوجه شده بودند. داشتم خدا رو شکر می کردم که نفهمیدن اون مادر منه که چشمم افتاد به همون دوستم که پشتش قایم شده بودم! همه چی رو فهمیده بود!

از فرداش که رفتم مدرسه همه بچه ها فهمیده بودند که اون زن مادر منه. حالا اینش به کنار، حرفی دراومده بود برام عذاب آور بود. متوجهی که چی میگم؟ برادر مدیرمون همینجور وقتی می اومد مدرسه انگار داشت با چشمش بچه ها رو می خورد. انقدر هیز بود که نگو. همه بچه ها می گفتن موقعی که راه می ره از تو جیب اش شماره تلفن اش رو که روی کاغذای کوچیک نوشته، میندازه زمین که دخترا بردارن و بهش تلفن کنن. هرچند دروغ می گفتم اما تو چشم چرونی اش شکی نبود.

اون با مادرت چیکار کرد؟

بعدا فهمیددم!یعنی تا اون روز فقط تو خونه عذاب می کشیدم و تو مدرسه آرامش داشتم اما بعد از این جریان دیگه محیط مدرسه هم شده بود برام جهنم. چه حرفایی که بچه ها از خودشون درنمی آوردن!چه چیزایی که درگوشی بهم نمی گفتن؟

چرا مگه دوستات نبودن؟حسادت! من به خاطر دورگه بودن و درس خوندن و رنگ مو و اگه تعریف از خودم نباشه خوشگلی ام، توی مدرسه مورد توجه دبیرا بودم. همینم حسادت بچه ها رو تحریک می کرد. همیشه سعی می کردن یه جوری منو ناراحت کنن. شاید ته دلشون اینو نمی خواستن اما اینطوری بود. وقتی همکه یه همچین سوژه ای به دستشون افتاده بود که دیگه واویلا! حالا بقیه اش رو گوش کن. اینا که خوبه اش بود.

چند روز بعد یه مرتبه دیدم که زنگ خونه مون رو زدن و برادر مدیرمون که اسمش فرامرز بود اومد تو! نمی دونی چه حالی شدم. مادرم برام معلم خصوصی گرفته بود اونم چه درسی؟! چیزی دیگه پیدا نکرده بود، برای فارسی ام معلم گرفته بود.

فارسی؟؟

رکسانا- آره! اخه اکثر درسام عالی بود و فقط یه خورده تو ضعرای فارسی ضعیف بودم. اونم نه زیاد! مثلا فارسی ام می شد شونزده هیفده! اون وقت مادرم یه مرتبه به فکر تقویت فارسی ام افتاده بود . برام معلم گرفته بود.

چیکاره بود؟

منم بالاخره نفهمیدم! اما می دونستم تو یه اداره کار می کنه. از صبح تا ساعت چهار، پنج سرکار بود.

ببین رکسانا یه سوال برام پیش اومده؟

رکسانا- چی؟

تو که تریب اروپایی داشتی چرا انقدر از رفتار مامانت ناراحت می شدی؟

یه نگاه بهم کرد و گفت:تو در مورد اروپایی آ چی می دونی؟

خیلی کم.

ببین! یه زن با یه مرد وقتی چهاچوب ها رو بشکنه، رفتار و اعمالش میشه یه چیز عجیب. حالا ممکنه این چهارچوبها، کلیشه های بد و سنت های پوسیده باشن که فقط دست و پای آدم رو بستن و جلورشد و ترقی شون رو میگیرن و باعث ناراحتی شون میشن! اون موقع شکست شون اعجاب انگیز و مورد قبول جامعه است! کسی ام که اینکارو کرده، می شه نوآور. این حرکت هم میشه یه حرکت به سمت رشد. پس چیزخوبیه! نمونه اش رو هزار تا داشتیم! آزادی زنها! تساوی حقوق بین زن و مرد! رنسانس! تحول افکار، شکل گیری جوامع پیشرفته.

از نظر صنعتی ام که دیگه خودت می ددونی. صنعت، تکنولوژی،اختراعات، اکتشافات. همه شونم در جهت آسایش و راحتی بیشتر مردم بوده! اما یه چهارچوب هایی هست که شکستن شون نه تنها افتخاری نداره ومورد قبول عام نیست، بلکه خیلی زشت و ناپسنده! مثل چهارچوب خانواده!

مادر من این چهارچوب مقدس روشکست. اونجا هیچکس با اینکه یه دختر، دوست پسر بگیره مخالف نیست اما وقتی یه مادر کانون خانواده رو به لجن می کشه، تو هر جای دنیا نفرت انگیزه!

اون می تونست خیلی با شهامت بهپدرم بگه که دیگه دوستش نداره وازش جدا بشه وبعدش دیگه آزاد بود که هر کاری که دلش می خواد بکنه اما اون حریم مقدس خانواده رو آلوده کرد. اینم توی همه جای دنیا زشته. بعدشم کی دوست داره مادرش یه زن شهوت ران باشه؟! حالا چه با خوندن صیغه یا غیر از اون. عمل مادر من همین بود! برای همینم من از داشتن یه همچین مادری شرمسار بودم! همیشه!

سرشو انداخت پایین و ساکت شد و منم سرمو با پیتزا گرم کردم که یه خورده بعد گفت:

بریم؟

بریم.

دوتایی بلند شدیم و رفتیم پایین و از رستوران اومدیم بیرون که گفت:

بریم یه جا قدم بزنیم.

رفتیم همون پارکی که نزدیک پاساژ بود. یه پارک کوچیک و قشنگ و خلوت. دوتایی شروع کردیم به قدم زدن. بدون حرف.

ده دقیقه ای که گذشت نشستیم رو یه نیمکت. خیلی ناراحت بود. دوتا سیگار درآوردم و روشن کردم یکی اش رو دادم بهش که یه لبخند بهم زد و ازم گرفتش. گذاشتم کمی آرومتر بشه و بعد گفتم:

من دیگه نمی خوام بقیه سرگذشت رو بدونم!

رکسانا- چرا؟ می ترسی چیزی بشنوی که نتونی قبولشون کنی؟

نه! نمی خوام ترو ناراحت کنم!

من همیشه به خاطر گذشته تاریکی که دارم ناراحتم.

وقتی تکرارشون میکنی ناراحت تر میشی.

برعکس! اینا رو که برات تعریف می کنم، انگار آرومتر شدم.

خب اگه اینطوره بقیه اشم بگو.

سیگارش رو انداخت زمین و گفت:

خلاصه برام معلم فارسی گرفت. منم چیکار می تونستم بکنم؟ می دونستم منظورش چیه اما مگه جرات داشتم به برادر مدیر مدرسه مون نه بگم؟! جالب اینجا بود که این کلاس تقویتی هر روزه بود! عصر به عصر آقا فرامرز تشریف می آوردن منزل ما و شروع به تدریس فارسی می کردن! حالا جالب تر طرز تدریس شون بود!

کتاب کلیله و دمنه رو خریده بود و با خودش می آورد و به من درس می داد! زاغ و بوم، روباه و شیر، کبوتر و طوقی،دیدی چقدر نثر مشکلی داره؟! حالا مجسم کن یه دختر نیمه فرانسوی، کلیله و دمنه بخونه! حالا اگه فقط خوندن بود عیبی نداشت! برای اینکه منو بفرسته دنبال نخود سیاه که کاری به کارشون نداشته باشم، از هر درسی که بهم می داد، یه مشقی ام بهم می داد. منم با وجود اون همه درس اول باید می رفتم و لغت های درس رو حفظ می کردم و بعدشم از رو درس یه مرتبه می نوشتم و آماده می شدم برای دیکته فردا عصر. البته هرچند که خیلی سخت بود اما فارسی و دیکته ام از ایرانیا بهتر شد. خلاصه درس رو بهم می داد و منو می فرستاد تو اتاقم و خودشون تنها می شدن.

-چرا مادرت مثل دفعه های قبل عمل نمی کرد؟!

-چشمش ترسیده بود! می خواست اول این یکی رو امتحان کنه بعد باهاش ازدواج کنه.

-مگه باهاش ازدواج کرد؟

آره! ازدواج کرد و این یکی شد ناپدری من!

خب؟!

هیچی دیگه! وقتی فارسی من عالی شد و معلوم شد که اقا فرامرز معلم بسیار خوبیه، مادرمم بعنوان پاداش باهاش ازدواج کرد. تو مدرسه که همه فهمیدن! دفعه های قبل اگه به اون دو نفر کم محلی می کردم و تحویل شون نمی گرفتم، کاری نمی تونستن بکنن اما این یکی مستقیم با مدرسه ام در ارتباط بود. یعنی اویل ازدواجشون من یهخورده بد قلقی کردم که انعکاسش رو تو مدرسه و توسط مدیرم دیدم.

یعنی چی؟

رکسانا- هیچی! بهش سلام نمی کردم و جواب سلامشم نمی دادم! یکی دو روز که گذشت، مدیر مدرسه از تو صف کشیدم بیرونو جلو همه بچه ها ناراحتم کرد.

خوب دیگه اون مدرسه نمی رفتی!

کی باید از اونجا می آوردم بیرون و تو یه مدرسه دیگه ثبت نامم می کرد؟ خب مادرم! اونم که از این کارا نمی کرد! تا بهش حرف می زدم می گفت بهترین مدرسه همینجاس که تو میری! هم بچه هاش خوبی و هم مدیرش خواهر شوهرمه!

یه آه کوتاه کشید و گفت:

اگه هنوز تو فرانسه بودم و تو دوران قدیم! تو دویست سال پیش فرانسه! اون وقت این مادرم رو به جرم روسپی گری از طرف کلیسا می گرفتن و آتیشش می زدن!

جدی اینکارو می کردن؟!

نه تنها اونارو، هر کسی که به نحوی تو کارشن دخالت می کرد یا ممکن بود باعث ناراحتی شون بشه! مثلا یه دانشمند که با مواد شیمیایی کار می کرد، می گفتن جادوگره، یا اگه فرضیه ای توسط یه دانشمندعنوان می شد و مثلا می گفت زمین مسطح نیست و گرد و کرویه، درجا بهش می گفتن یا توبه کن یا می سوزونیمت.

اونو که می دونم! در مورد مثلا خانمهایی که یه همچین کارایی می کردن چی؟

رکسانا- خب حتما یا شلاق شون میزدن و یا با گیوتین اعدامشون می کردن و یا یه کار دیگه مثل اینا. توحش یعنی همین دیگه.

خب بالاخره چی شد؟

انگار از سرگذشتم بدت نیومده ها؟!

خندیدم و گفتم:

زندگی عجیبی داشتی.

فقط عجیب! باید حتما تو یه همچین محیطی زندگی کنی تا بفهمی معنی اش چیه! باید حتما یه دختر باشی تا بفهمی که وقتی صبح به صبح از خواب بلند می شی و یه مرد هیز رو کنارت ببینی که به هر طریق سعی می کنه خودشو بهت نزدیک تر کنه، چه زجری رو باید تحمل کنی! وقتی پناهی نداری، ناامیدی تمام وجودت رو میگیره. اگرم ضعیف باشی که تسلیم میشی! منشانسی که داشتم تربیت ام تو اون ده یازده سال اول زندگیم بود! تو مدرسه، یعنی تو همون دبستان به ما یاد می دادن که محکم باشیم! به ما یاد می دادن که در مقابل مشکلات ایستادگی کنیم. مخصوصا تو دوران قبل از دبستان که مهدکودک می رفتم! اونجا بصورت علمی و با بازیهایی که باهامون می کردن این مقاومت وپایداری رو بهمون یاد می دادن! مثلا یکی از بازیها این بود که یه تعداد زیادی از این لوگو ها بهمون می دادن! اینام طوری بود که باید روهم روهم بچینیشون و باهاشون چیزی درست کنی. طوری ام درستشون کرده بودن که اگه یه خرده بی دقت به همدیگه وصلمی کردی، کمی که ساخته می شد، یه مرتبه می ریختن پایین و همهاش خراب می شد. اون موقع باید دوباره درستشون می کردی و این مرتبه با دقت.

برای ایجاد انگیزه ام، همیشه یه جایزه خوب براش در نظر می گرفتن! خود من موقعی که این بازی رو می کردیم، بارها و بارها که مثلا یه ساختمون می ساختیم که چند بار خراب می شد تا بالاخره بتونیم درستش کنم! یا بازی های دیگه که همه شون هدف دار بود و شخصیت بچه ها رو می ساخت و محکم می کرد.

چه جالب! کاشکی می شد برای بچه های ما هم یه همچین روشی پیاده بشه! یعنی بازیایی درست کنن که همینطور هدف دار باشه!

رکسانا- هست! اما روش درست کار نشده یا نسبت بهش بی توجه شده! مثل عروسک بازی! هیچ می دونی همون عروسک بازی که یه دختر بصورت خیلی ساده می کنه توش چقدر آموزش و پرورش روحی یه؟! یهدختر وقتی یه عروسک براش می خری در واقع روح و احساسش رو پرورش میدی! با بازی با عروسک، حس مادری، عشق، دوستی، احساس مسئولیت و خیلی چیزای دیگه توش بوجود می آد ورشد می کنه! یا مثلا وقتی براش از این وسایل موچیک آشپزخونه می خری، در واقع با آشپزی آشناش می کنی که بعدها همون، حس سامان دهی به کانون خانواده است. غذا! گرمی! جمع کردن اعضا یه خوانواده دور همدیگه و خیلی چیزای دیگه! یا همون عروس دوماد بازی.

اینا همه چیزای خوبین که باید روشون کار بشه البته در کنار تربیت درست برای شکل گیری و ساختن شخصیت یه دختر کوچولو که بعدها میشه پایه و رکن خانواده. می شه مادر! می شه همسر! می شه اولین مربی و معلمبچه ها! اینا خیلی مهمه. یه بچه اولین چیزی که یاد می گیره از مادرشه! همین مادر شخصیت بچه اش رو می سازه! فقط باید در کنار این بازیا، بهش یاد بدیم که در زندگی نقش کلیدی داره! باید بهش یادآوری کنیم تا متوجه بشه که آشپزی فقط برای سیر کردن شکم خانواده نیست! یا بازی با بچه اش وقت تلف کردن و فقط سرگرمی بچه نیست. اینا همه نقش های اساسی در پایداری خانواده است. و کار بسیار مهمی هم است که از پول درآوردن شوهر مهم تره! اینا رو باید اول به دختر کوچولو آموزش داد و آگاهش کرد که در آینده چه مسولیت بزرگی رو باید قبول کنه.

یه چیز ساده بهت بگم. همین دلبری و حرکات طریف و ناز که یه دختر از خودش نشون میده! می دونی در تعیین سرنوشت یه خونواده چقدر مهمه. هر دختر یا زن با حرکات زیبا و دلفریب چشم، ابرو، موها، دستها و خنده های خودش باعث بوجود آمدن عشق و محبت می شه که استحکام خونواده روتضمین می کنه.

داشت منو نگاه می کرد که یه مرتبه خندیدم که خودشم خندید و سرش رو انداخت پایین و ساکت شد که گفتم:

اوتم این چیزا رو یاد گرفتی؟

یه جرکت قشنگ به موهاش داد و گفت:

اگر چه مادرم خیلی از وظائف مادری رو انجام نداد اما فقط با نگاه کردن بهش، همه این حرکات رو می شد ازش یاد گرفت.

بعد آروم دستم رو گرفت و گفت:

هامون میدونی! من وقتی با توام احساس امنیت زیادی می کنم! شخصیت ات طوریه که به آدم اعتماد به نفس می ده! و این برای یه مرد امتیاز بزرگیه! من همیشه فکر می کردم اگه در مورد گذشته ام حتی فکر بکنم دیوونه می شم اما در کنار تو متوجه شدم که دارم کم کم سبک میشم و با یادآوری شون دیگه اون رنگ سیاه رو دارن از دست می دن.

بعد از جاش بلند شد و گفت:

قدم بزنیم؟!

منم بلند شدم و دستش رو انداخت دور بازوم و گفت:

من زیاد تنها بودم. تنهایی، هم خوبی داره، هم بدی! بدی اش اینه که آدم جامعه گریز میشه و تو خودش فروو میره اما این در خود فرو رفتن باعث ساختن و آگاهی آدم ممی شه.

یه خرده دوتایی راه رفتیم. بازوم رو محکم گرفتته بود و چیزی نمی گفت! داشت گذشته اش رو نگاه می کرد! یه مرتبه واستاد و برگشت و همون نیمکتی رو که روش نشسته بودیم نگاه کرد و گفت:

عجیبه! انگار خیلی از تلخی های زندگیمو، وقتی برات تعریف می کردم،همونجا، رو همون نیمکت جا گذاشتم.

بعد خندید و برگشت و دوباره راه افتادیم که گفت:

خلاصه زندگی ما سه نفر شروع شد! حالا که فکر می کنم می بینم آدم خیلی زرنگی بود! حساب همه چیز رو کرده بود. همه کاراش رو با نقشه و سیاست پیش می برد. کاری کرده بود که جرات نداشتم یه کلمه ازش پیش مادرم حرف بزنم! پایه اولم اینطوری گذشت.

یه روز که از مدرسه برگشتم خونه، چند دقیقه بعدش پشت سرم، اونم اومد خونه، تازه کیف ام رو گذاشته بودم تو اتاقم که صدام کرد. تا اومدم جلوش که یه مرتبه محکم یه سیلی بهم زد. حرکت اش بقدری غیر منتظره بود که شوک بوجود اومده، اجازه بهم نداد که گریه کنم!

مادرم داشت تموم این صحنه رو میدید و بی اختیار از جاش بلند شد که فرامرز گفت" تو دخالت نکن. من درسته که ناپدر اشم اما بالاخره این اسم ناپدری یه مسولیت هایی رو به گردنم میندازه! من آدم بی غیرتی نیستم! من جلو مردم آبرو دارم! دلم نمی خواد پس فردا فلانی و فلانی جلومو بگیرن و در گوش ام بگن جلوی نادختریت رو بگیر! می دونی اون موقع این حفا برای من مرگه؟! کلاه فلان که نمی خوام سرک بذارم! چهل تا پیرهن از شما بیشتر پاره کردم!"

من و مادرم هر دو هاج واج داشتیم نگاهش می کردیم که مادرم گفت: فری چی شده آخه؟!

یه نگاه به مادرم و بعدش به من کرد و یه لااله الا الله گفت و رفت روی یه مبل نشست و یه سیگار روشن کرد و بعدش آرومتر گفت"آخه بچه جون تو مثل دختر منی، اگه کاریم می کنم واسه خودته! این چکی ام که بهت زدم مهر پدری یه! اگه دوستت نداشتم میذاشتم هرغلطی که دلت بخواد بکنی اما چیکار کنم که هم غیرتم و هم وجدانم راضی نمیشه که ساکت بمونم!تو دیگه داری برای خودت خانم میشی! نذار پس فردا پشت سرت حرف و حدیث باشه! امروز که تو خیابون اینطوری راه بری، پس فردا چی کار می خوای بکنی! دختر که نباید با ناز و عشوه و قر و قنبیله تو خیابون راه بره! چه معنی داره که دقیقه به دقیقه برمی گردی پشت سرت رو نگاه می کنی؟ اگه چهارتا لات بی سر و پا تو خیابون سوت می زنن، تو چرا سرت رو برمی گردونی؟ تا اون موقع که من تو زندگی تون نبودم، خب،هر کاری دلت می خواست بکنی و کردی، کردی! اما دیگه تموم شده، دارم بهت میگم. خودتو جمع و جور کن. از این به بعد مثل سایه پشت سرتم. مثل آدم میری مثل آدم میایی. من یه آدم متعصب ام. حالا بگو عقب افتاده! بگو فناتیک! عیبی نداره! اما من اینم. دارم جلو مادرت میگم! غیر از این باشه میذارم میرم! والسلام."

اینا رو که گفت یه مرتبه مادرم حالتش رو عوض کرد و گفت:

مگه چیکار کرده؟؟

فرامرز سیگارش را خامو شکرد و گفت: هیچی،دیگه حرفشم نزنیم! می دونم که از این به بعد، هر کاری هم که کرده دیگه نمی کنه! تموم شد و رفت پی کارش.

اینو که گفت کادرک یه دفعه حمله کرد طرف ککم که فرامرزپرید جلو خودشو انداخت وسط مون و مادرم رو گرفت و گفت:

خانم من اگه پدرشم، شما دیگه دخالت نکن! حرف زدن تو یعنی من غلط کنم!

بعدش مادرم رو که خیلی عصبانی شده بود، برد و رو یه مبل نشوند وبرگشت طرف من و گفت:

برو باباجون! توام حق داشتی که اشتباه کنی اما اینکارو کردم که بفهمی دیگه اون روز و روزگار تموم شده! تا حالا حق داشتی! یعنی وقتی بابا سر بچه نباشه همین می شه. اما از این به بعد تو یه بابا داری که گردنش رو تبر نمی زنه. برو عزیزم! برو به درس ات برس! اینم بدون که من وقت و بی وقت مثل امروز دنبالت می کنم!

داشتم نگاهش می کردم که مادرم گفت: فری! از این به بعد هر کاری خواستی آزادی بکنی! من دیگه اینو سپردم دست تو! دستتم درد نکنه که دنبالش رفتی! هر کاری کردی صاحب اختیاری!

اونجا بود که فهمیدم فرامرز چه آدم زرنگیه!

هیچی نگفتی؟!

رکسانا- چی بگم؟! چنان نقش بازی می کرد که نمی شد کاری کرد! امکان نداشت مادرم باور کنه که همه اینا دروغ بوده! من یه عمر تنها و تو دوران بسیار سخت خودمو نگه داشته بودم و هیچوقت از موقعیتم سواستفاده نکرده بودم. اما مادرم از این چیزاخبر نداشت. اون حتما همیشه قیاس به نفس می کرد و منم یکی مثل خودش میدید در حالی که روحیه و افکار و رفتار من و مادرم درست عکس هم بود! برای همین بلافاصله متوجه شدم که تو اون موقعیت هیچ دفاعی، فایده که نداره هیچ، نتیجه معکوس هم داره! برای همین سکوت کردم و رفتم تو اتاقم و وقتی مطمئن شدم که فعلا کاری به کارم ندارن و صدام نمی کنن، فقط گریه کردم و روزای باقیمانده از تحصیلم را شمردم.

آروم آروم گریه می کردم تا صدام به کسی نرسه تا نفهمه که منم مثل آدمای دیگه ضعف هایی دارم. آروم گریه کردم چون می دونستم صدای گریه ام برای هیچ کس مهم نیست! آروم گریه کردم چون صدای گریه ام فقط خودم را غمگین می کرد. هنوز آروم گریه میکنم چون یاد گرفتم که گریه رو باید آروم و بی صداکرد. چون همیشه تنها گریه کردم.

همونجور که راه می رفتیم برگشتم و نگاهش کردم! دیدم همینجور اشک داره آروم و بی صدا از چشماش میآد پایین! یه مرتبه دل خودمم گرفت. یاد این افتادم که تو بچگی هر وقت گریه می کردم، اول مانی می دوئید طرفم و بعدش مادرم و پدرم و عموم. هیچ وقت موقع گریه کردن تنها نبودم!همیشه بعد از منم مانی گریه می کرد. یعنی از گریه من گریه اش می گرفت.

با دستم اشک هاش رو پاک کردم که خندید و گفت:

فقط همین چند دفعه است که موقع گریه کردن تنها نیستم!

از این به بعد هیچوقت تنها نیستی. من همیشه پیش اتم.

رکسانا- مهم این نیست که موقع گریه کردن کسی پیش آدم باشه! مهم اینه که یکی دیگه ام درد آدم رو حس کنه و با آدم گریه کنه!

بعد با دستش اشک هایی رو که خودمم متوجه اش نبودم از صورتم پاک کرد. سر روبرگردوندم اون طرف و اشک هامو پاک کردم که گفت:

فرامرز متوجه شده بود که مادرم نسبت بهمن حساسیت داره! یعنی اگه دوست پسر یا شوهرش کوچک ترین توجهی به من می کرد، حسادتش تحریک می شد و باعث جدایی شون می شد .برای همینم راه روش خوبی رو پیش گرفته بود. سخت گیری و خشونت!

پچ می رفتم ازم ایراد می گرفت! راست می اومدم ایراد می گرفت! تو لباس پوشیدن، درس خوندن، نوار گوش دادن، حرف زدن، نشستن، براخاستن! خلاصه واقعا زندگی روبرام سخت کرده بود! کاش ایرادایی که می گرفت حقیقت داشت و به جا بود! اصلا دنبال من نمی اومد که! حتی حاضرم قسم بخورم که همون روز اول هم نیومده بود! چون من عادت نداشتم تو خیابون واستم و این ور و اون ور رو نگاه کنم. همیشه تند می رفتم مدرسه و تند برمی گشتم خونه. بطوریکه دوستام همیشه بهم می گفتن چرا اینقدر تند راه میری؟! جتی اکثرا با من برنمی گشتن خونه چون اونا می خواستن تفریح کنون راه مدرسه رو تا خونه بیان اما من نه!

چرا؟!

چرا چی؟

چرا می خواستی زود برگردی خونه؟ اونجا که کسی منتظرت نبود. چرا به کسی پناه نیاوردی؟ مثلا به یه پسر؟ معمولا اینجور وقتا دختا می رن و دوست پسرمیگیرن! تو که پنجاه درصد اروپایی بودی چرا اینکارو نکردی؟

یه لحظه فکر کرد و گفت:

اگه برمی گشتم خونه به خاطر این بود که جای دیگه ای رو نداشتم برم! حداقل خونه توش یه اتاق بود که کسی اونجا کاری به کارم نداشته باشه!

اگرم دوست پسر نگرفتم به خاطر طرز فکرم بودد! تو درست میگی! معمولا دخترا با پیدا شدن یه مشکل تو زندگی شون یه همچین کاری میکنن و یه مشکل بزرگتر رو برای خودشون درست می کنن اما من متوجه این مسئله بودم که نباید یه همچین اشتباهی بکنم! یه دختر شونزده ساله یعنی چی؟! یعنی یه چیزی بین نوجوون و جوون! تو اون سن وسال، نه تجربه ای داره و نه تحصیلاتی و نه امکاناتی! پس خودش نمی تونه بیرون از محیط خونواده کاری بکنه! اگرم به یه پسره پناه ببره که دیگه بدتر! یه پسر نوزده بیست ساله نمی تونه براش پشت و پناه باشه! یعنی اون خودشم احتیاج به یه پناهگاه مثل خانواده داره! غیر از اون، معلومه که اون پسر یه دختر رو برای چی می خواد! منم اینارو می دونستم! یعنی تربیت اروپایی بهم یاد داده بود. برای همینم این اشتباه رونکردم.

سرم رو تکون دادم که گفت:

خلاصه زندگی برام خیلی سخت شده بود بطوریکه حتی آموزش های دوران کودکی ام نتونستن کمکم کنن! مقاومت ام شکست! هر شب کارم گریه کردن بود! با گریه درس می خوندم و با گریه می خوابیدم. خیلی خسته شده بودم. خونه برام جهنم بود. دیگه انگیزه ای برای زندگی نداشتم. برای همین یه شب که رفته بودم حموم کنم، بی اختیار یه تیغ برداشتم و آماده شدم که رگم رو بزنم! همیشه فکر می کردم که خودکشی کار سختیه اما در اون شرایط سخت تر زندگی، این کار به نظرم آسون اومد.

.ان رو پر از آب داغ کردم و رفتم توش و تیغ رو گرفتم تو دستم و شروع کردم به گریه کردم. یاد پدرم افتادم و اون سالها که در فرانسه بودیم و مادرم هنوز انسان بود. یاد موقعی افتادم که پدرم منو می نشوند رو پاش و موها ناز می کرد! یاد روزهای تعطیل می افتادم که منو با خودش می برد پارک و سینما و رستوارن. با همدیگه دوتایی می رفتیم بیرون و خیلی هم بهمون خوش می گذشت. حتی در زمانی که مادرمکثافت کاری می کرد. بازم وقتی با پدر بودم همه چیز به نظرم قشنگ می اومد.

یاد قصه هایی افتادم که شب ها قبل از خواب برام تعریف می کرد. یاد این افتادم که با وجود بدی های مادرم، هیچوقت ازش پیش من بد نمی گفت و وقتی هم که من از مادرم پیشش شکایت می کردم، همیشه می گفت که مادرم دوستم داره!

یاد مهربانی های پدرم افتادم! یاد رفتار آرومش، یاد نگاه قشنگ و محکم اش! یاد دست نوازشش که همیشه آرومم می کرد و بهم اعتماد به نفس میداد! یاد آهنگی که همیشه برام میخوند!

اما تو همون موقع یاد لحظه ای افتادم که پدرم از شدت ناامیدی و خشم و نفرت و شکست و باخت در زندگی، تو دادگاه گریه کرد! گریه یه مرد! گریه یه پدر!

اونم مثل من و بی صدا و آروم گریه می کرد!

تو همین موقع تیغ رو گذاشتم رو رگم! درست یه لحظه بود! یه حرکت! یه فشار! یه تکون و بعدش تموم!

اما نمی دونم تو اون لحظه چه فکری اومد تو سرم! یه فکر! یه احساس! یه دید دیگه! درست نمی دونم چی بود اما بود! مثل اینکه یکی شروع کرد باهام حرف زدن! یه نفر درون خودم.

بهم گفت این تیغ همیشه هست! هر وقت هم بخوام می تونم بیام تو حموم وازش استفاده کنم! بهم گفت خودکشی شجاعت نمی خواد اما این زندگی یه که برای گذروندنش احتیاج زیادی به شهامت هست. بهم گفت این تیغ و این وان و حموم رو هیچکس ازم نمی گیره اما زندگی رو چرا! همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگه ای هست! همیشه چیز تازه ای هست! همیشه زندگی تازه ای هست.

تو اون لحظه یه جور دیگه فکر رکدم! یه نوع دیگه! چیزای جدیدی رو تو خودم پیدا کردم و شناختم. کارای زیادی به نظرم اومد که باید انجام بدم! و راه های زیادی برای زندگی کردن رو دیدم.

یه لبخند رو لبام نشست! تیغ رو گذاشتم سرجاش و حموم کردم و اومدم بیرون.

فردا صبحش جای مدرسه رفتم سفارت فرانسه! به محض اینکه وارد سفارت شدم، روسری ام رو از رو سرم برداشتم و با اولین نفر که داشت با تعجب به من نگاه می کرد، شروع کردم به فرانسه صحبت کردن!

همه چی تموم شد!

بلافاصله بردنم پیش سفیر فرانسه، خیلی گرم، مهربون، مودب و پدرانه!

یه آدم، مثل پدرم!

مثل پدرم بغلم کرد، به سرم دست کشید، برام غصه خورد، و حمایتم کرد.

نمی دونم چرا وقتی سرگذشتش به اینجا رسید یه مرتبه بی اختیار خندیدم که با تعجب بهم نگاه کرد که گفتم:

خنده ام از خوشحالیه! از اینکه پنجاه درصد پدرت کمکت کرده!

اونم خندید و گفت:

بلافاصله همه مراحل فرستادن به فرانسه آماده شد. به همین راحتی! یعنی وقتی برای سفیر سرگذشتم رو تعریف کردم، با وجود اینکه سعی می کرد آروم و خونسرد مثل یه سیاستمدار رفتار کنه اما موفق نمی شد. می فهمیدم که درونش انقلاب به پا شده! برای همینم سریع کارام رو انجام داد و از همونجا با فرانسه تماس گرفت وخواست که پدرم رو پیدا کنن!

بعد برگشت طرف منو و گفت:

یه سیگار دیگه بهم میدی؟

زود دو تا سیگار درآوردم و روشن کردم و یکی اش رو دادم بهش. یه خورده ساکت قدم زدیم که گفت:

متاسفانه دیگه پدرم وجود نداشت. خودکشی کرده بود! یعنی اینطوری فکر می کردن! باماشین رفته بود ته دره! نه مشروب خورده بوده و نه ماشین ایرادی داشته و نه سرعتش زیاد بوده! فقط خواسته بودکه بره ته دره! همین! شاید مثل من که فقط می خواستم با تیغ رگم رو بزنم.

برام ضربه بزرگی بود اما یه پیامم برام داشت. پیام عشق! پیام محبت! عشق و محبت پدرم! این خیلی برام مهم بود!

اونجا بعد ازچند ساعت بهمگفتن که با رفتن ما از فرانسه، پدرم دچار یه بحران شدید روحی شده بوده! براش همه چیز تموم شده بوده! زنی رو که دوستش داشته بهش خیانت کرده ودختری که عاشقانه می پرستیده ازش دزدیده بودن!

اونم انگیزه اش رو از دست داده بوده!

یه خرده دیگه قدم زدیم و بعدش سیگارش رو اندخت زمین وگفت:

وقتی این مسئله رو فهمیدم مایوس شدم. همیشه این فکر که یه نفر یه جایی هست که برام نگرانه و دوستم داره و منتظرمه، بهم آرامش می داد. حتی همون شب قبلش. همون موقع که تیغ دستم بود و می خواستم رگم رو بزنم!

یه لحظه ساکت شد و بعد برگشت طرف من و گفت:

تازه اون لحظه متوجه شدم که شب قبل چه کسی منو صدا کرده! صدای پدرم بود! صدای قشنگ پدرم که داشت برام لالایی می خوند. لالایی که نجاتم داد! آهنگ شبهای ترس و تنهایی.

این لالایی رواز مادرش یاد گرفته بود و شبایی که خوابم نمی برد یا مثلا ترسیده بودم، می اومد می نشست کنار تختم و برام این آهنگ رو با صدای قشنگش می خوند.

همیشه فردایی هست! همیشه نوع دیگهای هست! همیشه چیز تازه ای هست! و همیشه زندگی تازه ای هست!

خلاصه اون روز تو سفارت خیلی گریه کردم اما چیزی که آرومم کرد وجود آدمایی بود که مثل خودم بودن و درکم می کردن و میخواستن ازم حمایت کنن و کردن.

همه دورم جمع شده بودن دلداری ام می دادن. نوازشم می کردن و بهم می گفتن که دوستم دارن. همینم باعث شد اون ضربه رو تحمل کنم.

اون روز بعد از چند ساعت، بعد از خوردن نهار با سفیر و چند نفر از اعضا سفارت، با یه اسکورت بردنم خونه! معاون سفیر، دوتا از پلیس های سفارت و یه وکیل، همراه با دوتا از مامور نیروی انتظامی منو بردن خونه. دلم می خواست اونجا بودی و قیافه فرامرز و مادرم رو میدیدی. واقعا تماشایی بود!

وقتی زنگ خونه رو زدم و فهمیدن که منم، در رو روم باز نکردن! مثلا می خواستن تنبیه ام کنن، اما وقتی مامور انتظامی دستش رو گذاشت رو زنگ و همینجوری نگه داشت، یه خرده بعد دوتایی اومدن دم در! توپ هر دوشون پر بود! آماده شده بودن که مثلا یه بلایی سرم بیارن که تا چشم شون به اون همه آدم افتاد، رنگ شون پرید و به تته پته افتادن!

معاون سفیر ازشون اجازه خواست که بریم تو خونه صحبت کنیم و اونام از جلو در رفتن کنار و همگی رفتیم تو!

وقتی تو سالن خونه نشسته بودیم، اول یکی از مامورهای انتظامی، اعضا سفارت رو به فرامرز و مادرم معرفی کرد و بعدش هم وکیل سفارت خیلی قشنگ وشمرده، اول به فرانسه و بعدش فارسی گفت:«این دختر خانم تبعه کشور فرانسه هستن، و تحت حمایت دولت فرانسه. از این به بعد هر گونه سخت گیری، تنبیه بدنی، آزار روحی و روانی نسبت به ایشون از نظر دولت فرانسه خشونت علیه یک فرانسوی تلقیمی شه و جرم به حساب میاد وقابل پیگیری قانونی یه! از این به بعد طبق اجازه ای که از دادگاه رسمی ایران خواهیم گرفت، هفته ای یک یا دو روز، مددکار فرانسوی ما اینجا میاد و با ایشون ملاقات خواهد داشت! ما از این به بعد در مورد وضعیت تحصیلی و زندگی ایشون توجه خاصی خواهیم داشت! دولت فرانسه امیدواره که از این به بعد مشکلی به وجود نیاد!»

وقتی وکیل سفارت اینا رو به فرامسه گفت، فرامرز داشت از ترس سکته می کرد! همه اش به مادرم نگاه می کرد تا زودتر بفهمه موضوع چیه! وقتی ام که برای دوم به فارسی گفت: دیگه قیافه فرامرز دیدنی بود! اصلا لال شده بود، هر دوشون لال شده بودند!

بعد از وکیل سفارت، یکی از مامورهای نیروی انتظامی بهشون اخطار داد که مواظب رفتارشون باشن چون من تحت حمایت دولت فرانسه ام!

بعد از گفتن این حرفا، همه بلند شدن و خداحافظی کردن و رفتن. منم تا دم در دنبالشون رفتم که اونجا بهم شماره سفرات رو دادن و گفتن به محض اینکه مشکلی پیش اومد، با سفارت تماس بگیرم.

بعد از رفتن اونا، منم بدون حرف و چیزی، رفتم تو اتاقم و راحت گرفتم خوابیدم و صبح اشم بلند شدم و رفتم مدرسه و تا رسیدم اونجا بچه ها بهم گفتن که برم دفتر مدرسه! حدس زدم جریان چیه!

گویا قبل از من، وکیل سفارت اومده بود اونجا و با مدیرم صحبت کرده بود چون تا منو دید، از جاش بلند شد و اومد طرفمو خلاصه خیلی بهم احترام گذاشت و بعد از اون دیگه تو مدرسه ام راحت بودم! هم از دست مدیرمون و هم بچه ها! یعنی وقتی دوستای نزدیکم کم و بیش از وضع زندگی ام باخبر شدن، طبق عادت ایرانیا، دوباره باهام مهربون شدن و فضای مدرسه برام قابل تحمل شد.

حدودا یه سال از این جریان گذشت. نمی خوام با جزییات خسته ات کنم. اون دوتا زندگی خودشونو داشتن و من زندگی خودمو. نهایتاً تو 24 ساعت اگرم همدیگه رو می دیدیم، یه ساعت بود. بعدش من می رفتم تو اتاقم و اونجا زندگی مو می کردم و اونام اون طرف خونه تو سر و کله همدیگه می زدن! یه روز دعوا د اشتن و یه روز آشتی! یه روز چشم نداشتن همدیگه رو ببینن و یه روز اونقدر نسبت به همدیگه مهربون می شدن و رفتار زشتی از خودشون نشان می دادن که من خجالت می کشیدم! اینا به کنار، مشکل من رفتار فرامرز بود! بعد از حدود یه سال، تازه با من مهربون شده بود و یه جور دیگه آزارم می داد!

خیلی بهت مهربونی می کرد؟

یه خنده تلخ کرد و گفت:

بطور چندش آور!

یه خرده دیگه ساکت شد و گفت:

دیگه از هرچی عید و تولد و جشن بود متنفر شده بودم. مثلا تحویل سال، به هوای تبریک گفتن و این چیزا، با چنان شهوت و حالت بدی بغلم می کرد و منو می بوسید که حالت تهوع بهم دست می داد. همه اش خدا خدا می کردم که هیچ عیدی پیش نیاد.

یا مثلا می اومد و ورقه های امتحانی ام رو و می داشت و اگه نمره ام خوب شده بود به عنوان تشویق، بغلم می کرد. همچین می چسبوند به خودش که دلم می خواست با هر چی دستم بود بزنم تو سرش! حرفم نمی تونستم بزنم چون اگه چیزی می گفتم، یا اون یا مادرم می گفت که تو به خودت شک داری! این بود که تحمل می کردم و هیچی نمی گفتم و سعی می کردم که کمتر بهانه ای برای تبریک گفتن و تشویق کردن وجود داشته باشه.

ورقه هامو که باید امضا می شد، یه وقتی که اون نبود به مادرم نشون می دادم و می گفتم ک امضا کنه و بعدش قایم شون می کردم! روزای عیدم که دیگه نمی شد کاری کرد، صبر کردم تا وقتی دوتایی با همدیگه ان، برم پایین و تا می اومد طرفم، دروغکی می گفتم که سرما خوردم و یه جوری جلوشو می گرفتم اما همیشه که نمی شد! ولی چاره ای نبود! تحمل می کردم و همین کارم باعث شده بود که گستاخ تر بشه!

چند بار جسته و گریخته در این مورد با مادرم حرف زدم اما هیچی حالی اش نبود! درست مثل گاو! انقدر مثل کبک سرشو تو برف کرده بود که اصلاً نمی فهمید دور و ورش چه خبره! فکر می کرد فرامرز عاشق بیقرارشه! بالاخره مجبور شدم که علنی بهش بگم! می دونی چیکار کرد؟!

سرم داد زد و گفت که من عقده ای شدم! می گفت چون همه عاشق اون می شن من حسودی می کنم! می گفت چون کسی طرف تو نمی آد، داری می ترکی! ترو خدا افکار یه مادررو ببین! هرچند که بیش از اون ازش انتظاری نمی رفت!

بالاخره چند وقتی گذشت. نمی دونم چه جوری مادرمو گول زد و خامش کرد که به های ساختمون سازی، ازش پول گرفت! یعنی اون یکی دوتا زمینی که بهش ارث رسیده بود فروخت وپولش رو داد دست فرامرز واونم یه سند داد دستش و شروع کرد به ساختمان سازی.

یکی دو ماهی گذشت و مادرم خوشحال بود که تا چند وقت دیگه پول رو پولش می آد و اون ساختمون ساخته می شه و می تونه کلی ازش استفاده ببره! فرامرزم هر شب می اومد خونه و می گفت امروز فلان کار رو کردیم و فلانی اومد و گفت انقدر رفته رو زمین و خونه و آپارتمان و متری انقدر همین الان استفاده می ده و فلان و فلان و فلان. مادرمم که اینا رو می شنید کیف می کرد تا اینکه یه شب مادرم گفت که ساعت چهار بعدازضهر فردا بیاد یه دفتر خونه. می گفت باید چند تا چیز رو امضا کنه. یعنی باهاش یه قرار گذاشت و بهش گفت اگه یه کم دیر اومد صبر کنه.

اینجا که رسید واستاد و برگشت طرف من و یه لبخند تلخ بهم زد و گفت:

همینجاست که حتما تصمیمت در مورد من عوض میشه! حالا می خوای بقیه اش رو برات بگم یا نه؟

سرمو تکون دادم که گفت:

فرداش من طبق معمول رفتم مدرسه و بعدازظهرم برگشتم خونه. می دونستم که مادرم خونه نیست. لباسامو عوض کردم و رفتم تو سالن که دیدم صدای در حیاط اومد. از پنجره نگاه کردم که دیدم فرامرزه. گفتم حتما چیزی جا گذاشتن که اومدن ببرن.

تند اومد تو خونه واومد تو سالن و تا من بلند شدم که برم تو اتاقم یه مرتبه از پشت موهامو گرفت و کشید. اصلا فکر نکردم که حتی جیغ بزنم! همچین با ممشت زد تو صورتم که بیهوش شدم!

داشتم نگاهش می کردم! اونم داشت مستقیم تو چشمام نگاه می کرد! منتظر بودم بقیه اش رو بگه اما هیچی نگفت! وقتی که دید انگار متوجه نشدم گفت:

بقیه اش رو فهمیدی؟

فقطنگاهش کردم که آروم گفت:

وقتی بهوش آمدم که دیگهکار از کار گذشته بود.

انگار یکی با چوب زد تو سرم! یه مرتبه چشمام سیاهی رفت! هیچی رو ندیدم! تموم عضلاتم منقبض شده بود! اصلا فکم تکون نمی خورد! شوک بهم دست داده بود! تو یه وضع خیلی بدی گیر کرده بودمً هزار تا فمر تو سرم بود. حتی نمی تونستم یکی اش رو به زبون بیارم. حتی یه فحش، یه حرف بد یا یه اظهار ناراختی یا هر چیز دیگه ای ام نمی تونستم بکنم! یه مرتبه احساس کردم که انگار زیر پاک خالی شده! داشت زانوهام تا می شد اما هر جوری بود جلوشو گرفتم! می دونستم داره عکس العملم رو می بینه! می خواستم مواظب رفتارم باشم اما نشد. در یه آن شاید هزار تا صحنه جلو چشمم مجسم شد! صحنه های زشت و بد! صحنه های کثافت!

سرمو یه تکون دادم که اونا از تو مغزم بره بیرون! می خواستم نگاهش کنم اما تطابق چشمم بهم خورده بود و جلومو مات می دیدم! شقیقه هام تیر می کشید و یه درد از تو رگ های گردنم می زد تو سرم! وقت داشت می گذشت و باید یا یه چیزی می گفتم و یا یه کاری می کردم.

یه مرتبه سرم رو محکم دادم عقب که صدای شکستن رگ هایی گردنم رو شنیدم! یه تکون خوردم و متوجه دور و برم شدم.

رکسانا جلوم نبود! برگشتم سمت راستم رو نگاه کردم که دیدم آروم داره می ره! از همونجا داد زدم و گفتم:

رکسانا! کجا؟!

رکسانا- دنبال زندگی ام!

برای چی؟!

رکسانا- که توام راحت بری دنبال زندگی خودت!

همینجوری جوابم رو می داد و بدون اینکه برگرده طرف من، داشت راهش رو می رفت! دوئیدم دنبالش و دستش رو گرفتم و نگه اش داشتم. واستاد اما پشتش بهم بود! رفتم جلوش که دیدم بازم همونجوری داره اشک از چشماش می آد پایین! آروم با دستام اشک هاشو پاک کردم و گفتم:

چرا اینطوری می کنی؟!

رکسانا- دارم کارت رو راحت می کنم. اینطوری راحت تر می تونی بذاری بری! منم از اون خونه میرم تا دیگه مجبور نباشی منو ببینی!

آخه برای چی؟!

یه زهرخند زد و سرشو انداخت پایین و گفت:

مگه تو ایرانی نیستی؟

آره!

خب؟!

خب چی؟!

رکسانا- حرفامو نشنیدی؟

چرا!

خب!

خب!

یعنی برات اهمیت نداره؟!

چرا! برام خیلی مهمه!

پس برای چی اومدی دنبالم؟!

چرا نیام؟!

رکسانا- این اومدن معنی خاصی داره ها! اگه اومدی باید همیشه بیایی!

می آم!

رکسانا- و به اتفاقهایی که به من افتاده فکر نمی کنی؟!

چرا، فکر میکنم! فکر می کنم و ناراحت می شم! ناراحت از اینکه برات یه حادثه پیش اومده و تو اون حادثه روح و روانت صدمه دیده و مجروح شده، همین.

سرشو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد و گفتم:

این فقط یه حادثه تلخ بوده که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد! مثل یه تصادف رانندگی! فقط تو اونجور تصادف جسم آدم صدمه می بینه و تو این یکی روح آدم.

واقعا اینطوری فکر می کنی؟!

آره!

ولی من سالهاست که به خاطر این مساله خودمو نبخشیدم.

مگه تو کاری کردی که خودتو نبخشی؟!

نه به خدا!

پس دلیلی برای این کار وجود نداره!

من نتونستم از خودم مواظبت کنم!

خیلی ها نمی تونن! اتفاق ممکنه برای هر کسی پیش بیاد!

یعنی هیچ وقت دیگه این مساله رو به روم نمی آری؟!

این حرفا چیه؟ بیا بریم! کیسه نایلون ها رو کجا گذاشتی؟!

برگشتم طرف همونجا که قبلش واستاده بودیم و دیدم کیسه نایلون ها رو گذاشته همونجا! رفتم برشون داشتم و رفتم پیش اش و بهش گفتم:

دیگه از این به بعد اینقدر گریه نکن! همچین آروم گریه می کنی که آدم نمی فهمه که زودتر جلوشو بگیره! بیا بریم!

دو تایی آروم راه افتادیم که چند قدم جلوتر زیر بازوم رو گرفت و بعدش سرشو تکیه داد به من! برگشتم و نگاهش کردم و گفتم:

ببینم! گریه که نمی کنی؟!

نه، دارم می خندم!

راست میگی؟!

آره، می دونی؟! فاصله دل بدست آوردن و شکستن فقط یه نگاهه! یعنی حتی با یه نگاه می شه یه دلی رو شاد کرد یا شکوند!

از موقعی که برای اولین بار دیدمت، همه اش تو این فکر بودم که چه جوری باید گذشته ام رو برات بگم! بعدا تو فالت دیدمت که با من هستی اما نمی دونستم چه طوری!

یعنی چی؟!

یعنی بودنت رو می دیدم اما نمی فهمیدم چه طور بوندیه!

نمی فهمم این چیزا رو!

بعدا بهت میگم. حالا نمی خوای بقیه ماجرا رو بدونی!؟

چرا! می خوام بدونم بالاخره چی شد؟

یه خرده دیگه راه رفتیم که گفت:

با درد و ضعف به هوش اومدم! صورتم بقدری درد می کرد که نمی تونستم سرم رو تکون بدم! فقط یه لحظه بلند شدم و نشستم! یعنی اولش نفهمیدم چی شده اما وقتی دیدم که لباس تنم نیس و ...

نذاشتم بقیه اش رو بگه و گفتم:

مادرت کجا بود؟!

وقتی اون حالتم رو دیدم از غصه می خواستم دق کنم! همونجور خوابیدم و گریه کردم. داشتم فکر می کردم که حالا دیگه چیکار کنم که مادرم رو بالا سرم دیدم! داشت گیج منگ منو نگاه می کرد و حالا دیگه همه چیز رو فهمیده بود. هم حرفهایی که من بهش زده بودم، هم تبریکهای صمیمی ومهربونی فرامرز به من! هم نیومدن فرامرز سر قرار رو. هم عشق آتشین فرامرز نسبت به خودش رو! هم پول دست فرامرز دادن! هم ساختمون سازی رو!

همه رو فهمیده بود ما احمق نمی خواست باور کنه! نمی دونم این زن چی از زندگی می خواست؟! نمی دونم چه جور فکر می کرد؟! هنوز تو عالم خودش بود. می دید که چه اتفاقی افتاده اما هنوز نمی خواست باور کنه که همه چی تموم شده! هنوز می خواست به خودش بقبولونه که اینا اشتباهه و یه همچین چیزی امکان نداره!

یعنی اینقدر ساده بود؟

نه! ساده بود، احمق بود و تو رویا! همیشه دنبال یهچیز دیگه می گشت! همیشه تو رویا بود اما وقتی من از جام بلند شدم و آروم و با درد لباسمو پوشیدم و یه سیلی محکم زدم تو صورتش دیگ فهمید که اینا واقعیته و رویا نیست!

زدیش؟!

آره! زدمش و هر چی دلم می خواست بهش گفتم! بهش گفتم که فقط یه فاحشه پیره! بهش گفتم که هیچوقت لیاقت پدرمو نداشته! بهش گفتم که این چند نفر و بقیه، اونو فقط برای لذت چند ساعته یا برای پولش می خواستن. همه اینا رو بهش گفتم. اگه به خودش می اومد و می فهمید که چقدر زندگی رو باخته و باعث فنا شدن زندگی منم شده و سعی می کرد که یه جوری گذشته رو جبران کنه شاید می بخشیدمش! یعنی اگر هر کسی بود حتما می فمید. تمام پول و داراییش رو از دستش درآورده بود! فقط براش همون خونه باقی مونده بود!

یعنی فرامرز گذاشت و فرار کرد؟!

آره! شکایت و این چیزام به جایی نرسید! کثافت همه کاراشو کرده بود و حتی بلیت هم گرفته بود!

پس ان سند که گفتی چی بود؟

یه سند جعلی!

یعنی همه پول آرو برداشت و رفت.

آره! بعدش ما موندیم و همون یه خونه! مادرمم که دید دیگه کاری نمی یتونه بکنه و پولی هم تو دستش نیست، خونه رو گذاشت برای فروش که بعدش یه آپارتمان بخره و یه پولی هم دستش بیاد! منم فکر کردم که پشیمون شده! هرچند کههنوز دلم آروم نشده بود اما فکر می کردم از اون به بعد درست می شه اما نشد!

یعنی بازم؟!

یه لبخند زد و گفت:

دیگه نه! یعنی من دیگه طاقتش رو نداشتم! همه چیزم رو از دست داده بودم. یه عمر سختی کشیده بودم و همه شم مقصر این زن بود! اگه قرار بود که بازم گذشته تکرار بشه که دیگه هیچچی!

پس چیکار کردی؟! یعنی چی شد؟!

یه روز که داشتیمبا همدیگه می رفتیم آپارتمان برای خرید رو ببینیم، وقتی داشتیم دوتایی از خیابون رد می شدیم، یه مرتبه چشمم افتاد به یه جوون که اون طرف خیابون تو یه ماشین خیلی شیک نشستته بود و داشت منو نگاه می کرد و می خندید. احمق فکر نکرد که اون پسرهداره منو نگاه می کنه نه اونو! یه مرتبه طبق عادت شروع کرد به عشوه و ناز کردن! یه آن کنترلم رو از دست دادم. ازش که متنفر بودم، متنفرتر شدم! تموم گذشته اومد جلو چشمم و دیگه نفهمیدم دارم چیکار می کنم! یعنی همونجور که می خواستیم از این طرف حیابان برین اون طرف، یه مرتبه خودم ایستادم و اونو هلش دادم جلو! تو همون موقع یه ماشین رسید و زد رو ترمز اما اگرچه سرعتش گرفته شد ولی محکم زد بهش و پرتش کرد اون طرف!

مرد؟!

نه متاسفانه اما بدجوری پرت شد! یه مرتبه همه ریختن دور و برمون! بیچاره رانندهه خیلی ترسیده بود. منم زود بهش گفتم که حرکت کنه و بره! اونم از خدا خواسته پرید تو ماشین و رفت!همه گفتن خانم چرا همچین کردی؟ گفتم تقصیر ما بود و اون بیچاره گناهی نداشت!

مادرت چی شد؟

رکسانا- هیچی! یه خرده بعد از جاش بلند شد و بدون حرف اومد طرف من! آروم بهش گفتم متاسفم که هنوز زنده ای! یه نگاه بهم کرد و هیچی نگفت! منم سرمو انداختم پایین و رفتم! دنبالم دویید و دستم رو گرفت و گفت که کجا میری؟ گفتم هرجا اما مطمئن باش که دیگه منو نمی بینی! بعدش هم هلش دادم عقب و بهش گفتم تو برو دنبال هرزگی ات.

بعدشم گذاشتم و رفتم!

یه خرده ساکت شد و واستاد منو نگاه کرد و گفت:

می خواستم بکشمش!

اومدم یه چیزی بگم که موبایلم زنگ زد. تا جواب دادم دیدم مانی یه و خیلی ام عجله داره! فقط بهم گفت زودتر خودتو برسون خونه. منم تلفن رو قطع کردم و جریان رو برای رکسانا گفتم و دوتایی رفتیم طرف ماشین و سوار شدیم و اول اونو رسوندم خونه و بهش گفتم بعدا خودم می آم دیدن عمه و بزورم یه چک پنجاه تومانی دیگه بهش دادم و ازش خداحافظی کردم و نیم ساعت بعد رسیدم خونه. 

 

نظرات (۱)

  • ناشناس
  •         مریم    ______________نیاران پورسالی  

       ********************************************


             زیبااااااا بود         مرسی        شهروز براری    کتابش را  دارم  سه  تا ‌          هاجر  ۲شهرخیس    ۳پسرک رودخانه زر           که   به شما پیشنهاد میدم  بخونیدش


     

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی