http://uppc.ir/do.php?imgf=161451161453261.png رمان عاشقانه های خشک :: آموزش نویسندگی خلاق رایگان

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

شهروز براری صیقلانی ملقب به شین براری

آموزش نویسندگی خلاق رایگان

اموزش نویسندگی ،رمان ، داستان کوتاه، داستان بلند ،سبک های نویسندگی،آموزش رایگان با شهروز براری صیقلانی
رزیتا غفاری

آخرین نظرات

رمان عاشقانه های خشک

Wednesday, 27 May 2020، 01:45 AM

 عاشقانه های خشک     بقلم  شهروز براری صیقلانی       bookgood    نشر افتاب

   با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. تا چند ثانیه گیج گیج بودم، غرغرکنان گوشی رو ‏برداشتم. نگاهی به صفحه انداختم. هانیه بود. ‏
ـ بله! ‏
ـ علیک سلام یاسی خانوم! اُغُر بخیر!‏
ـ سلام و درد! دختر تو هنوز نمی‌دونی من تا ده می‌خوابم و هیچ خوشم نمی‌آد کسی بیدارم ‏کنه؟
ـ تنبل خانوم! یه نگاه به ساعت بنداز! یازدهه!‏
با خنده گفتم: ‏
‏- حالا کارت رو بگو که بدجوری اعصابم قاراشمیشه.‏
ـ کی قاراشمیش نبوده؟ ‏
ـ هانیییییی! خفت می‌کنما، زود کارت رو بگو.‏
ـ باشه، باشه... خواستم بگم امروز با بروبچ قرار داریم بریم بیرون. پایه‌ای؟
ـ ساعت چند؟
ـ حول و حوش دو و نیم. واس ناهار، همه هم مهمون مهتابیم.‏
ـ جدی؟ خب پس. حالا که اینجوریه میام. ‏
ـ خسیس!‏
ـ هههههه!‏
ـ مرض! دو و نیم بیا سرکوچه‌تون! ‏
ـ اوکـــی! بای!‏
ـ بای!‏
گوشی رو روی تخت پرت کردم. جلوی آیینه رفتم و نگاهی به سر و وضع ژولیدم ‏انداختم. به قدری خنده‌دار شده بودم که حد نداشت. شونه رو برداشتم و مشغول شونه کردن ‏موهای ژولیدم شدم.‏
ـ یاسمین جان! خانومی! ساعت یازدهه! بیدار شو بیا صبحانه بخور!‏
ـ جانم گوهربانو! بیدارم. الان میام.‏
ـ باشه عزیزم.‏
موهام رو شونه کردم و با کلیپس جمع‌شون کردم. از اتاق بیرون اومدم و بعد از شستن ‏دست و صورتم پایین رفتم.‏
ـ به به! بالاخره بیدار شدی!‏
ـ بعله!‏
ـ بیا بشین تا برات چایی بریزم.‏
ـ دست شما درد نکنه.‏
ـ سرت درد نکنه.‏
لبخندی زد و همونطور که چایی رو جلوم می‌ذاشت، گفت:‏
ـ راستی! یه خبر خوش.‏
ـ چی؟
ـ بهراد زنگ زد گفت راه افتاده. یکی دوساعت دیگه تهرانه.‏
یه لقمه برای خودم گرفتم.‏
ـ واقعاً؟! چقدر خوب، به سلامتی.‏
ـ سلامت باشی عزیزم.‏
ـ راستی گوهربانو! یاسمینا کو؟ ندیدمش.‏
ـ امروز زودتر رفت سرکار، گفت سرش خیلی شلوغه.‏
طفلکی یاسمینا. از وقتی پدر و مادرم فوت کردن، اون بود که وظیفه پول درآوردن رو به ‏عهده گرفت. با اینکه بابا به اندازه کافی برامون مال و ثروت گذاشته بود، اما یاسمینا معتقد بود ‏که باید کار کنه. می‌گفت برای روز مبادا به کار می‌آد. اون موقع من تازه 10 ساله بودم و ‏یاسمینا 18 ساله. گوهربانو هم یه خدمتکار باوفا و مهربون بود که از وقتی من به دنیا اومدم تو ‏خونمون کار می‌کرد. وظیفه پخت و پز و نظافت و همه کارها برعهده اون بود. در واقع من اون ‏موقع‌ها همه‌اش می‌خوردم و می‏‌‏خوابیدم. ولی دروغ نگم خیلی درس می‌خوندم. هنوزم ‏می‌خونم. یاسمینا می‌گفت «تو فقط درست رو بخون!» امسال آخرین سالم بود و قرار بود به ‏امید خدا پزشکی بخونم.‏
صبحانه رو که خوردم، روی کاناپه ولو شدم و مثل همیشه شروع کردم به جستجو بین ‏شبکه‌های تلویزیون.‏
ـ یاسمین جان!‏
ـ جانم گوهربانو!‏
ـ یه چیز بگم قول می‌دی از دستم ناراحت نشی؟
ـ معلومه، بگو.‏
ـ تو مثل دخترم می‌مونی، دوست دارم در آینده یه زندگی موفق داشته باشی، ولی عزیزم! ‏برای اینکه تو رشته پزشکی قبول بشی، باید بیشتر درس بخونی، باور کن با تلف کردن وقتت ‏فقط به ضرر خودت کار می‌کنی.‏
ـ راستش... حرف‌هاتون رو کاملاً قبول دارم، اما همه می‌دونن که من هیچ علاقه‌ای به ‏پزشکی ندارم، اگرم تصمیم گرفتم این رشته رو بخونم فقط بخاطر یاسمیناست. نمی‌خواستم ‏روش رو زمین بندازم، برای همینه که اصلاً انگیزه ندارم. بی‌حوصله‌ام...‏
گوهربانو دست‌هاش رو خشک کرد و اومد کنارم نشست.‏
ـ ببین دخترم! یاسمینم! تو الان ففط باید درس بخونی. خودتم می‌دونی که یاسمینا فقط ‏همین رو از تو می‌خواد، من بهت قول می‌دم که اگه تمرکزت رو فقط بذاری رو درست، ‏می‌تونی با بهترین رتبه قبول شی.‏
ـ مشکل همینه گوهربانو! من اصلاً تمرکز ندارم، چون رشته‌ای که قراره بردارم، مورد ‏علاقه‌ام نیست. اگرم حرفی زدم، فقط بخاطر یاسمینا بوده.‏
ـ خب باهاش حرف بزن. تو هر درسی که بخونی و تو هر رشته‌ای که تحصیل کنی، خیلی ‏بهتر از اینه که بشینی تو خونه وقتت رو تلف کنی.‏
ـ اوهوم! حرف‌هاتون درسته. ‏
‏ بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:‏
ـ قربون دخترم برم که اینقدر حرف گوش کنه!‏
دست‌هاش رو بوسیدم و به اتاقم رفتم.‏
خودم رو روی تخت انداختم. داشتم از بی‌حوصلگی می‌مردم. یه جورایی از تعطیلات بدم ‏می‌اومد. روزهای مدرسه، حداقل سرم به درس‌ها گرم بود، ولی روزهای تعطیل همیشه به ‏بیکاری و وقت تلف کردن می‌گذشت. مجله روی میز رو برداشتم و ورق زدم. باید از بیکاری ‏دربیام، اینجوری حس می‌کنم یه آدم بی‌فایده‌ام. خواهر طفلکم باید بره کار کنه تا پول ‏پس‌انداز کنیم، منم اینجا گرفتم دراز به دراز خوابیدم. نفس عمیقی از سر بی‌حوصلگی کشیدم. ‏کوله پشتیم رو برداشتم و برنامه شنبه رو آماده کردم. چند تا از کتاب‌هام رو برداشتم و دونه ‏دونه ورق زدم. نخیر! حس درس خوندنم نداشتم. نگاه به ساعت انداختم. هنوز نیم ساعت ‏مونده بود تا بچه‌ها بیان. تصمیم گرفتم زودتر حاضر شم و برم تو حیاط قدم بزنم. جلوی آیینه ‏ایستادم و توی چشم‌های فندقیم خیره شدم. خودم بودم. یه دختر بلاتکلیف! کمدم رو باز ‏کردم. یه مانتوی طوسی پوشیدم با یه شال همرنگش. شلوارم هم مثل همیشه مشکی بود. یه کم ‏پنکک به صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم.‏
ـ گل بانو! من می‌رم بیرون. فعلاً خداحافظ.‏
ـ باشه، مراقب خودت باش... زود برگردیا...‏
ـ چــــــشم!‏
کتونی‌هام رو پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم. حیاط خونه‌مون خیلی بزرگ بود، درست شبیه ‏یه پارک سرسبز. یاد قدیما افتادم. من و یاسمینا کلی خاطرات خوب و بد توی این حیاط ‏داشتیم. روی نیمکت کنار درخت نشستم و به ساعتم نگاه کردم، دو و ربع بود. یه موسیقی از ‏مهدی احمدوند روشن کردم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. ‏
‏«از قلب پریشونم، بی‌واهمه رد می‌شی ‏
من خوب تو می‌مونم، با این همه بد می‌شی ‏
این قلب ترک خورده، دلواپس فرداته ‏
با هر قدم که می‌ری، محتاج نفس‌هاته ‏
شاید نمی‌دونی، بی‌عشق تو می‌میرم ‏
من از تو و رفتارت، از فاصله دلگیرم
تقدیر من همین شد، بازم بین این بازی ‏
تو اول خوشبختی، آینده‌تو می‌سازی...»‏
با صدای قدم‌های کسی که به نظرم می‌اومد از دور می‌آد، سرم رو بلند کردم. جا خوردم، ‏اما نزدیک‌تر که اومد، شناختم. بهراد بود، پسر گوهربانو. یه پسر جدی و مغرور. جوری قدم ‏برمی‌داشت که انگار صاحب کل دنیاست؛ پسر از خود راضی! به من که نزدیک شد، قدم‌هاش ‏رو آروم‌تر کرد. از جام بلند شدم. ‏
ـ س... سلام.‏
لبخندی زد و گفت:‏
ـ از دفعه قبل که دیدمت، خیلی بزرگ‌تر شدی!‏
ـ مگه چقد گذشته!!!‏
ـ دو سه سالی می‌شه.‏
ـ آهان! به هر حال خوش اومدین!‏
ـ ممنون.‏
این رو گفت و به طرف خونه رفت. عجب عطری هم زده بود، بوش تا شصت کیلومتری ‏می‌رفت. گوشیم رو توی کیف گذاشتم و رفتم جلوی در. ماشین آلبالویی مهتاب سر کوچه ‏خودنمایی می‌کرد. در خونه رو بستم و به سمتشون رفتم.‏
ـ سلااااام!‏
ـ به به یاسی خانوم! زود بشین که دیر شد.‏
ـ چشم خانوم!‏
ـ چشمت بی‌بلا!‏
ـ می‌گما مهتاب! این بنز آلبالوییت بدجوری تو چشم هستا، می‌ترسم آخر، کار دستش ‏بدن.‏
ـ چه غلطا! مگه جرئت دارن با یه کاراته‌باز درگیر شن و ماشینش رو بدزدن؟
همه زدیم زیر خنده.‏
ـ خوبه حالا کمربندشم سفیده‌ها.‏
مهتاب با یه دستش توی دهن فرشته زد و گفت:‏
ـ مرض! کمربند، کمربنده دیگه! حالا سفید یا مشکی.‏
دوباره ماشین از خنده‌مون رفت رو هوا.‏
نیم ساعتی تو راه بودیم. بالاخره مهتاب جلوی یه کوه که اطرافشم پر از رستوران و ‏کافی‌شاپ بود، نگه داشت.‏
ـ بفرمایید خانوما! به رستوران مخصوص مهتاب خوش اومدید!‏
ـ اووووو... نه بابا! ظاهراً یه کَمی سلیقه داری!‏
ـ ببند هانیههههههه!‏
ـ اوه! اوه! خانوم کاراته‌باز عصبانی شد!‏
ـ هههههه! الان از کوه پرتمون می‌کنه پایین! ‏
ـ اگه زیادی رو مخم اسکی برین، بله، شوتتون می‌کنم پایین.‏
خندیدم و گفتم:‏
ـ ولی ناموساً عجب جای خفنیه مهتاب! دمت گرم!‏
ـ ما اینیم دیگه! حالا پیاده شید. غذاش رو که ببینین، هوش از سرتون می‌پره.‏
ـ هوووووم.‏
همگی به طرف رستوران رفتیم. یه میز که دقیقاً پنجره‌اش به سمت پرتگاه بود رو انتخاب ‏کردیم.‏
ـ گارسون! بیا اینجا!‏
گارسون با کمی تأخیر به سمت میز ما اومد.‏
ـ خوش اومدید خانوما! چی میل دارید؟
ـ من زرشک پلو با مرغ، هانیه تو چی؟
ـ من سبزی پلو با ماهی.‏
ـ فرشته!‏
ـ جوجه کباب.‏
ـ یاسی!‏
ـ منم جوجه کباب.‏
گارسون سفارش رو نوشت و پرسید:‏
ـ دوغ یا نوشابه؟
ـ چهار تا نوشابه مشکی لطفاً.‏
ـ چشم!‏
با خنده به مهتاب گفتم:‏
ـ خوب جای ما نظر می‌دیا!‏
فرشته یه دونه زد پس کله مهتاب و گفت:‏
ـ عادتشه این دوست خل و چل ما.‏
ـ فرشته عوضی! خفه شو! زشته!‏
ـ چشــــــــم!‏
غذا رو آوردن و همگی مشغول خوردن غذا شدیم. ‏
ـ مثل اینکه حق با تو بود مهتاب، غذاش عالیه.‏
ـ اوهوم موافقم.‏
مهتاب پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت:‏
ـ سلیقه مهتاب خانومه دیگه!‏
بعد از خوردن غذا و گشت و گذار توی کوه، به سمت خونه راه افتادیم. اولین نفر هم من ‏رو رسوندن. ‏
ـ بچه‌ها! خیلی خوش گذشت. مهتاب جون عالی بود، دستت طلا.‏
ـ قربونت یاسی جونم، ایشالا هفته بعدم قرار می‌ذاریم اگه شد می‌ریم.‏
ـ ایشالا. خداحافظ بچه‌ها! ‏
همگی خداحافظی کردن و رفتن. سر کوچه پیاده شده بودم که دیگه مهتاب نخواد دور بزنه ‏اما از بس ورجه وورجه کرده بودیم که دیگه نای راه رفتن نداشتم و غصه‌ام گرفت چه جوری ‏تا خونه خودم رو برسونم. ‏
ـ به! عجب خانوم محترمی! شماره بدم؟
به پشت سر برگشتم. دو تا پسر لات ایستاده بودن و سر تا پای اندامم رو نگاه می‌کردن. ‏چشم غره‌ای رفتم و به سمت خونه راه افتادم که یک دفعه حس کردم یکی‌شون دستش رو ‏روی بدنم گذاشت. جیغ بلندی زدم و گفتم:‏
ـ گم شید عوضیا! ‏
ـ خفه شو! جیغ نزن وگرنه...‏
‏ همون موقع در خونه‌مون باز شد و بهراد اومد بیرون. ما رو که دید، اول برای چند لحظه ‏مات و مبهوت نگاهمون کرد. بعد انگار که تازه متوجه صحنه شده باشه، با عصبانیت نگاهی به ‏پسرها کرد و در یک لحظه خودش رو به ما رسوند و یه مشت خوابوند تو صورت یکی از ‏پسرها. اون یکی پسره هم فرار کرد. بهراد یقه پسر رو گرفت و چسبوندش به دیوار. ناله طرف ‏بلند شد:‏
ـ تو کی هستی دیگه؟! ول کن بابا!‏
ـ کثافت! مگه خودت ناموس نداری؟ بزنم لهت کنم؟
ـ خب بابا ناموست ارزونی خودت! ول کن برم!‏
بهراد یه سیلی دیگه خوابوند تو گوش پسره و گفت:‏
ـ اگه ول نکنم؟
رو به بهراد کردم و گفتم:‏
ـ آقا بهراد! ولش کن! بذار بره! به اندازه کافی ادب شده.‏
در عین ناباوری داد زد و گفت:‏
ـ تو نمی‌خواد به من دستور بدی! برو تو خونه!‏
چشم‌هام از تعجب گرد شده بود. حسابی از دستش کفری شدم. پسره بیشعور! به چه حقی ‏سرم داد می‌زنه؟! خواستم جوابش رو بدم، اما ترجیح دادم فعلاً بی‌خیال شم. نمی‌خواستم روز ‏اولی که اومده، با جنگ و دعوا شروع شه. پس سریع خودم رو به خونه رسوندم.‏
ـ سلام!‏
ـ سلام یاسمین جان! دیر کردی!‏
ـ ببخشید!‏
این رو گفتم و با بی‌حوصلگی از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق که شدم، کیفم رو روی تخت ‏انداختم. بدجور اعصابم بهم ریخته بود. هنوز لحظاتی نگذشته بود که صدای در اتاق اومد.‏
ـ بله؟
ـ منم!‏
یاسمینا بود. چقدر زود اومده.‏
ـ سلام خواهری! چطوری؟
ـ سلام! خوبم. خسته نباشی!‏
ـ سلامت باشی!‏
کنارم نشست و گفت:‏
ـ گردش خوش گذشت؟
لبخند کمرنگی زدم و سرم رو تکون دادم.‏
ـ به نظر پَکَر میای. چیزی شده؟
ترجیح دادم که چیزی به یاسمینا نگم. نمی‌خواستم روز اولی با بهراد لج کنه، چون سر من ‏داد زده. ‏
ـ نه چیزی نیست. فقط یه کم خسته‌ام.‏
ـ پس من می‌رم، تو بخواب. ‏
بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:‏
ـ فعلاً...‏
ـ بابای!‏
واقعاً خسته بودم. یاسمینا که رفت، روی تخت دراز کشیدم و چشم‏‌‏هام رو بستم. خیلی زود ‏خوابم برد.‏
با صدای در اتاق از خواب پریدم. متنفر بودم از اینکه کسی از خواب بیدارم کنه.‏
ـ بله؟
ـ بهرادم.‏
جا خوردم، فوری شالم رو روی سرم انداختم و «بفرما» گفتم.‏
ـ سلام!‏
ـ سلام!‏
ـ خوابیده بودی؟
ـ با اجازه‌تون.‏
ـ خواستم... خواستم بابت دادی که ظهر سرت زدم، معذرت خواهی کنم. دست خودم ‏نبود. من کلاً عصبی می‌شم کسی مزاحم دخترا می‌شه.‏
ـ خیلی ممنون از دفاعتون، ولی من کاری نکرده بودم که اونجوری تو کوچه صداتون رو ‏بلند کردید.‏
ـ گفتم که... ببخشید. ‏
ـ مهم نیست.‏
همونطور که نشسته بود، نگاهی به دور اتاق انداخت و گفت:‏
ـ اتاق قشنگی داری.‏
ـ ممنون.‏
ـ خواهش می‌کنم. مامان گفت یه ساعت دیگه بیا پایین برا شام.‏
ـ باشه، ممنون.‏
ـ فعلاً...‏
ـ خداحافظ.‏
بهراد که رفت، شالم رو درآوردم و زیر لب گفتم: ‏
ـ حالا شد! اگه عذرخواهی نمی‌کردی، دمار از روزگارت در می‌آوردم! ‏
بعد هم زدم زیر خنده. نگاهی به ساعت انداختم، هفت و نیم بود. حوصله‌ام بدجوری سر ‏رفته بود. پنجره رو باز کردم. باد خنکی شروع به وزیدن کرد و موهام رو به حرکت درآورد.‏
ـ سلام!‏
از جا پریدم. ‏
ـ آروم دختر! منم!‏
ـ یاسمینا! نمیری الهی! صد بار گفتم یهویی نیا پشت سر من! می‌ترسم.‏
از پشت بغلم کرد.‏
ـ چشـــــــم! به روی چشم!‏
ـ بی‌بلا!‏
ـ راستی یاسی! نگفتی بهما...‏
ـ چی رو؟!‏
ـ اینکه چرا پکری.‏
ـ نه پکر نیستم... راستش! می‌خواستم یه موضوعی رو بهت بگم.‏
روی تخت نشست.‏
ـ می‌شنوم.‏
ـ ببین یاسمینا! من دو ماه دیگه دیپلمم رو می‌گیرم، اما هنوز مشخص نیست که قراره چه ‏رشته‌ای برای دانشگام بخونم.‏
ـ خب معلومه... تو به من گفتی که قراره پزشکی بخونی.‏
ـ مشکل همینه... من... من به پزشکی علاقه ندارم! یعنی اصلاً نمی‌تونم روش تمرکز کنم. ‏چند وقت پیش کتاب‌هاش رو یه نگاه انداختم و اون وقت بود که به معنای واقعی «هر کسی را ‏بهر کاری ساختند» پی بردم. یاسمینا! من خیلی دوست دارم که خوشحالت کنم، ولی باور کن ‏من نمی‌تونم واحدهاش رو پاس کنم. درس‌هاش برای من واقعاً سخته.‏
ـ ولی... من فکر می‌کردم که تو دوست داری!‏
ـ یاسمینا! ناموساً اگه پزشکی درس آسونی بود و از پسش برمی‌اومدم بخاطر تو هم شده ‏می‌خوندمش، اما از آینده‌م می‌ترسم. اگه نتونم پاسش کنم، خیلی بد می‌شه.‏
ـ نه عزیزم! خوب کردی گفتی. من نمی‌تونم تو رو مجبور کنم. فقط فکر کردم اگه ‏پزشکی بخونی، زندگی و آینده موفق‌تری داری. حالام مشکلی نیست... هر چیزی که خودت ‏دوست داری بخون... فقط یه قولی بهم بده!‏
ـ چه قولی؟
ـ اینکه تو هر رشته‌ای رفتی، بازیگوشی رو کنار بذاری و سفت و سخت بچسبی به ‏درس‌هات. آینده تو برام مهمه، خیلی هم مهمه.‏
ـ درسته!‏
انگشت کوچیکش رو جلو آورد و گفت:‏
ـ قول؟
با خنده انگشتم رو چفت انگشتش کردم و گفتم:‏
ـ قول!‏
ـ آفرین خواهری! حالا بیا بریم شام.‏
ـ یاسمیییییییین!‏
ـ بعله!‏
ـ کجایی پس؟ غذا سرد شد. ما منتظر توییما!‏
ـ اومدم خواهری!‏
شالم رو روی سرم انداختم و توی آیینه خودم رو نگاه کردم. خوبیت نداره که همینجوری ‏برم جلوش. با شال خودم راحت‌ترم. لبخندی زدم و با عجله از پله‌ها پایین رفتم.‏
ـ به به! بالاخره اومد این دختر خانوم ما.‏
لبخندی زدم و کنار یاسمینا نشستم. گوهربانو برام برنج کشید و جلوم گذاشت.‏
ـ ممنون!‏
یاسمینا ظرف خورشت رو نزدیکم آورد. کمی خورشت ریختم و مشغول خوردن شدم. ‏
ـ عجب چیزی شده گوهربانو!‏
ـ نوش جونت دخترم!‏
بهراد یه قلپ از دوغش خورد و گفت:‏
ـ می‌گم اگه موافقین امشب بریم بگردیم. دلم حسابی برای تهران تنگ شده.‏
گوهربانو لبخندی زد و گفت:‏
ـ چرا که نه، من موافقم. ‏
بهراد رو به من و یاسمینا کرد و گفت:‏
ـ شما؟
نگاهی به یاسمینا انداختم. دوست داشتم قبول کنه.‏
ـ نه ممنون! ما نمی‌یاییم. یاسمین فردا مدرسه داره، منم باید صبح زود برم سرکار.‏
گوهربانو نگاهی به یاسمینا انداخت و گفت:‏
ـ چرا نمی‌یایین؟ یه شب که هزار شب نمی‌شه. ‏
ـ یاسمینا! من برای مدرسه مشکل ندارما، ساعت زنگ می‌ذارم.‏
ـ تو اگه می‏‌‏خوای برو، من باید بخوابم. خسته‌ام.‏
بهراد رو به یاسمینا کرد و گفت:‏
ـ به قول مامان، یه شب که هزار شب نمی‌شه.‏
یاسمینا از سر میز بلند شد و گفت:‏
ـ نه! خیلی ممنون!‏
ـ هرجور راحتی.‏
ـ گوهربانو! ممنون! عالی بود. ‏
ـ نوش جونت! ‏
ـ پس یاسمین جان! تو برو حاضر شو!‏
ـ چشم! ممنون بابت غذا.‏
بهراد هم تشکری کرد و رفتیم تا حاضر شیم. اون شب، هرچقدر اصرار کردم، یاسمینا ‏نیومد. اما من برعکس اون، دلم بدجور هوای گردش تو شب رو کرده بود. قرار شد که با ‏ماشین بهراد بریم. ماشین خودمون رو یاسمینا نمی‌ذاشت بهش دست بزنم، چون به گفته اون ‏بچه بودم و کار دست خودم می‌دادم.‏
ساعت ده راه افتادیم.‏
ـ خب کجا بریم؟
گوهربانو لبخندی زد و گفت:‏
ـ هرجا که دوست داری.‏
بهراد برگشت و به من نگاهی کرد.‏
ـ کجا بریم یاسمین خانوم؟
یه کم مکث کردم و گفتم:‏
ـ فکر کنم بوستان نهج‌البلاغه خوب باشه، طبیعتش رو دوست دارم.‏
ـ پس یا علی!‏
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.‏‎ ‎
اون شب تا ساعت دوازده بیرون بودیم. گوهربانو خیلی اصرار کرد که زود برگردیم ‏خونه، چون من فرداش مدرسه داشتم، اما من خودم خیلی حال کردم. گشت و گذار رو دوست ‏داشتم. وقتی که برگشتیم، گوهربانو از من خواست که زودتر بخوابم و خودشم زود رفت تا ‏بخوابه. اما بهراد من رو به حرف گرفت.‏
ـ خوش گذشت بهت؟
ـ آره! ممنون! ‏
ـ خواهش می‌کنم. ‏
شانس آوردم که یاسمینا خواب بود، وگرنه حسابی بهم گیر می‌داد. هرچند وقتی آهسته از ‏پله‌ها بالا می‌رفتم، یه آن با چهره درهم جلوم ظاهر شد. جیغی زدم و گفتم:‏
ـ دیوونه! تو اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه خواب نبودی؟
ـ می‌شه یه نگاه به ساعت بندازی؟
ـ اه! یاسمینا! می‌شه گیر ندی! یه شب دیگه. ‏
ـ دختر! تو چرا حرف‌های من رو اصلاً جدی نمی‌گیری، اینقد دیر می‏‌‏خوابی، فردا کسل ‏بلند می‌شی.‏
ـ خیلی ببخشیدا! ولی من بچه نیستم که اینقد برام تعیین تکلیف می‌کنی!‏
همون موقع صدای بهراد رو شنیدم.‏
ـ تقصیر من بود یاسمینا خانوم. لطفاً جر و بحث نکنید! من خواستم امشب رو دیرتر ‏برگردیم.‏
ـ آقا بهراد! یاسمین فردا...‏
با عصبانیت گفتم:‏
ـ یاسمینا! بسه خواهشاً! دیگه ادامه نده! بخاطر این نگرانی‌های احمقانه تو، یه بیرونم نمی‌شه ‏رفت. ‏
این رو گفتم و در اتاق رو کوبیدم. اعصابم حسابی خرد شده بود. به در اتاق تکیه دادم و ‏چشم‌هام رو بستم. لباس‌هام رو تندی عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. شایدم یاسمینا ‏حق داره که اینقدر نگرانم باشه. به هر حال بعد از مامان و بابا، مسئولیت من به عهده اونه. ولی ‏اون برای زمانی بود که بچه بودم. الان من دیگه هیجده سالم شده، بلدم که چطوری باید از ‏خودم مراقبت کنم. دوست نداشتم یاسمینا من رو یه بچه دست و پا چلفتی فرض کنه. هرچند ‏از رفتار بدم هم پشیمون شدم، اما الان زمان خوبی برای حرف زدن و معذرت خواستن نیست. ‏بذار اونم به خودش بیاد و بدونه که دیگه نباید اینقدر نگران من باشه. چشم‌هام رو بستم و غرق ‏در همین افکار خوابیدم.‏
بهراد:‏
شش ماهی می‌شد که از کرمان برگشته بودم، اما کاش برنگشته بودم! بعد از اومدن به ‏تهران، من یه آدم دیگه شدم. یه آدم رذلی که هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کردم. هنوزم وقتی ‏فکرش رو می‌کنم، دلم می‌خواد سرم رو محکم به دیوار بکوبم. همه‌اش تقصیر خودم بود... ‏همه‌ی همه‌اش!‏
ـ الو! ‏
ـ الو! بله؟ ‏
ـ چطوری بهراد؟
ـ ممنون. ‏
ـ اون جریان چی شد؟ ‏
ـ سامان حرف نزن! داری دیوونه‌ام می‌کنی!‏
ـ حقا که اسکلی بهراد! شانس در خونه‌ات رو زده... چرا در رو براش باز نمی‌کنی؟!‏
ـ اگه این شانس منه، من صد سال سیاه نمی‏‌‏خوام خوش شانس باشم!‏
ـ ببینم نکنه عاشقش شدی؟!‏
ـ هه!‏
ـ با توام! ‏
ـ من هیچوقت عاشق هیچ دختری نشدم! یعنی نمی‌تونم به هیچ دختری اعتماد کنم. ولی ‏دلیل نمی‌شه کثافت کاری‌هام رو بذارم پای...‏
ـ بهراد! فعلاً هیچی نگو که بدجوری از دستت شکارم! پاشو بیا سرکوچه!‏
ـ حال ندارم!‏
ـ بهت می‌گم پاشو بیا! باهات حرف دارم! نیم ساعت دیگه، می‏‌‏بینمت.‏
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت. دستی لای موهام کشیدم و به یه نقطه خیره ‏شدم. نمی‌دونستم چی غلطه، چی درست. حرف‌های سامان وسوسه‌ام می‌کرد که وارد این بازی ‏بشم؛ بازی‌ای که توش باید خودم رو عاشق و دلباخته یاسمین جلوه می‌دادم و آخرش... و ‏آخرش پولی که به اصطلاح حق و حقوق این همه سال زحمت کشیدن مادرم بود، از چنگش ‏درمی‌آوردم. یه وقت‌هایی فکر می‌کردم که حق با سامانه. مادر من هیچ پولی از اون‌ها ‏نمی‌گرفت، چون می‌گفت من مادر شمام، مادر هم که از بچه‌اش پول نمی‌گیره. اعصابم خرد ‏بود. بلند شدم و به سمت کمد رفتم. سوییشِرت مشکیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.‏
ـ کجا پسرم؟
ـ یه سر می‌رم بیرون، زود میام.‏
ـ سلام!‏
یاسمین بود. نگاهی بهش انداختم و با لبخند سرم رو تکون دادم.‏
ـ امتحانت رو خوب دادی؟
ـ آره! خوب بود.‏
ـ کی تموم می‌شه. ‏
ـ حدوداً هفته دیگه.‏
سری تکون دادم و گفتم:‏
ـ موفق باشی! فعلاً خداحافظ!‏
ـ ممنون! خداحافظ!‏
از خونه بیرون اومدم. سامان سر کوچه، به دیوار تکیه داده بود و منتظر من بود. به سمتش ‏رفتم.‏
ـ به! سلام آقا بهراد!‏
ـ علیک!‏
ـ چیه؟! اوقاتت تلخه؟!‏
ـ هیچی! گفتی کارم داری!‏
ـ آهان! آره!‏
ـ خب! بفرما!‏
ـ اینجا که نمی‌شه! بریم یه جا بشینیم.‏
ـ لازم نیست! همینجا خوبه!‏
ـ بریم همین کافی شاپ بغلی، هزینه‌اش هم با من.‏
به ناچار دنبالش به کافی شاپ رفتم. ‏
ـ خب چی می‌خوری؟
ـ هیچی نمی‏‌‏خوام حرفت رو بزن! می‏‌‏خوام برم.‏
ـ خب بابا! آروم باش!... ببین بهراد! تو الان توی یه موقعیت فوق‌العاده‌ای! قراره که حق و ‏حقوق این همه سال زحمت کشیدن و خدمت مادرت به این خانواده رو بگیری. منتها از دختره.‏
ـ نفهم! چند بار باید یه حرف رو بهت بزنم؟! مادر من حق و حقوق نمی‌خواد!‏
با دستش روی میز کوبید و با صدای نسبتاً بلند گفت:‏
ـ دِ! می‌خواد!‏
چند نفر به سمت ما برگشتن. نفس عمیقی کشید و صداش رو پایین آورد:‏
ـ مادر تو یه آدم احساسیه! زن‌ها همه‌شون اینجوری‌ان. نمی‌دونن که هر زحمتی، یه حق و ‏حقوقی هم داره. مادرت اونا رو دوست داره، قبول! اما حساب، حسابه؛ کاکا، برادر!‏
‏- این وسط چی به تو می‌رسه که اینقدر سنگ این قضیه رو به سینه می‌زنی؟!‏
ـ یعنی چی؟! مگه حتماً باید نفعی به من برسه تا به کسی کمک کنم؟!‏
‏- من تو رو خوب می‌شناسم! تو کاری نمی‌کنی که سودی برات نداشته باشه!‏
اخم‌های سامان تو هم رفت و به حالت قهر کشید کنار. اعصاب خودم هم خرد بود، ‏حوصله منت‌کشی هم نداشتم. پس بهتر بود موضوع رو عوض می‌کردم. بخاطر همین پرسیدم:‏
ـ پس اون دختر چی؟
سامان با حالت قهر، با بی‌میلی گفت:‏
ـ تهش که کارت تموم شد، خودم بهت می‌گم چی کار کنی. ‏
با عصبانیت از جام بلند شدم. خواستم برم که محکم دستم رو گرفت.‏
ـ پسر! جفت پا لگد نزن تو بختت! این به نفع هر دوتونه! هم مادرت به حقش می‌رسه، هم ‏خود تو به یه نون و نوایی می‌رسی. ببینم چی کار می‌کنی...‏
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از کافی شاپ بیرون رفتم. داشتم دیوونه می‌شدم.اما ‏باید اعتراف می‌کردم که سامان تونست من رو متقاعد کنه. اما به چه قیمتی؟ به قیمت نابودی ‏خودم...‏
بهراد:‏
از کافی شاپ بیرون اومدم و رفتم به سمت پارکی که اون نزدیکی بود. شدیداً نیاز به ‏تنهایی داشتم. یه جورایی حس انتقام داشتم. حس می‌کردم یه بخشی از اون ثروت، متعلق به ‏من و مادرمه. حرصم گرفته بود از اینکه مادرم این همه سال توی این خونه جون کنده و هیچ ‏پولی نگرفته؛ پولی که اگه گرفته بود حتماً خیلی اوضاع بهتری داشتیم. توی اون لحظات، ‏شیطون تموم وجودم رو تسخیر کرده بود. افکاری که قصد داشتم به واقعیت تبدیلشون کنم. ‏باید از جلد خودم در می‌اومدم و یه بهراد دیگه می‌شدم و این سخت‌ترین کار دنیا بود.‏
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم.‏
ـ بله؟
ـ سلام پسرم! کجایی؟ ما میز رو چیدیم. منتظر توییم.‏
ـ شرمنده! یه کاری پیش اومد، نتونستم زود بیام. دو دقیقه دیگه خونه‌ام.‏
ـ منتظرتیم.‏
ـ باشه! ‏
تماس رو قطع کردم و به سمت خونه راه افتادم. تصمیم خودم رو گرفته بودم، اما کاش ‏بیشتر فکر می‌کردم. کاش...‏
وارد خونه که شدم، همه دور میز نشسته بودن. سلامی دادم و رفتم سمت میز. همه جواب ‏سلامم رو دادن. سوییشِرتم رو درآوردم و به پشتی صندلی آویزون کردم.‏
ـ شرمنده! خیلی منتظر شدین!‏
یاسمینا گفت:‏
ـ نه! بفرمایید سرد نشه.‏
ـ ممنون!‏
مامان یه بشقاب برنج برام کشید و به همراه یه ظرف خورشت قورمه سبزی جلوم گذشت.‏
ـ بَه! مامان چی کار کردیا! ‏
ـ نوش جونت!‏
یاسمین زودتر غذاش رو خورد و به اتاقش رفت. باید تموم تلاشم رو می‌کردم تا به ‏یاسمین نزدیک شم. به هر بهانه‌ای...‏
ـ مامان دستت درد نکنه! عالی بود. ‏
ـ نوش جونت عزیزم!‏
ـ ببخشید یاسمینا خانوم! شما کلاسور اضافه دارید؟ برای یه سری از کارهای دانشگاهم ‏می‌خواستم. موقع اومدن مغازه‌ها بسته بود، نتونستم بگیرم.‏
ـ نه! ولی فکر می‌کنم یاسمین داره.‏
ـ بسیار خب! ممنون. ‏
بشقاب رو توی آشپزخونه گذاشتم و به سمت اتاق یاسمین رفتم. سر و صدایی از اتاقش ‏نمی‌اومد، آروم در زدم. با صدای گرفته گفت:‏
ـ بله؟ ‏
ـ منم! می‌شه بیام تو؟ ‏
ـ بفرمایید!‏

یاسمین:‏
فوراً اشک‌هام رو پاک کردم و ایستادم. با تعجب پرسید:‏
ـ خوبی؟!‏
ـ ممنون! کاری داشتین.‏
ـ آهان! آره! می‌خواستم ببینم کلاسور اضافه داری؟ تو راه که می‌اومدم، مغازه‌ها بسته بود، ‏نشد بگیرم.‏
به سمت کمدم رفتم و مشغول گشتن لای کتاب‌ها شدم. فقط کلاسور خودم بود. از میون ‏کتاب‌هام بیرون کشیدمش و گفتم:‏
ـ فقط همینه!‏
ـ اضافه ست؟
ـ نه! اما فعلاً لازمش ندارم. این رو شما بگیر، من بعداً می‌خرم.‏
ـ نه پس! ولش کن! گفتم اگه اضافه داری.‏
ـ این تازه ست. خودمم فعلاً لازمش ندارم. ‏
ـ مطمئنی؟
ـ بله.‏
لبخندی زد. تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. وقتی که مطمئن شدم رفت، شالم رو ‏برداشتم و خودم رو روی تخت انداختم. ذهنم درگیر بود. درگیر یه سری اتفاق‌های جدید. ‏نمی‌خواستم بهش فکر کنم. خیلی خسته بودم. چشم‌هام رو بستم و به همه افکارم پایان دادم.‏
با صدای یاسمینا چشم‌هام رو باز کردم. ‏
ـ یاسمین!!! سه ساعته دارم در می‌زنم! واسه چی جواب نمی‌دی؟
دستی روی چشم‌هام کشیدم و گفتم:‏
ـ خواب بودم.‏
ـ خوبی؟
ـ ممنون!‏
ـ این روزها دلم برات تنگ شده! مخصوصاً که کارم زیاد شده و یه کم دیرتر می‌رسم.‏
ـ اوهوم منم همینطور.‏
به طرف پنجره رفت:‏
ـ داره بارون میاد.‏
ـ جدی؟
ـ آره.‏
با عجله سمت پنجره رفتم و بازش کردم. هر دو یه نفس عمیق کشیدیم.‏
ـ وای یاسمینا! من عاشق بارونم! ‏
ـ آره، هوای دو نفره ست.‏
ـ ههههه!‏
ـ چرا می‌خندی؟!‏
ـ خب جالبه دیگه! من تنها، اینقدر عاشق بارون!‏
دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:‏
ـ ببین یاسمین! می‏‌‏خوام این رو بدونی! من شاید کم خونه باشم و نتونم زیاد کنارت باشم، ‏اما همه همّ و غمّم تویی. می‌دونی چقدر به گوهربانو سفارش کردم که هوای تو رو داشته باشه؟ ‏می‏‌‏خوام بدونی یه خواهر تو این دنیا داری که عاشقته... تا آخرش باهاته.‏
بوسه‌ای روی گونه‌اش زدم و گفتم:‏
ـ ممنون یاسمینا! این حرف‌هات بهم آرامش می‌ده.‏
ـ به منم!... یاسمین! من فردا برای شش ماه می‌رم مأموریت.‏
ـ چی؟! مأموریت؟!‏
ـ آره!‏
ـ قراره همه اعضای شرکت برای یه مدتی منتقل شن به شعبه دوم شرکت توی سمنان، تا ‏شش ماه. ‏
اشک توی چشم‌هام حلقه زد. شونه‌هاش رو گرفتم و گفتم:‏
ـ یاسمینا! چرا اینقد مسخره‌بازی درمیاری؟ معنی این کارهات چیه؟! مگه بابا چی برامون ‏کم گذاشته که داری اینقد جون می‌کنی. این پول‌ها به چه درد ما می‌خوره؟!‏
ـ به موقعش می‌فهمی!‏
با صدای بلند گفتم:‏
ـ موقعش الانه! بهم بگو چرا اینقد خودت رو تو دردسر می‌ندازی!‏
به سمتم برگشت. به چشم‌هام زل زد و گفت:‏
ـ چون وصیت مامانه... اون قبل از مرگش بهم گفت به بهونه مال و اموالی که بابا برامون ‏گذاشته، تو خونه نشینم. گفت برم سر کار. گفت تا می‌تونم پول جمع کنم. ‏
ـ هنوزم وصیت‌نامه‌اش رو دارم. بهم گفت هر وقت که پولی به دستم رسید، یه بخشش رو ‏بدم به کسایی که نیازمندن، چون تو زندگی‌مون گشایش ایجاد می‌کنه. می‌گفت باعث می‌شه ‏خدا بهمون نظر کنه. این رو گفتم که فکر نکنی من فقط حرص می‌زنم برای خودمون... نه! ‏مامان تو رو بعد از خدا به من سپرد، گفت هوات رو داشته باشم... گفت برای آینده‌مون تا ‏می‌تونم سرمایه جمع کنم.‏
نگاهی به من انداخت، به چشم‌های اشکیم و محکم در آغوشم کشید. منم محکم بغلش ‏کردم و اجازه دادم این بغض سنگین بشکنه. چه جایی بهتر از آغوش خواهر؟
ـ حرف‌هام یادت نره یاسمین! من هر روز بهت زنگ می‌زنم تا با هم حرف بزنیم. نمی‏‌‏خوام ‏هیچوقت احساس تنهایی کنی. حتی اگه... حتی اگه منم نبودم.‏
ـ یاسمینا! بسه! نگو اینجوری! تحملش رو ندارم!‏
ـ گوش کن! همیشه این رو بدون که خدا هوات رو داره... آخه شنیدم که خدا بنده‌های ‏یتیمش رو خیلی دوست داره...‏
سکوت کرده بودم و فقط اشک می‌ریختم. چونه‌ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد. میون ‏گریه، لبخند زد و به آسمون اشاره کرد.‏
ـ بیا یه قراری بذاریم! هرموقع دلمون گرفت، به آسمون نگاه کنیم. آخه می‌دونی... هروقت ‏که به آسمون نگاه می‌کنم، نگاه خدا رو احساس می‌کنم. قبول؟
سرم و تکون دادم. اشک‌هام رو پاک کرد و با خنده گفت:‏
ـ دیگه فیلم هندی بسه! بخند!‏
به چشم‌های خیسش نگاه کردم.‏
ـ دِ! بخند دختر!‏
لبخندی زدم و آروم گفتم:‏
ـ فقط مراقب خودت باش!‏
ـ چشـــــــــــــــــــــــم! من برم زودتر بخوابم که فردا صبح به پرواز برسم.‏
ـ باشه آجی! شبت خوش!‏
ـ شبت بخیر عزیزم.‏
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. صدای بارون تو اون لحظات سخت، انگار با دلم ‏همراهی می‌کرد؛ لحظاتی که دلم فقط یه دل سیر گریه می‌خواست. بدون درنگ، ژاکتم رو ‏برداشتم و به حیاط رفتم. اشک ریختن زیر بارون عجب صفایی داشت...‏
گوهربانو همونطور که گریه می‌کرد یاسمینا رو تو آغوش گرفت و گفت:‏
ـ خیلی مراقب خودت باش دخترم! به خودت برس! غذات رو سر وقت بخور! بیرون که ‏هستی، لباس گرم حتماً داشته باش! هوای بهار دزده، یه روز گرمه، یه روز سرد. مبادا مریض ‏بشی!‏
یاسمینا محکم گوهربانو رو بوسید و گفت:‏
ـ رو جفت چشم‌هام!‏
بهراد لبخندی زد و گفت:‏
ـ خیلی مراقب خودتون باشید. ‏
ـ چشم! حتماً!‏
یاسمینا بعد از خداحافظی با بهراد و گوهربانو، به سمت من اومد و محکم بغلم کرد. ‏
ـ خواهری! سفارش‌هام رو یادت نره‌ها! این یه هفته هم قشنگ درس‌هات رو بخون تا ایشالا ‏دیپلمت رو بگیری و آماده شی برای کنکور. دلم می‌خواد وقتی برمی‌گردم کلی سر حال باشی ‏و همینطور آماده. آینده تو برام از هرچیزی مهم‌تره.‏
سرم رو از رو شونه‌اش برداشتم و به چشم‌هاش زل زدم.‏
ـ قول بده زود برمی‌گردی!‏
بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:‏
ـ قول قول!‏
این رو گفت و رو به گوهربانو و بهراد کرد.‏
ـ گوهربانو! جون شما و جون یاسمین! نمی‏‌‏خوام تو این شیش ماه احساس تنهایی کنه. ‏
ـ خیالت راحت عزیزم! مثل چشم‌هام مراقبشم. ‏
بعد رو به بهراد کرد و با لبخند محوی گفت:‏
ـ و شما آقا بهراد! دلم می‌خواد مثل یه برادر هوای یاسمین رو داشته باشی!‏
بهراد دست به سینه ایستاده بود و زیر چشمی من رو نگاه می‌کرد. لبخند محوی زد و نفس ‏عمیقی کشید. ‏
ـ چشم! حتماً!‏
ـ ممنون از همه‌تون. خداحافظ!‏
گوهربانو رو به بهراد کرد و گفت: ‏
ـ بهراد جان! چمدون یاسمینا رو تا دم در ببر!‏
ـ خیلی ممنون! زحمت می‌شه!‏
ـ نه بابا! چه زحمتی؟!‏
بهراد چمدون رو برداشت و به همراه یاسمینا از خونه بیرون رفتن. گوهربانو هم تا دم در ‏رفت. و اما من... اصلاً حال خوبی نداشتم! بعد از پدر و مادرم، اونقدر به یاسمینا وابسته بودم که ‏فکر شش ماه دوریش بدجور عذابم می‌داد. روی پله‌ها نشستم و رفتم تو خیال خودم. همون ‏موقع گوهربانو سر رسید و کنارم نشست. دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:‏
ـ نبینم یاسمینم ناراحت باشه!‏
ـ هیچوقت نمی‌دونستم اینقدر به یاسمینا وابسته‌ام. ‏
ـ تو که تنها نیستی! من و بهراد پیشتیم. یاسمینا هم چشم به هم بزنی، برمی‌گرده.‏
ـ امیدوارم...‏

با بی‌حوصلگی خودم رو روی تختم انداختم. مدتی به سقف اتاق زل زدم. بعد کتاب رو از ‏میز کنار تختم برداشتم و باز کردم. سرم بدجوری درد می‌کرد. صدای زنگ گوشیم اومد. از ‏تو کشو برش داشتم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. هانیه بود. لبخندی زدم و جواب دادم.‏
ـ الو! هانیه!‏
ـ سلام عشقم! چطوری؟
ـ خوبم ممنون! تو خوبی؟
ـ آره!‏
ـ شکر!‏
ـ امروز با بچه‌ها قرار گذاشتیم بریم بیرون. میای؟
ـ کجا؟
ـ قراره بریم توچال، تلکابین. ‏
به نفعم بود که پیشنهادشون رو قبول کنم. تنهایی فقط حالم رو خراب می‌کرد.‏
ـ باشه! منم هستم. ساعت چند؟
ـ الان ساعت چنده؟
ـ نه و نیم.‏
ـ تو ده بیا سر کوچه.‏
ـ باشه. ‏
ـ می‏‌‏بینمت.‏
ـ فعلاً...‏
گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم. یه مانتوی ساده کرمی با یه شال قهوه‌ای از تو ‏کمد برداشتم. خیلی زود حاضر شدم. جلوی آیینه ایستادم و مشغول بستن موهام شدم.‏
بهراد:‏
ـ بهراد! مامان! گوشیت زنگ می‌زنه!‏
ـ کیه؟
ـ نوشته سامان!‏
با عصبانیت نفسم رو بیرون دادم و گفتم:‏
‏- ولش کن! بعداً میام بهش زنگ می‌زنم.‏
هر اسمی از سامان و هر خبری از او، من رو یاد نقشه‌هایی که کشیده بودیم می‌انداخت، یاد ‏کاری که به اصرار اون شروع کرده بودم، یاد پولی که قرار بود ازین طریق گیرم بیاد. آب سرد ‏رو باز کردم و چشم‏‌‏هام رو بستم. این کار بهم آرامش خاصی می‌داد. یه وقت‌هایی به خودم ‏می‌گم، شاید اگه سنم بیشتر بود، تجربه بیشتری داشتم، هیچوقت این بازی رو شروع ‏نمی‌کردم. اون وقت‌ها چوب بازی با احساسات یه دختر رو نخورده بودم. از بچگی تو گوشم ‏خونده بودن که هرچی که هستم، هیچوقت دل کسی رو نشکونم و به بازیش نگیرم، چون خدا ‏بدجوری انتقام بنده‌هاش رو از آدم می‌گیره. اما بعد از آشنایی با سامان و شنیدن حرف‌هاش، ‏همه چیز عوض شد. فکر می‌کردم که همه این چیزها باد هواست. اما نبود... من به احساس یه ‏دختر ضربه زدم و بعدش...‏
جلوی آیینه ایستادم و مشغول سشوار کشیدن شدم که دوباره صدای مامان رو شنیدم.‏
ـ بهراد! این پسره دوباره زنگ زده! بیا ببین چه کارت داره دیگه!‏
با کلافگی گفتم:‏
ـ اااااه... اومدم!‏
سشوار رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم. گوشی رو از مامان گرفتم.‏
ـ چی می‌گی تو هی زرت و زرت زنگ می‌زنی؟!‏
ـ علیک سلام!‏
ـ گیرم که علیک!‏
ـ چته تو دوباره سگ شدی؟ ‏
ـ کارت رو بگو!‏
ـ بیا سرکوچه یه دقیقه!‏
ـ پشت تلفن بگو!‏
ـ می‌گم پاشو بیا! لابد نمی‌تونم پشت تلفن بگم دیگه!‏
ـ خب بابا! صبر کن تا بیام!‏
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و ژاکتم رو پوشیدم. مامان مشغول درست کردن ناهار بود. ‏همون موقع که از اتاق بیرون اومدم، یاسمین هم از پله‌ها پایین اومد. رو به مامان کرد و گفت:‏
ـ گوهربانو!‏
ـ جانم! ‏
ـ من امروز ناهار خونه نیستم. با دوست‌هام بیرونیم.‏
ـ کی میای؟
ـ معلوم نیست! شاید تا چهار، پنج بیام.‏
ـ باشه! ولی خیلی مراقب خودت باش!‏
ـ چشم!‏
رو بهش کردم و گفتم:‏
‏- مراقب باش!‏
ـ باشه!‏
این رو گفت و بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفت. چند دقیقه صبر کردم تا بره، اما از ‏ساختمون که بیرون اومدم دیدم دم در ایستاده و انگار داره با کسی حرف می‌زنه. دقت کردم، ‏صدا، صدای مرد بود و... آشنا. سریع خودم رو به دم در رسوندم و در رو که نیمه باز بود، کامل ‏باز کردم. یاسمن با وحشت، جیغ کوتاهی کشید و عقب رفت. منم که چشمم تو چشم سامان ‏افتاده بود، با عصبانیت تخت سینه‌اش کوبیدم وگفتم:‏
ـ هوی! تو مگه قراره نبود سر کوچه وایسی؟! دم در چه غلطی می‌کنی؟!‏
نگاه سنگین یاسمین رو رو خودم حس می‌کردم، اما نمی‌تونستم چشم از سامان بردارم که ‏خنده‌ای زد و گفت:‏
ـ داد نزن بابا! خواستم از یاسمین خانوم بپرسم که چرا اینقد دیر کردی. ‏
ـ خبرت! دو دقیقه صبر می‌کردی تا بیام!‏
همون موقع با صدای بوق یه ماشین، بی‌اختیار نگاهم چرخید سمت یه بنز آلبالویی که چند ‏تا دختر سوارش بودن. یاسمین بدون هیچ حرفی، سریع از خونه بیرون رفت، به سمت ماشین ‏دوید و سوار شد. چشم از بنز آلبالویی برداشتم و دوباره با خشم رو به سامان گفتم:‏
ـ قرارمون این نبودا! سراغ یاسمین نیا!‏
نیشخندی زد و گفت:‏
ـ اوهو! هنو هیچی نشده روش غیرت پیدا کردی؟!‏
ـ خفه شو!‏
ـ باشه! خفه می‌شم چون حوصله جر و بحث با تو رو ندارم.‏
ـ آره! اینجوری بهتره.‏
یه پاکت از تو جیبش درآورد و به سمتم گرفت.‏
ـ این چیه؟!‏
ـ نامه.‏
ـ نامه چی؟!‏
ـ بخونش!‏
کاغذ رو از پاکت درآوردم و نگاهی بهش انداختم. ماتم برد. با عصبانیت نامه رو جلوش ‏پرت کردم و گفتم:‏
ـ این مزخرف‌ها چیه؟!‏
نامه رو از رو زمین برداشت و گفت:‏
ـ وحشی بازی در نیار بابا!... برای معشوقته!‏
ـ تو اونقد آدم عوضی‌ای بودی و من...‏
دستش رو جلوی دهنم گذاشت و گفت:‏
ـ حرف بیخودی نزن! ازت نخواستم که موشک هوا کنی. تو فقط این نامه رو بهش می‌دی ‏و خلاص.‏
ـ سامان بیا و بی‌خیال شو! یاسمین خواهرش رفته یه شهر دیگه تا شیش ماه دیگه هم ‏برنمی‌گرده. حالش خوب نیست. ‏
ـ بدبخت! تو چرا اینقد سوسول بازی درمیاری؟ مگه من واسه خودم می‌گم؟! پول خودته! ‏پول مادرته! باید ازشون بگیری یا نه؟! ‏
کاغذ رو توی دستم گذاشت.‏
ـ د! آخه آدم اینقدر نفهم؟!... اینقد خر؟!‏
ـ هوی! حواست به حرف زدنت باشه‌ها! زیادی حال ندارم، یهو دیدی قاطی کردم، زدم...‏
ـ خب بابا! خب! من دیگه باید برم. کاری نداری؟
ـ از اولم نداشتم!‏
ـ بهراد!... قول و قرارات یادت نره!... تو به عنوان یه پسر، باید یه کاری برای مادرت بکنی یا ‏نه؟ در ثانی! با این کار، با یه تیر دو نشون می‌زنی. هم مادرت رو به حقش می‌رسونی، هم یه چیز ‏گیر خودت میاد!‏
حوصله جواب دادن نداشتم. پس خداحافظی کردم و در روبروش بستم. حالا من موندم و ‏یه نامه لعنتی...‏###

شهروزبراری صیقلانی 

بانک رمان در گوگل پلی

یاسمین:‏
به ساعتم نگاهی انداختم. پنج بود. ‏
ـ وای مهتاب! ساعت دو نیمه! لطفاً یه کم تندتر برو!‏
ـ چشــــــم خانومی! ببینم خبریه؟
ـ چی؟!‏
هانیه خندید و گفت:‏
ـ منظورش بهراده. ‏
مهتاب از آیینه بهم نگاه کرد و چشمکی زد. فرشته هم تنه‌ای بهم زد و با خنده گفت:‏
ـ هـــــــــــــی! خانوم سکوت کرده! سکوتم که علامته رضاااااست.‏
ـ شایدم علامت عشق به بهراده.‏
همه زدن زیر خنده.‏
ـ ولی خدا وکیلی خیلی پسر با جذبه‌ایه. خوش‌تیپ بودنشم که به کنار، فقط تنها ایرادش ‏اینه که به این رفیق هپلی ما نمی‌خوره!‏
از پشت، تو سر مهتاب زدم و با خنده گفتم:‏
ـ خفه شوووووووو!‏
هانیه رو به من کرد و گفت:‏
ـ یاسی! خدا وکیلی عاشقش شدی؟ ‏
نفسم رو بیرون دادم و پرسیدم:‏
ـ مهتاب! کی می‌رسیم؟
مهتاب گفت:‏
ـ بحث رو عوض نکن خانومی! راستش رو بگو.‏
ـ معلومه دیگه! وقتی حرفی نمی‌زنه یعنی خبریه.‏
ـ نه بابا! چرا چرت و پرت می‌گین؟ هیچ خبری نیست.‏
فرشته لبخندی زد و گفت:‏
ـ مطمئنی؟!‏
نمی‌دونستم چه جوابی باید بهش بدم. من واقعاً مطمئن بودم؟ هانیه خندید و چشمکی بهم ‏زد. مهتاب همونطور که یه دستی رانندگی می‌کرد، یه دستش رو به سمت من آورد و محکم ‏لپم رو کشید.‏
دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:‏
ـ بدددددد! دردم گرفت!‏
ـ عیب نداره! آقا بهراد بوست می‌کنه، خوب می‌شه. ‏
باز ماشین با خنده‌مون رفت رو هوا.‏
ـ عههههه! عجب آدم عوضی‌ای هستی توها مهتاب! بس کن دیگه!‏
ـ چشم عروس خانوم! بفرمایید پایین!‏
از ماشین پیاده شدم و گفتم:‏
ـ خیلی خوش گذشت بچه‌ها.‏
ـ به ما هم همینطور.‏
ـ فداتون! فعلاً بابای!‏
ـ بابااااای عروس خانوم!‏
خندیدم و دستی براشون تکون دادم. همونطور که ازشون دور می‌شدم بیشتر حرف‌هاشون ‏تو ذهنم می‌اومد. من؟ عشق؟...‏
کلید رو توی قفل انداختم و وارد خونه شدم. به آسمون نگاه کردم. حتماً یاسمینا تا الان ‏رسیده و مستقر هم شده. هوا ابری بود و بارون نم‌نم می‌بارید. روی نمیکت نشستم و سرم رو ‏به پشتش تکیه دادم. خبری از خورشید نبود. چشم‏‌‏هام رو بستم و با تموم وجود بارون رو ‏بوییدم. اما انگار عطر دیگه‌ای با بوی بارون آمیخته شده بود. چشم‏‌‏هام رو باز کردم.‏
ـ سلام!‏
صدای بهراد بود.اولش جا خوردم، اما سریع خودم رو پیدا کردم و جواب سلامش رو دادم. ‏
ـ س... سلام!‏
ـ خوبی؟
ـ تو یه روز بارونی مگه می‌شه حال آدم بد باشه؟
به آسمون نگاه کرد و دستش رو دراز کرد تا قطرات بارون رو حس کنه.‏
ـ آره! حق با توئه!‏
نگاهی بهم انداخت و بعد از جیبش پاکتی درآورد. چند دقیقه فقط چشمش رو پاکت بود. ‏انگار داشت به چیزی فکر می‌کرد. دستی روی صورتش کشید و پاکت رو توی جیبش ‏گذاشت. روی نیمکت با فاصله کنارم نشست و نفس عمیقی کشید.‏
ـ هِیـــــــــــی روزگار!‏
با تعجب پرسیدم:‏
ـ چیزی شده؟!‏
سری به دو طرف تکون داد و نفس عمیقی کشید.‏
ـ تا حالا شده بین یه دو راهی باشی؟
ـ آره! خیلی زیاد!‏
ـ مثلاً؟
ـ مثلاً سر انتخاب رشته.‏
خندید. ‏
ـ خنده داره؟!‏
ـ آره! خیلی!‏
ـ کجاش اونوقت؟!‏
ـ کاش دو راهی منم مثل دو راهی تو بود.‏
ـ یعنی اینقدر پیچیده است؟!‏
ـ شاید یه چیزی فراتر از پیچیده. ‏
ـ می‌تونم بپرسم چیه؟
ـ نه متاسفأنه!‏
ـ باشه!‏
ـ ناراحت که نشدی؟
از جام بلند شدم و گفتم:‏
ـ ناراحت؟! هه!‏
ـ این «هه» یعنی چی اونوقت؟
ـ یعنی اینکه من هیچوقت سر چیزای به این پیش پا افتادگی خودم رو ناراحت نمی‌کنم.‏
ـ خب حالا چرا دعوا داری؟!‏
لبخندی زدم و گفتم:‏
ـ من سر چیزای پیش پا افتاده دعوا هم نمی‌کنم. ‏
و رفتم سمت خونه.‏
ـ سلام گوهربانو!‏
ـ سلام یاسمین جان! چقد دیر اومدی!‏
نگاهی به ساعت کردم و گفتم:‏
ـ پنج و نیمه! ‏
ـ مهم نیست! خوش گذشت؟
ـ ممنون.‏
این رو گفتم و به سمت اتاقم رفتم.‏
سه هفته بعد
جلوی آیینه ایستاده بودم و و یقه‌ام رو درست می‌کردم. دیگه از خونه موندن و بیکاری ‏خسته شده بودم. تصمیم گرفته بودم که برم سراغ یه کاری که مشغول باشم. شاید اگر به حرف ‏معلم دبیرستان‌مون گوش داده بودم، الان مدرک ریاضیم رو قاب نمی‌کردم بزنم رو دیوار. اون ‏می‌گفت بازار کار این رشته زیاد خوب نیست. اما بالاخره بچه بودم و خودسر. حداقلش ‏می‌تونم امیدوار باشم به بهونه لیسانس، یه کار آبرومند بهم بدن. نگاهی به ساعت انداختم. ‏هشت و نیم بود. مامان روی کاناپه دراز کشیده بود و خوابش برده بود. طفلک اونقدر زحمت ‏می‌کشه، برای هیچی! ولی مهم نیست... خودم حقش رو می‌گیرم. یاسمین مشغول خوردن ‏صبحانه بود. رو بهش کردم و آروم گفتم:‏
ـ سلام! صبح بخیر!‏
یه قلپ از چاییش خورد و گفت:‏
ـ سلام! صبح تو هم بخیر!‏
سرم رو به نشانه تشکر تکون دادم و از خونه بیرون رفتم. خوشبختانه دکه روزنامه‌فروشی ‏همون نزدیکی بود و لازم نبود زیاد راه برم. همینجور که می‌رفتم، یهو یکی زد به شونه‌ام. ‏برگشتم.‏
ـ علیک سلام بی‌معرفت!‏
سامان بود.‏
ـ سلام! تو اینجا چی کار می‌کنی این وقت صبح؟!‏
ـ مثل اینکه اصلاً حواست نیستا! اینجا پاتوق منه! ‏
ـ آهان! بله! ‏
ـ کجا می‌رفتی حالا خوش‌تیپ؟
ـ دکه با اجازتون! ‏
ـ عه! مجله‌خون شدی؟!‏
ـ نه! روزنامه آگهی برای کار می‏‌‏خوام. ‏
ـ آهان! پس می‏‌‏خوای کار کنی! ‏
ـ با اجازه!‏
ـ اجازه مام دست شماست... راستی! تو این دو سه هفته کجا بودی؟
ـ کار داشتم، نشد بیام پیشت.‏
ـ اون قضیه چی شد؟ نامه رو بهش دادی؟
ـ راستش... نه!‏
ـ چی؟! ندادی؟!‏
ـ نه!‏
ـ آخه چرا؟! ‏
ـ با دختره حرفم شده بود، مدتیه باهام سر سنگینه، حالا من برم نامه عاشقانه پرت کنم ‏جلوش؟
با کف دست رو پیشونیش کوبید و گفت:‏
ـ عه عه عه!... نگاه کنا! سه هفته‌س یه نامه رو نتونسته بده دست یه دختر! ‏
ـ تو ذاتاً کری یا خودت رو زدی به کری؟ می‌گم یاسمین چند روزه باهام سر سنگینه.‏
ـ خب تو غرورت برات مهم‌تره یا کارت؟
حسابی ریخته بودم به هم. دیگه حوصله جواب دادن به سؤال‌هاش رو نداشتم. بخاطر همین ‏گفتم:‏
ـ ببین! من الان کار دارم... بذار برا یه وقت دیگه.‏
ـ بهراد! امروز برو و نامه رو بده به دختره! نقشه خودت عقب میفته خب پسر!‏
ـ چی بگم؟...‏
ـ بهراد! همین امروز اخلاقت رو با دختره نرم کن و نامه رو بذار جلوش. به پولت فکر کن!‏
ـ باشه! حالا بذار برم.‏
ـ برو! ولی یادت نره چه قولی دادی! نشون بده مرد عملی!‏
ـ باشه! فعلاً! ‏
ـ خداحافظ!‏
انگار سامان به شکل یه شیطان دراومد بود و هر کلمه‌اش بیشتر فکر و ذهنم رو به هم ‏می‌ریخت. با این حال من همیشه خودم رو مقصر می‌دونم؛ تا آخر عمر...‏
ـ بهراد! چقدر می‏‌‏خوابی؟! پاشو پسر! مگه قرار نیست امروز بری سر کار؟
ـ مامان اذیت نکن! کار از فردا شروع می‌شه.‏
ـ پاشو ببینم! ساعت دهه. زشته برا تو تا الان بخوابی.‏
با کلافگی ملافه رو از روم کنار زدم و بلند شدم. ‏
ـ اگه گذاشتی یه روز بخوابیم! ‏
مامان همونطور که گلدون رو دستمال می‌کشید، گفت:‏
ـ پاشو ببینم! پسره تنبل!‏
تو همون خواب و بیداری به سرم زد مامان رو یه محک بزنم ببینم نظرش راجع به ‏اوضاعش چیه. تغییری کرده یا نه.‏
ـ مامان! یه چیزی بگم، بهت برنمی‌خوره؟
ـ تو بگو ببینم بهم برمی‌خوره یا نه.‏
ـ تا کی می‏‌‏خوای اینجا بدون دستمزد کار کنی؟
مامان دست از کارش کشید و با جدیت به من نگاه کرد. ‏
ـ چطور؟!‏
ـ خب حرص می‌خورم وقتی می‏‌‏بینم باید اینقدر جون بکنی و هیچ حقی هم بهت ندن!‏
نگاه سنگینی بهم کرد و گفت:‏
ـ یاسمین و یاسمینا دخترای منن. مادرشون قبل مرگش اونا رو به من سپرده، اونوقت من ‏چه پولی باید ازشون بگیرم؟!‏
ـ چه ربطی داره؟! بذار یه چیز رو رک و پوست کنده بهت بگم! من دوست ندارم سربار ‏کسی باشم.‏
ـ سربار؟! اینجا خونه ما هم هست. سربار چیه؟!‏
ـ به هرحال دیگه! ‏
بلند شدم تا برم و دست و صورتم رو بشورم. همونطور که از اتاق بیرون می‌رفتم، صدای ‏مامان اومد که گفت:‏
ـ صبحانه‌ات رو میزه. بخور، ظرف‌ها رو بذار تو آشپزخونه!‏
ـ باشه! ‏
دست و صورتم رو که شستم، رفتم تو حیاط برای ورزش. اون حیاط اونقدر بزرگ و ‏باصفا بود که آدم حیفش می‌اومد مدام تو خونه بشینه. درست مثل یه پارک بود. همونطور که ‏می‌دویدم، یاسمین رو دیدم که مشغول چیدن میوه درخت‌هاست. وقت مناسبی بود. به سمتش ‏رفتم.‏
ـ سلام! صبح بخیر!‏
ـ سلام! صبح تو هم بخیر!‏
ـ خوبی؟
ـ ممنون. ‏
ـ می‌گم... راحت شدی از مدرسه‌ها!‏
با خنده گفت:‏
ـ آره! اما باید فقط رو درس‌های کنکورم متمرکز شم.‏
ـ خوبه.‏
همونطور که یه سیب از درخت می‌کند، سبد رو به سمت من گرفت و گفت:‏
ـ بردار! خیلی خوش طعمه!‏
یه سیب برداشتم و تشکر کردم. ‏
ـ می‌گم... خواهرت کی برمی‌گرده؟
ـ خدا بخواد پنج ماه دیگه.‏
ـ ایشالا!‏
پاکت رو از جیبم درآوردم و توی سبدش گذاشتم. با تعجب نگاهی بهم کرد و پرسید:‏
ـ این چیه؟
ـ بخونش! متوجه می‌شی...‏
همون موقع صدای مامان اومد که یاسمین رو صدا می‌کرد. ‏
ـ یاسمین! زود بیا! یاسمینا زنگ زده.‏
با خوشحالی سبد رو زمین گذاشت تا بره. اما قبل رفتن با تردید نامه رو برداشت و رفت. از ‏خودم بدم می‌اومد. اون دختر موقع خوندن نامه چه احساسی پیدا می‌کنه. حتی روحش هم خبر ‏نداره که اینا همش یه مشت نقشه‌ست. کلافه بودم. آرزو می‌کردم این بازی مسخره زودتر تموم ‏شه. به درخت تکیه دادم و به آسمون چشم دوختم. این استرس... این اضطراب... آخر این ‏بازی چی می‌شه؟ و دوباره هزاران سؤال که تمام افکارم رو به هم می‌ریخت.‏
یاسمین:‏
با خوشحالی به سمت تلفن رفتم.‏
ـ الو! یاسمینا! ‏
ـ سلام خواهرییییی! چطوری؟
ـ دیوونه! دو سه روزه کجایی، خبری ازت نیست؟ ‏
ـ ببخش! سرم بدجور شلوغه! نشد زنگ بزنم.‏
ـ چه خبرا؟ اوضاع خوبه؟
ـ خوب خوب... تو چطور؟ درس‌هات رو که می‌خونی.‏
ـ بعله! مگه می‌شه نخونم؟
ـ آفرین دختر!‏
ـ راستی یاسمینا! ماه دیگه تولدمه. دوست داشتم باشی.‏
ـ جدی می‌گی؟! پاک یادم رفته بود.‏
ـ دست شما درد نکنه!‏
ـ ههههه! عوضش یه کادوی توپ برات می‌گیرم و هروقت اومدم، تقدیم می‌کنم.‏
ـ تو فعلاً خودت بیا، کادوت پیشکش.‏
ـ چشــــم!‏
ـ بی بلا!‏
ـ خب خواهری کاری نداری؟ من باید برم.‏
ـ نه! مواظب خودت باش! ‏
ـ تو هم همینطور. فعلاً خداحافظت! ‏
ـ خداحافظ!‏
گوشی رو گذاشتم. گوهربانو رو به من کرد و گفت:‏
ـ دیدی بالاخره یاسمینا هم زنگ زد. بیخودی نگران بودی.‏
ـ اوهوم!‏
ـ چیزی نمی‌خوری برات بیارم؟
ـ نه! ممنون! شما یه کم استراحت کن! سرما هم خوردی، برات خوب نیست زیاد کار ‏کردن. کاری داشتی صدام کن بیام.‏
ـ اتفاقاً من کار کردن برام بهتره. دیگه عادت کردم، هر چی سرم مشغول‌تر باشه، حالم ‏بهتره. تو برو! کار داشتم بهت می‌گم.‏
چشمی گفتم و به سمت اتاقم رفتم. پاکت هنوز توی دستم بود. در اتاق رو بستم و نامه رو ‏باز کردم.‏
‏«سلام!‏
امیدوارم که وقتی این نامه رو می‌خونی، حالت خوب باشه. می‏‌‏خوام این رو بدونی که من ‏به هیچ عنوان پسری نیستم که با دخترها نامه رد و بدل کنم. این نامه رو هم فقط به یه دلیل به ‏تو دادم. برای اینکه بتونم احساسم رو بهت بگم. می‌دونی! یه سری حرف‌ها بدجوری تو دلم ‏مونده. پس مجبورم بهت بگم و خودم رو خلاص کنم.‏
ببین یاسمین! ‏
یه جورایی تو با همه دخترهایی که اطرافم هستن، فرق داری. می‏‌‏خوام بدونی که خیلی ‏دوستت دارم. خیلی... نمی‏‌‏دونم احساس تو نسبت به من چیه، اما هرچی که هست امیدوارم ‏عشق‌مون دو طرفه باشه.‏
بسوزد خانه لیلی و مجنون ‏
که رسم عاشقی در عالم انداخت
اگر لیلی به مجنون داده می‌شد
دل هیچ عاشقی رسوا نمی‌شد
بهراد»‏
با ناباوری متن نامه رو یه بار دیگه خوندم. به سمت پنجره رفتم و نگاهش کردم. به درخت ‏تکیه داده بود و به آسمون نگاه می‌کرد. حرف‌های فرشته و مهتاب تو سرم می‌پیچید. «تو هم ‏عاشقشی!... تو هم عاشقشی!... تو هم عاشقشی!...» آیا واقعاً حس من و بهراد دو طرفه بود؟ هیچ ‏جوابی جز «آره» به ذهنم نمی‌رسید. تو این چند ماهی که افکارم درگیر بود، تو این مدتی که ‏حس می‌کردم یه احساس عجیب و مبهم دارم.، اون حس مبهم، عشق بود. عشقی که برای ‏اولین بار به سراغم اومده بود و حالا فهمیدم که دو طرفه بود. می‌گن وقتی آدم عاشق می‌شه، ‏اولش خودش نمی‌دونه تو درونش چه خبره. همش حس می‌کنه با دیدن یه نفر دلش می‌ریزه. ‏حس می‌کنه با دیدن یه نفر، تو قلبش غوغا به پا می‌شه. اون نامه، مُهری برای تأیید احساس من ‏بود؛ احساسی که چند ماه تو وجودم بود و به روی خودم نمی‌آوردم؛ حس آتشین و مقدسی به ‏نام «عشق».‏
دو ماه از اون روزی که از احساس بهراد با خبر شده بودم گذشته بود. می‌گفت که اگه قبول ‏کنم و بفهمه که منم بهش علاقه دارم، پا پیش می‌ذاره برای خواستگاری. نمی‏‌‏دونم آخرشم ‏فهمید یا نه، اما مگه نمی‌گن دل به دل راه داره؟ پس اگه راه داره، اونم باید بفهمه که من چقدر ‏دوستش دارم. سردرگم بودم. هنوز نه به گوهربانو گفته بودم، نه به یاسمینا. از روی تخت بلند ‏شدم و به سمت تقویم روی دیوار رفتم. بیستم شهریور بود. یعنی روز تولدم. خیلی خوشحال ‏بودم. اما بهتر بود که نه گوهربانو بفهمه و نه بهراد. دوست نداشتم مجبور شن کادو تهیه کنن. ‏توی همین افکار بودم که گوشیم زنگ خورد. مهتاب بود.‏
ـ الو! جانم؟ ‏
ـ سلام یاسمین خانوم! چطوری؟
ـ سلام عزیزم! قربونت! توپ توپ!‏
ـ خدا رو شکر!‏
ـ چه خبرا؟
ـ سلامتیت. ‏
ـ سلامت باشی.‏
ـ راستی!... تولدت مبارک خوشگل خانووووووووم! ‏
ـ مرسی گلم! اتفاقاً می‌خواستم بهتون زنگ بزنم، دعوت‌تون کنم.‏
ـ جداً؟! خب حالا کجا؟
ـ یه رستوران خوب پیدا می‌کنم، می‌ریم اونجا.‏
ـ آهان! که اینطور!‏
ـ آره! حالا ساعتش رو برات می‌فرستم که به بچه‌ها خبر بدی.‏
ـ رو چشمم!‏
ـ چشمت بی‌بلا! ‏
ـ فعلاً کار نداری آجی؟
ـ نه! قربونت! خداحافظ!‏
ـ خداحافظت!‏
تلفن رو قطع کردم و از اتاق بیرون رفتم. بهراد نبود. گوهربانو می‌گفت تو یه نشریه کار ‏پیدا کرده. گوهربانو داشت به گل‌ها آب می‌داد.‏
ـ سلام! صبح بخیر!‏
ـ سلام دخترم! صبحت بخیر!‏
ـ ممنون!‏
ـ صبحانه می‌خوری دیگه؟
ـ بعله که می‌خورم. ‏
ـ تو آشپزخونه‌ست. چایی هم رو سماوره. بریز، بخور! ‏
ـ چشــــم!‏
بعد از خوردن صبحانه از خونه زدم بیرون تا یه رستوران خوب پیدا کنم. ‏

بهراد:‏
یه ماهی بود که تو یه نشریه کار پیدا کرده بودم. چون از شعر و ادبیات یه چیزایی سر ‏درمی‌آوردم مسئول ویرایش شدم. همه چیز به خوبی پیش می‌رفت الا یه چیز... رابطه من و ‏سامان که هر دفعه من رو از خودم دورتر و دورتر می‌کرد. حس می‌کردم طلسم شدم. صدای ‏زنگ تلفن دوباره تمرکزم رو به هم زد. با عصبانیت جواب دادم. صدای سامان حالم رو به هم ‏ریخت.‏
ـ الو! سلام بهراد!‏
ـ سلام و مرض! مگه من به تو نگفتم تا عصر به من زنگ نزن، من سر کارم؟
ـ خب حالا شلوغش نکن! پاشو بیا دم خونه‌تون یه کار مهم باهات دارم. ‏
ـ عمراً! الان فعلاً درگیرم.‏
ـ بهراد! قضیه خیلی مهمه! نیای ضرر می‌کنی!‏
ـ چی هست حالا؟
ـ تو بیا! ‏
ـ کجا؟
ـ سرکوچه‌تون وایسادم.‏
ـ باشه! فعلاً!‏
ـ زود بیایا! می‏‌‏بینمت! ‏
با کلافگی گوشی رو قطع کردم و توی جیبم گذاشتم. از دفترم بیرون رفتم. ‏
ـ خانوم سلمانی! من باید یه جا برم کار دارم، نیم ساعته برمی‌گردم. شما فقط حواست به ‏دفتر من باشه. ممنون می‌شم.‏
ـ باشه! خیال‌تون راحت.‏
ـ تشکر! فعلاً خداحافظ!‏
ـ خداحافظ!‏
از نشریه بیرون زدم و با یه ماشین خودم رو به خونه رسوندم. سامان سر کوچه ایستاده بود.‏
ـ سلام!‏
ـ بَه! سلام! فکر نمی‌کردم اینقد زود برسی! ‏
ـ آره! زودم باید برم، کارت رو بگو.‏
ـ امروز تولد دختره‌ست.‏
ـ دختره اسم داره!‏
ـ خب بابا! امروز تولد یاسمینه.‏
بعد با لحن کنایه‌آمیزی ادامه داد: ‏
ـ معشوقــــــــت.‏
با جدیت نگاهش کردم و گفتم:‏
ـ همش همین بود؟
ـ نه!‏
ـ می‌شنوم.‏
ـ حدوداً یه ساعت پیش از خونه زد بیرون، دنبالش رفتم، فهمیدم که...‏
ـ تو چه غلطی کردی؟! یاسمین رو تعقیب کردی؟!!!‏
ـ ساکت بابا! رگ غیرتش باز گل کرد! بذار حرفم رو بزنم... فهمیدم که می‌خواد چند تا از ‏دوستاش رو دعوت کنه رستوران. ‏
ـ خب الان این چه دخلی به من داره؟!‏
ـ دخلش اینه که تو اول می‌ری با مامانت حرف می‌زنی، بهش می‌گی که یاسمین رو ‏دوست داری و ازین حرف‏‌‏ها، بعدم یه کادو می‌گیری و می‌ری رستوران که بهش بدی.‏
ـ تو دیوونه شدی؟ سامان اون دختر داغون می‌شه!‏
یهو صدای سامان رفت بالا:‏
ـ بهراد! تو نفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟ نقشه‌مون داره عالی پیش می‌ره! خرابش ‏نکن!‏
من واقعاً طلسم شده بودم. می‌خواستم، اما نمی‏‌‏تونستم در برابر خواسته‌هاش نه بگم و بزنم ‏زیر همه چیز و این بدترین حالت ممکن بود.‏
بعد از صحبت با سامان به نشریه برگشتم، اما با افکار مغشوش. ساعت چهار و نیم راه افتادم ‏به سمت خونه تا با مامان راجع به یاسمین حرف بزنم. وارد خونه که شدم، مامان دراز کشیده ‏بود. به ناچار روبروش، منتظر نشستم تا بیدار شه. نمی‌دونستم دارم چی کار می‌کنم. اونقدر ‏سامان در گوشم خونده بود که حتی حرف‌های خودم هم رو خودم اثر نداشت. چه برسه به ‏حرف‌های بقیه. یاسمین خونه نبود. سامان گفت که با دوستاش می‌رن یه رستوران به اسم «بست ‏فود»، تو منطقه 3. باید بعد از حرف زدن با مامان می‌رفتم اونجا.‏
ـ بهراد! تو اینجا چی کار می‌کنی؟
با صدای مامان، به خودم اومدم.‏
ـ س... سلام! بیدار شدین؟
ـ آره! مگه تو نشریه نبودی؟
ـ چرا! ولی خب امروز زودتر اومدم. می‌خواستم راجع به یه چیزی باهاتون صحبت کنم.‏
ـ می‌شنوم. ‏
ـ نمی‏‌‏دونم از کجا شروع کنم... ببین مامان! امروز تولد یاسمینه. ‏
ـ جدی؟! پس چرا به من نگفته دخترک بلا؟!‏
ـ می‏‌‏خوام که امشب بعد اینکه از بیرون اومد، بری و باهاش حرف بزنی.‏
ـ راجع به چی؟!‏
ـ راجع به اینکه... اینکه...‏
ـ ببینم بهراد خبریه؟!‏
ـ آره!‏
با خنده گفت:‏
ـ قربون این آره گفتنت! پس چرا زودتر نگفتی؟
ـ چون مطمئن نبودم.‏
ـ از چی؟!‏
ـ از عشقم!‏
ـ الان مطمئنی؟
نگاهم رو از مامان گرفتم. دوباره افکار لعنتیم ذهنم رو به هم ریختن.‏
ـ بهراد با توام!‏
ـ بله؟!‏
ـ می‌گم الان مطمئنی؟
ـ آره! مطمئنم. می‌شه شما باهاش حرف بزنی؟
ـ چرا که نه؟! اما قبلش باید همه شرایطت رو در نظر بگیری. اینکه واقعاً تو و یاسمین به هم ‏می‌خورین یا نه.‏
جوابی نداشتم بدم. من رذل و اون دختر معصوم؛ هیچوقت به هم نمی‌خوریم. تُف تو این ‏نقشه...‏
ـ شما فقط باهاش صحبت کن.‏
ـ باشه! اما اولش باید احساس یاسمین رو در نظر بگیری.‏
ـ آره! درسته!... خب مامان، من باید برم.‏
ـ کجا؟
ـ یه جا کار دارم، تا شب برمی‌گردم.‏
ـ بهراد!‏
ـ جانم!‏
ـ شاید امشب یاسمینا بیاد!‏
ـ جدی؟
ـ آره! آخه گفته بود برای تولد یاسمین، یه سر میاد و بعد برمی‌گرده. می‏‌‏خوام اونم ‏حرف‌هامون رو بشنوه.‏
ـ آره! فکر خوبیه.‏
ـ آره!‏
ـ پس همه چیز دست خودتونه.‏
ـ باشه پسرم! تو برو به کارت برس!‏
ـ فعلا خداحافظ!‏
ـ خداحافظ! مراقب خودت باش!‏
از خونه بیرون زدم تا برم و برای یاسمین کادو بگیرم. حس بدی داشتم؛ حسی که همه ‏وجودم رو آزار می‌داد.‏
یاسمین:‏
نگاهی به ساعت انداختم. هفت و نیم بود. گفتم:‏
ـ بچه‌ها! یه کم دیر نکرده؟
ـ کی؟
ـ فرشته رو می‌گم دیگه!‏
ـ آهان! چرا! به من گفت شاید یه کم دیر بیاد.‏
هانیه اعتراض‌کنان گفت:‏
ـ نمی‌شه حالا شام‌مون رو بدی بخوریم، سهم اونو نگه داریم؟
با خنده زدم پس کله‌اش.‏
ـ خب! آخه تولدمه! دوست دارم چهارتایی‌مون کنار هم باشیم.‏
همون موقع دختری با عجله وارد رستوران شد. فرشته بود. نفس‌نفس‌زنان به این طرف و ‏اون طرف نگاه می‌کرد. معلوم بود دنبال ما می‌گرده. سه تایی صداش زدیم. برگشت طرف‌مون. ‏
ـ سلااااااااااام!‏
فوراً به طرفمون اومد و اول از همه من رو در آغوش کشید.‏
ـ تولدت مبارک عشقمممممممممممممممممم!‏
با خنده جواب دادم:‏
ـ دیووونه! این چه کاریه؟! همه دارن نگاهمون می‌کنن. ‏
همون موقع برگشت و به اطراف نگاه کرد. همه زیر چشمی با تعجب فرشته رو نگاه ‏می‌کردن. فرشته همونطور که بریده بریده حرف می‌زد، رو به جمع گفت:‏
ـ از همگی معذرت می‏‌‏خوام! ببخشید!‏
این رو گفت و دوباره به طرف‌مون برگشت که ناگهان با نیشگونی که مهتاب ازش گرفت، ‏صدای آخش دوباره توجه همه رو به سمت‌مون جلب کرد. هانیه با علامت هیس، گفت:‏
ـ هیسسس! بابا خفه شید دیگه! آبرومون رفت. ‏
بعدم فرشته رو روی صندلی نشوند و یه کم به شوخی قربون صدقه‌اش رفت. فرشته دستش ‏رو دراز کرد که مهتاب رو بزنه. اونم مثل همیشه جاخالی داد.‏
ـ عوضی خر کثافت بیشعور...‏
ـ عه! عه! جلوی دهنش رو بگیر هانیه! آبرومون رو برد.‏
هانیه با خنده جلوی دهن فرشته رو گرفت و گفت:‏
ـ تو رو خدا! اینقد بچه بازی درنیارید! بذارید یه امشب رو عین آدم، همگی در کنار هم شاد ‏باشیم.‏
من سرم رو به نشونه رضایت تکون دادم و رو به گارسون گفتم:‏
ـ آقای گارسون! لطفاً سفارش‌های ما رو بیارید. ‏
ـ چشم! الان!‏
سفارش‌ها رو که آوردن، همه مشغول خوردن غذا شدیم. این چند روزه بدجوری به ‏دوستانم وابسته شده بودم! ما از سیزده سالگی با هم بودیم. روزهایی که دلمون می‌گرفت، ‏روزهایی که شاد بودیم، روزهای گرفتاریمون، روزهای تو هچل افتادن‌هامون... با پس گردنی ‏هانیه به خودم اومدم. با خنده قاشق رو توی کلش زدم و گفتم:‏
ـ بیشعور! نمی‌بینی تو فکرم؟! ‏
ـ اووووووو! خانوممون تو فکره بچه‌ها!‏
مهتاب و فرشته زدن زیر خنده. مهتاب با کنایه گفت:‏
ـ ببینم! چه خبر از آقا بهراد؟ اون رو دعوت نکردی؟
ـ آره! راست می‌گه! مهمونی که بدون آقا داماد صفا نداره!‏
ـ خفه شییییین! آقا داماد کیه؟ اون حتی هنوز نمی‌دونه که من بهش علاقه دارم یا نه. ‏
ـ شوخی نکن!!!‏
هانیه همونطور که قاشق پر از غذا رو تو دهنش می‌ذاشت، گفت:‏
ـ خودم بهش می‌گم.‏
ـ لازم نکرده! شما فعلاً غذات رو قورت بده تا خفه نشدی!‏
ـ راستی بچه‌ها! هانیه هم عاشق شده‌هاااا!‏
با صدای سرفه هانیه همه زدیم زیر خنده. فرشته همونطور که پشتش می‌زد گفت:‏
ـ کی شیطون؟!‏
براش یه لیوان آب ریختم و بهش دادم. ‏
ـ نگاش کن! بچه‌مون چه سرخ شده!‏
سرفه هانیه که قطع شد رو به مهتاب کرد و گفت:‏
ـ من یه مهتابی از تو بسازم، شیش تا مهتاب کنارش سبز شه. ‏
ـ واییی! ترسیدم!‏
برای اینکه بحث خیلی طول نکشه، وسط پریدم و گفتم:‏
ـ خب بچه‌ها!... غذاتون رو تموم کنید که وقت دسر می‌گذره.‏
فرشته با چشم‌های گرد شده گفت:‏
ـ چی؟! دسر؟!‏
ـ من که دیگه جا ندارم! ‏
ـ عه! یعنی چی جا ندارم؟! یه شب تولد دوست عزیزتونه‌ها!‏
ـ این دوست عزیزمون آخرش ما رو نترکونه شانس آوردیم.‏
همون موقع یه سینی بزرگ که توش چهار تا دسر رنگی بود، آوردن و روی میز گذاشتن. ‏چشم‌های بچه‌ها از تعجب گرد شده بود. با خنده گفتم:‏
ـ آبروم رفت! اینجوری نگاه نکنید! همه‌تون می‌خورید ازش!‏
ـ معلومه! مگه می‌شه از این دسر نخورد؟!‏
مشغول حرف زدن بودیم که یه دفعه سر جا خشکم زد. بهراد بود. اینجا! دم ورودی ‏رستوران! اونم با یه دسته گل!‏
داشتیم سر دسر با بچه‌ها بحث می‌کردیم که با دیدن بهراد با یه دسته گل تو دستش، سر جا ‏خشکم زد. با تعجب بهش خیره موندم. داشت با تردید به اطراف نگاه می‌کرد. اما با دیدن من، ‏لبخند روی لبش نشست و به طرف میزمون اومد. هانیه هم که مثل من رو به بهراد بود، با ‏دیدنش حسابی جا خورده بود. بهراد اومد سمتمون و سلام کرد. با شنیدن صداش، مهتاب و ‏فرشته هم برگشتن به سمتش. اون‌ها هم یه لحظه جا خوردن، اما خیلی زود خودشون رو جمع ‏کردن و درحالیکه به من نگاه می‌کردن، جواب سلامش رو دادن. منم که دیگه از مات و ‏مبهوتی دراومده بودم، از جا بلند شدم و سلام کردم. ‏
ـ ببخشید! ظاهراً بدموقع مزاحم شدم! فقط خواستم یه امانتی رو به یاسمن خانوم بدم و برم. ‏
مهتاب که از خدا خواسته بود تا من و بهراد رو با هم بیشتر آشنا کنه، گفت:‏
ـ نه خواهش می‌کنم! بفرمایید بشینین! ‏
ـ نه! ممنون! باید برم. ‏
فرشته که فقط سعی داشت خنده‌اش رو کنترل کنه، نگاهی به من انداخت و گفت:‏
ـ نمی‏‌‏خوای براشون دسر سفارش بدی؟
با دستپاچگی نگاهی به بهراد انداختم و گفتم:‏
ـ چرا! چرا!...‏
ـ نه! ممنون! میل ندارم.‏
قبل از اینکه من چیزی بگم، هانیه گفت:‏
ـ پشیمون می‌شیدا! مزه‌اش فوق‌العاده‌ست. ‏
با عصبانیت به هانیه نگاه کردم و علامت دادم که ساکت شه. بعد هم به گارسون گفتم یه ‏دسر برای بهراد بیاره. اما بهراد گفت:‏
ـ یاسمن خانوم! بهتره من زودتر کادوم رو بدم و برم. ‏
ـ کادو؟!... نه بابا! چرا زحمت کشیدین؟!‏
لبخندی زد و دسته گلی رو که تو دستش بود، جلوم گذاشت. بعد هم از جیب کتش یه ‏جعبه کوچیک درآورد. ‏
ـ امیدوارم خوشت بیاد. ‏
این رو گفت و جعبه رو کنار دسته گلش گذاشت. با ناباوری نگاهی بهش انداختم. ‏
ـ خیلی لطف کردین!... ممنون. ‏
همون موقع دسر رو براش آوردن و روی میز گذاشتن. ‏
بهراد نگاهی به هانیه انداخت و گفت:‏
ـ فکر کنم حق با شماست... به نظر فوق‌العاده میاد.‏
ـ بله! صد در صد! ‏
مهتاب چشمکی به من زد و گفت:‏
ـ یاسمن خانوم! نمی‏‌‏خوای کادوی آقا بهراد رو باز کنی؟ ‏
سرم رو به نشانه رضایت تکون دادم و جعبه رو باز کردم. یه زنجیر به همراه یه پلاک قلب ‏که وسطش به حرف ‏Y‏ تزئین شده بود. ‏
ـ نمی‏‌‏دونم چطوری تشکر کنم! خیلی قشنگه!‏
بهراد آخرین قاشق دسرش رو خورد و گفت:‏
ـ ناقابله! در ضمن، تولدتونم مبارک!‏
ـ خیلی ممنون!‏
او هم تشکر کرد و بعد از خداحافظی، رفت. فرشته صندلی‌اش رو به صندلی من نزدیک‌تر ‏کرد و گفت:‏
ـ عجب تیپی زده بودا!‏
با خنده گفتم:‏
ـ خفه شو دختره هیز!‏
ـ اوه! اوه! غیرتی شد!‏
‏ طبق معمول مهتاب با لحن پیروزمندانه‌ای گفت:‏
ـ بیا دستم رو ببوس که بهش تعارف زدم برای نشستن. وگرنه توی خجالتی که صد سال ‏سیاه همچین حرف‏‌‏هایی نمی‌زنی!‏
هانیه خندید و گفت:‏
ـ ولی معلومه خیلی دوستت داره‌ها!‏
نمی‌دونستم در جواب حرف‏‌‏هاشون چی بگم. ترجیح دادم خودم رو به نشنیدن بزنم و ‏دسرم رو بخورم.‏
ـ خب یه چیزی بگو!‏
ـ چی بگم؟!‏
ـ یعنی تو هیچ نظری راجع بهش نداری؟
ـ ترجیح می‌دم تو خلوت خودم بهش فکر کنم. ‏
فرشته سری تکون داد و گفت:‏
ـ آره! باهات موافقم. اینطوری زودتر به نتیجه می‌رسی.‏
بالاخره مهمونیم تموم شد. بعد از خوردن دسر بلند شدیم تا بریم. ‏
مهتاب محکم من رو در آغوش کشید و گفت: ‏
ـ خیلی ممنون یاسمین جونم! خیلی خوش گذشت. ‏
ـ آره! به منم همینطور! ایشالا صد و بیست ساله شی!‏
فرشته هم بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و تشکر کرد. ‏
ـ از همه‌تون ممنونم که اومدین، بابت کادوها هم همینطور. خیلی دوستتون دارم!‏
ـ اوهو! فیلم هندی شد! ‏
ـ ههههه! آره! ‏
ـ من برم. باید این دو تا طفل صغیر رو برسونم خونه‌هاشون. ‏
فرشته و هانیه زدن زیر خنده.‏
ـ پس من چیییییی، منم باید برسونی این موقع شب. ‏
ـ نچ! ‏
ـ چراااا؟!!!‏
ـ چون آقا بهرادت جلو در منتظرته!‏
ـ چی؟!!‏
ـ بیرون رو نگاه کن!‏
با تعجب از پشت شیشه به خیابون نگاهی انداختم. بهراد کنار ماشین منتظر بود.‏
ـ دیدی؟!‏
ـ آره!‏
ـ ما زودتر بریم، تو هم برو پیشش. ‏
ـ نه! صبر کنین!‏
تا می‌خواستم حرفی بزنم، با خنده دستی تکون دادن و از رستوران خارج شدن. تو دلم کلی ‏بهشون بد و بیراه گفتم و به طرف مسئول رستوران رفتم برای تسویه حساب. ‏
ـ ببخشید آقا! ‏
ـ بفرمایید! ‏
ـ برای تسویه حساب اومدم. ‏
ـ کاغذ سفارشتون لطفاً!‏
کاغذی رو که گارسون بهم داده بود، جلوش گذاشتم. ‏
ـ صد و پنجاه تومان!‏
کارت عابر بانکم رو جلوش گذاشتم و بعد از حساب کردن، تشکری کردم و از رستوران ‏خارج شدم. بهراد هنوز اونجا بود. نمی‌دونستم چه کار کنم. برم پیشش و بگم من رو برسونه؟ ‏اصلاً شاید برای کار دیگه‌ای اونجا ایستاده بود. تا من رو دید، اشاره کرد که به سمتش برم. منم ‏وانمود کردم که تازه دیدمش و با تعجب پرسیدم:‏
ـ شما هنوز نرفتی؟
ـ نه! منتظر بودم تا برسونمت، این موقع شب که قصد تاکسی گرفتن نداشتی؟!‏
شونه‌هام رو بالا انداختم. لبخندی زد و اشاره کرد که بشینم. ‏
ـ ممنون بابت دسر! خیلی خوشمزه بود. ‏
ـ نوش جونتون!‏
ـ راستی! خواهرت اومده! ‏
با شنیدن خبر برگشتن یاسمینا، منی که داشتم کلی سنگین برخورد می‌کردم، یه مرتبه از ‏جا پریدم و ذوق‌زده پرسیدم:‏
ـ واقعاً؟! کی؟! ساعت چند؟ الان خونه‌ست؟
ـ آروم دختر! یه ساعت پیش رسید خونه. البته مامان می‌گفت قراره فردا برگرده.‏
ـ یه شبم غنیمته! دلم خیلی براش تنگ شده.‏
ـ آره!‏
چند دقیقه‌ای سکوت بین‌مون حکمفرما بود. تا اینکه بهراد ضبط رو روشن کرد. صدای ‏احسان خواجه امیری کل فضا رو پر کرد.‏
‏«تو با تموم قلب من ‏
نیومده یکی شدی ‏
به قصد کشتن اومدی ‏
تموم زندگیم شدی ‏
بیا به قلب عاشقم ‏
بهونه جنون بده ‏
اگه مث من عاشقی ‏
توهم به من نشون بده ‏
من که بریدم از همه ‏
به احترام بودنت ‏
دیگه باید چی کار کنم ‏
واسه به دست آوردنت ‏
از لحظه‌ای که دیدمت ‏
بیرون نمیرم از خودم ‏
دیگه قراره چی بشه ‏
بفهمی عاشقت شدم...»‏
ـ می‌گم که... از هدیه خوشت اومد؟
ـ بله! خیلی قشنگ بود.‏
ـ قابلت رو نداشت!‏
ـ ممنون.‏
‏«...اگه به هم نمی‌رسیم ‏
تو با تموم من برو ‏
همین برای من بسه ‏
که آرزو کنم تو رو ‏
به من که فکر می‌کنی ‏
پر می‌شم از یکی شدن ‏
همین برای من بسه ‏
که فکر می‌کنی به من...»‏
چشم‌هام سنگین شده بود. خیلی خسته بودم. چند دقیقه‌ای چشم‌هام رو بستم تا بالاخره ‏رسیدیم.‏

 

 

بانک رمان در گوگل پلیبا صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. تا چند ثانیه گیج گیج بودم، غرغرکنان گوشی رو ‏برداشتم. نگاهی به صفحه انداختم. هانیه بود. ‏
ـ بله! ‏
ـ علیک سلام یاسی خانوم! اُغُر بخیر!‏
ـ سلام و درد! دختر تو هنوز نمی‌دونی من تا ده می‌خوابم و هیچ خوشم نمی‌آد کسی بیدارم ‏کنه؟
ـ تنبل خانوم! یه نگاه به ساعت بنداز! یازدهه!‏
با خنده گفتم: ‏
‏- حالا کارت رو بگو که بدجوری اعصابم قاراشمیشه.‏
ـ کی قاراشمیش نبوده؟ ‏
ـ هانیییییی! خفت می‌کنما، زود کارت رو بگو.‏
ـ باشه، باشه... خواستم بگم امروز با بروبچ قرار داریم بریم بیرون. پایه‌ای؟
ـ ساعت چند؟
ـ حول و حوش دو و نیم. واس ناهار، همه هم مهمون مهتابیم.‏
ـ جدی؟ خب پس. حالا که اینجوریه میام. ‏
ـ خسیس!‏
ـ هههههه!‏
ـ مرض! دو و نیم بیا سرکوچه‌تون! ‏
ـ اوکـــی! بای!‏
ـ بای!‏
گوشی رو روی تخت پرت کردم. جلوی آیینه رفتم و نگاهی به سر و وضع ژولیدم ‏انداختم. به قدری خنده‌دار شده بودم که حد نداشت. شونه رو برداشتم و مشغول شونه کردن ‏موهای ژولیدم شدم.‏
ـ یاسمین جان! خانومی! ساعت یازدهه! بیدار شو بیا صبحانه بخور!‏
ـ جانم گوهربانو! بیدارم. الان میام.‏
ـ باشه عزیزم.‏
موهام رو شونه کردم و با کلیپس جمع‌شون کردم. از اتاق بیرون اومدم و بعد از شستن ‏دست و صورتم پایین رفتم.‏
ـ به به! بالاخره بیدار شدی!‏
ـ بعله!‏
ـ بیا بشین تا برات چایی بریزم.‏
ـ دست شما درد نکنه.‏
ـ سرت درد نکنه.‏
لبخندی زد و همونطور که چایی رو جلوم می‌ذاشت، گفت:‏
ـ راستی! یه خبر خوش.‏
ـ چی؟
ـ بهراد زنگ زد گفت راه افتاده. یکی دوساعت دیگه تهرانه.‏
یه لقمه برای خودم گرفتم.‏
ـ واقعاً؟! چقدر خوب، به سلامتی.‏
ـ سلامت باشی عزیزم.‏
ـ راستی گوهربانو! یاسمینا کو؟ ندیدمش.‏
ـ امروز زودتر رفت سرکار، گفت سرش خیلی شلوغه.‏
طفلکی یاسمینا. از وقتی پدر و مادرم فوت کردن، اون بود که وظیفه پول درآوردن رو به ‏عهده گرفت. با اینکه بابا به اندازه کافی برامون مال و ثروت گذاشته بود، اما یاسمینا معتقد بود ‏که باید کار کنه. می‌گفت برای روز مبادا به کار می‌آد. اون موقع من تازه 10 ساله بودم و ‏یاسمینا 18 ساله. گوهربانو هم یه خدمتکار باوفا و مهربون بود که از وقتی من به دنیا اومدم تو ‏خونمون کار می‌کرد. وظیفه پخت و پز و نظافت و همه کارها برعهده اون بود. در واقع من اون ‏موقع‌ها همه‌اش می‌خوردم و می‏‌‏خوابیدم. ولی دروغ نگم خیلی درس می‌خوندم. هنوزم ‏می‌خونم. یاسمینا می‌گفت «تو فقط درست رو بخون!» امسال آخرین سالم بود و قرار بود به ‏امید خدا پزشکی بخونم.‏
صبحانه رو که خوردم، روی کاناپه ولو شدم و مثل همیشه شروع کردم به جستجو بین ‏شبکه‌های تلویزیون.‏
ـ یاسمین جان!‏
ـ جانم گوهربانو!‏
ـ یه چیز بگم قول می‌دی از دستم ناراحت نشی؟
ـ معلومه، بگو.‏
ـ تو مثل دخترم می‌مونی، دوست دارم در آینده یه زندگی موفق داشته باشی، ولی عزیزم! ‏برای اینکه تو رشته پزشکی قبول بشی، باید بیشتر درس بخونی، باور کن با تلف کردن وقتت ‏فقط به ضرر خودت کار می‌کنی.‏
ـ راستش... حرف‌هاتون رو کاملاً قبول دارم، اما همه می‌دونن که من هیچ علاقه‌ای به ‏پزشکی ندارم، اگرم تصمیم گرفتم این رشته رو بخونم فقط بخاطر یاسمیناست. نمی‌خواستم ‏روش رو زمین بندازم، برای همینه که اصلاً انگیزه ندارم. بی‌حوصله‌ام...‏
گوهربانو دست‌هاش رو خشک کرد و اومد کنارم نشست.‏
ـ ببین دخترم! یاسمینم! تو الان ففط باید درس بخونی. خودتم می‌دونی که یاسمینا فقط ‏همین رو از تو می‌خواد، من بهت قول می‌دم که اگه تمرکزت رو فقط بذاری رو درست، ‏می‌تونی با بهترین رتبه قبول شی.‏
ـ مشکل همینه گوهربانو! من اصلاً تمرکز ندارم، چون رشته‌ای که قراره بردارم، مورد ‏علاقه‌ام نیست. اگرم حرفی زدم، فقط بخاطر یاسمینا بوده.‏
ـ خب باهاش حرف بزن. تو هر درسی که بخونی و تو هر رشته‌ای که تحصیل کنی، خیلی ‏بهتر از اینه که بشینی تو خونه وقتت رو تلف کنی.‏
ـ اوهوم! حرف‌هاتون درسته. ‏
‏ بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:‏
ـ قربون دخترم برم که اینقدر حرف گوش کنه!‏
دست‌هاش رو بوسیدم و به اتاقم رفتم.‏
خودم رو روی تخت انداختم. داشتم از بی‌حوصلگی می‌مردم. یه جورایی از تعطیلات بدم ‏می‌اومد. روزهای مدرسه، حداقل سرم به درس‌ها گرم بود، ولی روزهای تعطیل همیشه به ‏بیکاری و وقت تلف کردن می‌گذشت. مجله روی میز رو برداشتم و ورق زدم. باید از بیکاری ‏دربیام، اینجوری حس می‌کنم یه آدم بی‌فایده‌ام. خواهر طفلکم باید بره کار کنه تا پول ‏پس‌انداز کنیم، منم اینجا گرفتم دراز به دراز خوابیدم. نفس عمیقی از سر بی‌حوصلگی کشیدم. ‏کوله پشتیم رو برداشتم و برنامه شنبه رو آماده کردم. چند تا از کتاب‌هام رو برداشتم و دونه ‏دونه ورق زدم. نخیر! حس درس خوندنم نداشتم. نگاه به ساعت انداختم. هنوز نیم ساعت ‏مونده بود تا بچه‌ها بیان. تصمیم گرفتم زودتر حاضر شم و برم تو حیاط قدم بزنم. جلوی آیینه ‏ایستادم و توی چشم‌های فندقیم خیره شدم. خودم بودم. یه دختر بلاتکلیف! کمدم رو باز ‏کردم. یه مانتوی طوسی پوشیدم با یه شال همرنگش. شلوارم هم مثل همیشه مشکی بود. یه کم ‏پنکک به صورتم زدم و از اتاق بیرون رفتم.‏
ـ گل بانو! من می‌رم بیرون. فعلاً خداحافظ.‏
ـ باشه، مراقب خودت باش... زود برگردیا...‏
ـ چــــــشم!‏
کتونی‌هام رو پوشیدم و از پله‌ها پایین رفتم. حیاط خونه‌مون خیلی بزرگ بود، درست شبیه ‏یه پارک سرسبز. یاد قدیما افتادم. من و یاسمینا کلی خاطرات خوب و بد توی این حیاط ‏داشتیم. روی نیمکت کنار درخت نشستم و به ساعتم نگاه کردم، دو و ربع بود. یه موسیقی از ‏مهدی احمدوند روشن کردم و سرم رو به صندلی تکیه دادم. ‏
‏«از قلب پریشونم، بی‌واهمه رد می‌شی ‏
من خوب تو می‌مونم، با این همه بد می‌شی ‏
این قلب ترک خورده، دلواپس فرداته ‏
با هر قدم که می‌ری، محتاج نفس‌هاته ‏
شاید نمی‌دونی، بی‌عشق تو می‌میرم ‏
من از تو و رفتارت، از فاصله دلگیرم
تقدیر من همین شد، بازم بین این بازی ‏
تو اول خوشبختی، آینده‌تو می‌سازی...»‏
با صدای قدم‌های کسی که به نظرم می‌اومد از دور می‌آد، سرم رو بلند کردم. جا خوردم، ‏اما نزدیک‌تر که اومد، شناختم. بهراد بود، پسر گوهربانو. یه پسر جدی و مغرور. جوری قدم ‏برمی‌داشت که انگار صاحب کل دنیاست؛ پسر از خود راضی! به من که نزدیک شد، قدم‌هاش ‏رو آروم‌تر کرد. از جام بلند شدم. ‏
ـ س... سلام.‏
لبخندی زد و گفت:‏
ـ از دفعه قبل که دیدمت، خیلی بزرگ‌تر شدی!‏
ـ مگه چقد گذشته!!!‏
ـ دو سه سالی می‌شه.‏
ـ آهان! به هر حال خوش اومدین!‏
ـ ممنون.‏
این رو گفت و به طرف خونه رفت. عجب عطری هم زده بود، بوش تا شصت کیلومتری ‏می‌رفت. گوشیم رو توی کیف گذاشتم و رفتم جلوی در. ماشین آلبالویی مهتاب سر کوچه ‏خودنمایی می‌کرد. در خونه رو بستم و به سمتشون رفتم.‏
ـ سلااااام!‏
ـ به به یاسی خانوم! زود بشین که دیر شد.‏
ـ چشم خانوم!‏
ـ چشمت بی‌بلا!‏
ـ می‌گما مهتاب! این بنز آلبالوییت بدجوری تو چشم هستا، می‌ترسم آخر، کار دستش ‏بدن.‏
ـ چه غلطا! مگه جرئت دارن با یه کاراته‌باز درگیر شن و ماشینش رو بدزدن؟
همه زدیم زیر خنده.‏
ـ خوبه حالا کمربندشم سفیده‌ها.‏
مهتاب با یه دستش توی دهن فرشته زد و گفت:‏
ـ مرض! کمربند، کمربنده دیگه! حالا سفید یا مشکی.‏
دوباره ماشین از خنده‌مون رفت رو هوا.‏
نیم ساعتی تو راه بودیم. بالاخره مهتاب جلوی یه کوه که اطرافشم پر از رستوران و ‏کافی‌شاپ بود، نگه داشت.‏
ـ بفرمایید خانوما! به رستوران مخصوص مهتاب خوش اومدید!‏
ـ اووووو... نه بابا! ظاهراً یه کَمی سلیقه داری!‏
ـ ببند هانیههههههه!‏
ـ اوه! اوه! خانوم کاراته‌باز عصبانی شد!‏
ـ هههههه! الان از کوه پرتمون می‌کنه پایین! ‏
ـ اگه زیادی رو مخم اسکی برین، بله، شوتتون می‌کنم پایین.‏
خندیدم و گفتم:‏
ـ ولی ناموساً عجب جای خفنیه مهتاب! دمت گرم!‏
ـ ما اینیم دیگه! حالا پیاده شید. غذاش رو که ببینین، هوش از سرتون می‌پره.‏
ـ هوووووم.‏
همگی به طرف رستوران رفتیم. یه میز که دقیقاً پنجره‌اش به سمت پرتگاه بود رو انتخاب ‏کردیم.‏
ـ گارسون! بیا اینجا!‏
گارسون با کمی تأخیر به سمت میز ما اومد.‏
ـ خوش اومدید خانوما! چی میل دارید؟
ـ من زرشک پلو با مرغ، هانیه تو چی؟
ـ من سبزی پلو با ماهی.‏
ـ فرشته!‏
ـ جوجه کباب.‏
ـ یاسی!‏
ـ منم جوجه کباب.‏
گارسون سفارش رو نوشت و پرسید:‏
ـ دوغ یا نوشابه؟
ـ چهار تا نوشابه مشکی لطفاً.‏
ـ چشم!‏
با خنده به مهتاب گفتم:‏
ـ خوب جای ما نظر می‌دیا!‏
فرشته یه دونه زد پس کله مهتاب و گفت:‏
ـ عادتشه این دوست خل و چل ما.‏
ـ فرشته عوضی! خفه شو! زشته!‏
ـ چشــــــــم!‏
غذا رو آوردن و همگی مشغول خوردن غذا شدیم. ‏
ـ مثل اینکه حق با تو بود مهتاب، غذاش عالیه.‏
ـ اوهوم موافقم.‏
مهتاب پشت چشمی نازک کرد و با عشوه گفت:‏
ـ سلیقه مهتاب خانومه دیگه!‏
بعد از خوردن غذا و گشت و گذار توی کوه، به سمت خونه راه افتادیم. اولین نفر هم من ‏رو رسوندن. ‏
ـ بچه‌ها! خیلی خوش گذشت. مهتاب جون عالی بود، دستت طلا.‏
ـ قربونت یاسی جونم، ایشالا هفته بعدم قرار می‌ذاریم اگه شد می‌ریم.‏
ـ ایشالا. خداحافظ بچه‌ها! ‏
همگی خداحافظی کردن و رفتن. سر کوچه پیاده شده بودم که دیگه مهتاب نخواد دور بزنه ‏اما از بس ورجه وورجه کرده بودیم که دیگه نای راه رفتن نداشتم و غصه‌ام گرفت چه جوری ‏تا خونه خودم رو برسونم. ‏
ـ به! عجب خانوم محترمی! شماره بدم؟
به پشت سر برگشتم. دو تا پسر لات ایستاده بودن و سر تا پای اندامم رو نگاه می‌کردن. ‏چشم غره‌ای رفتم و به سمت خونه راه افتادم که یک دفعه حس کردم یکی‌شون دستش رو ‏روی بدنم گذاشت. جیغ بلندی زدم و گفتم:‏
ـ گم شید عوضیا! ‏
ـ خفه شو! جیغ نزن وگرنه...‏
‏ همون موقع در خونه‌مون باز شد و بهراد اومد بیرون. ما رو که دید، اول برای چند لحظه ‏مات و مبهوت نگاهمون کرد. بعد انگار که تازه متوجه صحنه شده باشه، با عصبانیت نگاهی به ‏پسرها کرد و در یک لحظه خودش رو به ما رسوند و یه مشت خوابوند تو صورت یکی از ‏پسرها. اون یکی پسره هم فرار کرد. بهراد یقه پسر رو گرفت و چسبوندش به دیوار. ناله طرف ‏بلند شد:‏
ـ تو کی هستی دیگه؟! ول کن بابا!‏
ـ کثافت! مگه خودت ناموس نداری؟ بزنم لهت کنم؟
ـ خب بابا ناموست ارزونی خودت! ول کن برم!‏
بهراد یه سیلی دیگه خوابوند تو گوش پسره و گفت:‏
ـ اگه ول نکنم؟
رو به بهراد کردم و گفتم:‏
ـ آقا بهراد! ولش کن! بذار بره! به اندازه کافی ادب شده.‏
در عین ناباوری داد زد و گفت:‏
ـ تو نمی‌خواد به من دستور بدی! برو تو خونه!‏
چشم‌هام از تعجب گرد شده بود. حسابی از دستش کفری شدم. پسره بیشعور! به چه حقی ‏سرم داد می‌زنه؟! خواستم جوابش رو بدم، اما ترجیح دادم فعلاً بی‌خیال شم. نمی‌خواستم روز ‏اولی که اومده، با جنگ و دعوا شروع شه. پس سریع خودم رو به خونه رسوندم.‏
ـ سلام!‏
ـ سلام یاسمین جان! دیر کردی!‏
ـ ببخشید!‏
این رو گفتم و با بی‌حوصلگی از پله‌ها بالا رفتم. وارد اتاق که شدم، کیفم رو روی تخت ‏انداختم. بدجور اعصابم بهم ریخته بود. هنوز لحظاتی نگذشته بود که صدای در اتاق اومد.‏
ـ بله؟
ـ منم!‏
یاسمینا بود. چقدر زود اومده.‏
ـ سلام خواهری! چطوری؟
ـ سلام! خوبم. خسته نباشی!‏
ـ سلامت باشی!‏
کنارم نشست و گفت:‏
ـ گردش خوش گذشت؟
لبخند کمرنگی زدم و سرم رو تکون دادم.‏
ـ به نظر پَکَر میای. چیزی شده؟
ترجیح دادم که چیزی به یاسمینا نگم. نمی‌خواستم روز اولی با بهراد لج کنه، چون سر من ‏داد زده. ‏
ـ نه چیزی نیست. فقط یه کم خسته‌ام.‏
ـ پس من می‌رم، تو بخواب. ‏
بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:‏
ـ فعلاً...‏
ـ بابای!‏
واقعاً خسته بودم. یاسمینا که رفت، روی تخت دراز کشیدم و چشم‏‌‏هام رو بستم. خیلی زود ‏خوابم برد.‏
با صدای در اتاق از خواب پریدم. متنفر بودم از اینکه کسی از خواب بیدارم کنه.‏
ـ بله؟
ـ بهرادم.‏
جا خوردم، فوری شالم رو روی سرم انداختم و «بفرما» گفتم.‏
ـ سلام!‏
ـ سلام!‏
ـ خوابیده بودی؟
ـ با اجازه‌تون.‏
ـ خواستم... خواستم بابت دادی که ظهر سرت زدم، معذرت خواهی کنم. دست خودم ‏نبود. من کلاً عصبی می‌شم کسی مزاحم دخترا می‌شه.‏
ـ خیلی ممنون از دفاعتون، ولی من کاری نکرده بودم که اونجوری تو کوچه صداتون رو ‏بلند کردید.‏
ـ گفتم که... ببخشید. ‏
ـ مهم نیست.‏
همونطور که نشسته بود، نگاهی به دور اتاق انداخت و گفت:‏
ـ اتاق قشنگی داری.‏
ـ ممنون.‏
ـ خواهش می‌کنم. مامان گفت یه ساعت دیگه بیا پایین برا شام.‏
ـ باشه، ممنون.‏
ـ فعلاً...‏
ـ خداحافظ.‏
بهراد که رفت، شالم رو درآوردم و زیر لب گفتم: ‏
ـ حالا شد! اگه عذرخواهی نمی‌کردی، دمار از روزگارت در می‌آوردم! ‏
بعد هم زدم زیر خنده. نگاهی به ساعت انداختم، هفت و نیم بود. حوصله‌ام بدجوری سر ‏رفته بود. پنجره رو باز کردم. باد خنکی شروع به وزیدن کرد و موهام رو به حرکت درآورد.‏
ـ سلام!‏
از جا پریدم. ‏
ـ آروم دختر! منم!‏
ـ یاسمینا! نمیری الهی! صد بار گفتم یهویی نیا پشت سر من! می‌ترسم.‏
از پشت بغلم کرد.‏
ـ چشـــــــم! به روی چشم!‏
ـ بی‌بلا!‏
ـ راستی یاسی! نگفتی بهما...‏
ـ چی رو؟!‏
ـ اینکه چرا پکری.‏
ـ نه پکر نیستم... راستش! می‌خواستم یه موضوعی رو بهت بگم.‏
روی تخت نشست.‏
ـ می‌شنوم.‏
ـ ببین یاسمینا! من دو ماه دیگه دیپلمم رو می‌گیرم، اما هنوز مشخص نیست که قراره چه ‏رشته‌ای برای دانشگام بخونم.‏
ـ خب معلومه... تو به من گفتی که قراره پزشکی بخونی.‏
ـ مشکل همینه... من... من به پزشکی علاقه ندارم! یعنی اصلاً نمی‌تونم روش تمرکز کنم. ‏چند وقت پیش کتاب‌هاش رو یه نگاه انداختم و اون وقت بود که به معنای واقعی «هر کسی را ‏بهر کاری ساختند» پی بردم. یاسمینا! من خیلی دوست دارم که خوشحالت کنم، ولی باور کن ‏من نمی‌تونم واحدهاش رو پاس کنم. درس‌هاش برای من واقعاً سخته.‏
ـ ولی... من فکر می‌کردم که تو دوست داری!‏
ـ یاسمینا! ناموساً اگه پزشکی درس آسونی بود و از پسش برمی‌اومدم بخاطر تو هم شده ‏می‌خوندمش، اما از آینده‌م می‌ترسم. اگه نتونم پاسش کنم، خیلی بد می‌شه.‏
ـ نه عزیزم! خوب کردی گفتی. من نمی‌تونم تو رو مجبور کنم. فقط فکر کردم اگه ‏پزشکی بخونی، زندگی و آینده موفق‌تری داری. حالام مشکلی نیست... هر چیزی که خودت ‏دوست داری بخون... فقط یه قولی بهم بده!‏
ـ چه قولی؟
ـ اینکه تو هر رشته‌ای رفتی، بازیگوشی رو کنار بذاری و سفت و سخت بچسبی به ‏درس‌هات. آینده تو برام مهمه، خیلی هم مهمه.‏
ـ درسته!‏
انگشت کوچیکش رو جلو آورد و گفت:‏
ـ قول؟
با خنده انگشتم رو چفت انگشتش کردم و گفتم:‏
ـ قول!‏
ـ آفرین خواهری! حالا بیا بریم شام.‏
ـ یاسمیییییییین!‏
ـ بعله!‏
ـ کجایی پس؟ غذا سرد شد. ما منتظر توییما!‏
ـ اومدم خواهری!‏
شالم رو روی سرم انداختم و توی آیینه خودم رو نگاه کردم. خوبیت نداره که همینجوری ‏برم جلوش. با شال خودم راحت‌ترم. لبخندی زدم و با عجله از پله‌ها پایین رفتم.‏
ـ به به! بالاخره اومد این دختر خانوم ما.‏
لبخندی زدم و کنار یاسمینا نشستم. گوهربانو برام برنج کشید و جلوم گذاشت.‏
ـ ممنون!‏
یاسمینا ظرف خورشت رو نزدیکم آورد. کمی خورشت ریختم و مشغول خوردن شدم. ‏
ـ عجب چیزی شده گوهربانو!‏
ـ نوش جونت دخترم!‏
بهراد یه قلپ از دوغش خورد و گفت:‏
ـ می‌گم اگه موافقین امشب بریم بگردیم. دلم حسابی برای تهران تنگ شده.‏
گوهربانو لبخندی زد و گفت:‏
ـ چرا که نه، من موافقم. ‏
بهراد رو به من و یاسمینا کرد و گفت:‏
ـ شما؟
نگاهی به یاسمینا انداختم. دوست داشتم قبول کنه.‏
ـ نه ممنون! ما نمی‌یاییم. یاسمین فردا مدرسه داره، منم باید صبح زود برم سرکار.‏
گوهربانو نگاهی به یاسمینا انداخت و گفت:‏
ـ چرا نمی‌یایین؟ یه شب که هزار شب نمی‌شه. ‏
ـ یاسمینا! من برای مدرسه مشکل ندارما، ساعت زنگ می‌ذارم.‏
ـ تو اگه می‏‌‏خوای برو، من باید بخوابم. خسته‌ام.‏
بهراد رو به یاسمینا کرد و گفت:‏
ـ به قول مامان، یه شب که هزار شب نمی‌شه.‏
یاسمینا از سر میز بلند شد و گفت:‏
ـ نه! خیلی ممنون!‏
ـ هرجور راحتی.‏
ـ گوهربانو! ممنون! عالی بود. ‏
ـ نوش جونت! ‏
ـ پس یاسمین جان! تو برو حاضر شو!‏
ـ چشم! ممنون بابت غذا.‏
بهراد هم تشکری کرد و رفتیم تا حاضر شیم. اون شب، هرچقدر اصرار کردم، یاسمینا ‏نیومد. اما من برعکس اون، دلم بدجور هوای گردش تو شب رو کرده بود. قرار شد که با ‏ماشین بهراد بریم. ماشین خودمون رو یاسمینا نمی‌ذاشت بهش دست بزنم، چون به گفته اون ‏بچه بودم و کار دست خودم می‌دادم.‏
ساعت ده راه افتادیم.‏
ـ خب کجا بریم؟
گوهربانو لبخندی زد و گفت:‏
ـ هرجا که دوست داری.‏
بهراد برگشت و به من نگاهی کرد.‏
ـ کجا بریم یاسمین خانوم؟
یه کم مکث کردم و گفتم:‏
ـ فکر کنم بوستان نهج‌البلاغه خوب باشه، طبیعتش رو دوست دارم.‏
ـ پس یا علی!‏
ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.‏‎ ‎
اون شب تا ساعت دوازده بیرون بودیم. گوهربانو خیلی اصرار کرد که زود برگردیم ‏خونه، چون من فرداش مدرسه داشتم، اما من خودم خیلی حال کردم. گشت و گذار رو دوست ‏داشتم. وقتی که برگشتیم، گوهربانو از من خواست که زودتر بخوابم و خودشم زود رفت تا ‏بخوابه. اما بهراد من رو به حرف گرفت.‏
ـ خوش گذشت بهت؟
ـ آره! ممنون! ‏
ـ خواهش می‌کنم. ‏
شانس آوردم که یاسمینا خواب بود، وگرنه حسابی بهم گیر می‌داد. هرچند وقتی آهسته از ‏پله‌ها بالا می‌رفتم، یه آن با چهره درهم جلوم ظاهر شد. جیغی زدم و گفتم:‏
ـ دیوونه! تو اینجا چی کار می‌کنی؟ مگه خواب نبودی؟
ـ می‌شه یه نگاه به ساعت بندازی؟
ـ اه! یاسمینا! می‌شه گیر ندی! یه شب دیگه. ‏
ـ دختر! تو چرا حرف‌های من رو اصلاً جدی نمی‌گیری، اینقد دیر می‏‌‏خوابی، فردا کسل ‏بلند می‌شی.‏
ـ خیلی ببخشیدا! ولی من بچه نیستم که اینقد برام تعیین تکلیف می‌کنی!‏
همون موقع صدای بهراد رو شنیدم.‏
ـ تقصیر من بود یاسمینا خانوم. لطفاً جر و بحث نکنید! من خواستم امشب رو دیرتر ‏برگردیم.‏
ـ آقا بهراد! یاسمین فردا...‏
با عصبانیت گفتم:‏
ـ یاسمینا! بسه خواهشاً! دیگه ادامه نده! بخاطر این نگرانی‌های احمقانه تو، یه بیرونم نمی‌شه ‏رفت. ‏
این رو گفتم و در اتاق رو کوبیدم. اعصابم حسابی خرد شده بود. به در اتاق تکیه دادم و ‏چشم‌هام رو بستم. لباس‌هام رو تندی عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. شایدم یاسمینا ‏حق داره که اینقدر نگرانم باشه. به هر حال بعد از مامان و بابا، مسئولیت من به عهده اونه. ولی ‏اون برای زمانی بود که بچه بودم. الان من دیگه هیجده سالم شده، بلدم که چطوری باید از ‏خودم مراقبت کنم. دوست نداشتم یاسمینا من رو یه بچه دست و پا چلفتی فرض کنه. هرچند ‏از رفتار بدم هم پشیمون شدم، اما الان زمان خوبی برای حرف زدن و معذرت خواستن نیست. ‏بذار اونم به خودش بیاد و بدونه که دیگه نباید اینقدر نگران من باشه. چشم‌هام رو بستم و غرق ‏در همین افکار خوابیدم.‏
بهراد:‏
شش ماهی می‌شد که از کرمان برگشته بودم، اما کاش برنگشته بودم! بعد از اومدن به ‏تهران، من یه آدم دیگه شدم. یه آدم رذلی که هیچوقت فکرش رو هم نمی‌کردم. هنوزم وقتی ‏فکرش رو می‌کنم، دلم می‌خواد سرم رو محکم به دیوار بکوبم. همه‌اش تقصیر خودم بود... ‏همه‌ی همه‌اش!‏
ـ الو! ‏
ـ الو! بله؟ ‏
ـ چطوری بهراد؟
ـ ممنون. ‏
ـ اون جریان چی شد؟ ‏
ـ سامان حرف نزن! داری دیوونه‌ام می‌کنی!‏
ـ حقا که اسکلی بهراد! شانس در خونه‌ات رو زده... چرا در رو براش باز نمی‌کنی؟!‏
ـ اگه این شانس منه، من صد سال سیاه نمی‏‌‏خوام خوش شانس باشم!‏
ـ ببینم نکنه عاشقش شدی؟!‏
ـ هه!‏
ـ با توام! ‏
ـ من هیچوقت عاشق هیچ دختری نشدم! یعنی نمی‌تونم به هیچ دختری اعتماد کنم. ولی ‏دلیل نمی‌شه کثافت کاری‌هام رو بذارم پای...‏
ـ بهراد! فعلاً هیچی نگو که بدجوری از دستت شکارم! پاشو بیا سرکوچه!‏
ـ حال ندارم!‏
ـ بهت می‌گم پاشو بیا! باهات حرف دارم! نیم ساعت دیگه، می‏‌‏بینمت.‏
گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت. دستی لای موهام کشیدم و به یه نقطه خیره ‏شدم. نمی‌دونستم چی غلطه، چی درست. حرف‌های سامان وسوسه‌ام می‌کرد که وارد این بازی ‏بشم؛ بازی‌ای که توش باید خودم رو عاشق و دلباخته یاسمین جلوه می‌دادم و آخرش... و ‏آخرش پولی که به اصطلاح حق و حقوق این همه سال زحمت کشیدن مادرم بود، از چنگش ‏درمی‌آوردم. یه وقت‌هایی فکر می‌کردم که حق با سامانه. مادر من هیچ پولی از اون‌ها ‏نمی‌گرفت، چون می‌گفت من مادر شمام، مادر هم که از بچه‌اش پول نمی‌گیره. اعصابم خرد ‏بود. بلند شدم و به سمت کمد رفتم. سوییشِرت مشکیم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.‏
ـ کجا پسرم؟
ـ یه سر می‌رم بیرون، زود میام.‏
ـ سلام!‏
یاسمین بود. نگاهی بهش انداختم و با لبخند سرم رو تکون دادم.‏
ـ امتحانت رو خوب دادی؟
ـ آره! خوب بود.‏
ـ کی تموم می‌شه. ‏
ـ حدوداً هفته دیگه.‏
سری تکون دادم و گفتم:‏
ـ موفق باشی! فعلاً خداحافظ!‏
ـ ممنون! خداحافظ!‏
از خونه بیرون اومدم. سامان سر کوچه، به دیوار تکیه داده بود و منتظر من بود. به سمتش ‏رفتم.‏
ـ به! سلام آقا بهراد!‏
ـ علیک!‏
ـ چیه؟! اوقاتت تلخه؟!‏
ـ هیچی! گفتی کارم داری!‏
ـ آهان! آره!‏
ـ خب! بفرما!‏
ـ اینجا که نمی‌شه! بریم یه جا بشینیم.‏
ـ لازم نیست! همینجا خوبه!‏
ـ بریم همین کافی شاپ بغلی، هزینه‌اش هم با من.‏
به ناچار دنبالش به کافی شاپ رفتم. ‏
ـ خب چی می‌خوری؟
ـ هیچی نمی‏‌‏خوام حرفت رو بزن! می‏‌‏خوام برم.‏
ـ خب بابا! آروم باش!... ببین بهراد! تو الان توی یه موقعیت فوق‌العاده‌ای! قراره که حق و ‏حقوق این همه سال زحمت کشیدن و خدمت مادرت به این خانواده رو بگیری. منتها از دختره.‏
ـ نفهم! چند بار باید یه حرف رو بهت بزنم؟! مادر من حق و حقوق نمی‌خواد!‏
با دستش روی میز کوبید و با صدای نسبتاً بلند گفت:‏
ـ دِ! می‌خواد!‏
چند نفر به سمت ما برگشتن. نفس عمیقی کشید و صداش رو پایین آورد:‏
ـ مادر تو یه آدم احساسیه! زن‌ها همه‌شون اینجوری‌ان. نمی‌دونن که هر زحمتی، یه حق و ‏حقوقی هم داره. مادرت اونا رو دوست داره، قبول! اما حساب، حسابه؛ کاکا، برادر!‏
‏- این وسط چی به تو می‌رسه که اینقدر سنگ این قضیه رو به سینه می‌زنی؟!‏
ـ یعنی چی؟! مگه حتماً باید نفعی به من برسه تا به کسی کمک کنم؟!‏
‏- من تو رو خوب می‌شناسم! تو کاری نمی‌کنی که سودی برات نداشته باشه!‏
اخم‌های سامان تو هم رفت و به حالت قهر کشید کنار. اعصاب خودم هم خرد بود، ‏حوصله منت‌کشی هم نداشتم. پس بهتر بود موضوع رو عوض می‌کردم. بخاطر همین پرسیدم:‏
ـ پس اون دختر چی؟
سامان با حالت قهر، با بی‌میلی گفت:‏
ـ تهش که کارت تموم شد، خودم بهت می‌گم چی کار کنی. ‏
با عصبانیت از جام بلند شدم. خواستم برم که محکم دستم رو گرفت.‏
ـ پسر! جفت پا لگد نزن تو بختت! این به نفع هر دوتونه! هم مادرت به حقش می‌رسه، هم ‏خود تو به یه نون و نوایی می‌رسی. ببینم چی کار می‌کنی...‏
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از کافی شاپ بیرون رفتم. داشتم دیوونه می‌شدم.اما ‏باید اعتراف می‌کردم که سامان تونست من رو متقاعد کنه. اما به چه قیمتی؟ به قیمت نابودی ‏خودم...‏
بهراد:‏
از کافی شاپ بیرون اومدم و رفتم به سمت پارکی که اون نزدیکی بود. شدیداً نیاز به ‏تنهایی داشتم. یه جورایی حس انتقام داشتم. حس می‌کردم یه بخشی از اون ثروت، متعلق به ‏من و مادرمه. حرصم گرفته بود از اینکه مادرم این همه سال توی این خونه جون کنده و هیچ ‏پولی نگرفته؛ پولی که اگه گرفته بود حتماً خیلی اوضاع بهتری داشتیم. توی اون لحظات، ‏شیطون تموم وجودم رو تسخیر کرده بود. افکاری که قصد داشتم به واقعیت تبدیلشون کنم. ‏باید از جلد خودم در می‌اومدم و یه بهراد دیگه می‌شدم و این سخت‌ترین کار دنیا بود.‏
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم.‏
ـ بله؟
ـ سلام پسرم! کجایی؟ ما میز رو چیدیم. منتظر توییم.‏
ـ شرمنده! یه کاری پیش اومد، نتونستم زود بیام. دو دقیقه دیگه خونه‌ام.‏
ـ منتظرتیم.‏
ـ باشه! ‏
تماس رو قطع کردم و به سمت خونه راه افتادم. تصمیم خودم رو گرفته بودم، اما کاش ‏بیشتر فکر می‌کردم. کاش...‏
وارد خونه که شدم، همه دور میز نشسته بودن. سلامی دادم و رفتم سمت میز. همه جواب ‏سلامم رو دادن. سوییشِرتم رو درآوردم و به پشتی صندلی آویزون کردم.‏
ـ شرمنده! خیلی منتظر شدین!‏
یاسمینا گفت:‏
ـ نه! بفرمایید سرد نشه.‏
ـ ممنون!‏
مامان یه بشقاب برنج برام کشید و به همراه یه ظرف خورشت قورمه سبزی جلوم گذشت.‏
ـ بَه! مامان چی کار کردیا! ‏
ـ نوش جونت!‏
یاسمین زودتر غذاش رو خورد و به اتاقش رفت. باید تموم تلاشم رو می‌کردم تا به ‏یاسمین نزدیک شم. به هر بهانه‌ای...‏
ـ مامان دستت درد نکنه! عالی بود. ‏
ـ نوش جونت عزیزم!‏
ـ ببخشید یاسمینا خانوم! شما کلاسور اضافه دارید؟ برای یه سری از کارهای دانشگاهم ‏می‌خواستم. موقع اومدن مغازه‌ها بسته بود، نتونستم بگیرم.‏
ـ نه! ولی فکر می‌کنم یاسمین داره.‏
ـ بسیار خب! ممنون. ‏
بشقاب رو توی آشپزخونه گذاشتم و به سمت اتاق یاسمین رفتم. سر و صدایی از اتاقش ‏نمی‌اومد، آروم در زدم. با صدای گرفته گفت:‏
ـ بله؟ ‏
ـ منم! می‌شه بیام تو؟ ‏
ـ بفرمایید!‏

یاسمین:‏
فوراً اشک‌هام رو پاک کردم و ایستادم. با تعجب پرسید:‏
ـ خوبی؟!‏
ـ ممنون! کاری داشتین.‏
ـ آهان! آره! می‌خواستم ببینم کلاسور اضافه داری؟ تو راه که می‌اومدم، مغازه‌ها بسته بود، ‏نشد بگیرم.‏
به سمت کمدم رفتم و مشغول گشتن لای کتاب‌ها شدم. فقط کلاسور خودم بود. از میون ‏کتاب‌هام بیرون کشیدمش و گفتم:‏
ـ فقط همینه!‏
ـ اضافه ست؟
ـ نه! اما فعلاً لازمش ندارم. این رو شما بگیر، من بعداً می‌خرم.‏
ـ نه پس! ولش کن! گفتم اگه اضافه داری.‏
ـ این تازه ست. خودمم فعلاً لازمش ندارم. ‏
ـ مطمئنی؟
ـ بله.‏
لبخندی زد. تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. وقتی که مطمئن شدم رفت، شالم رو ‏برداشتم و خودم رو روی تخت انداختم. ذهنم درگیر بود. درگیر یه سری اتفاق‌های جدید. ‏نمی‌خواستم بهش فکر کنم. خیلی خسته بودم. چشم‌هام رو بستم و به همه افکارم پایان دادم.‏
با صدای یاسمینا چشم‌هام رو باز کردم. ‏
ـ یاسمین!!! سه ساعته دارم در می‌زنم! واسه چی جواب نمی‌دی؟
دستی روی چشم‌هام کشیدم و گفتم:‏
ـ خواب بودم.‏
ـ خوبی؟
ـ ممنون!‏
ـ این روزها دلم برات تنگ شده! مخصوصاً که کارم زیاد شده و یه کم دیرتر می‌رسم.‏
ـ اوهوم منم همینطور.‏
به طرف پنجره رفت:‏
ـ داره بارون میاد.‏
ـ جدی؟
ـ آره.‏
با عجله سمت پنجره رفتم و بازش کردم. هر دو یه نفس عمیق کشیدیم.‏
ـ وای یاسمینا! من عاشق بارونم! ‏
ـ آره، هوای دو نفره ست.‏
ـ ههههه!‏
ـ چرا می‌خندی؟!‏
ـ خب جالبه دیگه! من تنها، اینقدر عاشق بارون!‏
دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:‏
ـ ببین یاسمین! می‏‌‏خوام این رو بدونی! من شاید کم خونه باشم و نتونم زیاد کنارت باشم، ‏اما همه همّ و غمّم تویی. می‌دونی چقدر به گوهربانو سفارش کردم که هوای تو رو داشته باشه؟ ‏می‏‌‏خوام بدونی یه خواهر تو این دنیا داری که عاشقته... تا آخرش باهاته.‏
بوسه‌ای روی گونه‌اش زدم و گفتم:‏
ـ ممنون یاسمینا! این حرف‌هات بهم آرامش می‌ده.‏
ـ به منم!... یاسمین! من فردا برای شش ماه می‌رم مأموریت.‏
ـ چی؟! مأموریت؟!‏
ـ آره!‏
ـ قراره همه اعضای شرکت برای یه مدتی منتقل شن به شعبه دوم شرکت توی سمنان، تا ‏شش ماه. ‏
اشک توی چشم‌هام حلقه زد. شونه‌هاش رو گرفتم و گفتم:‏
ـ یاسمینا! چرا اینقد مسخره‌بازی درمیاری؟ معنی این کارهات چیه؟! مگه بابا چی برامون ‏کم گذاشته که داری اینقد جون می‌کنی. این پول‌ها به چه درد ما می‌خوره؟!‏
ـ به موقعش می‌فهمی!‏
با صدای بلند گفتم:‏
ـ موقعش الانه! بهم بگو چرا اینقد خودت رو تو دردسر می‌ندازی!‏
به سمتم برگشت. به چشم‌هام زل زد و گفت:‏
ـ چون وصیت مامانه... اون قبل از مرگش بهم گفت به بهونه مال و اموالی که بابا برامون ‏گذاشته، تو خونه نشینم. گفت برم سر کار. گفت تا می‌تونم پول جمع کنم. ‏
ـ هنوزم وصیت‌نامه‌اش رو دارم. بهم گفت هر وقت که پولی به دستم رسید، یه بخشش رو ‏بدم به کسایی که نیازمندن، چون تو زندگی‌مون گشایش ایجاد می‌کنه. می‌گفت باعث می‌شه ‏خدا بهمون نظر کنه. این رو گفتم که فکر نکنی من فقط حرص می‌زنم برای خودمون... نه! ‏مامان تو رو بعد از خدا به من سپرد، گفت هوات رو داشته باشم... گفت برای آینده‌مون تا ‏می‌تونم سرمایه جمع کنم.‏
نگاهی به من انداخت، به چشم‌های اشکیم و محکم در آغوشم کشید. منم محکم بغلش ‏کردم و اجازه دادم این بغض سنگین بشکنه. چه جایی بهتر از آغوش خواهر؟
ـ حرف‌هام یادت نره یاسمین! من هر روز بهت زنگ می‌زنم تا با هم حرف بزنیم. نمی‏‌‏خوام ‏هیچوقت احساس تنهایی کنی. حتی اگه... حتی اگه منم نبودم.‏
ـ یاسمینا! بسه! نگو اینجوری! تحملش رو ندارم!‏
ـ گوش کن! همیشه این رو بدون که خدا هوات رو داره... آخه شنیدم که خدا بنده‌های ‏یتیمش رو خیلی دوست داره...‏
سکوت کرده بودم و فقط اشک می‌ریختم. چونه‌ام رو گرفت و سرم رو بالا آورد. میون ‏گریه، لبخند زد و به آسمون اشاره کرد.‏
ـ بیا یه قراری بذاریم! هرموقع دلمون گرفت، به آسمون نگاه کنیم. آخه می‌دونی... هروقت ‏که به آسمون نگاه می‌کنم، نگاه خدا رو احساس می‌کنم. قبول؟
سرم و تکون دادم. اشک‌هام رو پاک کرد و با خنده گفت:‏
ـ دیگه فیلم هندی بسه! بخند!‏
به چشم‌های خیسش نگاه کردم.‏
ـ دِ! بخند دختر!‏
لبخندی زدم و آروم گفتم:‏
ـ فقط مراقب خودت باش!‏
ـ چشـــــــــــــــــــــــم! من برم زودتر بخوابم که فردا صبح به پرواز برسم.‏
ـ باشه آجی! شبت خوش!‏
ـ شبت بخیر عزیزم.‏
لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. صدای بارون تو اون لحظات سخت، انگار با دلم ‏همراهی می‌کرد؛ لحظاتی که دلم فقط یه دل سیر گریه می‌خواست. بدون درنگ، ژاکتم رو ‏برداشتم و به حیاط رفتم. اشک ریختن زیر بارون عجب صفایی داشت...‏
گوهربانو همونطور که گریه می‌کرد یاسمینا رو تو آغوش گرفت و گفت:‏
ـ خیلی مراقب خودت باش دخترم! به خودت برس! غذات رو سر وقت بخور! بیرون که ‏هستی، لباس گرم حتماً داشته باش! هوای بهار دزده، یه روز گرمه، یه روز سرد. مبادا مریض ‏بشی!‏
یاسمینا محکم گوهربانو رو بوسید و گفت:‏
ـ رو جفت چشم‌هام!‏
بهراد لبخندی زد و گفت:‏
ـ خیلی مراقب خودتون باشید. ‏
ـ چشم! حتماً!‏
یاسمینا بعد از خداحافظی با بهراد و گوهربانو، به سمت من اومد و محکم بغلم کرد. ‏
ـ خواهری! سفارش‌هام رو یادت نره‌ها! این یه هفته هم قشنگ درس‌هات رو بخون تا ایشالا ‏دیپلمت رو بگیری و آماده شی برای کنکور. دلم می‌خواد وقتی برمی‌گردم کلی سر حال باشی ‏و همینطور آماده. آینده تو برام از هرچیزی مهم‌تره.‏
سرم رو از رو شونه‌اش برداشتم و به چشم‌هاش زل زدم.‏
ـ قول بده زود برمی‌گردی!‏
بوسه‌ای روی گونه‌ام زد و گفت:‏
ـ قول قول!‏
این رو گفت و رو به گوهربانو و بهراد کرد.‏
ـ گوهربانو! جون شما و جون یاسمین! نمی‏‌‏خوام تو این شیش ماه احساس تنهایی کنه. ‏
ـ خیالت راحت عزیزم! مثل چشم‌هام مراقبشم. ‏
بعد رو به بهراد کرد و با لبخند محوی گفت:‏
ـ و شما آقا بهراد! دلم می‌خواد مثل یه برادر هوای یاسمین رو داشته باشی!‏
بهراد دست به سینه ایستاده بود و زیر چشمی من رو نگاه می‌کرد. لبخند محوی زد و نفس ‏عمیقی کشید. ‏
ـ چشم! حتماً!‏
ـ ممنون از همه‌تون. خداحافظ!‏
گوهربانو رو به بهراد کرد و گفت: ‏
ـ بهراد جان! چمدون یاسمینا رو تا دم در ببر!‏
ـ خیلی ممنون! زحمت می‌شه!‏
ـ نه بابا! چه زحمتی؟!‏
بهراد چمدون رو برداشت و به همراه یاسمینا از خونه بیرون رفتن. گوهربانو هم تا دم در ‏رفت. و اما من... اصلاً حال خوبی نداشتم! بعد از پدر و مادرم، اونقدر به یاسمینا وابسته بودم که ‏فکر شش ماه دوریش بدجور عذابم می‌داد. روی پله‌ها نشستم و رفتم تو خیال خودم. همون ‏موقع گوهربانو سر رسید و کنارم نشست. دستش رو دور گردنم انداخت و گفت:‏
ـ نبینم یاسمینم ناراحت باشه!‏
ـ هیچوقت نمی‌دونستم اینقدر به یاسمینا وابسته‌ام. ‏
ـ تو که تنها نیستی! من و بهراد پیشتیم. یاسمینا هم چشم به هم بزنی، برمی‌گرده.‏
ـ امیدوارم...‏

با بی‌حوصلگی خودم رو روی تختم انداختم. مدتی به سقف اتاق زل زدم. بعد کتاب رو از ‏میز کنار تختم برداشتم و باز کردم. سرم بدجوری درد می‌کرد. صدای زنگ گوشیم اومد. از ‏تو کشو برش داشتم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم. هانیه بود. لبخندی زدم و جواب دادم.‏
ـ الو! هانیه!‏
ـ سلام عشقم! چطوری؟
ـ خوبم ممنون! تو خوبی؟
ـ آره!‏
ـ شکر!‏
ـ امروز با بچه‌ها قرار گذاشتیم بریم بیرون. میای؟
ـ کجا؟
ـ قراره بریم توچال، تلکابین. ‏
به نفعم بود که پیشنهادشون رو قبول کنم. تنهایی فقط حالم رو خراب می‌کرد.‏
ـ باشه! منم هستم. ساعت چند؟
ـ الان ساعت چنده؟
ـ نه و نیم.‏
ـ تو ده بیا سر کوچه.‏
ـ باشه. ‏
ـ می‏‌‏بینمت.‏
ـ فعلاً...‏
گوشی رو قطع کردم و روی تخت انداختم. یه مانتوی ساده کرمی با یه شال قهوه‌ای از تو ‏کمد برداشتم. خیلی زود حاضر شدم. جلوی آیینه ایستادم و مشغول بستن موهام شدم.‏
بهراد:‏
ـ بهراد! مامان! گوشیت زنگ می‌زنه!‏
ـ کیه؟
ـ نوشته سامان!‏
با عصبانیت نفسم رو بیرون دادم و گفتم:‏
‏- ولش کن! بعداً میام بهش زنگ می‌زنم.‏
هر اسمی از سامان و هر خبری از او، من رو یاد نقشه‌هایی که کشیده بودیم می‌انداخت، یاد ‏کاری که به اصرار اون شروع کرده بودم، یاد پولی که قرار بود ازین طریق گیرم بیاد. آب سرد ‏رو باز کردم و چشم‏‌‏هام رو بستم. این کار بهم آرامش خاصی می‌داد. یه وقت‌هایی به خودم ‏می‌گم، شاید اگه سنم بیشتر بود، تجربه بیشتری داشتم، هیچوقت این بازی رو شروع ‏نمی‌کردم. اون وقت‌ها چوب بازی با احساسات یه دختر رو نخورده بودم. از بچگی تو گوشم ‏خونده بودن که هرچی که هستم، هیچوقت دل کسی رو نشکونم و به بازیش نگیرم، چون خدا ‏بدجوری انتقام بنده‌هاش رو از آدم می‌گیره. اما بعد از آشنایی با سامان و شنیدن حرف‌هاش، ‏همه چیز عوض شد. فکر می‌کردم که همه این چیزها باد هواست. اما نبود... من به احساس یه ‏دختر ضربه زدم و بعدش...‏
جلوی آیینه ایستادم و مشغول سشوار کشیدن شدم که دوباره صدای مامان رو شنیدم.‏
ـ بهراد! این پسره دوباره زنگ زده! بیا ببین چه کارت داره دیگه!‏
با کلافگی گفتم:‏
ـ اااااه... اومدم!‏
سشوار رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم. گوشی رو از مامان گرفتم.‏
ـ چی می‌گی تو هی زرت و زرت زنگ می‌زنی؟!‏
ـ علیک سلام!‏
ـ گیرم که علیک!‏
ـ چته تو دوباره سگ شدی؟ ‏
ـ کارت رو بگو!‏
ـ بیا سرکوچه یه دقیقه!‏
ـ پشت تلفن بگو!‏
ـ می‌گم پاشو بیا! لابد نمی‌تونم پشت تلفن بگم دیگه!‏
ـ خب بابا! صبر کن تا بیام!‏
گوشی رو توی جیبم گذاشتم و ژاکتم رو پوشیدم. مامان مشغول درست کردن ناهار بود. ‏همون موقع که از اتاق بیرون اومدم، یاسمین هم از پله‌ها پایین اومد. رو به مامان کرد و گفت:‏
ـ گوهربانو!‏
ـ جانم! ‏
ـ من امروز ناهار خونه نیستم. با دوست‌هام بیرونیم.‏
ـ کی میای؟
ـ معلوم نیست! شاید تا چهار، پنج بیام.‏
ـ باشه! ولی خیلی مراقب خودت باش!‏
ـ چشم!‏
رو بهش کردم و گفتم:‏
‏- مراقب باش!‏
ـ باشه!‏
این رو گفت و بعد از خداحافظی از خونه بیرون رفت. چند دقیقه صبر کردم تا بره، اما از ‏ساختمون که بیرون اومدم دیدم دم در ایستاده و انگار داره با کسی حرف می‌زنه. دقت کردم، ‏صدا، صدای مرد بود و... آشنا. سریع خودم رو به دم در رسوندم و در رو که نیمه باز بود، کامل ‏باز کردم. یاسمن با وحشت، جیغ کوتاهی کشید و عقب رفت. منم که چشمم تو چشم سامان ‏افتاده بود، با عصبانیت تخت سینه‌اش کوبیدم وگفتم:‏
ـ هوی! تو مگه قراره نبود سر کوچه وایسی؟! دم در چه غلطی می‌کنی؟!‏
نگاه سنگین یاسمین رو رو خودم حس می‌کردم، اما نمی‌تونستم چشم از سامان بردارم که ‏خنده‌ای زد و گفت:‏
ـ داد نزن بابا! خواستم از یاسمین خانوم بپرسم که چرا اینقد دیر کردی. ‏
ـ خبرت! دو دقیقه صبر می‌کردی تا بیام!‏
همون موقع با صدای بوق یه ماشین، بی‌اختیار نگاهم چرخید سمت یه بنز آلبالویی که چند ‏تا دختر سوارش بودن. یاسمین بدون هیچ حرفی، سریع از خونه بیرون رفت، به سمت ماشین ‏دوید و سوار شد. چشم از بنز آلبالویی برداشتم و دوباره با خشم رو به سامان گفتم:‏
ـ قرارمون این نبودا! سراغ یاسمین نیا!‏
نیشخندی زد و گفت:‏
ـ اوهو! هنو هیچی نشده روش غیرت پیدا کردی؟!‏
ـ خفه شو!‏
ـ باشه! خفه می‌شم چون حوصله جر و بحث با تو رو ندارم.‏
ـ آره! اینجوری بهتره.‏
یه پاکت از تو جیبش درآورد و به سمتم گرفت.‏
ـ این چیه؟!‏
ـ نامه.‏
ـ نامه چی؟!‏
ـ بخونش!‏
کاغذ رو از پاکت درآوردم و نگاهی بهش انداختم. ماتم برد. با عصبانیت نامه رو جلوش ‏پرت کردم و گفتم:‏
ـ این مزخرف‌ها چیه؟!‏
نامه رو از رو زمین برداشت و گفت:‏
ـ وحشی بازی در نیار بابا!... برای معشوقته!‏
ـ تو اونقد آدم عوضی‌ای بودی و من...‏
دستش رو جلوی دهنم گذاشت و گفت:‏
ـ حرف بیخودی نزن! ازت نخواستم که موشک هوا کنی. تو فقط این نامه رو بهش می‌دی ‏و خلاص.‏
ـ سامان بیا و بی‌خیال شو! یاسمین خواهرش رفته یه شهر دیگه تا شیش ماه دیگه هم ‏برنمی‌گرده. حالش خوب نیست. ‏
ـ بدبخت! تو چرا اینقد سوسول بازی درمیاری؟ مگه من واسه خودم می‌گم؟! پول خودته! ‏پول مادرته! باید ازشون بگیری یا نه؟! ‏
کاغذ رو توی دستم گذاشت.‏
ـ د! آخه آدم اینقدر نفهم؟!... اینقد خر؟!‏
ـ هوی! حواست به حرف زدنت باشه‌ها! زیادی حال ندارم، یهو دیدی قاطی کردم، زدم...‏
ـ خب بابا! خب! من دیگه باید برم. کاری نداری؟
ـ از اولم نداشتم!‏
ـ بهراد!... قول و قرارات یادت نره!... تو به عنوان یه پسر، باید یه کاری برای مادرت بکنی یا ‏نه؟ در ثانی! با این کار، با یه تیر دو نشون می‌زنی. هم مادرت رو به حقش می‌رسونی، هم یه چیز ‏گیر خودت میاد!‏
حوصله جواب دادن نداشتم. پس خداحافظی کردم و در روبروش بستم. حالا من موندم و ‏یه نامه لعنتی...‏

 

 

بانک رمان در گوگل پلی

نظرات (۱)

  • شبنم میرزاخانی
  • عالی مرسی شین
    پاسخ:
      باشه  باقالی
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    تجدید کد امنیتی