http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png یک عاشقانه حقیقی رسم روزگار، چوب بی وفایی :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

یک عاشقانه مستند و زیبا و ادبی. که به دست روزگار و قوانین نانوشته عشق و دست طبیعت اشاره داره و فوق العاده متفاوت و تاثیر گذاره (واقعی و 100درصد. حقیقی)  

پسرک درون خلوت تنهاییش تکیه به دیوار سرد بی وفایی ها زده بود که  تقدیر به سراغش امد تا لحظاتی او را از تنهایی در بیاورد  اما پسرک که  توان دیدن حضور تقدیر را با کالبد زمینی اش نداشت   و  خیره به نقطه ای نامعلوم   غرق در افکاری  محزون گشته بود     و آه.....  آهی از ته دل بر آورد  و تقدیر صدای آه را شنید و   پیامی را از  پستوی غم و اندوه نهفته در درون آه شنید و رفت تا  انتقام بگیرد   اما نسیمی وزید و  پنجره ای باز ماند تا تقدیر سوار بر نسیم  وارد اتاقی شود که  یک دختر  با شوق و ذوق مشغول  پرو لباس عروسش بود     تقدیر
  خزید و وارد اتاق شد و  آشوبی بپا کرد که  عروسی پا نگیرد و موفق هم شد ‌      اکنون سالهاست تقدیر گوش بزنگ ایستاده و پسرک  بی اختیار  آه میکشد  و..... 
یک پنجره باز  باز میماند تا....
********* اپیزود دوم************

دختری بود ‌.   روزگاری پسری نیز کنارش بود .  
دخترک همواره تکیه به  پسرک زده بود .  پسرک  ثابت قدم و پابرجا بود . در عبور از سالهای نوجوانی از سینزده سالگی تا به پانزده سالگی  آنها  در عبور از مسیر خانه تا به مدرسه هممسیر بودند  و خیره به یکدیگر ‌ .
   دو تقویم دور از هم گذشت ، 
پسرک مثل اسفند روی اتش  دلتنگش بود و دخترک بیخبر ‌ 
.   تقدیر بر زمین نشست 
گذر پسرک به تقدیر افتاد 
 ،  پسرک مبتلا به تقدیر  گشت ،  
تقدیر را با چشمان زمینی اش نمیتوانست ببیند اما وجود  انرژی ای فرای  اختیاراتش را به وضوح لمس نمود و باور کرد ،   پسرک در آیینه ی قدی  آرزوی محالی کرد  
تقدیر شنید 
معجزه شد .   آرزوی محالی تعبیر شد . پسرک به دخترک رسید 
، دست در دست هم از هفده سالگی هایشان گذر کردند  از هجده ، نوززده سالگی 
از بیست سالگی 
از بیست و یک و....   
  اینک دیگر انها در مسیر مدرسه هممسیر نبودند بلکه  در گذر از مسیر زندگی و سرنوشت هممسیر  گشته بودند ‌  دخترک در ان سالها  بیش از صد هزار بار از پسرک پرسیده بود؛   قول میدی قسم میخوری تا ابد  با من و کنارم بمونی؟    
پسرک دنبال راهی بود تا او را خاطر جمع کند            
تقدیر کاری خواهد کرد که در آینده  براحتی  برای همگان ثابت خواهد شد اما تمام معادلات برهم میخورد جایی که : 
...
دخترک و پسرک  هممسیر و شریک لحظات هم ،  شریک غم ها   شادی ها  و زندگی یکدیگر  شده بود ند
حال پسرک در  روزگار هم مسیرش شده 
  دخترک پی برد که عشق پسرک حقیقی ست ، و گویی  یک دل که نه صد دل  اسیرش شده . دخترک رفت و نماند  
بهار بی دلیل رفت   
  دریغ از یک بهانه   
 او رفت و گناه را به گردن تقدیر انداخت   و گفت   ؛  
           _شهروز تقصیره من نیست   این کار  تقدیره .   بزار تقدیر کار خودشو بکنه .  
تقدیر  در حیبت یک شخص مستقل بود که همیشه در کنارشان بود  اما پسرک او را میدید و میشناخت   اما بهار تنها  شنیده بود که  چیزی بنام تقدیر نیز در زندگیشان حضور دارد   اما  به ان  باور نداشت و   نمیدانست که تقدیر نیز چشم دارد
    تقدیر نیز گوش دارد  
     تقدیر نیز   احساس دارد و اگر کسی گناه بی وفایی خویش را به گردن  بد بودن تقدیر بیندازد     و برود   آنگاه ست که تقدیر دل چرکین خواهد شد    و انتقام خواهد گرفت  
عمریست که....   (عمریست یعنی سینزده تقویم چهار فصل ).  
      عمریست که  پسرک  زندگی کردن بی بهار و بی یار  را  آموخته   و  دخترک بی آنکه بداند  مشغول شکست خوردن از دست تقدیر است  ‌        و  بهار هربار  با  خواستگاری جدید  و با اشتیاق  کامل لباسی سفید  و توری عروس را  میدوزد و پرو میکند و خنچه ی عقدی  انتخاب میکند  و   پیش بسوی خوشبختی  گام های اخر را برمیدارد و  ناگه ...
       هربار به طریقی  پنجره ای باز میماند  تا..... 
 
********اپیزود اخر ************ 


بهار امد و عید شد   فروردین به ۲۲  رسید و 
دخترکی بنام بهار ،  امسال جای همه دوست های نداشته اش برای خودش هدیه میخرد 
قید همه هیچوپوچ و شرایط و دنیا را میزند
گور پدر همه ی دنیا و محتویاتش 
میرود در لاک خودش
انزوا انزوا انزوا 
عجیب عجین شده در وجودش
چیزی باید باقی میماند برای زنده نگه داشتنش اما 
اهمیت ، بی معنا ترین کلمه در خاطرش
و او که ساکن و بی حرکت در اقیانوس مشوش ذهنش غرق مانده
مانده در گلویش سکوت ها 
اخ امان از سکوت ها 
سکوت مگر قابل جمع بستن هم بود 
نمیداند
خیلی چیزها نمیداند
و اشفته از نخواستنش 
عجیب زمان میگذرد
و او او
او قدم به قدم ، نزدیکٍ به سی و سه سالگی  از دست تقدیر خسته میشود و میرود  و پسرک را میابد      به خانه اش میرود        و از او میخواهد که دیگر آه نکشد   
اما ....
آه..... کاش به بهار میگفتم بروی اه نکشیدن من هیچ حسابی باز نکند   در عوض  پنجره ها را  ببندد ‌....
شهروز . 

نویسنده ؛ شین براری . شهروز داستان کوتاه رایگان    شین براری     شهروز شین براری  با نام حقیقی  شهروز براری صیقلانی   از نویسندگان  سانسور شده   دوره ریاست جمهوری دکتر محمود احمدی نژاد و دکتر حسن روحا

نظرات (۴)

  • زادور میناب لیموشیرین دات کام
  •   ممنون   چقدر زیبانویس و با احساس بود    

    من  اشکم در میاد چون یه غمی دارت دداره   پشت نقاب قصه هاش

      بهار    شهروز   شما کی هستید    چه کردید؟  چه از سر گذروندید که آوازه ی عشق تون هر جایی پیچیده   !      بیچاره  شهروز مجنون  

        بیچاره بهارلیلی  

    دلم هوای گریه داره خیلی  

  • ناشناس
  •                 ★★★★★   رامین ماکپور  

                      حقیقی بودش   مطمینم       چون  موی به تنم سیخ شد

    پاسخ:
       من    نمیدانم که حقیقی بود یا نه  . ولی نویسنده ی اثر  بی شک میداند که حقیقی بوده یا خلاق و تخیلات به انضمام  تجربه ی زیستی ‌    
    اقای براری  لطفا پاسخ بدهید که حقیقی بوده است ؟  
  • شهروز براری صیقلانی
  • سپاس ازتون 

  • ناشناس
  • سعیده        اروندشهر 

               عاااااااالی      تکان دهنده   افرین بهش

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی